راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

یادمانده های علی خدائی- 85
زیاده روی های
رهبری حزب
در سالهای اول
جمهوری اسلامی

 

درجریان سئوالات هستید؟

بله. بیشتر در باره دکتر اختر کامبخش. متاسفانه من همان موقع که درباره پلنوم 18 صحبت می کردم به این مسئله بیشتر نپرداختم و حالا که به کنفرانس ملی نزدیک شده ایم این مسئله طرح شد. البته در ویراستاری نهائی این گفتگو، خیلی از مطالب باید از نظر تاریخی و مراعات زمان رویدادها جابجا شود تا سیر منطقی گفتگو بهتر شود. این کار را حتما خواهم کرد. اما از بیم مراعات زمان نباید مسائلی نادیده گرفته شود. یعنی مثلا اگر به موقع گفته نشده، حالا هم گفته نشود. مطالبی که درباره دکتر اختر کامبخش گفتم از همین نوع مسائل است. دیر شد و بموقع گفته نشد، اما گفتنش حتی اگر دیر باشد بهتر از نگفتن آنست. بویژه که در آن نکته مهمی مطرح شد. از جمله نقل قولی که از مرحوم فروغیان برایتان گفتم. یعنی نرم خوئی و درایت و تجربه زنده یاد کامبخش و حرف شنوئی کیانوری از وی و این که اگر او بود شاید برخی تند روی ها را ما در ارتباط با جمهوری اسلامی نمی کردیم. در سئوالات بود که شما چرا به تندروی ها اشاره مستقیم نکرده اید. این دوستان باید توجه کنند که من صرفا نقل قول کردم و طبیعی است که این نقل قول حاصل بحث هائی بود که درباره سیاست پس از انقلاب 57 با فروغیان داشتیم. طبیعی است که این تند روی اشاره به زیاده روی های ما در دو عرصه بود. یکی در عرصه کار تبلیغاتی و انتشاراتی. مثل مطالبی که در ارگان مرکزی حزب متنشر شد و یا در پرسش و پاسخ ها و تحلیل های هفتگی منتشر شد، یکی هم زیاده روی در اعتماد به این که تا آقای خمینی در قید حیات است حمله به حزب نخواهد شد. و یا ارزیابی های زیاده از حد مثبتی که درباره برخی شخصیت های کلیدی آن دوره کردیم. این که اشاره به مطالب منتشره در ارگان مرکزی حزب و یا پرسش و پاسخ ها می کنم، همه اش درباره حاکمیت نبود. ما درباره مخالفان خودمان هم تندروی هائی کردیم که حتی خود کیانوری بعد از آن که از زندان بیرون آمد به این مسئله اشاره کرد. از جمله در باره "بابک زهرائی" که مدتی با هم در یک بند و یا یک سلول زندانی بودند و کیانوری ضمن تعریف از او، نوشت که در باره امثال او زیاده روی کردیم. مثل ماجرای تربچه پوک. و یا متهم کردن این و آن به جاسوسی. چه در حاکمیت و چه در مخالفان حاکمیت. نمونه هائی داریم. مثل برخورد با قاسملو و یا بهزاد نبوی و دیگران. درباره آقای خمینی هم شاید حزب نتوانست به موقع درک کند که ایشان را هم می توانند دوره کنند و زیر فشار تلقین خیلی حکم ها از او بگیرند. که گرفتند! ما باید این محاسبه راهم می کردیم. یا برخی بی احتیاطی ها در ارتباط با احزاب برادر. این بحث ها در آن دوران نسبتا طولانی که من با فروغیان باهم کار می کردیم و شبانه روز با هم بودیم به کرات پیش آمد و آن جمله که گفتم حاصل و نتیجه این بحث ها بود. حتی درباره ضرورت خروج رهبری از کشور هم فروغیان توانسته بود مستقیما خبر و اطلاعی را از رفقای شوروی در تهران بگیرد که حکایت از قریب الوقوع بودن یورش به حزب بود. فروغیان می گفتم من خود روی صندلی جلوی تاکسی که راننده اش از رفقای موثر حزبی بود نشسته بودم و کیانوری و مریم روی صندلی عقب. من خبر را گفتم و کیانوری زیر بار نرفت. من که خودم را برگردانده بودم به عقب و با کیانوری حرف می زدم، حتی با کف دست کوبیدم روی پشتی صندلی و گفتم "رفیق کیا! آنها حرف مفت نزده اند" اما کیا قبول نکرد و گفت تا خمینی زنده است به ما حمله نمی‌شود. خب. آن جمله زیاده روی محصول این بحث ها و تبادل اطلاعات بود. اینها را می گویم نه برای این که غصه گذشته را بخوریم. بلکه می گویم بلکه درس برای آینده بگیریم. این که به این آسانی اتهام نزنیم. و البته بسیار متاسفم که الان در خارج از کشور به این آسانی از این روش اتهام زنی استفاده می شود. من دلم نمی خواهد به نمونه ها اشاره کنم زیرا اعتقاد عمیق دارم که این مسائل خاص مهاجرت است و به محض این که اوضاع تغییر کند و حزب بخواهد مجموع نیرویش را برای کار جدی جمع کند این روش ها و این بچه بازی ها خاتمه پیدا می کند.

