یادمانده های علی خدائی- 93 نشریه "همراهی" سه شماره بیشتر دوام نیآورد! |
همیشه شماها سئوال دارید، این دفعه من سئوال دارم. چرا نامه دکتر احمد دانش را در ادامه گفتگوی قبلی یادتان رفت در راه توده منتشر کنید؟ من که خواهش کرده بودم. - حق با شماست اما مسئله اینست که ما منتظر عکس تازه ای از ایشان بودیم که قرار است بزودی برسد. حتی اگر عکس هائی که قرار بوده برسد هم نرسید در شماره 406 راه توده این نامه را منتشر خواهیم کرد. - بسیار خوب. میدانید چرا حساسیت دارم؟ برای این که ما به هیچ وجه نباید به خودمان اجازه بدهیم رویدادهای تاریخی حزب و چهره هائی که در این رویدادها نقش داشته اند فراموش شوند. اینطور نباید باشد که چون چندین سال از یک واقعه ای گذشت و حوادث دیگری روی داد، آن چهره ها و آن حوادث تاریخی در سایه قرار بگیرند. ما در راه توده این سیاست را بعنوان یکی از ارکان استراتژی دفاع از حزب تا حالا دنبال کرده ایم و بعد از این هم باید دنبال کنیم. - کاملا موافقیم و حتما پیام های مربوط به مقاله "یادی از کیانوری" را هم دیده اید و میدانید که خیلی از فیسبوک هائی که توده ایها دارند، این مقاله را به اشتراک گذاشتند. - فیسبوک ها را نمی دانستم اما پیام ها را خواندم و البته به خود من هم چند رفیق قدیمی تلفن کردند و بابت نوشتن و منتشر کردن آن تشکر کردند. شخصا خیلی خوشحالم که این مقاله با چنین استقبالی روبرو شد. پیشنهاد من اینست که پیام ها را بدهیم به مسئول صفحه پیام ها و گفتگوی خودمان را ادامه بدهیم. - کاملا موافقیم. اما قبل از آن این را هم بدانید بد نیست که آقای "مانوک خدابخشیان" که چند سال پیش چندین مصاحبه رادیوئی با شما کرده بود، دوباره فعال شده و یک برنامه رادیوئی گرفته که در آن، بخش هائی از آن مصاحبه ها را بعنوان "آنچه گفته شد و آنچه می بینیم" پخش می کند. خیلی برنامه جالبی است زیرا بصورت مستند اوضاع امروز حکومت را تشریح می کند و بعد هم قسمت هائی از مصاحبه های با شما را که مربوط به 8 سال پیش است پخش می کند که پیش بینی همین روزها بوده. - من اطلاع نداشتم و از همان 8 سال پیش تا حالا هم تماسی با هم نداریم. گویا بخاطر همان مصاحبه ها در رادیو ایران مسئله پیدا کرد و از آنجا آمد بیرون. این رادیوئی که حالا در آنجاست اسمش چیه؟ - "رادیو فارسی" که بنیان گذارش سعید قائم مقامی است. - من تا حالا نشنیده ام. البته من و آقای قائم مقامی با هم در یک دانشکده و در یک کلاس و در یک رشته همکلاس بودیم. من رفتم کیهان و ایشان رفت تلویزیون و گوینده اخبار شد، خیلی هم گوینده خوبی بود. خدابخشیان را هم که میدانید مفسر ورزشی رادیو بود و در بخش فوتبال خیلی مسلط بود. از اقلیت های ارمنی ایران است و بسیار هم انسان شریف و سالمی است. شیله پیله ندارد.
