می
خواستم بی مقدمه و با فصل فعالیت واحد حزبی در افغانستان شروع
کنم، اما حیفم آمد، در مقدمه یک پیام توام با نگرانی را پاسخ
ندهم. دوست بسیار عزیزی بلافاصله پس از انتشار شماره گذشته راه
توده برای من این پیام را فرستاد:
«سیلی از یادها و خاطرات را می آورید. چنان که گاه گنجایش آنها
را ندارم . با این خاطرات خیلی از ماها به پشت سر نگاه می
کنیم. عکسی را می فرستم که ببینید چقدر پیر شده است. مال دو
سال پیش در تهران است. از حالا غصه ام گرفته که ممکنه یادمانده
ها را تمام کنید... !»
اشاره این دوست عزیز به مقدمه گفتگوی قبلی است که گفته بودم
باید هرچه زودتر افغانستان را تمام کنیم و برویم به جلو تا
برسیم به انتشار راه توده ای که بزودی به 20 سالگی انتشارش می
رسیم.
خوب. خیلی طبیعی است که هر دورانی یک پایانی دارد. دوران
فعالیت های حزب در افغانستان هم طبیعی است که به پایان می رسد،
اما نه به این زودی که دوستمان غصه اش گرفته است.
بهرحال و با این مقدمه برویم ادامه گفتگوی قبلی را دنبال کنیم.
من از ملاقات رفیق خاوری و رفیق ببرک کارمل گفتم که سر آغاز
فصل تازه ای از فعالیت های حزب ما در افغانستان شد. این دیدار
پس از راه افتادن رادیو زحمتکشان انجام شد و طی آن رفیق کارمل
از درهای گشوده افغانستان به روی حزب ما سخن گفت و این که هر
امکانی بخواهید دراختیارتان است. از جمله انتقال هرچه سریع تر
رفقای توده ای که در مهاجرت اتحاد شوروی و کشورهای غربی هستند
و تمایل دارند تخصص خودشان را درخدمت انقلاب افغانستان قرار
بدهند.
تقریبا همان سخنانی که در دیدار من و رفیق نامور، ایشان گفته
بود و البته با رفیق خاوری با احترام و محبت بسیار زیاد. من از
این دیدار دو عکس دارم که برای اولین بار آنها را میدهم که
منتشر کنید.
رفیق کارمل در آن زمان رئیس جمهور افغانستان و دبیرکل حزب حاکم
بود و به همین دلیل استقبالی که تا مقابل در ورودی اتاق خود از
رفیق خاوری کرد، معنای بسیار زیادی داشت. یگانه همراه افغانی
ما در آن دیدار، اسدالله کشمند معاون روابط بین الملل حزب
دمکراتیک خلق و برادر سلطانعلی کشمند نخست وزیر افغانستان بود.
در همین دیدار، رفیق کارمل آمادگی حزب حاکم افغانستان، برای
برگزاری هر نوع جلسه وسیع حزب توده ایران با تمام هزینه های آن
را اعلام کرد و تاکید کرد که امنیت کامل برای چنین جلسه ای را
تضمین می کند. طبیعی است که این دیداری تاریخی بود. وقتی سوار
اتومبیلی شدیم که ما را از محل اقامت موقت رفیق خاوری به قصر
ریاست جمهوری برده بود، با جرات می توانم بگویم رفیق خاوری که
بدشواری می توان تغییر حالت های درونی او را در چهره اش دید،
سرشار از خوشحالی بود و شب، سر میز دو نفره شام، برای اولین
بار مسئله تشکیل یک کنگره و یا کنفرانس وسیع را مطرح کرد و گفت
باید تدارک این جلسه را ببینیم. جلسه ای که حدود یکسال تا دو
سال بعد با عنوان "کنفرانس ملی" در کابل برگزار شد و از نظر
من، صرفنظر از مصوبه چپ روانه "سرنگونی جمهوری اسلامی" آن،
شاید از نظر شمار شرکت کنندگان در آن و بویژه حضور یک تیم 6
نفره که از ایران در آن شرکت کرده بودند، در تاریخ حزب ما،
تنها با پلنوم چهارم قابل مقایسه باشد، که من در فصل مربوط به
کنفرانس ملی به آن خواهم پرداخت. نمایشگاه آثار کارهای دستی
خانواده زندانیان توده ای، بویژه همسر رفیق طبری و همچنین نامه
ای که از داخل زندان، توسط یکی از اعضای مشاور کمیته مرکزی که
مدتی در بند ویژه رهبران حزب بود، خطاب به خاوری آورده شده بود
و در پلنوم قرائت شد، شور و حالی را به این کنفرانس بخشید که
من تصور نمی کنم چنین حالتی تاکنون در مهاجرت سابقه داشته
باشد. نفس برگزاری این کنفرانس درکابل که ما آن را میهن خود و
از نظر تعلق خاطر، آن را ادامه ایران میدانستیم هم دراین شور و
حال تاثیر داشت. حتی روی رفقای فرقه دمکرات آذربایجان که از
باکو آمده بودند و شما میدانید که آنها آذربایجان اتحاد شوروی
را ادامه آذربایجان ایران میدانستند و یقین دارم هنوز هم
همینطور است هم چنین تاثیر گذاشته بود.
