یادمانده ها- 9
آیت الله طالقانی
آنگونه که من
دیدم و شناختم
- پیامگیر راه توده این هفته
دچار اشکال فنی شده بود، که خوشبختانه از روز شنبه دوباره راه افتاد.
بنابراین، پیام های زیادی دراین هفته نداریم. فقط چند نفر پرسیده بودند
"سنجابی" کیست و چرا شادروان اسکندری می خواست با او مذاکره کند و یک پیام
هم از قم آمده بود که ما را دعوت به پذیرش اسلام کرده است. نوشته است:"
سلام. با توجه به وظیفه شرعی که برعهده هر فرد مسلمان می باشد من شما را به
دین اسلام و مذهب شیعه دعوت می کنم. امیدوارم که روی این موضوع وقت گذاشته
و فکر کنید." برای خود ما هم این سئوال مطرح است که آن همه رفت و آمد و بحث
در ماه های آخر رژیم شاه میان نوید و رهبری حزب توده چه ضرورتی داشت؟
بحث را از همان پیامی شروع کنیم که ما را دعوت به اسلام کرده است. به ارسال
کننده پیام دعوت به پذیرش اسلام و مذهب شیعه عرض می کنیم که برادر عزیز!
درد ما و مردم ایران فعلا گرانی ساعت به ساعت قیمت نان و آب و برق و چای و
قند و گوشت و دهها قلم مایحتاج روزانه مردم و همچنین بیکاری و فقر و خطر
جنگ است. چه شیعه باشیم و چه شیعه نباشیم، پاسخ نان را باید پیدا کرد. شما
هم روی این مسائل فکر کنید. مذهب به جای خود محترم و قابل احترام، اما
ایمان که نان و آب نمی شود. اگر می شد، این همه مسلمان دو آتشهای که در
ایران داریم نباید روی خط فقر زندگی میکردند. سورنا را از این سرش فوت
کنید تا برسیم به وظیفه هر انسان و نه الزاما هر مسلمان. هر انسانی موظف
است چارهای برای آن گرفتاریهای مردم که برشمردیم پیدا کند. حالا در خلوت
خودش نماز می خواند و یا نمیخواند به خودش مربوط است، چون مذهب و ایمان از
هر نوع آن، یک امر شخصی است، اما گرسنگی و فقر و بیداد یک امر عمومی و
مربوط به همه!
اما در مورد آقای کریم سنجابی. ایشان از بنیانگذاران "حزب ایران" بود. حزب
ایران هم از جمله احزاب تشکیل دهنده جبهه ملی در زمان دکتر مصدق بود. آقای
سنجابی هم عضو کابینه مصدق بود. در سال 56 و بویژه سال 57، که زیر فشار
فضای باز سیاسی و اوج گیری جنبش انقلابی، فعالیتهای سیاسی بصورت علنی آغاز
شد، حزب ایران هم که با کودتای 28 مرداد بکلی به حاشیه سیاسی کشور رفته
بود، تجدید سازمان پیدا کرد و سکان جبهه ملی در داخل کشور دراختیار آقای
سنجابی قرار گرفت. آقای سنجابی نیز مانند مرحوم داریوش فروهر رهبر حزب ملت
ایران (این حزب نیز از تشکیل دهندگان جبهه ملی است) با سفر به پاریس و
دیدار با آیتالله خمینی، با وی بیعت کرده و رهبری انقلاب توسط ایشان را
پذیرفت. بعد از انقلاب و در دولت موقت بازرگان، کریم سنجابی اولین وزیر
خارجه کابینه وی شد، اما خیلی زود، فکر می کنم کمتر از دوماه استعفا داد و
دکتر یزدی دبیرکل کنونی نهضت آزادی ایران جانشین وی شد. دکتر سنجابی فارغ
التحصیل حقوق بود و با شادروان اسکندری هم رشته و هم دوره. هم سنجابی
نماینده مجلس بود و هم ایرج اسکندری و به همین دلیل نه تنها آشنائی سیاسی و
حزبی با هم داشتند، بلکه دوستی قدیمی هم داشتند. اما اشاره ایرج اسکندری به
ملاقات با کریم سنجابی که من در گفتگوی قبلی طرح کردم تنها معطوف به این
آشنائی نبود، بلکه خط فکری- سیاسی شادروان ایرج اسکندری نه تنها تا پیروزی
انقلاب، بلکه پس از انقلاب هم پیوسته همین بود. یعنی با انقلاب موافق نبود
و شاید بتوان گفت طرفدار اصلاحات و رفرم بود و حذف شاه از صحنه سیاسی روز
مملکت و نه سرنگونی سلطنت. چند دهه دوری از فضای سیاسی کشور در كنار
سمتگيری عمومی وی، چنان ساختار فکری را برای امثال ایشان فراهم ساخته بود
که نمیتوانست خود را با نسل جدید و نسل انقلاب و اساسا خود انقلاب همآهنگ
کند. آمال و آرزوهای انسان یک چیز است، واقعیت چیزی دیگر. رفیق اسکندری
تصوراتی آرزوئی داشت، اما واقعیت جامعه و انقلاب ایران در سال 57 بکلی چیز
دیگری بود. به همین دلیل وقتی من در آن دیدار برلین شرقی از ضرورت شعار
"قیام مسلحانه" برای ایشان گفتم، او با تمسخر رو به رفیق صفری کرد و خطاب
به او جواب من را داد و گفت: «این چیزهائی که ایشان میگوید، مثل آن می
ماند که ما آش خودمان را بخوریم و حلیم حاج عباس را هم بزنیم.». به زبان
روشن یعنی این شعار و این سرنگونی چه نفعی برای حزب ما دارد؟ چرا حلیم آقای
خمینی را ما باید هم بزنیم؟
اما آن رفت و آمدها و بحث ها که اشاره کردید. بخش مهمی از آن رفت و آمد ها
به همین نکته ای باز می گشت که رفیق اسکندری به آن اشاره کرده بود. یعنی ما
در داخل کشور شاهد فضای دیگری بودیم و شتاب داشتیم که این فضا را به رهبری
حزب منتقل کرده و نگذاریم رهبری حزب از قافله انقلاب عقب بماند. زنده یاد
کیانوری دقیقا با این فضا آشنا بود، اما رفقائی مانند اسکندری و صفری و
شاید کسان دیگری با آن آشنا نبودند و یا اگر هم بودند با آن موافق نبودند.
