یادمانده های علی خدائی- 81 |
من در هفته ای که گذشت به این نتیجه رسیدم که فقط ما با هم گفتگو نمی کنیم، بلکه خوانندگان این گفتگو هم با سئوالاتی که طرح می کنند عملا در این گفتگو سهیم شده اند، و این برای شخص من بسیار جالب است و به همین دلیل سعی می کنم به سئوالات آنها هم پاسخ بدهم. البته در حد اطلاعاتی که دارم و صلاحدیدها. - بله. کار ما هم کمی آسان شده، چون از میان همین سئوالات، ما هم سئوالاتی را برای طرح آنها پیدا می کنیم. البته آن پیام هائی که به پیامگیر راه توده می رسد، نه آن پیام هائی که خود شما می گیرید.
در باره گفتگوی هفته پیش پیام های زیادی دریافت کرده ام که درباره سهراب شهید ثالث است. بویژه این که چرا آن فیلم را نساخت و در دیدارهای خصوصی که ما با هم داشتیم چه گفت؟ و یا این که چرا تا این حد مشروب می خورد؟ من به این بخش گفتگوی هفته پیش و در پاسخ به این دوستان، این را می توانم اضافه کنم که درباره فیلم ساخته نشده اعترافات، سهراب معتقد بود که نخواستند ساخته شود. این را هم اضافه کنم که اشاره اش به هیچ وجه به خاوری نبود، چون اساسا خاوری در آن دوران دخالت مستقیم و چندانی در کار نامه مردم و سازمان اروپا نمی کرد و یا اگر هم می کرد من از آن بی اطلاع بودم. این ارتباط ها با صفری بود و به همین دلیل اشاره سهراب باید به صفری می بود. حالا این که صفری چه دلائلی داشت، نمی دانم و یا حدس و گمان سهراب بود و یا این نتیجه را از گفتگو با صفری گرفته بود یا خیر؟ باز هم اطلاع ندارم. درباره مشروب خوردن شهید ثالث هم، چرا، من دراین باره هم با او صحبت کردم. در کابل هم مشروب می خورد اما نه در این حد. تقریبا در خانه اش در برلین با شیشه مشروب راه می رفت. روح بسیار لطیف و انسانی داشت و همین مسئله باعث شده بود به الکل پناه ببرد. ما در جامعه هنری ایران نمونه های بسیاری داریم که خیلی هولناک خود را غرق انواع اعتیاد کرده اند. سهراب اهل دود و دم و این نوع اعتیادها نبود، به هیچ وجه نبود و میدانید که خیلی از چهره های شناخته شده جامعه هنری زیر فشار اختناق و استبداد و شکست های سیاسی آلوده اعتیادهای خطرناک شدند که نمی خواهم اسم بیآورم. من یکبار در برلین به او با صراحت گفتم که این نوع مشروب خوردن یعنی "مرگ" و او گفت: من یک پاسخ میدهم و دیگر هم در باره آن نمی خواهم صحبت کنم. من قصد جان خودم را دارم. با مشروب این خودکشی طولانی می شود و هنوز هستم، اما اگر این نباشد، مرگ زودتر خواهد رسید! از نظر عاطفی برای خود من هم سخت است. سهراب هنوز می خواست کار کند، فیلم بسازد و به همین دلیل هم نمی خواست یک شبه بمیرد. شبی که با محمود دولت آبادی رفتیم به رستورانی که متعلق به یکی از رفقای قدیمی توده ای در برلین است، حتی در باره تبدیل یکی از داستان های دولت آبادی به سناریو هم صحبت کرد و پیشنهادهائی هم داد. بنابراین او می خواست هنوز زنده بماند و کار کند، اما در پناه الکل! کاری که قمرالملوک وزیری و دیگرانی هم کردند. تمایل ندارم در این باره صحبت کنم و از خوانندگان و دوستان هم خواهش می کنم دیگر دراین بار سئوالی نکنند.