فکر می کنم خبر و شاید جزئیات مذاکرات این دیدار را خاوری در
جلسه هیات سیاسی حزب که آن زمان فکر می کنم عمدتا در برلین
شرقی برگزار می شد مطرح کرده بود زیرا بتدریج من از بحث هائی
که درباره انتقال رفقای مرکزیت حزب و رفقای مهاجر به افغانستان
پیش آمد چنین متوجه شدم. یعنی ابتدا باید پیشنهاد رفقای
افغانستان برای انتقال رفقای متخصص و منتخب برای اعزام به
افغانستان در هیات سیاسی مطرح و حل و فصل شده باشد.
- آن موقع هیات سیاسی حز ب چند نفر بودند؟
همان ترکیبی که در پلنوم 18 تعیین شده بود. یعنی رفقا خاوری،
صفری، لاهرودی، نوروزی و فروغیان.
در فاصله این دیدار تا زمانی که خاوری بار دیگر به افغانستان
آمد، که فکر می کنم چند ماه طول کشید، من مرتب پیام می فرستادم
و درباره نتیجه تصمیم به اعزام رفقای توده ای سئوال می کردم.
در خود کابل هم کار را براساس تمایل و اعلام آمادگی رفقای
افغان برای استفاده از متخصصین توده ای آغاز کردیم. در درجه
اول، چند تن از رفقا که توان تدریس در دانشگاه را داشتند – از
جمله در زمینه تئاتر و هنر- در دانشگاه کابل مشغول کار شدند.
در بخش رادیو و تلویزیون کابل هم چند رفیقی که می توانستند از
فرانسه و انگلیسی به فارسی ترجمه کنند کار را شروع کردند. در
افغان فیلم که چیزی شبیه کانون و یا خانه سینمای کنونی ایران
است رفقائی که تجربه کار نمایش و فیلم در ایران داشتند مشغول
کار شدند. در کار ترجمه مجله "مسائل بین المللی" که زیر نظر
کمیته مرکزی حزب دمکراتیک خلق افغانستان تهیه می شد و ترجمه
مجله صلح و سوسیالیسم بود هم تعدادی از رفقای حزبی بصورت
کارمزدی کار را شروع کردند. یعنی برحسب مقالاتی که ترجمه می
کردند پول می گرفتند که این جدا از حقوقی بود که مثلا اگر در
استخدام دانشگاه بودند و یا در بیمارستان کار می کردند می
گرفتند. در همین دوران ما دو پزشک داشتیم که یکی از آنها اکنون
بازگشته و در ایران است و شنیده ام بسیار هم پزشک موفقی است،
در "شفاخانه" وزیراکبر خان کار می کردند. بعدها که دکتر زرکش
به کابل منتقل شد، او هم به در عین حال که مسئول بخش تشکیلات
شهر کابل و عضو کمیته کابل بود به این تیم پزشکان ایرانی
پیوست.
- رفقای فدائی هم همین مسیر را طی کردند؟
تقریبا بله، اما با این تفاوت که آنها همان کادرها و نیروهائی
که در کابل داشتند در این زمینه فعال کردند و از تاشکند و یا
غرب مانند حزب ما نیرو به کابل منتقل نکردند. یکی از پزشکان
ایرانی بسیار موفق در کابل، اتفاقا یکی از رفقای فدائی بود که
او هم در بیمارستان یا شفاخانه وزیراکبر خان کار می کرد.