درحالیکه واقعیات به مسیر خود ادامه می داد و دیدیم که داد و اگر حزب دیر
جنبیده بود، واقعا از قافله انقلاب عقب مانده بود.
اما واقعیت اینست که بخش دیگری از این فشار ناشی از آن فشار چند دهساله
تبلیغاتی بود که به حزب وارد آمده بود، مبنی بر اینکه حزب ما اهل عمل نیست
و فقط یک حزب طرفدار کار سیاسی در شرایط غیر انقلابی است. این فشار توسط
گروه های چپ چریکی هم به حزب وارد میآمد. در نتیجه ما از این نظر هم بیم
داشتیم و می خواستیم به این گروه ها که در راس آنها چریکهای فدائی و
مجاهدین خلق بودند نشان بدهیم و ثابت بکنیم که اینگونه نیست و هر زمان که
واقعا زمان قیام مسلحانه و عملیات مسلحانه باشد حزب ما هم به پیروی از
شرایط انقلابی شعار قیام مسلحانه را میدهد و وارد عمل هم می شود. عملا هم
همینطور شد. یعنی هم شعار تدارک قیام مسلحانه توسط حزب داده شد و هم واحده
های تودهای در ارتباط با سازمان نوید پا به پای مردم مسلح شده و در عملیات
شرکت کردند.
- با اوج گیری شرایط انقلابی ارتباط هائی که نوید با افرادی مانند علی اصغر
حاج سید جوادی و دیگران داشت وسیع تر نشد؟
برخی از ارتباط ها، مانند ارتباط با آقای حاج سیدجوادی کم شد به دلیل آن که
شرایط انقلابی کشور چهرههای موثرتری را به میدان کشیده بود و ما هم باید
با سمت گیری حوادث خودمان را تطبیق می دادیم. آقای حاج سیدجوادی که زنده
یاد کیانوری داشتن ارتباط با او را در حد پرهیز از اشتباه اولیه حزب در
برخورد با مصدق به ما تذکر داده بود، در سال 57 دیگر مانند سال 56 در جنبش
انقلابی مطرح نبود. بتدریج مذهبیون نهضت آزادی فعال تر شده بودند و با
بیرون آمدن چهره هائی مانند آقایان طالقانی و منتظری و بعد هم زندانیان
سرشناس تودهای از زندان های شاه دایره فعالیت و ارتباط آنقدر گسترده شده
بود که فرصتی برای حفظ ارتباط های گذشته با ایشان وجود نداشت. ضمن اینکه
آقای سیدجوادی یکجور تک روی و پدرخواندگی و مرید پروری داشت که مانع قرار
گرفتنش در یک تشکیلات و یا سازمان حزبی می شد. ایشان می خواست فرادست احزاب
و سازمان ها و بدون وابستگی به آنها باشد. تقریبا سیاستی که دکتر مصدق هم
داشت. این سیاست شاید تا سال 57 پاسخ می داد، اما شتاب حوادث انقلابی این
نوع سیاست ها را پشت سرگذاشته بود. شاید هم من اشتباه کنم و ایشان که
بنیانگذار نشریه "جنبش" هم شده بود، به گونه ای غیر از آنچه برایتان گفتم
ارتباط هائی داشت، اما تا آنجا که میدانم چنین نبود و اگر هم بود دیگر این
نوع فعالیت ها مطرح نبود و اثرگذار هم نبود.
اعتصابات پراکنده کارگری که سرانجام به اعتصاب بزرگ نفت انجامید، تظاهرات
پراکنده و بی وقفه مردم که سرانجام به تظاهرات وسیع و تعیین کننده تاسوعا
وعاشورای 57 ختم شد و در واقع تکلیف شاه را روشن کرد، دو اعتصاب مطبوعات،
شعارنویسی های بی امان مردم روی دیوارها که در واقع دیوار شهرهای را به
روزنامه های دیواری تبدیل کرده بود و برخاستن شعار "مرگ بر شاه" در خیابان
ها فضای دیگری را در ایران بوجود آورده بود. این فضا دیگر فرصتی برای
مانورهای شاه باقی نگذاشت. من تاکید می کنم روی "مانور"، زیرا هم در آن
زمان نوید دارای این نظر بود و هم امروز من برای شما می گویم که شاه صرفا
دنبال فرصت و زمان می گشت تا دوباره نفسی تازه کرده و جان تازه ای بگیرد و
بیفتد به جان مردم. بافت و ساختار سلطنت او که از پدرش به ارث رسیده بود با
هر نوع رفرم و اصلاحات بیگانه بود. سلطنت غرق در فساد و خون ریزی بود و با
باز شدن اولین دریچه ها، فجایعی که در طول سالهای قبل و بعد از 28 مرداد
انجام شده بود، اخباری که از مردم پنهان نگهداشته شده بود ریخت بیرون و این
بار بجای پچ و پچ ها در محافل روشنفکرانه و سیاسی، توده های وسیع مردم با
گذشتهای آشنا شدند که ساواک و سانسور مانع آن شده بود. شاه غرق این فساد
بود و بر فرض هم اگر می خواست تن به رفرم و اصلاحات بدهد و خود را عقب
کشیده و مملکت را بدست قانون بسپارد، این فرصت را هم درجریان دولت امینی و
هم در جریان نخستین واکنش های علنی سیاسیون و ملیون ایران در ابتدای سال 56
از دست داده بود. دیگر کسی حرفی از او را باور نداشت، چه رسد به وعده و
تعهد او. به همین دلیل وقتی در تلویزیون ظاهر شد و خطاب به مردم گفت "صدای
انقلاب شما را شنیدم" و گفت که از این به بعد سر به راه شده و شیوه های
گذشته را ترک خواهد کرد، کسی به حرفش باور نکرد و فردای همان روز مردم روی
دیوارها نوشتند "مرگ بر شاه".