درباره رفیق خاوری هم سئوال زیاد شده و حتی نوشته اند که من نسبت به او جانبدارانه حرف می زنم. به این دوستان هم می خواهم بگویم، اولا من نظر خودم را می گویم و برای گفتن این نظر، متعهد به خود و به حقیقتی که قبول دارم دهان باز می کنم نه برای خوش آمدن این و یا آن فرد و یا تسویه حساب شخصی با این و یا آن شخص. به همین دلیل هم می بینید که در باره برخی افراد حرف نمی زنم، زیرا ممکن است نظر و حرفم مقداری شخصی باشد و متاثر از روابط. این گفتگو می ماند و به همین دلیل باید وزن آن را در نظر داشت. به همین دلیل وقتی من درباره رفیق خاوری دهان باز می کنم باید مسئولانه، حزبی و با ارزیابی شرایطی که او در آن قرار داشت و نوع ارتباط کاری که با هم داشتیم حرف بزنم و صادقانه هم حرف بزنم. یکی از اشکالات کار منتقدان ندیدن همین مسئله است. یعنی نمی خواهند دوران و حوادث و شرایط طرف مقابل خود را در نظر بگیرند و یکسویه قضاوت می کنند. این نوع قضاوت ها مقطعی است. و گرنه شما خوب می دانید و بارها هم در این باره صحبت کرده ایم که مسئله وحدت درون حزبی، راه و مسیر دیگری را دارد و من هم نظر عمومی خود را دراین باره دارم که در مقاله کوتاهی که برای شماره آینده راه توده نوشته ام شرح داده ام. پس بحث شخصی نیست، بلکه بحث حزبی و تاریخی است. یک مورد دیگر را هم بگویم. این که انتقاد با انتقام فرق دارد. هستند کسانی که در لباس انتقاد از حزب و یا حتی انتقاد از همین دوران مهاجرتی که همه با هم طی می کنیم وارد صحنه شده اند، اما قصدشان نه اصلاح اشتباهات احتمالی و یا کمک به حل مشکلات، بلکه تخریب خانه ایست که از آن رفته اند و یا اگر هم به گچکاری خانه انتقاد دارند چنان تند می روند که گوئی کلنگ بدست گرفته و خانه را از پی می خواهند ویران کنند. این گفتگو از این دو روش فاصله بسیار دارد. به همین دلیل اگر هم به این و یا آن مسئله من اشاره می کنم، برخی ها دلشان می خواهد بسیار تند و باصطلاح براندازانه مسئله را مطرح کنم. درحالیکه اصل مسئله طرح موضوع مورد نظر است نه آن که ما با لغات و اصطلاحاتی مطرح کنیم که تیشه به ریشه حزب باشد. اگر اینطور که من می گویم و توصیه می کنم نگاه کنند، آنوقت پیدا می کنند انتقادهائی را هم که مطرح کرده ام. اما این انتقاد از جنس انتقاد اهل خانه است نه انتقاد آنها که از بیرون خانه سنگ پرتاب می کنند.
پرسیده اند، چرا به فعالیت حزب در افغانستان اینقدر اهمیت میدهم؟
به این دوستان هم باید بگویم که اولا کار در افغانستان پس از کنار رفتن من از مسئولیت حزبی در آنجا و انتقال به کشور چکسلواکی هم ادامه یافت. بنابراین بحث بر سر فعالیت و مسئولیت من نیست، بلکه بحث بر سر فعالیتی است که در تاریخ حزب ما سابقه نداشته است. یعنی حضور در یک کشور همجوار ایران، که بخش مهمی از مردمش به فارسی سخن می گویند، در کشوری که دولت حاکم برآن، خود را شاگردان رهبران قدیمی حزب توده ایران می دانستند و از همه مهم تر این که برای نخستین بار توده ای ها برای کمک عملی به انقلاب و دولتی وارد صحنه شدند که از هر طرف زیر فشار جنگ داخلی و کارشکنی های امپریالیسم جهانی بود. این که ضربات وارده به کشور شوراها چه سرنوشتی را برای کل انقلاب جهانی و کشورهائی نظیر افغانستان رقم زد، این که ما وقتی به یاری دولت انقلابی افغانستان رفتیم که خود زخم خون چکان یورش به حزب و تن سپردن به مهاجرت را بر پهلو داشتیم و مسائل دیگر، همه قابل بحث و طرح و بررسی است اما هیچیک از این مسائل نباید ما را از این واقعیت که ما برای نخستین بار در مهاجرت توانستیم در ارتباط با داخل کشور، در یک کشور همزبان فعال شویم منفک کند. بنظر من، تاریخ مهاجرت اخیر توده ایها به دو مرحله تقسیم می شود. مرحله اول پس از یورش ها