در همین دوران و پیش از آن که تعدادی از رفقای عضو کمیته مرکزی
به کابل منتقل شوند، رفیق خاوری نامه ای به من نوشت و اطلاع
داد که سهراب شهید ثالث برای تهیه یک فیلم خود را آماده کرده
که به کابل بیآید. هیچکس نباید درجریان این کار قرار بگیرد و
مستقیما با خود تو باید در ارتباط باشد.
درباره این سفر شهید ثالث به افغانستان هم که منجر به دوستی
دراز مدت ما با هم شد، برایتان جداگانه خواهم گفت زیرا بخشی از
زندگی یکی از فیلمسازان بزرگ و معروف ایران است و حیف است که
این سفر و تلاش او لابلای حرف های دیگر گم شود. من فکر می کنم
این برای اولین بار باشد که ماجرای این سفر با جزئیاتی که من
برایتان خواهم گفت بیان می شود.
- یعنی امروز نمی گوئید؟
نمی دانم. تلاش من اینست که با یک نظمی جلو برویم. هم از نظر
زمانی و هم از نظر موضوعی. شاید هم مطرح شد. نمیدانم. فعلا
برویم جلو تا ببینیم به کجا می رسیم.
- حتی نمی گوئید چه فیلمی؟ هم خود ما کنجکاو شده ایم و هم لابد
این هفته سیل پیام و سئوال از طرف خوانندگان سرازیر می شود.
چرا. می گویم. قرار بود یک فیلمی بسازد در باره زندان اوین و
شکنجه و اعتراف گیری. بگذارید بموقع اش با دقت و کامل بگویم.
در فاصله این چندماهی که اشاره کردم. یعنی فاصله دیدار رفیق
خاوری و ببرک کارمل و عجله من برای تصمیم گیری در هیات سیاسی،
رفیق خاوری چند پیام کتبی فرستاد و در آن ها خبر داد که بزودی
"نادر" می آید. منظور از نادر، رفیق فروغیان بود. ظاهرا در
هیات سیاسی تصمیم گرفته بودند زنده یاد فروغیان همزمان با
انتقال رفقای حزبی به افغانستان در کابل مستقر شود. من دیگر در
جریان جزئیات بحث های داخل هیات سیاسی و تصمیماتی که گرفته شده
بود نبودم، اما با آمدن فروغیان فهمیدم بحث زیاد بوده است.
- فروغیان درکجا زندگی می کرد؟
رفیق فروغیان از افسران قیام خراسان بود که پس از شکست آن
قیام، دیگر به تهران برنگشت و یکراست رفت آذربایجان و پیوست به
ارتش حکومت خودمختار آذربایجان. بعد از شکست حکومت فرقه هم رفت
به مسکو و در آنجا بود و پس از انقلاب هم آمد ایران. خوشبختانه
پیش از یورش به حزب از طریق سرخس همراه با دختر جوانشیر و رفیق
موسوی بازگشت به شوروی. او از جمله کسانی بود که از طریق رفقای
شوروی در جریان خطر یورش به حزب قرار گرفته بود. در این باره
با هم زیاد صحبت کردیم که آن را هم برایتان خواهم گفت.
رفیق فروغیان دو بار سفر یک هفته ای به کابل کرد و با هم
درباره امکانات افغانستان صحبت کردیم و بعد از مدتی آمد و
ماند. البته هر یکی دو ماه برای چند روز می رفت مسکو نزد
خانواده اش و یا در جلسه هیات سیاسی شرکت می کرد و بر می گشت
کابل.
مرحله انتقال کادر و دواطلب به کابل همراه شد با انتقال برخی
اعضای کمیته مرکزی به کابل. این رفقا نیز خودشان داوطلب انتقال
به افغانستان شده بودند که جمعا شد: رفقا فروغیان، شاندرمنی،
شمس بدیع تبریزی و دکتر زرکش.