- خُب. برویم به دبیرخانه. - همانطور که گفتم دبیرخانه بتدریج روی دو کار متمرکز شد. ابتدا مسائل مربوط به مهاجرین توده ای مینسک، باکو و تا حدودی مسکو زیرا "زمانی" در مسکو برای خودش ریاست داشت و البته در مورد باکو هم کاری به کار تشکیلات فرقه دمکرات آذربایجان نداشت زیرا آنها سازمان و مسئولین خودشان را داشتند و حسابشان از حساب نسل جدید توده ای که پس از یورش از ایران خارج شده بود جدا بود. بنابراین، بیشتر از همه مسائل مینسک و توده ایهای باکو در دبیرخانه متمرکز شد. بخش دوم فعالیت دبیرخانه امور مربوط جلسات هیات سیاسی بود که البته در هر دو بخش و بویژه در بخش دوم عمدتا من و مسئول دبیرخانه یعنی محمد حقیقت فعال بودیم. تهیه گزارش از دو یا گاهی سه واحد مینسک و باکو و مسکو برای بررسی در هیات سیاسی، درکنار تهیه دستور کار هیات سیاسی و مسائلی که بتدریج جمع شده بود و باید در این هیات درباره آنها تصمیم گرفته می شد. از جمله مسائل سیاسی- تحلیلی اوضاع ایران. جلسات هم هر چند ماه یکبار در پراگ تشکیل می شد. رادیو زحمتکشان هم همچنان اما با ملاحظاتی که ناشی از تغییرات سیاسی در افغانستان بود به کارش ادامه میداد اما واحد حزبی افغانستان بسیار کم شمار شده بود. بتدریج رفقای توده ای و اکثریتی مقیم افغانستان از طریق سازمان ملل به کشورهای اروپائی منتقل می شدند زیرا در افغانستان گام به گام آن شرایط مطلوبی که در زمان ببرک کارمل برای فعالیت ما وجود داشت، در زمان دکتر نجیب الله محدود می شد که البته این تصمیم شخصی نجیب الله نبود. اتفاقا وی بسیار هم رابطه خوبی با حزب داشت و در دوران ببرک کارمل و زمانی که خودش مسئول تشکیلات اطلاعاتی افغانستان بود بسیار هم به ما برای فعالیت در مرزها کمک کرد. بلکه مسئله اصلی تغییر سیاست در مسکو، عقب نشینی ارتش افغانستان، پرستوریکا و آغاز سیاست آشتی ملی در افغانستان بود. سیاستی که منجر به فروپاشی اتحاد شوروی و فاجعه سقوط دولت آشتی ملی در افغانستان و تسلط طالبان بر این کشور شد. من، بعدها و در ارتباط هائی که با اسدالله کشمند، برادر سلطانعلی کشمند نخست وزیر افغانستان تا پیش از ترور ضد انقلابی و ناجوانمردانه وی در مقابل مسجد مرکزی کابل داشتم، میدانم که دکتر نجیب الله بسیار تلاش کرد تا بلکه مناسبات دولتش با جمهوری اسلامی مناسبات دوستانه و حسن همجواری شود اما دست هائی در درون حاکمیت جمهوری اسلامی مانع شد. حتی یکبار نجیب الله که از یک سفر خاورمیانه ای باز می گشت اجازه خواست تا هواپیمایش در مشهد به زمین بنشیند تا درباره برقراری مناسبات با مقامات جمهوری اسلامی گفتگو کنند، هواپیما اجازه فرود گرفت و تا آنجا که بخاطر دارم یکساعتی نیز وی در فرودگاه منتظر ماند تا بلکه این گفتگو انجام شود و حداقل کمک تسلیحاتی و مالی جمهوری اسلامی به گروه های اسلامی که علیه دولت می جنگیدند متوقف شود اما نشد. من به شما می گویم که سهم جمهوری اسلامی در فاجعه افغانستان باندازه پاکستان نیست، اما بهرحال سهم غیر قابل انکاری است. شاید زمانی که طالبان بر کابل مسلط شدند و آن