ما اکنون هم تقریبا به همان سمت می رویم. یعنی هدایت کنندگان جمهوری اسلامی
فرصتهای عقب نشینی و تن دادن به اصلاحات و شریک کردن مردم در سرنوشت کشور
را از دست میدهند. هر نظامی فکر می کند تافته جدا بافته ایست که با رژیم و
نظام قبلی که سرنگون شده متفاوت است و سرنوشت آن را پیدا نخواهد کرد. احمد
شاه هم همین را فکر می کرد و در آخرین نامه ای که در فرانسه نوشت همین ادعا
را مطرح کرد. رضاشاه هم همینطور فکر می کرد و پسرش هم همینگونه. شاید
آقایان حاکم در جمهوری اسلامی فکر کنند با تبدیل اسلام به ایدئولوژی می
توانند سرنوشتی مشابه نداشته باشند، اما فراموش می کنند که هم رضاشاه
ناسیونالیسم ایرانی را ایدئولوژی کرده بود و هم سلطنت صفویه سراپا ایدئولژی
تشیع بود. اما دیدیم که سرنوشت هر دو یکسان شد. مثل همه نظام ها و رژیم ها
در همه جای دنیا رفرم و اصلاحات در یک مقاطعی پاسخگوی تحولاتی است که مردم
انتظار آن را دارند و بویژه رفرم و اصلاحات از پائین نه فرمایشی و از بالا.
در جمهوری اسلامی هم این فرصت بزرگ در دوران خاتمی از دست حکومت رفت. البته
الان هم دم از اصولگرائی اصلاح طلب میزنند و آقای احمدی نژاد را کرده اند
چوب پرچم اصلاحات از بالا برای حفظ عملی وضع موجود. یعنی همان بازی کهنهای
که شاه هم بجای عقب نشینی بزرگ در ابتدای سال 56 و برگزاری یک انتخابات
واقعی و سپردن عنان کشور بدست مجلس و یک دولت ملی راه اندخت و گفت که می
خواهد با فساد و اختناق مبارزه کند! حتی رئیس سازمان امنیت خودش "ارتشبد
نصیری" و نخست وزیر 14 ساله اش "هویدا" را هم زندانی کرد تا بلکه مردم آرام
شوند و قبول کنند که او می خواهد اصلاحات کند. اما دیدیم که مردم قبول
نکردند، زیرا زمان از روی فرصت اصلاحات در نظام شاه گذشته بود و تودههای
وسیع مردم با همه وجودشان فریبکاری شاه را درک کرده بودند و اتفاقا با این
عقب نشینی های ظاهری بیشتر متوجه شدند که شاه این بار هم می خواهد با مردم
بازی کرده و آنها را فریب داده و زمان بخرد تا فرصت سرکوب پیدا کند.
درحالیکه شاید – بصورت یک فرض – اگر شاه در همان ابتدای سال 56 بجای این
بازی ها و فریب ها می رفت بدنبال همان طرح مجلس ملی و دولت ملی و سپردن
کشور بدست مردم، می توانست سرنوشت دیگری را برای خودش و سلطنتش رقم بزند.
می خواهم بگویم که از همین تجربه ها باید برای شناخت اوضاع کنونی کشور یاری
گرفت. البته اوضاع کنونی در ایران هنوز به سمت نفی اصلاحات نمی رود، بلکه
به سمت انفجار اجتماعی و عبور مردم از جمهوری اسلامی 20 ساله پس از مرگ آیت
الله خمینی و پایان وضع کنونی می رود. من نمی گویم به عقب بر می گردیم و
سلطنت بر می گردد. اگر سلطنت قابل برگشت باشد، همین حکومت کنونی که به سمت
سلطنت می رود می تواند باقی بماند. حتی در افغانستان هم با همه عقب گردهائی
که شد، مرده متحرکی بنام "ظاهرشاه" را توانستند به کشور بازگردانند اما
نظام شاهنشاهی را خیر. درهمین جمهوری اسلامی امروز هم بسرعت مردم از سمت
گیری سلطنتی آن با اطلاع شده و در برابر آن موضع گرفته اند. حتی وقتی می
خواستند با هاشمی رفسنجانی مخالفت کنند به او می گفتند "اکبرشاه". شاه و
شاهنشاهی و سلطنت درایران منفور مردم است. واقعیت اینست و خواهیم دید که
یکی از جدال های اصلی در آینده ای نه چندان دور جدال میان "سلطنت"، "حکومت"
و یا "ولایت" در برابر جمهوری خواهد بود. الان هم هست اما هنوز در دایره
نسبتا وسیع سیاسیون و روشنفکران و حکومتی های کشور، اما بزودی این مسئله
توده ای خواهد شد. روی دیگر و درحقیقت روی واقعی این جدال، تقابل مردم با
خودمحوری، یکه تازی و فسادی است که فرزند مشروع حکومت مطلقه و سلطنت است.
درحقیقت مسئله مردم؛ مسئله ای مذهبی نیست، که بگوئیم مردم فکر می کنند اگر
ولایت فقیه برود همه کارها درست می شود. خیر! ما به سمت یک تحول ساختاری می
رویم که محور اصلی آن مقابله با وضع اقتصادی و سیاسی و فرهنگی موجود در
کشور است. اگر مسئله را غیر از این ببینیم و ماهیت جنبش رو به تکامل را
نتوانیم درک کنیم، آنوقت شعار نفی ولایت فقیه به سود تائید سلطنت فلان آقا
تمام می شود. البته ما هنوز راههای نرفتهای را در پیش داریم و ظرفیتهای
باقی مانده از انقلاب 57 هنوز در جامعه باقی است و این بزرگترین امید است.