- یعنی کمیته کابل تغییر کرد؟
خیر. کمیته کابل همان ماند که بود. البته همزمان با سفر اول
رفیق فروغیان به کابل یک گفتگوی نسبتا طولانی هم بین ما گذشت،
پیش از آن که هیچیک از رفقای کمیته مرکزی و یا کادرها به کابل
منتقل شوند. این گفتگو بر این محور انجام شد که هیات سیاسی در
مصوبه خود ماندن من در کابل و یا انتقال به پراگ را به اختیار
و انتخاب خود من گذاشته بود. فروغیان این تصمیم را به من ابلاغ
کرد و گفت که تو می توانی بروی نزد خاوری در پراگ و او هم چنین
تمایلی را دارد و یا این که در کابل بمانی و با هم کار کنیم،
اما من با بررسی هائی که در کابل کرده ام و صحبت هائی که با
رفقای افغان و رفقای شوروی در کابل کرده ام، می خواهم که در
کابل بمانی و با هم کار کنیم و در عوض ناخدا احمدی را می فرستم
نزد خاوری که اگر دبیرخانه ای درست شد آنجا کار کند. من بعد از
چند روز، بالاخره تصمیم خود را مبنی بر ماندن در افغانستان
اعلام کردم و همانگونه عمل شد که فروغیان گفته بود.
- یعنی فروغیان مسئول افغانستان شد؟
خیر. فروغیان در حقیقت مرحله انتقال کادرها و چند رفیق کمیته
مرکزی را عهده دار شد و کوچکترین دخالتی در امور مرز و ارتباط
با ایران نداشت. من از قبل هم گفته بودم و فروغیان هم که آمد
میدانست که در ارتباط با امور مرزی و داخل کشور من مستقیم تنها
به خاوری گزارش می دادم و در جریان مسائل قرار می گرفت. بعد هم
که رفقا شاندرمنی و شمس و زرکش آمدند و به جمع من و نامور
پیوستند شدیم گروه کمیته مرکزی زیرا همه ما عضو اصلی و مشاور
کمیته مرکزی بودیم. از این جمع زرکش مسئول امور حوزه های حزبی
کابل و عضو کمیته تشکیلاتی کابل شد که او هم با امور مرز و
داخل کشور فعالیتی نداشت. یگانه ارتباط او با مرز مشخصاتی بود
که از زن و بچه هایش در شیراز داد تا اگر می توانیم آنها را به
افغانستان منتقل کنیم. ظاهرا همه تلاش هایش برای انتقال آنها
به اتحاد شوروی بی نتیجه مانده بود و از این نظر خیلی نگران و
بی تاب آنها بود. ما از طریق شبکه ای که خودمان در مرز سازمان
داده بودیم، یک پیک فرستادیم شیراز و همسر و فرزندان زرکش را
مستقیما آوردیم افغانستان. ورود آنها همزمان شد با روز دوم
کنفرانس ملی در کابل و من هنوز چشم های نمناک او را وقتی گفتم
زن و بچه هایت دیشب آمدند افغانستان و امروز می رسند کابل
فراموش نمی کنم.
در این دوران تا کنفرانس ملی کار چندانی از رفیق فروغیان ساخته
نشد و من خیلی زود متوجه شدم که او اساسا آدم تشکیلاتی و یا
تحلیلگر سیاسی نیست، درعین حال که رفیق بسیار شریفی بود. عمدتا
با شمس و شاندرمنی و گاهی هم نامور می نشستند دور هم و از
گذشته ها حرف می زدند و تلویزیون نگاه می کردند. غروب ها من هم
یک سری به آنها می زدم اما آنقدر وقت من کم بود که فرصت نشستن
پای حرف ها و گله های گذشته آنها که عمدتا مربوط به می شد به
مسائل فرقه دمکرات آذربایجان را نداشتم.
- شاندرمنی که مسئول گیلان بود.