فجایع را آفریدند جمهوری اسلامی تازه فهمید آش خودش را خورده اما حلیم حاج عباس را هم زده، اما دیگر خیلی دیر بود. بهرحال، می خواستم بگویم که در دوران ریاست جمهوری دکتر نجیب الله و اجرای سیاست آشتی ملی در افغانستان، پرستوریکا در اتحاد شوروی و بویژه عقب نشینی واحدهای ارتش سرخ از افغانستان امکان فعالیت حزب و اکثریت در افغانستان به مرزهای ناممکن رسید و بصورت طبیعی رادیو زحمتکشان هم تعطیل شد. واقعا هم دیگر نمی شد در افغانستان ماند. از همان آغاز سیاست آشتی ملی مرزها مقدار زیادی از کنترل خارج شد و بتدریج سر و کله ایرانی هائی در کابل پیدا می شد که معلوم نبود سرشان به کجا بند است. هم از طریق هرات می آمدند و هم از طریق مرزهای بلوچستان ایران و افغانستان و امکان همه نوع حادثه آفرینی بود. اتفاقا یکی از مسائلی که تا مدت ها بصورت گزارش از طرف دبیرخانه به هیات سیاسی برده می شد و یا بصورت توصیه به دو دبیر حزبی یعنی خاوری و صفری نوشته می شد همین مسئله و ضرورت سرعت عمل بیشتر برای تعیین تکلیف توده ایها در افغانستان بود که خوشبختانه خوب عمل شد و هم توده ایها و هم اکثریتی ها پیش از هر حادثه ای نوبت به نوبت از افغانستان خارج شدند. شما تصور کنید طالبان به کابل می رسیدند و توده ای به چنگشان می افتاد. فکر کنم برایتان گفتم که در همان ابتدای رسیدن طالبان "تپه شهدا" که قربانیان جنگ داخلی و قربانیان حزبی انفجارها و ترورها در آنجا دفن شده و پرچم بسیار بلند حزب و دولت بر فراز آن بود را ویران کردند. رفیق نامور خودمان هم در همین تپه به خاک سپرده شده بود. تمام قبرها را شخم زد طالبان و استخوان ها را سوزاند. در کنار این دو عرصه کار دبیرخانه که برایتان گفتم، بتدریج کتابخانه دبیرخانه سر و سامانی گرفت و دوره های دنیا و مردم و نامه مردم، دنیا، تحلیل های هفتگی، مسائل بین الملل و کتاب هائی که حزب در داخل کشور منتشر کرده بود و همه را در افغانستان جمع کرده بودیم در این کتابخانه جمع شد. خوشبختانه تمام آثار منتشر شده حزبی، چه پیش و چه پس از انقلاب 57 در افغانستان بود و ما به آسانی یک دوره از همه آنها توانستیم جمع کنیم. حتی بسیاری از این آثار را در چند نسخه داشتیم. برای کسانی که در آن سالها در افغانستان نبوده اند دشوار است تصور کنند پیوند حزب دمکراتیک خلق افغانستان را با حزب توده ایران و علاقه و احترام عمیقی که رفقای رهبری این حزب نسبت به رفقای رهبری حزب ما داشتند. در واقع آثار حزبی آنها همان آثار حزبی ما بود و کتابخانه هایشان مملو از این آثار. کار دیگری هم که توانستیم بکنیم جمع کردن و آرشیو کردن روزنامه های چاپ ایران، مانند روزنامه اطلاعات و حتی کیهان چاپ لندن بود که از برلین غربی برای دفتر مجله صلح و سوسیالیسم می فرستادند و همیشه یک گوشه اتاق خاوری مملو از این روزنامه ها بود. اینها را هم منتقل کردیم به دبیرخانه و آرشیو آنها را شروع کردیم. در مینسک و باکو و مسکو این امکانات نبود و بویژه واحد حزبی مینسک بکلی از اوضاع ایران بی خبر بود زیرا رادیوهای فارسی زبان هم در جمهوری