به حزب است و مرحله دوم پس از عقب نشینی از افغانستان. یعنی، ما در مرحله اول مهاجرت، توانستیم بلافاصله خود را دوباره به داخل کشور وصل کنیم و دوران چند ساله مهاجرت فعال را سازمان بدهیم. شما یادتان نرود نقش رادیو زحمتکشان را که در افغانستان راه اندازی شد. رفت و آمدها و تماس ها و انتقال هائی که از طریق مرزهای افغانستان انجام شد و یا کمک هائی را که توده ایها با استقرار در روستاها و شهرهای مرزی افغانستان توانستند بکنند. در هیچ دوره ای از مهاجرت طولانی و چند مرحله ای حزب ما، چنین شرایطی وجود نداشته است. حالا چطور می توانیم درباره این امکان و این شرایط و این مهاجرت فعال و مرتبط با داخل کشور سخن نگوئیم و یا آن را دست کم بگیریم؟
سئوال کرده اند که آیا رفقائی که برای خدمت به افغانستان آمدند حقوق هم دریافت می کردند؟ و شخص من هم در افغانستان کاری غیر از فعالیت حزبی می کردم؟
به این سئوالات هم پاسخ میدهم. بله. رفقائی که در دانشگاه کابل، در مجله مسائل صلح و سوسیالیسم، در رادیو کابل، در رادیو زحمتکشان، در بخش انتشاراتی دولت افغانستان، در امور سینمائی، در مطبوعات افغانستان و یا ارگان هائی مانند اتحادیه روزنامه نگاران افغانستان و دیگر کانون ها کار می کردند حقوق هم دریافت می کردند. البته سطح حقوق تقریبا برای همه یکسان بود و کسی اجاره مسکن هم نمی داد. شخص من، بسیار درگیر کار حزبی بودم و فرصت یک کار تمام وقت غیر حزبی را نداشتم، اما با این حال با روزنامه حقیقت انقلاب ثور که ارگان رسمی دولت و حزب دمکراتیک خلق افغانستان بود همکاری داشتم. با شورای سردبیری این روزنامه جلسات مشورتی داشتیم و من آنچه بنظرم می رسید، با توجه به سابقه کار روزنامه نگاری ام و تحصیلات دانشگاهی که در همین رشته کرده ام با این شورا در میان می گذاشتم. در این جلسات علاوه بر اسدالله کشمند که معاون روابط بین الملل حزب دمکراتیک خلق افغانستان بود، سردبیر و دیگر اعضای شورای سردبیر روزنامه حقیقت انقلاب شرکت می کردند. از جمله "ظاهر طنین" که الان نماینده افغانستان در سازمان ملل است و آن زمان یکی از اعضای همین شورا بود. بعضی وقت ها مسئولین تلویزیون کابل هم در این جلسات حاضر می شدند و یا دیدارهای مستقل داشتیم. از جمله با "عبدالله شادان" که رئیس تلویزیون افغانستان بود. یا رفیق "کرگر" که رئیس رادیو کابل و یا رئیس بخش پشتوی آن بود. این دیدارها و جلسات عمدتا بر محور بازگوئی تجربیات من و برخی اصول حرفه ای کار بود. البته یک دوره دو هفته ای هم من در روزنامه حقیقت انقلاب بصورت مستمر فعال شدم که این دوره مربوط بود به زمانی که سر مشاور روس حقیقت انقلاب به مرخصی سالانه رفته بود و من با دست باز دراین دو هفته در حقیقت انقلاب حضور یافتم. این که می گویم دست باز به این دلیل است که معمولا مشاوران روس نظراتی داشتند که اجرا می شد. من، حداقل در زمینه کار حرفه ای خودم، یعنی روزنامه نگاری با نظرات آنها موافق نبودم و آن را کپی برداری از مطبوعات شوروی میدانستم که با شرایط افغانستان اصلا همخوانی نداشت. از جمله همین اسم ارگان مرکزی حزب که تقلیدی بود از ارگان مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی ترکیب شده با انقلاب ثور. یعنی "حقیقت انقلاب ثور". رفقای افغان نظرات من را قبول داشتند اما آنچه که اجرا می شد نظرات مشاوران بود. بهرحال دراین دوهفته چهره روزنامه حقیقت انقلاب تغییر کرد. من حتی اعتقاد داشتم که حتما باید اسم این روزنامه کوتاه شود. مثلا "ثور" یا "انقلاب" و یا هر اسم دیگری. روزنامه نمی شود اسمش باندازه یک تیتر و یا یک عنوان باشد. این نظر که نمی توانست اجرا شود اما در زمینه های تنظیم خبر و انتشار عکس در آن دو هفته من با دست باز عمل کردم و به گفته خود رفقای رهبری دولت و حزب، از جمله سلطانعلی کشمند نخست وزیر و محمود بریالی رئیس شعبه روابط بین الملل حزب حاکم، شماره های این دو هفته روزنامه گیرائی بیشتری داشت و می خواندند. یعنی از حالت یک بولتن حزبی و دولتی خارج شده بود و افراد غیر حزبی و حتی می خواهم بگویم افراد حزبی که آن را نمی خواندند هم این دو هفته حقیقت انقلاب خواندند! بعد از دو هفته مشاور تازه ای به جای مشاور قبلی آمد و من دیگر به حقیقت انقلاب نرفتم اما برایم گفتند که این مشاور جدید برای آشنائی با نحوه کار دوره های حقیقت انقلاب را یک مدتی بررسی کرده و وقتی به این دو هفته رسیده بود سئوال کرده بود که چرا این دو هفته با بقیه شماره ها تفاوت دارد؟ به او گفته بودند که دراین مدت یک رفیق ایرانی که حرفه اش روزنامه نگاری است مشورت میداده است. البته این مشاور، این دو هفته را پسندید بود و گفته بود تغییر جالبی است و من هم با آن موافقم اما متاسفانه طبق طرح تائید شده باید کار کرد. این نکات را من به نقل از رفقای شورای سردبیری حقیقت انقلاب می گویم که همگی هستند و شاید این گفتگوها را هم مانند اسدالله کشمند که بدقت همه را دنبال می کند، بخوانند. من نظرم این بود که باید درهای روزنامه را به روی چهره های ملی و هنری افغانستان گشود، باید درباره زندگی مردم نوشت و پیشنهادهای دیگری که در آن زمان گویا قابل اجرا نبود. بعدها که دکتر نجیب جانشین رفیق کارمل شد، به پیشنهاد رفیق بریالی قرار شد "ظاهر طنین" یک هفته نامه منتشر کند با توجه به همان پیشنهادهائی که من در باره گسترش فضای حقیقت انقلاب داده بودم. برای انتشار این مجله از من دعوت شد. نام مجله "سباوون" انتخاب شده بود که اسمی به زبان پشتو بود و فکر می کنم معنای "سپیده دم" را میدهد. بهرحال در چند شماره اول آن نقش مستقیم داشتم و برایتان بگویم که این مجله از شماره دوم بازار سیاه در کابل پیدا کرد. یعنی کیوسک ها تمام کرده و کسانی که آن را خریده و خوانده بودند گران تر به دیگران می فروختند. شاید این مجله مقدمه سیاست آشتی ملی بود. نمی دانم تا چند شماره و چه مدتی انتشار یافت زیرا من دیگر از افغانستان رفتم به چکسلواکی و ارتباطم با افغانستان قطع شد. رفقای افغان می گفتند این مجله یک دگرگونی در مطبوعات افغانستان بوجود آورد. آرایش و صفحه بندی این مجله بسیار شبیه مجله "زن روز" بود و من خودم مستقیم آن را طراحی کرده بودم. فکر می کنم چند شماره ای از این مجله را هم داشته باشم. البته رفقای افغان دراین هفته ها تماس گرفته و وعده خیلی عکس ها و خاطرات را به من داده اند، از جمله درباره شب نخست راه افتادن رادیو زحمتکشان و یا ارزیابی هائی که در هیات رهبری و هیات دولت درباره پیشنهادهای من برای دگرگونی وضع مطبوعات و شیوه نوین کار تبلیغی در افغانستان، که اگر رسید آنها را هم میدهم که منتشر کنید. اینها تاریخ زنده دوران فعالیت توده ایها در افغانستان است و من بی اندازه خوشحالم که رفقای افغان هم این گفتگو را می خوانند و دنبال می کنند. خُب. گفتگوی امروز ما بیشتر به سئوالات و پاسخ به آنها گذشت اما این هم بهرحال بخشی از گفتکوی ماست و در پیوند با آن. ما تقریبا می رویم که به کنفرانس ملی نزدیک شویم که در افغانستان برگزار شد و پس از آن من تقریبا رفتم که آماده تحویل کارها و انتقال از افغانستان به چکسلواکی شوم. البته بعد از یک پلنوم که به فاصله یکسال پس از کنفرانس ملی تشکیل شد که محل آن هم در افغانستان بود. اگر نکاتی تا رسیدن به کنفرانس ملی فراموش شده باشد و یا سئوالی طرح شود که پاسخ باید داد به آن خواهم پرداخت و در غیر اینصورت می رویم برای کنفرانس ملی که در آخرین دوران برپائی اتحاد شوروی تشکیل شد. |
راه توده 367 5 تیر ماه 1391