ببینید. مسئله اینطور است که وقتی آدم در داخل کشور است، آن هم
در آن شرایط پس از انقلاب و کوران حوادث، بهرحال ظرفیت هائی از
خودش بروز می دهد. شاندرمنی هم یک چنین وضعی داشت. بالاخره در
گیلان کادرهای ورزیده و جوان حزبی دور او را گرفته بودند و
کارها پیش می رفت. وقتی به کابل آمد دیگر پیر شده بود. شمس
بدیع تبریزی هم همین وضع را داشت. او هم کار چندانی ازش برنمی
آمد. نامور هم که اساسا رفیقی تشکیلاتی نبود. یگانه فرد فعال
همان دکتر زرکش بود که مسئولیت حوزه های حزبی کابل را برعهده
گرفت و عضو کمیته کابل شد. من تنها جمله تاریخی که از شمس بدیع
در خاطرم مانده جمله ایست که او یکبار که من خیلی برای کار با
ایران خودم را به در و دیوار می کوبیدم گفت : "علی آهسته!
زمینت می زنند و له ات می کنند."
حرف نادرستی نزده بود. بالاخره تجربه طولانی مهاجرت پس از
کودتای 28 مرداد را داشت و خیلی کسان و خیلی چیزها را دیده
بود.
بدرد بخور ترین حرف ها و بحث های آنها با هم که عمدتا بر محور
مخالفت با فرقه و مخالفت با صفری می گذشت، نکات تاریخی بود که
من از دهان آنها شنیدم. از جمله در باره شبی که زنده یاد پیشه
وری تصادف کرد و کشته شد و یا خاطراتی که فروغیان از قیام
افسران خراسان و دیر رسیدن پیام منتفی شدن قیام از طرف
"کامبخش" بود. این پیام بدلیل خراب شدن اتومبیل حامل خبر در
وسط راه دیر می رسد به سرگرد اسکندانی و او بموجب قرارهائی که
از قبل وجود داشت وارد عمل می شود که سرانجام دردناک و خونینی
هم پیدا می کند. فروغیان و بقیه که عازم منطقه بوده اند در
نیمه راه هم پیام را میگیرند و از قیام و شکست فوری گروه
اسکندانی هم مطلع می شوند و در نیمه راه می مانند تا آن که
دستور از تهران می رسد. خودش می گفت ابتدا رفتیم میان ترکمن ها
و مدتی در آنجا بودیم تا کامبخش پیام فرستاد خودتان را برسانید
به آذربایجان و بپیوندید به پیشه وری.
- فروغیان چه درجه ای داشت؟
هنگام قیام گروه اسکندانی ستوان یکم توپخانه بود اما وقتی به
ارتش حکومت آذربایجان پیوسته بود، ظاهرا درجه او را بالا برده
بودند. رفیق عملیاتی بود و رابطه ای هم با بلوچ ها از گذشته
داشت و از این نظر اطلاعاتی از منطقه داشت که مفید بود.
با مستقر شدن فروغیان در کابل، سفر رفیق خاوری به افغانستان کم
شد، تا آستانه کنفرانس ملی که سفرهای او به افغانستان بیشتر
شد.
در این مرحله، ما علاوه بر نیمروز، در هرات هم مستقر شدیم که
امنیت آن به مراتب کمتر از نیمروز بود. دلیل آن هم رفت و آمدها
و ارتباط های ساکنان هرات با مردم خراسان بود. زبان مشترک، بده
بستان تجاری و عملیات تخریبی بی وقفه سپاه و جمهوری اسلامی
امنیت هرات را کمتر از نیمروز کرده بود. رفیقی که بعنوان مسئول
هرات من انتخاب کردم، قبلا در واحد حزبی خراسان فعال بود و
منطقه را می شناخت. بسیار کم حرف، دقیق و بسیار صادق. پس از
استقرار او در هرات، دو گروه از رفقائی که از مینسک و باکو،
همراه متخصصین به افغانستان منتقل شده بودند و دوره چند هفته
ای نظامی را در کابل دیده بودند به هرات فرستاده شدند. دو رفیق
جوان حزبی هم که قبلا در کابل بودند را من به همراه آنها به
هرات فرستادم. چند تیم خوب در هرات شکل گرفت. آن مادر و دختری
که برایتان گفتم هم به هرات منتقل شدند. همان که گفتم دوره
مامائی در کابل دید. من همراه گروه اول به هرات رفتم. واقعا
امنیتی وجود نداشت. خود رفقای افغان می گفتند در یک شعاع 500
متری شهر در اختیار دولت است. فکر می کنم برایتان قبلا گفتم که
از فرودگاه هرات که خارج شهر بود تا خود شهر که جمعا با جیب
معمولی شاید نیمساعت بیشتر طول نمی کشید را من و رفقائی که
برای استقرار در هرات برده بودم، با نفربر نظامی یکساعت طی
کردیم. آن هم بعد از مدتی که معلوم شد با مینی بودس امکان رفتن
از فرودگاه به هرات نیست و پس از 3 ساعت معطلی در فرودگاه یک
نفربر نظامی فرستادند که ما را به مرکز شهر ببرد. یعنی خانه ای
که رفقای افغان در اختیار رفقای حزبی ما گذاشته بودند. در
فاصله فرودگاه تا شهر هرات، تقریبا ما انگار از وسط یک میدان
جنگ عبور می کنیم. در اطراف جاده تا چشم کار می کرد تانک آتش
گرفته، نفربر واژگون شده و خانه های سوخته و مزارع خشک دیدیم.