بلاروس یا گرفته نمی شد و یا نیاز به رادیوی موج کوتاه قوی بود. من پیشنهاد کردم از اخبار سیاسی و مهم این روزنامه ها و همچنین اخبار رادیوهای فارسی زبان هر هفته یک بولتن درست کنیم و با دستگاه نسبتا مجهز فتوکپی که در دبیرخانه بود آن را تکثیر کرده و برای مسکو، مینسک و باکو بفرستیم تا بین حوزه ها تقسیم شود و موضوعات آن در دستور تحلیل حوزه ها قرار بگیرد و نظرات ارائه شده در حوزه ها نیز جمع بندی شده و یک نسخه برای دبیرخانه فرستاده شود. این پیشنهاد با موافقت هیات سیاسی روبرو شد و من هم با تجربه ای که دراین زمینه در دفتر روابط عمومی حزب داشتم و بولتن هیات سیاسی و کمیته مرکزی را منتشر می کردم، خیلی سریع این پیشنهاد را عملی کردم. بولتن خوبی شد و با استقبال بسیار هم در مینسک و باکو روبرو شد. حوزه های حزبی هم حیات تازه ای گرفتند و از آن مهم تر این که حالا دبیرخانه میدانست در حوزه ها علاوه بر جر و بحث های مهاجرتی و معیشتی از نظر سیاسی چه می گذرد و انسجام سیاسی رفقا در چه سطحی باقی مانده است. اولین گزارشی که با استفاده از همین گزارش ها برای هیات سیاسی تهیه شد هم با استقبال روبرو شد تا این که بالاخره یکبار خاوری که برای دیدار دبیرخانه آمده بود پیشنهاد کرد حالا که این بولتن اینجا تهیه می شود بهتر است گاهی یک مقاله ای و یا تحلیلی هم مستقل از اخبار در آن نوشته شود. طبیعی بود که من فورا استقبال کردم و در اصل هم پیشنهادش به من بود و به همین دلیل هم من در مقابل پیشنهاد کردم برای این بولتن یک اسمی هم در نظر گرفته شود که تعیین اسم هم به عهده من گذاشته شد. روز بعد من و مسئول دبیرخانه به دیدار خاوری در دفتر مجله صلح و سوسیالیسم رفتیم و اسم بولتن را "همراهی" پیشنهاد کردیم که قبول کرد. این همراهی، از هفته بعد منتشر شد با سرمقاله هائی که من می نوشتم و خاوری هم خیلی از تهیه آن خوشحال بود. حالا دیگر اسم آنچه منتشر می کردیم "بولتن اخبار" نبود، بلکه هفته نامه "همراهی" بود، در 8 برگ کاغذ 4A. هر بار هم یک نسخه برای رفقای نامه مردم و صفری می فرستادیم که در برلین شرقی مستقر بودند. این "همراهی" در حقیقت بخشی از آن نظر و پیشنهاد من بود که در جریان تعطیل کردن "راه توده" در آلمان غربی در بحث هائی که با خاوری و صفری داشتم، در مخالفت با تعطیل کردن آن داشتم. این دو اعتقاد داشتند که وقتی "نامه مردم" بعنوان ارگان مرکزی حزب درخارج منتشر می شود دیگر لازم نیست که یک نشریه هوادار هم بنام راه توده در اروپای غربی منتشر شود، زیرا این خطر هست که بتدریج تبدیل به یک نشریه اپوزیسیون داخلی حزبی بشود و کنترلش هم از دست رهبری حزب که در شرق است خارج شود. من منکر این خطر و دلهره ای که خاوری و صفری داشتند نیستم و آن را تا حدود زیادی هم درست میدانستم، اما معتقد بودم که می شود این نشریه را با یک مسئول محکم و استوار منتشر کرد و بسیاری مطالبی را که در ارگان مرکزی حزب صلاح نیست نوشته شود در این نشریه منتشر کرد و توده ایهائی را که دست به قلم هستند در اطراف این نشریه حفظ کرد و ضمنا این نشریه تا