- میدانید که پرسیده اند که خانم کامبخش عکس و یا نامه ای به شما ندادند؟

ببینید. من در دوران بسیار بدی ایشان را ملاقات می کردم. خودم تقاضای پناهندگی داده بودم و نمی دانستم به کجا منتقل خواهم شد و سرگردان بودم. اخترخانم هم بیمار بود و بویژه درد شدید آرتروز داشت. بسیار سخت راه می رفت و گردنش هم همیشه بسته بود. به همین دلیل زمان زیادی هم نمی توانست روی صندلی و یا مبل بنشیند. حتی حمام رفتنش هم بسیار سخت بود و کامروز(برادر زاده اختر خانم) که مدت ها او را نگهداری می کرد یک میله مخصوص در حمام کار گذاشته بود تا ایشان با استفاده از آن بتواند دستشوئی و یا حمام برود. می خواهم بگویم شرایط عادی ایشان نداشت و نمی شد زیاد مزاحمش شد. اغلب خود ایشان قرار ملاقات می گذاشت و با روی بسیار باز هم  من را می پذیرفت. یک کیف بزرگ و یک جعبه ای مانند صندوق داشت که خیلی از عکس ها و نامه ها و یادداشت ها را در ان نگهداری می‌کرد. فقط یکبار با زحمت بلند شد و به من گفت بیا تا نشانت بدهم. از درون همین صندوق تعدادی عکس و نامه در آورد و نشان داد. عکس های طبری بود، کامبخش بود، خودش بود. بعضی عکس ها مربوط به کنگره های بزرگ جهانی بود که کامبخش و طبری با هم در آنها شرکت کرده بودند. یک مجموعه یادداشت هم داشت که خود وی نوشته بود درباره گذشته ها، بویژه در باره دوران اقامت و استقرار در باکو و سپس مسکو. من خواهش کردم که این یادداشت ها را بدهد من بخوانم. گفت: حالا شاید حالم بهتر شد و بیشتر آمدی اینجا و دادم همینجا بشینی و بخوانی. گفت که از تهران کیانوری تلفن کرده و تعدادی از عکس های قدیمی را خواسته که در کتابی که می نوشت استفاده کند. یک آدرس ... را داد که من به آن آدرس فرستادم. این یک آدرس شخصی و فامیلی است که من صلاح نمی دانم ذکر کنم. و ضمنا گفت که در صحبت تلفنی با کیانوری به او توصیه کرده هرچه می نویسد به دور از دلخوری های مهاجرتی باشد!