امید به این که هر نوع تغيیر ساختاری در جمهوری اسلامی به سود یک تحول مثبت
اجتماعی صورت گیرد و نه بازگشت به عقب. به همین دلیل است که پیوسته روی
شعارهای مرحلهای تاکید کردهایم و اکنون هم بسیج مردم پشت شعار مخالفت با
جنگ و نظامیگری را دارای ظرفیت می دانیم و روی آن تاکید می کنیم. باید مردم
گام به گام و با همان شعارهائی که پاسخگوی مراحل تکامل جنبش است پیش بروند
و ما نیز همگام با آنها. حتی اگر با شعار "مرگ بر گرانی" بتوان مردم را
بسیج کرد و حکومت را برای عقب نشینی در فشار گذاشت، باید همین کار را کرد.
درحالیکه می دانیم که بخش مهمی از گرانی و فساد اقتصادی حاکم نیز نه تنها
ناشی از استبداد و بسته بودن فضای سیاسی و باز بودن دست سیاسی و اقتصادی
غارتگران وابسته و یا درون حکومت است، بلکه سیاست نظامی کنونی نیز نقش
تعیین کنندهای در این گرانی و دراین فساد اقتصادی و حکومتی دارد. بنابراین
مبارزه و مقابله با سیاست جنگی، به نوعی مقابله با گرانی نیز هست، اما
خواستم بگویم که باید در هر مرحله با ملموس ترین شعارها که برخاسته از درک
توده های مردم باشد جلو رفت و متناسب با زمان، نیاز و ظرفیت جنبش، شعار ها
را تکامل بخشید. اگر یک روزی مردم "مرگ بر ولایت فقیه" را به معنای گشوده
شدن درهای بزرگ تحولات و رهائی از وضع نکبت بار اقتصادی موجود تشخیص دادند،
ما نیز با مردم هستیم. آن روز، قطعا دیگر این شعار یک شعار مذهبی و یا
تقابل مذهبی نیست که مثلا حزب توده ایران متهم به آن شود، بلکه شعاری سیاسی
است که مردم برای دگرگون ساختن ساختار اقتصادی و سیاسی حاکم سر داده اند.
متوجه می شوید چه میخواهم بگویم؟ این همان سیری است که حزب توده ایران و
به تبع آن سازمان نوید در دو سال 56 و 57 کرد. یعنی از شعار جبهه واحد ضد
دیکتاتوری که معنای آن نفی دیکتاتوری بود و نه نفی سلطنت شروع شد و به شعار
"پیش به سوی قیام مسلحانه برای سرنگونی شاه" ختم شد. در فاصله این دو
شعارهم، شعارهای تاکتیکی دیگری داده شد. اختلاف در رهبری حزب توده ایران هم
اتفاقا در همین نکته متمرکز بود. یعنی امثال شادروان اسکندری نتوانستند و
یا نخواستند بپذیرند که مردم دوران "شاه سلطنت کند و نه حکومت" را پشت سر
گذاشته اند و دیگر هیچ باوری به رفرم و اصلاحات و حرفهای شاه ندارند. و در
مقابل، زنده یاد کیانوری روی موج جنبش انقلابی حرکت کرده و مسئله را عمیقا
درک کرده بود. آن بحث های کش دار میان نوید و رهبری حزب که من هم از جمله
پیام ببرها و پیام بیارهای آن بودم ناشی از همین مسئله بود.
- این مسئله در میان احزاب دیگر هم مطرح بود؟ یعنی سران احزاب دیگر و یا
روحانیون هم گرفتار همین بحث ها بودند؟
با قاطعیت می گویم بله. علاوه بر آقایان ملیون و طیف نهضت آزادی که بعدها
بعنوان ملی مذهبی شناخته شدند و تا آنجا که یادم هست راه توده برای اولین
بار این اصطلاح را در باره ملیون مذهبی به کار برد، حتی اکثریت قاطع
روحانیون هم نه تنها درگیر این بحث بودند، بلکه دهها گام از جنبش انقلاب و
توده های مردم عقب هم بودند. اتفاقا دراین زمینه حزب توده ایران زودتر و
دقیق تر از همه این طیف ها روند جنبش انقلابی را درک کرده و پا به پای مردم
پیش آمد. این که در درون رهبری چه بحث هائی وجود داشت یک چیز است و اینکه
کدام بیانیه ها و شعارهای دقیق و منطبق با نیاز و خواست جنبش و توده مردم
منتشر شد یک چیز دیگر. شاید یگانه بیانیه ای که بسرعت هم آن را اصلاح
کردند، همان بیانیه مربوط به قیام مردم تبریز باشد که نوید آن را قیام با
شکوه مردم تبریز توصیف کرد و بیانیه کوتاه حزب آن را کار اراذل و اوباش.
اتفاقا تا آنجا که میدانم همین اطلاعیه کوتاه که 24 ساعت بعد هم جمع شده و
بیانیه دیگری در تائید برداشت نوید از قیام تبریز منتشر شد، باعث شد تا
اختیار تحلیل اوضاع ایران و انتشار بیانیههای مربوط به جنبش انقلابی مردم
بکلی از شادروان اسکندری که هنوز دبیراول حزب بود و احتمالا رفیق صفری که
درکنار او بود خارج شود. حتما این بیانیه اشتباه آمیز و آشکار شدن سریع
ماهیت قیام تبریز به سود خط و برداشت امثال زنده یاد کیانوری در شناخت از
ایران و انقلاب آن تمام شد.
شما دراین دوران که از آن صحبت می کنم، حتی یک اعلامیه و بیانیه فوری و
جلوتر از سازمان نوید در تحلیل حوادث انقلابی و پیش بینی آینده و بیانیهها
واعلامیههای حزب که با فاصله ای کمتر از 24 ساعت منتشر می شد، پیدا نمی
کنید که احزاب ملی و یا حتی روحانیون پای آن امضاء گذاشته باشند. حتی در
جریان تحصن امثال آقای طالقانی و طیف نهضت آزادی و شماری از روحانیون و
دیگران در دانشگاه تهران برای بازگشت آیت الله خمینی، وقتی مردم در اطراف
دانشگاه تهران فریاد می زدند "رهبران ما را مسلح کنید" ارزیابی روحانیون و
ملیون تائید این شعار نبود و از آن وحشت هم داشتند و شاید هم فکر میکردند
این شعار یک توطئه است. حتی در تظاهرات تاسوعا و عاشورا هم شعار "مرگ
برشاه" شعار ترتیب دهندگان تظاهرات و هدایت کنندگان آن نبود، بلکه خود مردم
در تظاهرات عاشورا فریاد کشیدند "مرگ بر شاه". من این را با اطمینان به شما
می گویم زیرا دراین دوران من مرتب در خانه آیت الله طالقانی بودم و از
نزدیک شاهد بحث ها بودم. حتی بر سر تند بودن شعارها کار به اختلاف هم کشید
و شب تاسوعا آقای طالقانی رفت به خانه پدر همسرش و در تظاهرات روز عاشورا
آقای طالقانی غایب بزرگ صف اول بود، زیرا رفته بود در میان مردم. مردمی که
شعار "مرگ بر شاه" را دادند. شب قبلش بحث های زیادی مطرح بود که شعارهای
عاشورا چه باشد که تند نباشد و بهانه بدست شاه و ارتش برای حمله به مردم
ندهد. یک ارزیابی این بود که تظاهرات تاسوعا باندازه کافی قدرت نمائی بود و
تظاهرات عاشورا هم باید با همان شعارها و آرامش کامل برگزار شود. درحالیکه
امثال طالقانی معتقد بودند نمی توان مردم را کنترل کرد و شعار توی دهانشان
گذاشت. هرچه آنها خواستند و گفتند ما باید تائید کنیم. هم رهبران وقت نهضت
آزادی که با آقای طالقانی ارتباط مستقیم و نزدیک داشتند معتقد به کنترل
شعارها و پرهیز از تندروی بودند و هم روحانیونی که بعدها عضو شورای انقلاب
شدند همین نظر را داشتند. این بحث و جدال تا ظهر عاشورا ادامه داشت و همه
آنها که آن تظاهرات را به یاد دارند باید به خاطر داشته باشند که حرکت از
پیچ شمیران که خانه آقای طالقانی نبش خیابان تنکابن منشعب از آن قرار داشت
مدت ها معطل مانده بود زیرا در آن پشت صحنه به نظر واحدی نرسیده بودند که
شعارها چه باشد. ضمنا در همین تظاهرات روز عاشورا زمینه های آن حوادثی
آشکار شد که بعدها به بزرگترین و خونین ترین حوادث پس از انقلاب ختم شد.
روز عاشورا در پارک دانشجو چند صد نفر جمع شده بودند و می گفتند باید
تظاهرات صف مستقل طبقه کارگر را دراین تظاهرات به نمایش گذاشت. درحالیکه
چند میلیون توده مردم به حرکت در آمده بود که از همه طبقات و اقشار در آن
حضور داشتند، چپ روها فیلشان یاد تظاهرات مستقل کرده بود. همانطور که قابل
پیش بینی بود کار به نزاع کشید و چوب پلاکاردها تبدیل شد به چوب کشی علیه
هم. همان ها که بعدا شدند عضو کمیتهها با همین حرکات و شیوه های اوباشگری
و حزب الهی بازی کنونی، با چاقو و چوب افتادند توی تظاهرات صف مستقل!
اتفاقا یکی از کسانی که در آن تظاهرات چوب محکمی به کمرش خورد، الان
درمهاجرت است و هنوز از کمر درد می نالد! این صف مستقل بعدا تبدیل شد به
حوادث کردستان و ترکمن صحرا از اینطرف و قدرت گیری امثال مصطفی چمران در
دولت موقت بازرگان برای جنگ افروزی از طرف دیگر. چقدر حیف است که درباره
نقش دولت موقت در حوادث بعد از انقلاب همه سکوت کرده اند و چنان حرف می
زنند و موضع می گیرند که گوئی آقای بازرگان سمبل آزادی های دمکراتیک بود و
از این نظر با مصدق مو نمی زد. این که بعدها چه شد و چه پیش آمد و چه
جنایاتی بوقوع پیوست و روحانیون چه نقشی در آن داشتند یک بحث است، اینکه
نباید یکباره آب تربت ریخت روی سر دولت موقت یک بحث دیگر. این درست مثل
همان بازی پس از کودتای 28 مرداد می ماند که همه کاسه کوزه ها را شکستند سر
حزب توده ایران و اجازه ندادند مردم از آقایان و یا حتی از خودشان سئوال
کنند که سهم دولت زمین گیر شده مصدق برای خنثی کردن و یا مقابله با کودتا
چه بود و یا تائید فاجعه بار کودتای شاه و انگلیس و امریکا توسط مرجع وقت
مذهبی یعنی آیت الله بروجردی و سیاسی ترین روحانی وقت یعنی آیت الله کاشانی
چه بود؟
ما، باز هم کمی جلو تر از زمان رفتیم. من می خواستم درباره عبور از مرحله
نامه نگاری خطاب به شاه و فرصت های از کف رفته شاه شروع کنم اما چند ماه
پریدیم به جلو. بهرحال مرحله جدیدی که از آن صحبت می کردم و می کنم، مرحله
آزادی زندانیان سیاسی است، که در مرحله نخست هم شامل حال روحانیون و
مذهبیون شد. یعنی حکومت برای آشتی با روحانیت، زندانیان روحانی و مذهبی را
ابتدا آزاد کرد و درحقیقت برای جنبش انقلابی و توده های مذهبی مردم یک سر
درست کرد. با آنکه آقای منتظری از نظر مذهبی روحانی شاخص تری به نسبت آقای
طالقانی بود، اما مردم آقای طالقانی را خیلی وسیع تر می شناختند. البته
بعنوان یک روحانی سیاسی. شاید دراین زمینه مجاهدین خلق هم تبلیغ کرده بودند
و شاید نقش آقای طالقانی در مسجد هدایت و منبرهائی که می رفت دراین زمینه
نقش داشت. بهرحال وقتی آقای طالقانی از زندان آزاد شد، واقعا یک حادثه بود.