حدودی حلقه ارتباط توده ایها با هم بشود. بنابراین مسئله اصلی پیدا کردن یک مسئول محکم و توانمند در نوشتن است که در غرب هم زندگی کند. من البته در آن زمان از وضع مهاجرین توده ای در غرب اطلاع کافی نداشتم و به همین دلیل هم وقتی صفری در پاسخ می گفت تو درجریان نیستی و به همین دلیل خوش باوری و یا خاوری با همان سبک خودش که استفاده از ضرب المثل هاست، می گفت این حرف ها خوب است اما "زنگوله را چه کسی گردن گربه ببندد؟" خلع سلاح می شدم زیرا واقعا هم خبر نداشتم در اروپا چه خبر است. حتی در مینسک و باکو هم نمی دانستم چه خبر است. دنیای حزبی من در افغانستان و مرزهای آن و ایران خلاصه بود. انتشار "همراهی" متاسفانه زیاد دوام نیآورد. مخالفت صفری با انتشار آن شروع شد. در باره بولتن حرفی نزده بود اما در باره "همراهی" ایرادگیری هایش بصورت نامه های کتبی شروع شد تا این که یک روز خاوری آمد دبیرخانه و بعد از کمی این پا و آن پا کردن گفت: فعلا دست نگهدارید و تهیه نکنید تا مسئله در هیات سیاسی بررسی شود. گویا پیشنهاد مقاله نویسی را خاوری خودش داده بود و صفری یا درجریان آن نبود و یا موافق آن نبود و این یعنی پایان کار "همراهی".
- یعنی بقیه اعضای هیات سیاسی نظری نداشتند؟
- چرا، آن موقع ژیلا سیاسی که در برلین شرقی بود هم عضو هیات سیاسی بود و فکر می کنم علاوه بر مسئولیت ارتباط بین المللی حزب در کار سازمان های غرب کشور هم فعال بود. او هم موافق انتشار "همراهی" بود و حتی بعد از دریافت شماره اول، پیشنهادهائی هم برای بالا بردن کیفیت آن داد که اخیرا نامه آن پیشنهادها را در میان یادداشت ها پیدا کردم که برایتان میدهم تا بعنوان دنبال همین گفتگو منتشر کنید. اگر مثل نامه "احمد دانش" فراموش نکنید. - نه مطمئن باشید یادمان نمی رود. آئین نامه جنجالی را هم در شماره گذشته منتشر کردیم.
- البته با یک روز تاخیر و پس از سئوال من که چرا آنها را منتشر نکرده اید. - دفعه پیش کار صفحه بندی با مشکل برخورد کرد و این مسائل پیش آمد.
- ببینید. صفری به همان اندازه که کینه توز بود، کم جسارت هم بود. این شیوه او بود که حرف خودش را سعی می کرد به اشکال مختلف از دهان و قلم دیگران بزند. یعنی دیگران را تحریک می کرد و بقولی مغزشان را کم کم می خورد تا بالاخره نظر آن فرد مثل نظر خودش بشود و آنوقت می گفت : خب، چرا این نظرت را در جمع نمی گوئی؟ یعنی حرف خودش بود، اما آنقدر صبر کرده بود تا یک کس دیگری پیدا شود و از دهان او و یا از قلم او این حرف را بزند. درباره "همراهی" هم خودش مستقیم به ما نگفت ایراد کار چیست و چرا نباید منتشر شود، بلکه آنقدر غرغر کرده بود که بالاخره خاوری به این نتیجه رسید که "پولم حلال و جانم آزاد". تعطیلش کنید تا خلاص شوم. او نمی خواست کنار "نامه مردم" یک نشریه ای شکل بگیرد. حتی نشریه ای مثل همراهی که عمدتا خلاصه اخبار بود و در محدوده مینسک و باکو و مسکو توزیع می شد. آن هم در حوزه های حزبی. تمام امور می خواست دست خودش باشد. به همین دلیل هم اهل سازماندهی و تشکیلات نبود و برایتان گفتم که