من خیلی دلم می خواست آن یادداشت ها را می خواندم و خیلی هم مایل بودم آنها را می گرفتم و در ان روزهای بیکاری همه را با دقت می خواندم، اما دو هفته بعد خیلی خیلی خوشحال شدم که آنها را به من نداده بود. میدانید چرا؟  من را دراین فاصله منتقل کردند به یک هایم یا لاگر پناهندگی در شرق آلمان، نزدیک مرز چکسلواکی بنام "سوی کاوو". این هایم در خارج این شهر کوچک قرار داشت. در یکی از همان شب های اول انتقال، گروه های مخالف خارجی ها به این هایم حمله کردند و آن رابه آتش کشیدند. تقریبا تمام وسائل من در این آتش سوزی از بین رفت و سوخت. خودم توانستم از پنجره اتاق خارج شده و از روی بام هایم فرار کنم. اگر آن یادداشت ها و یا عکس ها را گرفته بودم، حتما دراین حادثه ازبین می رفت. البته امیدوارم بعد از درگذشت خانم کامبخش آنها را جمع کرده باشند و از بین نرفته باشد، زیرا من تقریبا سه ماه بعد از دیدارآخر توانستم به لایپزیک بیایم که خبردار شدم اختر خانم فوت کرده و خانه اش را که دولتی بود پس گرفته اند. گفتند چند خانواده قدیمی مهاجر که در لایپزیک بودند به او در آن هفته های آخر سر می زدند و احتمالا آنها اثاثیه اش را جمع کرده اند. اما من آن خانواده ها را نمی شناختم و نمی شناسم. گویا از کارگران چاپخانه حزب در لایپزیک بوده اند. دقیق نمی دانم. البته مقداری وسائل شخصی من از جمله چند کتاب کمیاب هم در یک ساک دستی به امانت در خانه اختر خانم بود که از سرنوشت آنها هم خبری ندارم. شرح خانه ای که بعد از استقرار رفقای رهبری حزب در لایپزیک دراختیار آنها گذاشته شده بود هم از زبان اختر خانم بسیار شنیدنی بود. از جمله این که دولت دمکراتیک آلمان علیرغم همه تنگناهای ناشی از جنگ و کمبود شدید مسکن به رفقای ما آپارتمان داده بود. از جمله آپارتمانی که به کامبخش رسیده بود، بقول اختر خانم، کمی کج بود و در بمباران برلین از بین نرفته بود. یا آپارتمانی که به طبری داده بودند کوچک بود و طبری همه خانه اش مرکز رفت و آمد رفقا و آذرخانم دیگر عاجز شده بود از این همه پذیرائی و رفت و آمد. به همین دلیل دولت در همان مجموعه ساختمانی، یک اتاق در آخرین قسمت ساختمان دراختیار طبری می گذارد که رفقا اسمش را گذاشته بودند کانون ادبی و سیاسی و دوستی و دیدار. آدرس آپارتمان خانم ملکه محمدی را هم داد که با کامروز رفتم آن را هم دیدم. نبش و مشرف به یک میدان مانند بود. اگر دقیق بخاطر داشته باشم.

 

- بازگردیم به افغانستان؟

بله موافقم. البته اگر این وسط ها چیزی به یادم آمد می گویم. همانطور که گفتم می توانیم بموقع اش اگر نکاتی پراکنده است جابجا کنیم و سر جای مناسب خودش ببریم.

افغانستان را از کجا دنبال کنیم. به کجا رسیده بودیم؟

 

- تدارک کنفرانس ملی و پلنوم 19 بودیم. پلنوم پیش از آغاز کنفرانس ملی.