همان شرایط نیمروز در هرات هم رعایت شده بود. یعنی مسلح بودن
رفقا و حفظ امنیت شبانه. خانه ای که در هرات به ما داده بودند
بهتر از خانه ای بود که در نیمروز داده بودند. هرات در اصل
دومین شهر آباد افغانستان است. چیزی شبیه سبزوار و نیشابور.
تقریبا سبز. در همان ساعات اول ورود به هرات، مرحوم حاج عسگری
به همراه حاج شهنوار به دیدار من آمدند که هر دو با هم در مرز
مشترک ایران و افغانستان با نفرات مسلحشان مستقر بودند. حاج
شهنوار شاید یک متر و 90 سانتیمتر قد داشت و نسبتا چاق. تقریبا
دو برابر حاج عسگری. من از هردو آنها می خواهم به نیکی یاد
کنم.
3 و 4 بعد از ظهر آمدند و ما تازه رسیده بودیم و می خواستیم
ناهار بخوریم. رفقائی که در محل مستقر بودند آبگوشت باز گذاشته
بودند و حاضر بود. حاج عسگری و حاج شهنواز که رسیدند آنها را
هم دعوت به ناهار کردیم. حاج عسگری سر به دیگ آبگوشت زد و با
خنده گفت: این که یک لقمه این شهنواز است. و بعد گفت ما یک جا
کار داریم می رویم و زود بر میگردیم و با هم ناهار می خوریم.
شاید یک ربع بعد از رفتن آنها دو تن از همراهان آنها با یک
گوسفند باز گشتند و بی آن که منتظر اجازه ما بشوند گوسفند را
در حیاط سر بریدند و به یک چشم به هم زدن آتش روشن کردند و دست
به کار کباب شدند. حاج عسگری و حاج شهنوار وقتی بازگشتند که
تقریبا گوسفند کباب شده بود. شاید فکر کنید این جزئیات، بار
سیاسی ندارد و ضرورتی به بازگوئی آن نیست. اما من نظرم چیز
دیگری است. من معتقدم زندگی یعنی همین. یعنی همه حوادث و
جزئیات و آشنائی ها و انسان هائی که به زندگی شما و به زندگی
سیاسی و حزبی شما ورود می کنند و خارج می شوند و یا در کنار
شما می مانند. اگر اینطوری نگاه کنید آنوقت به من حق میدهید که
این جزئیات اینگونه یاد من مانده باشد و با استقبال هم آن را
برای شما تعریف کنم.
بعدها یکی از رفقای بسیار عزیز من در کنار حاج عسگری قرار گرفت
و فکر می کنم برایتان درباره او و یکشب هولناک حمله پاسداران
به گروه های مسلح حاج عسگری و جنگی که تا سپیده صبح طول کشیده
گفتم. این رفیق ما معلم فارسی و سواد آموزی نفرات حاج عسگری و
حاج شهنواز بود و البته همیشه هم مسلح. کشتی گیر بود و ورزیده،
که هنوز هم با آن که کمی سنش بالا رفته ورزیده است. بهترین
کشتی گیران ایران مال مازندران اند و یا بودند و این رفیق ما
هم مازندرانی است.
از جمع رفقائی که به هرات منتقل شدند، غیر از مسئول هرات و دو
رفیق دیگر که عمدتا در هرات بودند و نقش تدارکاتی را داشتند،
سه گروه میان قبائل و اقوام محلی پخش شدند. اقوام و قبائلی که
در دو سوی مرز افغانستان زندگی می کردند و ارتباط فامیلی با هم
داشتند. البته رفقای ما در میان بخش مستقر در افغانستان آنها
زندگی می کردند. یک گروه درمانی که درمیان آنها یک افسریار
توده ای که تحصیلاتی هم در زمینه پزشکی داشت حضور داشت. یکی از
اعضای همین گروه، پس از بازگشت از افغانستان و ادامه تحصیل در
اتحاد شوروی پزشک شد و الان خبر دارم پزشک موفقی است اما نه در
روسیه! یک گروه مامائی و یک گروه آموزش تحصیلی.
- رفقای فدائی هم در کنار آنها بودند؟
پس از ما، رفقای فدائی هم در هرات مستقر شدند اما آنها در این
عرصه هائی که ما کار می کردیم فعال نبودند و در اصل هم آنچه که
ما دنبالش بودیم، ابتکار خود ما بود و همآهنگی در این زمینه با
آنها نداشتیم. از جمله در عرصه آموزش های نظامی، مطالعه اقوام
محلی و یافتن امکانات در میان آنها برای قرار گرفتن در
کنارشان. طبیعی است که در کنار این فعالیت، ما از طریق هرات هم
امکاناتی را در خراسان فعال کردیم. هم برای نقل و انتقالات
افراد و هم در عرصه های دیگر کار سیاسی که ضرورتی ندارد در
باره آنها الان صحبت کنیم. صحبت در باره این عرصه ها می ماند
برای شرایط دیگری. البته اگر شرایط آن فراهم شود.
- تشخیص و انتخاب افراد برای انتقال به افغانستان به عهده
واحدهای حزبی بود؟
من دقیقا نمی دانم براساس چه معیاری عمل کردند. طبیعی است که
از آذربایجان زیر نظر رفیق لاهرودی افرادی انتخاب شدند و اعزام
شدند. از مینسک هم تصور می کنم هم فروغیان اعمال نظر می کرد و
هم رفیق خاوری خودش در تائید این که چه کسی برود و یا نرود نقش
داشت. من در این زمینه هیچ اطلاعی نداشتم. آنها وقتی به کابل
می رسیدند، مسئولیتشان با من بود. اما در مجموع می توانم بگویم
که کار انتخاب و انتقال با ضابطه دقیق انجام نشد و این یکی از
مشکلات کار بود. مثلا یکنفر گفته بود دلش می خواهد عکاس خبری و
ژورنالیست بشود و ظاهرا در محل هم موی دماغ مسئولین شده بود که
بفرستندش به کابل. آمد کابل، اما بسیار خام و کم تجربه بود.
خیلی از رفقائی که می آمدند اصلا شناخت دقیقی از افغانستان و
کاری که ما می خواستیم پیش ببریم نداشتند. مسئولینی که آنها را
انتخاب کرده بودند، خودشان هم این شناخت را نداشتند. به همین
دلیل عده ای آمدند افغانستان که روی دست ما باقی ماندند و بعد
از مدتی از آمدنشان پشیمان شدند. آن جوانی که می خواست عکاس
خبری بشود، یکی از همین افراد بود. با تصوراتی به افغانستان
آمده بود که هیچ همآهنگی با واقعیت افغانستان نداشت. می خواست
برود عکاس جنگی بشود. یعنی در واقع خود را به کشتن بدهد. با
خود من یکبار مفصل صحبت کرد. قرار شد یک دوره کوتاهی عکاسی و
آشنائی با اوضاع در کابل ببیند تا با مشورت هم تصمیم بگیریم چه
کند. طفلک در همین دوران، درجریان یک عمل انفجاری در شهر کابل،
ترکش خورد و کشته شد. عده ای کشته شدند که او هم یکی از آنها
بود. اگر اشتباه نکنم اسمش "عربعلی جواهری" بود. امیدوارم
اشتباه نکرده باشم. بارها به رفقای اعزامی به افغانستان توصیه
کرده بودیم که به هر نقطه ای از شهر نروند و در خیابان ها
نگردند که متاسفانه این رفیق جوان ما، مراعات نکرد.
|