چند بار به شوخی و جدی گفت که یک حزب 10 – 15 نفره کافی است. این تفکر او بود. من او را در سال 57 در برلین شرقی دیدم. برایتان تعریف کردم که از ایران رفته بودم تا شرایط کشور را توضیح بدهم و کیانوری من را یک روز برد به یکی از اتاق های هتل کمیته مرکزی که دو نفر در آنجا منتظر بودند. آنها را معرفی کرد: "رفیق ایرج و این هم رفیق صفری. هرچی به من در این دو روز گفته ای از ایران برای این دو رفیق بگو!" و خودش هم علیرغم دو بار درخواست رفیق اسکندری که "کیا خودت هم بشین" تقریبا عصبانی از در اتاق رفت بیرون، که نشان میداد هنوز از بحث های بین خودشان درباره اوضاع ایران عصبانی است. در آن دیدار که شاید 3 ساعت طول کشید، صفری یک کلام حرف نزد و سرش پائین بود و با تسبیحی که دستش بود باز می کرد اما حرف های اسکندری را با سر تائید می کرد. این شیوه او بود. مثلا درباره پیشنهاد خائن اعلام کردن کیانوری و طبری هم او لاهرودی را جلو انداخته بود. فکر و پیشنهاد از خود صفری بود، اما آنها که آن زمان درهیات سیاسی بودند خوب میدانستند که این پیشنهاد،؛ پیشنهاد و فکر لاهرودی نیست، بلکه پیشنهاد و خواست صفری است. بعد از نامه ژیلا سیاسی که با دیدن شماره اول "همراهی" خیلی خوشحال شده و پیشنهادهایش را هم داده بود، پس از شماره دوم یک نامه تایپ شده بلند بالا با امضای تحریریه نامه مردم رسید که معلوم بود نثر صفری است. به هیچ وجه دوستانه نبود و بوی مخالفت با انتشار همراهی را می داد. من همان موقع به رفقای دبیرخانه گفتم که بزودی بیکار می شویم. پس از شماره سوم هم خاوری در واقع نظر صفری را بصورت شفاهی ابلاغ کرد و همراهی تعطیل شد. در ارتباط با جلسات هیات سیاسی و گزارش هائی که از طرف دبیرخانه به این هیات برده شد هم دو مورد مهم را می خواهم بگویم. یعنی انتشار نامه دکتراحمد دانش و انتشار عکس خانم مدرسی. تصمیم به انتشار این نامه و عکس را تا آنجا که میدانم صفری خودش گرفت. عکس های خانم مدرسی را وقتی من در افغانستان بود، از طریقی که صلاح نیست بگویم به دست من رسید. خانم مدرسی که همه او را بنام "فردین" می شناسند و اسم واقعی اش "سیمین" بود، نوه آیت الله مدرسی تهرانی بود و از مراجع زمان خود. الان یادم نیست امام جمعه کدام مسجد مهم تهران بود. پدر خانم مدرسی هم با آن که روحانی نبود، از چهره های مذهبی شناخته شده بود و بسیار مورد احترام و اعتماد. وقتی آقای مدرسی در بستر مرگ بوده، خانواده خانم مدرسی از مقامات (نمی دانم کدام مقام و یا مقامات) تقاضا می کنند اجازه بدهند "سیمین" برای آخرین بار پدرش را ببیند. با این درخواست با توجه به اعتبار آیت الله مدرسی تهرانی موافقت می شود و "فردین" را با چادر می آورند خانه. البته همراه پاسدارها. زمانی که کنار تخت پدرش می نشیند، از داخل کمد لباس کسی که پنهان شده بوده از وی عکس می گیرد. یعنی همان عکسی که الان بحث آن را کردم و در افغانستان به من رسانده شد. فکر کنم برایتان گفتم که من با فردین از کیهان آشنا بودم و او هم یکی از حلقه های حزبی سازمان نوید در واحد هاتفی بود. ما هیچ ارتباط نویدی با هم نداشتیم، چون واحد من مستقل بود و واحد هاتفی هم مستقل. خانم مدرسی در همان حضور کوتاه مدتی که در خانه پدری اش داشته، بی اعتناء به توصیه ها و دستوراتی که در زندان به او داده بودند ناگهان دهان باز می کند و برای اولین بار با صدای بلند جیغ می زند: اینها رحمان را در زندان کشتند! این عکس ها وقتی به من رسید که اتفاقا صفری هم برای کارهای رادیو زحمتکشان آمده بود افغانستان. من یادداشت کوتاهی که برای من نوشته شده و شرح به خانه آوردن فردین بود را برای صفری خواندم و دو قطعه عکسی را هم فرستاده بودند نشانش دادم. اصلا نمی شناخت کیست و چیست. برایش شرح دادم "فردین" کیست. گفت عکس ها را بده که من در آرشیو نامه مردم نگهداریم. من هم دادم. هیچ صحبتی از انتشار آنها نبود و در نامه ای هم که برای من نوشته بودند قید شده بود "تو بدان چه گذشت". صفری این عکس ها را برد و یکبار سر از نامه مردم در آورد. من نمی دانم و نمی خواهم قضاوت کنم که انتشار این عکس ها و ماجرای به خانه آوردن فردین نقش تعیین کننده در اعدام او داشت یا نداشت، اما یک مسئله قطعی است و آن این که از میان زنان توده ای تنها زنی که از جمع اعضای کمیته مرکزی حزب و حتی از میان زنان توده ای در سال 67 اعدام کردند "فردین" بود. او حتما با قصد ونیت بدی این عکس ها را منتشر نکرد، بنظرم به جنبه تبلیغاتی و افشاگرانه آن بیشتر توجه کرد تا به واکنش حکومت و این ناشی از کم اطلاعی و بی خبری صفری از دوران فعالیت علنی بعد از انقلاب حزب و شناختش از کادرهای حزب و دسته بندیهای درون حکومت بود. من بعدها، یعنی بعد از فروپاشی اتحاد شوروی و باز شدن دیوار میان دو برلین، در میان انبوهی از کاغذها و کتاب هائی که بصورت شخم زده از دفتر نامه مردم آورده بودند در آپارتمان کوچکی که در محله "پانکو" ی برلین شرقی واقع بود و دراختیار حزب بود و من هم پیش از کنگره اول مدتی در آن مستقر شده بودم، یکی از آن عکس ها را پیدا کردم. یعنی همین عکسی که تا حالا چندین بار در راه توده منتشر کرده ایم و این بار هم همراه با این گفتگو حتما منتشر کنید. مورد دوم که با گلایه های تند خانواده و رابطین انجامید، انتشار نامه دکتر احمد دانش بود خطاب به آیت الله منتظری. نامه ای بسیار متین، دردانگیز و افشاگر. دراین مورد هم من نمیتوانم ادعا کنم که مثلا اگر این نامه منتشر نمی شد احمد دانش را همراه با بقیه اعضای رهبری حزب در زندان نمی کشتند و یا او را از جمع رهبری حزب در زندان جدا کرده و مثلا آزاد می کردند. خیر. این نظر را قطعا ندارم. اما نحوه انتشار این نامه هم شبیه همان عکس و خبر فردین بود. یعنی نامه را برای اطلاع دراختیار او گذاشته بودند و او منتشر کرد و باعث اعتراض هائی شد که بالاخره بصورت یک گزارش تسلیم هیات سیاسی شد تا راه حلی برای آن پیدا شود و یا از صفری خواسته شود اینگونه بی "گدار" و بدون مشورت به آب نزند. درباره قتل عام زندانیان سیاسی و بحث های پیش از تهیه اعلامیه آن برایتان خواهم گفت. اما نه امروز.
|
راه توده 406 19 اردیبهشت ماه 1392