درسته. پلنوم 19 در واقع یک فرمول رایج و سنتی برای تشکیل جلسات وسیع تر بود. برای بررسی گزارش هیات سیاسی بین پلنوم و مثلا کنگره و یا همین کنفرانس ملی. اما انگیزه اصلی تشکیل آن تعیین تکلیف بابک امیرخسروی و آذرنور و فرجاد بود که البته تصمیم را قبلا گرفته و اصلا به جلسه دعوت نشده بودند. برایتان گفتم که رای من هم رای مشروط بود که عین جمله اش را نوشته ام و دارم و برایتان هم گفتم. نوشتم با اخراج آنها از حرب مخالف نیستم اما معتقدم باید دعوت می شدند و در حضور خودشان این تصمیم گرفته می شد. ضمنا در همین پلنوم یک بحث تندی هم پیش آمد. من یک روز دیرتر به جلسه رسیده بودم زیرا هوا مناسب پرواز هواپیما نبود و در مرز نیمروز گیر کرده بودم. شاید بدلیل خستگی، شاید به دلیل کم تجربگی و شاید متکی بودن به موقعیتی که در افغانستان داشتم، دقیق نمی دانم اما بهرحال در همان جلسه دوم که وسط آن رسیده بودم با رفیق لاهرودی درگیر یک بحث تند شدم. حتما می شد مسئله را طرح کرد اما نه به آن تندی که من مطرح کردم، آن هم با رفیقی که سالها از من بزرگتر بود و با سابقه تر. بحث از آنجا شروع شد که مسئله دعوت شدگان به کنفرانس ملی پیش آمد و این که افراد بر اساس چه معیاری دعوت شده اند؟ توضیح زیاد و قانع کننده ای داده نشد. بویژه از جانب رفیق لاهرودی که نقش مهمی در انتخاب افراد برای کنفرانس ملی داشت. حداقل در باکو. من زیاد درجریان مسائل مینسک و باکو نبودم و رفقای آنجا را هم چندان نمی شناختم و اطلاعاتم در حدی بود که منتقل شدگان از مینسک و باکو دراختیارم گذاشته بودند. به همین دلیل وسط این بحث اعتراض کردم به فرستادن مهاجرین جدید حزبی به سر کارهائی که مناسبت رشته و تخصص آنها نبود. رفیق لاهرودی استدلالش این بود که همه باید کار کنند. من گفتم اینهائی که آمده اند، مهاجرین 30 – 40 سال پیش نیستند. ایران، آن ایران دوران حضور شما در کشور نیست و سطح تحصیلات و تربیت و فرهنگ مردم هم تغییر کرده است. این استدلال برای رفیق لاهرودی سنگین بود و به همین دلیل کمی تند شد و من هم از دهانم پرید که  این شیوه سر کار معیشتی در کارخانه ها فرستادن شبیه همان شیوه تفکر گروه های مائوئیست است که می رفتند کارخانه ها کار کنند که پرولتریزه بشوند! این جمله من نابجا و تند بود و باعث مقداری عصبانیت لاهرودی هم شد و بالاخره با سکوت من بحث ادامه پیدا نکرد. البته از حق نباید بگذرم که دکتر زرکش که کنار من نشسته بود، یکی به پای من زد تا متوجه شوم خیلی تند رفته ام.

بهرحال آن پلنوم با همان مصوبه اخراج گروه سه نفره امیرخسروی به کار خودش پایان داد و ما رفتیم برای شرکت در کنفرانس ملی. گزارشی هم که برای قرائت در کنفرانس بعنوان گزارش هیات سیاسی تهیه شده بود در چند نسخه بین اعضای کمیته مرکزی تقسیم شد که من نمی دانم این گزارش را دارم یا خیر و باز نمی دانم دراین گزارش اشاره ای به شعار "سرنگونی جمهوری اسلامی" شده بود یا خیر، فقط می‌دانم که بحث درباره این شعار عمدتا در جلسات کنفرانس مطرح شد و بالا گرفت که یکی از طرفداران پر و پا قرص آن همین آقای حیدریان بود که حالا حرف های بکلی دیگری می زند و البته با امیرخسروی هم رفت. یعنی رفت داخل حزب او و از حزب ما جدا شد. دیگران هم دراین باره از پشت میکرفن کنفرانس صحبت کرده بودند، اما من در همه طول جلسات نبودم و گاهی وارد سالن کنفرانس شده و بحث ها را گوش می کردم و دوباره باز میگشتم به سر کارهائی که درحاشیه کنفرانس داشتم. از جمله نمایشگاه کارهای دستی خانواده زندانیان سیاسی، تنظیم گزارشی که از سوی گروه از ایران آمده به کنفرانس خواندند، نامه ای که از زندان باعنوان "یاشاسین علی آقا" خطاب به رفیق خاوری رسیده بود و از این نوع کارها. منظورم از تنظیم گزارش و مرور نامه‌های رسیده از زندان برای قرائت هم این است که کنترل می کردم که چیزی در این نامه و یاگزارش ها طرح نشود که رد امنیتی داشته باشد و به کسی در داخل کشور لطمه بزند و یا دردسری درست کند.