جمعیتی که به استقبال او رفته بود مقابل زندان، تا ایشان رسید به خانهاش
در خیابان تنکابن بی اغراق به چند ده هزار تبدیل شد. من همانروز بعنوان
خبرنگار رفته بودم به محل و ناظر این استقبال بودم. البته این استقبال با
آن بدرقه ای که با اعلام درگذشت ناگهانی آیت الله طالقانی در تهران به یک
انفجار جمعیت ختم شد قابل مقایسه نبود. درآن روز هم من از حدود 6 صبح ناظر
ریختن مردم به خیابان و حرکت به سمت خانه آقای طالقانی و دانشگاه تهران
بودم. همان روز آزادی آقای طالقانی از زندان و از همانجا و با آشنائی که با
مرحوم علی بابائی و پدر رضائی ها داشتم داخل خانه آقای طالقانی شدم و این
شد یک سر پل جدید برای اطلاع از آنچه که در میان رهبری روحانی انقلاب و بحث
ها و مجادلات میان آنها با خودشان و با ملیون و ملی مذهبی ها از طرف دیگر
جریان داشت. بزودی مرحوم علی بابائی شد رئیس دفتر آقای طالقانی و خانه او
مرکز هدایت انقلاب، حداقل در تهران. درحالیکه نقش واقعی او فراتراز تهران
بود. سیل وسیعی از ارتباط ها و هدایت کارهای انقلاب به همین خانه سرازیر
شد. از کمک خرجی به خانوادهها، تا رایزنیهای مهم سیاسی و بعد هم برقراری
ارتباط میان این خانه و شخص طالقانی با خانهای که آقای خمینی در حومه
پاریس در آن مستقر شده بود. البته؛ کم کم دو گانگی ها بین این دو مرکز رشد
کرد. روحانیونی که وزن و اعتبار چندانی در داخل کشور نداشتند و مردم آنها
را نمی شناختند، با حسادت و رقابت خودشان پلهای مستقل زدند با محل اقامت
آقای خمینی در پاریس. اختلافات درون زندان و بویژه ماجرای مجاهدین خلق و
تمایلی که آقای طالقانی نسبت به آنها داشت به نفت این آتش تبدیل می شد.
روحانیونی که در ایران بودند، بویژه مراجع قم واقعا از اینکه آقای طالقانی
تبدیل به قطب انقلاب در داخل کشور شود وحشت داشتند. حتی آنها که با آقای
خمینی هم خوب نبودند از بیم تبدیل شدن آقای طالقانی به یک قطب انقلاب در
داخل کشور شده بودند مرید و مبلغ آقای خمینی! البته این افراد روی طولانی
بودن و طولانی شدن مسیر انقلاب حساب کرده بودند و اصلا فکرش را هم نمی
کردند که شاه به این زودی و به این آسانی سقوط کند. آنها یک حساب چند ساله
کرده بودند و البته این هم درمحاسباتشان بود که کار به یک تقسیم قدرت با
شاه خواهد کشید و چون آقای طالقانی مشهورترین روحانی داخل کشور است و
مجاهدین خلق هم از او حرف شنوی دارند، بنابراین یک تشکیلات سیاسی- نظامی هم
دارد و سر آنها بی کلاه خواهد ماند. محاسبات و ارزیابی های آنطرفی ها این
بود. این آنطرفی ها که می گویم منظورم غیر توده ای هاست، چون ارزیابی حزب
از نیمه سال 57 رفتن به سوی سرنگونی قطعی شاه بود. حتی هاتفی در بیانیه
گروه منشعب از چریک های فدائی خلق با صراحت و در اوج قدرت شاه و اعلام حزب
واحد رستاخیز اعلام کرده بود که کار شاه تمام است و به سمت انقلاب و سقوط
سلطنت می رویم. باز هم تاکید می کنم که این بیانیه را بعنوان یک بیانیه
بالینی واقعا هر وقت که فرصت کردید بازخوانی کنید. اوج درک و شناخت علمی
هاتفی از جامعه ایران و انقلاب آنست.
- آقای طالقانی از گرایش سیاسی شما با اطلاع بود؟
من فکر می کنم بله، اما به روی خودش نمی آورد و همیشه به دیگرانی که دور و
برش بودند می گفت "ایشان پل خبری ما با روزنامه کیهان هستند". این که می
گویم می دانست به این دلیل است که امثال مرحوم علی بابائی هم دیگر متوجه
گرایش های سیاسی من شده بودند و من هم دیگر چندان پنهان نمی کردم زیرا کار
از پنهانکاری گذشته بود و وارد مراحل تکامل انقلابی شده بودیم و دندان
ساواک دیگر تیز نبود. البته نه آنها نامی از حزب می بردند و نه من چیزی در
باره سازمان نوید و یا این نوع ارتباط ها می گفتم. هرکس هر حدسی میتوانست
بزند اما نه از من توضیحی میخواستند و نه من توضیحی میدادم. حتی محمدرضا
فرزند کوچک آقای طالقانی که خیلی مورد علاقه ایشان بود و رابطه نزدیکی با
هم داشتند هم دراین باره پا را از مرزهائی که ظاهرا پدرش تعیین کرده بود
فراتر نمیگذاشت. خانم اعظم طالقانی هم که در آن دوران در خانه آقای
طالقانی به کارها رسیدگی می کرد و سرپرستی برخی از آنها را داشت، دو بار که
من در کوچه تنگ و پرجمعیت خانه آقای طالقانی گیر کرده بودم و محافظان و
جمعیت اجازه عبور نمی دادند، شخصا از پنجره طبقه بالا از همه خواست که راه
را برای من باز کنند. البته ایشان هم می گفت "برای آن آقای خبرنگار"! چند
سال پیش که برای سرکشی فرزند خودش فکر می کنم به فرانسه آمده بود، موفق شدم
تلفنش را پیدا کرده و تماسی گرفته و چند کلامی از گذشته ها بگویم. البته
آنقدر حوادث دراین فاصله روی داده که برای به یاد آوردن خیلی از آنها باید
مدت ها فکر کرد.
بهرحال. از تغییر فضای سیاسی و ورود چهره های دیگر به صحنه می گفتم و رسیدم
به آقای طالقانی. من برخی اخبار منتشر نشده را حضوری به آقای طالقانی منتقل
می کردم و ایشان هم آنقدر اطمینان و اعتماد پیدا کرده بود که یکبار مستقیما
به کیهان تلفن کرد و از من خواست که هر وقت تایم با مصاحبه جدید ایشان به
تهران رسید و خواستیم منتشر کنیم یک پاراگراف از مصاحبه را حذف کنیم و از
ارتباط هایم با روزنامه اطلاعات هم استفاده کرده و همین توصیه را به آنها
هم بکنم. دراین پاراگراف آقای طالقانی اشاره کمرنگی به اختلاف سلیقه های
خودش با آقای خمینی کرده بود. فکر می کنم جمله این بود که ایشان درایران
نیست و کاملا در جریان امور نیست. مصاحبه هم درباره اعتصاب کارگران نفت بود
و تعیین یک هیات برای مذاکره با کارگران، که آقای طالقانی نظرات خودش را
داشت و دیگرانی از تهران به آقای خمینی فشار می آوردند که اختیار مذاکره را
بدهد به آنها. بالاخره هم اینطور نشد. یعنی آقای خمینی از همان راه دور
متوجه نفوذ کلام و مدیریت آقای طالقانی شده و تعیین هیات مذاکره کننده را
به عهده آقای طالقانی گذاشت و فقط توصیه کرد که از آقایان روحانی هم در این
هیات استفاده شود که همینطور هم شد و فکر می کنم هاشمی رفسنجانی و احتمالا
ناطق نوری در هیاتی که طالقانی مامور مذاکره با اعتصابیون کرد جای گرفتند.
من آقای طالقانی را علاوه بر خصلت های عمیق انسانی، شخصیتی یافتم عمیقا
ملی، بشدت احساساتی و به همان اندازه خونسرد. این دو خصلت واقعا بصورت یک
تضاد در شخصیت آقای طالقانی همیشه باعث تعجب من می شد. چطور می شد یک فردی
هم احساساتی باشد و هم آنقدر خونسرد که شتابزده تصمیم نگیرد. در همان تب و
تاب انقلاب، یکی از مطبوعات غرب، شاید انگلستان از احتمال قریب الوقوع یک
کودتا خبر داده بود. فکر می کنم وسط های دولت ارتشبد ازهاری بود و همان
فشارهائی که سرلشکر خسروداد فرمانده هوانیروز و ارتشبد اویسی فرماندار
نظامی تهران برای گرفتن اجازه قلع و قمع انقلاب به شاه فشار می آوردند.
البته این را بعدها که خاطرات آقایان منتشر شد متوجه شدم. در آن موقع تایم
یک اشاره کوتاهی به احتمال یک کودتای خونین در دل حکومت نظامی ازهاری کرده
بود. بازهم فکر می کنم آن اسناد ساواک که دکتر یزدی بنام "آخرین تلاش ها در
آخرین روزها" منتشر کرده و در آن یک لیست 500 نفره برای دستگیری در شب اول
و اعدام وتبعید آنها مطرح است مربوط به همین ماجرا باشد. یعنی یکبار دیگر و
بصورت مسنجم تر و خشونت بار تر طرحی که قرار بود ازهاری به محض روی کار
آمدن اجرا کند، در دستور قرارگرفته بود. تایم از این ماجرا بو برده بود. تا
یادم نرفته این را هم بگویم که در همین لیست ها، این بار نام هوشنگ اسدی هم
قرار گرفته بود و این به معنای آنست که ساواک در جریان لو رفتن لیست
دستگیری های مطبوعاتی در فردای روی کار آمدن ازهاری و دهان به دهان شدن
اعضای این لیست بو برده بود که اسدی از همان کانالی که با بازجویش داشت خبر
را لو داده است. دراین باره هیچ قضاوتی نمی خواهم بکنم و هیچ سندی هم
دراختیار ندارم، بلکه استنباط من در باره قرار گرفتن نام اسدی در لیست
کودتائی که دکتر یزدی بنام "آخرین تلاش ها در آخرین روزها" منتشر کرده است.
در همین اسناد، دو سند و مکاتبه بین ساواک و فرمانداری نظامی وجود دارد که
در آنها به یکدیگر اطلاع میدهد که فلانی (یعنی من) در آدرسی که دراختیار
داریم زندگی نمی کند و نمی دانیم آدرس خانه کنونی اش چیست. در واقع من همه
جا آدرس خانه پدری ام را داده بودم و کسی از آدرس خانه خودم با اطلاع نبود
و ساواک هم برای شناسائی محل اقامت من به این خانه مراجعه کرده بود. این
همان خانه ایست که بعد از انقلاب یکی از انبارهای سلاح هائی تبدیل شد که
توده ای ها درجریان شرکت درقیام مسلحانه و فتح پادگان ها و زندان ها و
ساواک بدست آورده بودند. درباره این خانه و محل اختفای سلاح ها و انگیزه
نگهداشتن آنها بعدا و در توضیح یورش دوم به حزب برایتان خواهم گفت. زیرا هم
شادروان کیانوری و هم مهدی پرتوی در جریان محاکمات به آن اشاره ای ناقص و
گذرا کرده اند. هم درباره محل، یعنی خانه پدری من و هم در باره یافتن محل
ویژه سلاح ها که پاسداران پس از سه ساعت سوراخ سوراخ کردن هر کجای خانه که
به عقلشان رسیده بود نتوانسته بودند آن محل را پیدا کنند و سرانجام پرتوی
می گوید ساعت 3 صبح همان شب یورش دوم من را بردند به این خانه تا محل را
نشان بدهم و آنوقت محل را شکافتند.
برایتان از خبر کودتائی می گفتم که تایم اشاره به آن کرده بود. من رفتم
خانه آقای طالقانی. ساعت حوالی 3 بعداز ظهر بود. آقای طالقانی تعدادی
ملاقات کننده خصوصی داشت و با عبا و گرمکن سفید و معروف به "شمس" روی یک
تشکچه تقریبا وسط اتاق نشسته بود. یک ظرف نارنگی جلوی ایشان و ملاقات
کنندگان بود. من که وارد شدم او تعارف کرد که بروم بالا و کنار دستش
بنشینم. به ملاقات کنندگان هم همان جمله معروف را گفت "ایشان پل خبری ما با
روزنامه کیهان" است. دندان هایش را در آورده و نارنگی را از پوست دوم و
نازک آن در می آورد و در حالیکه آب نارنگی می چکید آن را با مهربانی کامل
به این و آن تعارف می کرد. یک پر از همین نارنگی را هم با همان مهربانی به
من داد و آهسته زیر گوش من پرسید: چه خبر؟ خبر احتمال کودتا را گفتم. سخت
به فکر فرو رفت و اتفاقا همان موقع مرحوم علی بابائی و یکنفر دیگر با شتاب
آمدند داخل و گفتند که اطراف مسجد هدایت چند کامیون سرباز پیاده کردهاند و
در مسجد را بسته اند. آنروز آقای طالقانی میخواست برای نماز مغرب برود
مسجد هدایت. آن مهربانی و خونسردی یکبار تبدیل شد به هیجان و احساس و
نارنگی را گذاشت زمین و گفت: حالا که اینطور شد من زودتر می روم مسجد و با
عصبانیت بلند شد که وضو بگیرد و برود. این را فقط بعنوان یک نمونه که شاهد
این دوگانگی و تضاد میان دو خصلت در ایشان بود گفتم. بعدها درجریان دستگیری
ساواکی ها و آوردن آنها به کوچه طالقانی نیز بارها شاهد این دوگانگی بودم.
برخی در همان کوچه می خواستند ساواکی هائی را که شناسائی و شکار کرده بودند
بکشند و او بشدت با این روش ها مخالفت می کرد. این ها مربوط به روزهای سقوط
ساواک و ارتش شاه نیست. بلکه مربوط به وقایع دانشگاه و شناسائی و شکار
ساواکی هاست. و نمونه های دیگر.
بحث ما خصلتهای آقای طالقانی و یا اختلافات میان روحانیون و مذهبیون از
همان ماه های قبل از سرنگونی شاه نبود، بلکه میخواستم بگویم که سیر حوادث
انقلابی به سمتی رفت که دیگر آن محاسبه سال 56 روی افرادی مانند حاج
سیدجوادی محلی از اعراب نداشت. اتفاقا هر اندازه این شخصیت ها کمرنگ تر می
شدند، نقش و شخصیت افرادی مانند زنده یاد به آذین پررنگ تر و برجسته تر می
شد و این نبود مگر بدلیل برجسته تر شدن روز به روز نقش و حضور حزب توده
ایران در تحولات انقلابی. بویژه وقتی مرحوم به آذین "اتحاد دمکراتیک مردم
ایران" را بنیانگذاری کرد که در واقع نخستین حرکت علنی حزب توده ایران در
داخل کشور و پس از سالهای کودتای 28 مرداد بود. ضمنا برپائی همین تشکیلات
سیاسی که قطعا در ملاقات های به آذین با رهبری حزب در برلین شرقی چارچوب آن
تعیین شده بود نیز نشان میدهد که سقوط سریع شاه و فروپاشی سلطنت او با
سرعتی که در سال 57 رخ داد پیش بینی نمی شد. به این ترتیب جنبش انقلابی
سخنگویان و رهبران دیگری پیدا کرده بود. کار از مرحله مخالفت با دیکتاتوری
شاه گذشته و به سرنگونی شاه رسیده بود و ارتباط های نوید هم ارتباط های
دیگری شده بود. البته هنوز دراین دوران زندانیان معروف توده ای آزاد نشده
بودند. منظورم افسران توده ای و رفیق خاوری است. ارتباط ما، یعنی نوید از
همین طریق با مذهبیون و سپس با رهبری مجاهدین خلق گسترش یافت. از همین طریق
با مرحوم حاج رضائی، پدر رضائیها آشنا شدم، و با اعتماد وارتباطی که او با
آقای طالقانی داشت و شاهد مناسبات و احترام عمیق من به آقای طالقانی بود،
با محسن رضائی که فکر می کنم الان مسئول سیاست خارجی مجاهدین خلق است آشنا
شدم و البته همه آنها می دانستند که من مذهبی نیستم و خود من هم رفتاری
داشتم که یکوقت چنین برداشتی را نکنند. بتدریج هم متوجه شدند گرایش من به
کجاست و ارتباط ها بر همین مبنا ادامه یافت. روزی که زنده یاد به آذین به
دیدار آقای طالقانی آمد، من در یک اتاق دیگر بودم و شاهد. روزی هم که رفیق
عموئی و زنده یاد به آذین بار دیگر به دیدار آقای طالقانی آمدند هم من در
یکی دیگر از اتاق ها بودم. این دیدارها بعنوان دیدارهای پس از زندان مشترک
و یا در چارچوب کانون نویسندگان ایران انجام میشد اما مرکز ثقل صحبت ها،
ارزیابی از مسیر انقلاب و حوادث آینده بود. منتهی حوادث چنان شتابناک جلو
رفت که کسی فرصت نکرد یارانش را انتخاب کند!
راه توده 181 16.06.2008
در فرمات
PDF :
بازگشت