 

- می توانید بگوئید چه کسانی از ایران آمده بودند؟

نه همه را. شاید خودشان نخواهند و یا شاید در موقعیت فکر و سیاسی و حتی زندگی قرار داشته باشند که صلاح نباشد. فقط می توانم بگویم رفیق زنده یاد ما "عسگری" بود که با دقت و جسارت کار انتقال از ایران به کنفرانس را انجام داده بود. رفیق ما حسین نعمتی بود که پس از کنفرانس ملی فکر می کنم به خواست رفیق خاوری دیگر به ایران بازنگشت و بعدها در ترکیب رهبری حزب قرار گرفت و بعد هم کناره گرفت. دقیق نمی دانم اما تصور می کنم کناره گرفت! درباره بقیه صلاح نمی‌دانم توضیحی بدهم و یااطلاعاتی را بگویم.

 

- هدف از یک چنین جلسه وسیعی یا کنفرانس ملی چه بود  اصلا این اسم چطور مطرح شد؟

درباره اسم، فکر می کنم در آستانه تشکیل این جلسه رفیق خاوری چنین اسمی را انتخاب کرد و در پلنوم 19 هم مطرح شد و شرکت کنندگان تائید کردند. انگیزه آن هم بسیار روشن بود. از رهبری حزب خون بسیاری رفته بود و بهرحال باید جایگزین می شد. اما این که درست عمل شد یا نه، اسیر فرم شدیم تا محتوا و یک سلسله برداشت ها و نظرات همیشه می توان بحث کرد. ضمن این که هرگز فراموش نباید بکنیم که پس از یورش به حزب که خود آوار بسیار سنگینی بود که بر سر حزب فرود آمد، مسئله فروپاشی اتحاد شوروی را اصلا نباید دست کم گرفت. این آوار دوم بود. بنابراین، برخی ریزش ها، منزل عوض کردن ها، پا سست کردن ها و خیلی از حوادث بعدی که در داخل ترکیب تازه کمیته مرکزی روی داد ناشی از ضربه دوم هم بود، ضمن آن که حزب همچنان زیر آوار ضربه اول، یعنی یورش به حزب هم بود. من دراین گفتگوها بارها گفته ام و باز هم می گویم و اعتقاد عمیق دارم که نباید مشکلات را یکسویه دید و همه پیش آمدها و انتقادها را متوجه یک جریان، یک فرد و یا چند فرد کرد. همیشه باید بخاطر داشته باشیم که چه آواری بر سر حزب فرود آمد تا بتوانیم منصفانه درباره افراد و تصمیمات و پیش آمدها قضاوت کنیم. باز هم تاکید می کنم روی دو آوار. یک یورش به حزب و دیگری فروپاشی اتحاد شوروی. ما همچنان درگیر پس زلزله های هر دو هستیم و اعتقاد دارم که هنوز تا سالها خواهیم بود. تا زمانی که فضائی برای فعالیت درداخل کشور فراهم شود و تغییراتی هم در سطح جهانی شکل بگیرد.

 

 

 

                        راه توده  371      دوم مرداد ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت