سابقه دو بحث بزرگ در جنبش
جهانی
کارگری- کمونیستی
تشکیل ارتش سیاسی
و پرهیز از "مذهب ستیز"
ف. م. جوانشیر
(9)
صفحاتی از تاریخ جنبش جهانی کارگران
درسنامه – 9
و- آنارشیسم باکونین و آغاز نبرد مارکسیسم علیه آن- کاهش نفوذ هواداران
پرودون در درون انترناسیونال و به طور کلی در درون جنبش کارگری به هیچ وجه به معنای
پایان نبرد نبود، بلکه آغاز نبرد بود با اشکال نوین تظاهر آن. لنین در باره بیماری
انقلابیگری خرده بورژوائی می گوید این بیماری هر بار:
"با شکل اندکی تازه و با پوشش یا محیطی بی سابقه و در شرایط خود ویژه- و یا کمابیش
خود ویژه- بروز می کند."
کاهش نفوذ هواداران علنی پرودون باعث شد که نظریات خرده بورژوائی، این بار نیز "با
شکل اندکی تازه"، بروز کند. حامل این شکل تازه یک انقلابی روس به نام "باکونین"
بود. وی عقاید پرودون را با کمونیسم توطئه گر "وایتلینگ" و تکه پاره هائی از عقاید
ماتریالیستی مارکس و انگلس به هم آمیخته و از آن معجونی ساخته بود که ظاهرا "مستقل"
بود و به خود وی تعلق داشت.
اساس عقاید باکونین را نظر او نسبت به دولت تشکیل می داد. باکونین این اندیشه را از
پرودون به عاریه گرفته بود که دولت وسیله اعمال قهر است و باید از میان برود. اعضای
جامعه که تولید کنندگانند باید در تعاونی ها گرد آیند و به جای دولت، روابط
قراردادی میان افراد و گروه های خودمختار برقرار کنند. پرودون بود که کلمه آنارشی-
یعنی بی حاکمیتی- را وارد فرهنگ سیاسی کرد. البته در اینکه دولت باید از میان برود
حرفی نیست. مارکسیست- لنینیست ها نیز همین نظر را دارند. اما مسئله اینست که
دولت کی و چگونه می تواند از میان برود؟ دولت یک نهاد طبقاتی است و تنها وقتی
می تواند از میان برود – و از میان می رود- که طبقات از میان بروند و جامعه بدون
طبقات تشکیل شود. به عبارت دیگر برای اینکه دولت از میان برود و قبل از اینکه دولت
از میان برود، باید پرولتاریا در سازمان سیاسی حزبی خود متشکل شود، توده های زحمتکش
غیر پرولتری را دور خود گرد آورد، بورژوازی را منفرد سازد، حاکمیت بورژوازی را
براندازد، ماشین دولتی بورژوائی را بشکند و ماشین دولتی نوین یعنی دیکتاتوری
پرولتاریا را برقرار سازد تا همین دیکتاتوری پرولتاریا (که دیگر دولت به معنای
واقعی نیست، دولت اکثریت است، اقلیت استثمارگر را تحت فشار می گذارد) از طریق محو
طبقات اجتماعی و ساختمان سوسیالیسم و کمونیسم به سوی زوال برود، رفته رفته محو شود
و جای حکومت بر افراد و انسان ها را- که نقش دولت های متکی بر طبقات استثمارگر است-
حکومت بر اشیاء یعنی اداره امور تولید جامعه بگیرد.
باکونین نیز مانند پرودون تنها نصف اول این تئوری کامل مارکسیستی در باره دولت را
می پذیرفت، یعنی نصفه مربوط به ضرورت محو دولت. اما نصفۀ دوم را که چگونگی و زمان
محو دولت را نشان می داد قبول نداشت. به نظر باکونین چنین می آمد که هر نوع دولتی،
صرفنظر از ماهیت طبقاتی آن، وسیله اعمال ترور و منشاء شر است؛ و لذا دیکتاتوری
پرولتاریا نیز منشاء شر است و نباید برقرار شود. در عقاید باکونین مانند سایر
آنارشیست ها تجلیل از "آزادی فردی" جای بسیار بزرگی می گرفت. به نظر وی انسان باید
از همه چیز و از جمله از هر نوع انضباطی، از هر نوع تبعیت آزاد باشد. انضباط حزبی،
تبعیت اقلیت از اکثریت، پذیرش مقامات رهبر و غیره در نظر باکونین مانع "آزادی فردی"
بود.
پایه این تئوری نادرست در باره دولت، درک نادرست از مبارزات طبقاتی بود. باکونین
نیز مانند پرودون به جای محو طبقات اجتماعی- که از طریق انقلاب سوسیالیستی مقدور
است- خواستار تساوی طبقات بود. وی نقش پرولتاریا صنعتی را درک نمی کرد. در نظر او
جوامع بشری به فقرا و ثروتمندان – صرف نظر از فرماسیون اجتماعی- تقسیم می گشت و
چنین می نمود که هر کس فقیرتر است انقلابی تر است. بنابراین به عقیده وی دهقانان
ورشکست شده، بی کاران و حتی عناصر وامانده و لومپن جوامعی که سرمایه داری در آن
تازه ریشه می کند به مراتب "انقلابی ترند" تا پرولتاریا صنعتی و متشکل در واحدهای
عظیم تولیدی.
از نظر فلسفی باکونین در مواضع ایدآلیسم باقی می ماند. البته وی در ادعا ماتریالیست
تر از هر ماتریالیستی بود. با شدتی خارج از قاعده به مذهب می تاخت ولی در حقیقت
ایدآلیست بود. وی نمی توانست درک ماتریالیستی تاریخ را که مارکس کشف کننده و تدوین
کننده آن بود، هضم کند، تکامل قانونمند جامعه را بفهمد و بستر این تکامل را بشناسد.
تعویض قانونمند فرماسیون های اقتصادی- اجتماعی، قانونمندی مبارزات طبقاتی،
قانونمندی تکامل جامعه سرمایه داری و چگونگی گذار آن به سوسیالیسم برای وی بیگانه
بود. در نتیجه آنچه از انقلابیگری برای باکونین باقی می ماند عبارت بود از خشم
طوفانی و عظیم نسبت به دستگاه دولتی، کینه و نفرت نسبت به گردانندگان آن، دعوت به
ابراز خشم، ویران کردن و از میان بردن همه این دستگاه بدون اینکه چیزی جای آن
گذاشته شود و بدون اینکه مقدمات لازم برای تحول انقلابی فراهم آورده شود.
برای مارکسیسم، انقلاب عبارت از ویرانگری نیست؛ ساختمان جامعه نوین است بر ویرانه
های جامعه کهن. هدف پرولتاریا ساختمان کمونیسم است و لذا تنها آن چیزهائی که از
جامعه بورژوائی را از میان می برد تا حاکمیت خود را برقرار سازد و یا دقیق
تر بگوئیم هر گونه حاکمیت دولتی را ویران نمی کند بلکه حاکمیت را از دست
بورژوازی می گیرد. پرولتاری با تکیه به قدرت حاکمه پرولتری- یعنی دیکتاتوری
پرولتاریا- مناسبات تولیدی سرمایه داری را از میان می برد تا طبقات آشتی ناپذیر را
از میان ببرد، مناسبات تولیدی سوسیالیستی را برقرار سازد و جامعه را به سوی کمونیسم
و استقرار کامل جامعه بدون طبقات رهنمون شود.
برای رسیدن به این هدف پرولتاریا باید قبل از انقلاب نیز به کار سازندگی
عظیمی دست بزند، طی مدت طولانی و در مبارزه روزمره با دشمنان طبقاتی خویش
ارتش سیاسی انقلاب را گرد آورد، قدرتی به وجود
آورد برتر از قدرت بورژوازی تا بتواند بر آن فائق آید.
وقتی انقلاب را تنها ابراز خشم و ویرانگری بدانیم، در واقع از روند انقلاب که روندی
طولانی است، تنها یک لحظه و یک لمحه را، آنهم به طور ناقص در نظر گرفته و مطلق کرده
ایم. باکونین درست همین کار را می کرد. وی تنها یک لحظه، لحظه ویران کردن حاکمیت
استثمارگران را، آنهم به صورت ابراز خشم، مطلق می کرد. و اما اینکه چگونه باید به
چنین هدفی دست یافت، در نظریات باکونین جواب درستی نداشت. وی اهمیت حزب پرولتری را
درک نمی کرد، و بالاتر از آن چنانکه گفتیم، به اهمیت خود پرولتاریا واقف نبود، و
لذا برای وحدت پرولتاریا نقشی قائل نبود؛ تاکتیک درست مارکسیستی را که انترناسیونال
زیر رهبری مارکس و انگلس پیش می برد، نمی فهمید. در نظر او مبارزه برای بهبود زندگی
طبقه کارگر، تدارک اعتصاب های کارگری، کوشش برای کسب حق رأی برای کارگران در
انتخابات مجلس، شرکت در انواع مبارزات دمکراتیک و غیره، تلف کردن وقت و عقب انداختن
"انقلاب" بود.
برای مارکسیست ها شرکت در همه اشکال مبارزات روزمره و سازماندهی مداوم انقلابی از
این جهت لازم و درست است که مقدمات انقلاب را فراهم می کند؛ طبقه کارگر در جریان آن
به آگاهی سیاسی و طبقاتی دست می یابد، مستقل از بورژوازی متشکل می شود، متحدین خود
را می یابد و بالاخره آن نیروی سیاسی را کسب می کند که بر نیروی حاکم بورژوازی
برتری دارد؛ و بوسیله این نیروی برتر است که می تواند بر بورژوازی پیروز شود.
وقتی این تاکتیک پذیرفته نشود و کار طولانی سازنده برای ایجاد این نیروی برتر انجام
نگیرد دعوت به انقلاب حرف بیهوده و تو خالی است، جمله پردازی انقلابی مآبانه است
برای از میان بردن انقلاب.
باکونین عینا چنین وضعی داشت. او در عین حال که عقاید پرودون و آنارشیست های دیگر
امثال وی را به عاریه می گرفت، بیش از آنها "انقلابی" و در برخورد خویش بیش از آنها
متجاوز و پرمدعا بود.
در سال 1868 باکونین سازمانی بنام "آلیانس بین المللی دمکراسی سوسیالیستی" در ژنو
به وجود آورد. این سازمان جنبه بین المللی داشت و شعبه هائی در سایر کشورها، از
جمله در ایتالیا، باز کرده بود و در میان قشرهای عقب افتاده پرولتاریا و زحمتکشان
نیمه پرولتری و به ویژه روشنفکران انقلابی ماب، هوادارانی داشت. "الیانس" بر مبنای
نظریات باکونین ساخته شده بود؛ با هر نوع دولت- حتی دولت پرولتری- مخالف بود؛ با هر
نوع فعالیت سیای مخالفت داشت، ولی نقاط ضعف خود را در جملات پر طمطراق "انقلابی" می
پوشانید. مثلا مخالفت با هر گونه مبارزه سیاسی را اینطور تعبیر می کرد که دست زدن
به مبارزه سیاسی "به رسمیت شناختن" دولت است. ما از دولتی که آنرا به رسمیت نمی
شناسیم چگونه می توانیم خواستار تصویب این یا آن قانون باشیم! هدف ما محو دولت است.
در اساسنامۀ آلیانس گفته می شد:
"برادران بین المللی (منظور اعضای آلیانس است) هر نوع سازش و گذشت را رد کرده و هر
جنبش سیاسی را که هدف بلاواسطه و مستقیم آن پیروزی اصول آنان نباشد ارتجاعی می
دانند."
خواننده می تواند محتوی عمیقا ارتجاعی و سازشکارانه این ماده را با ظاهر و قالب
بسیار انقلابی ماب آن مقایسه کند تا به روش آنارشیست های گروه باکونین- و همه
گروهای دیگر خرده بورژوائی که پس از وی تا به امروز آمده اند- دست یابد. محتوی این
ماده و اندیشه اصلی آن این است که آلیانس از اعتصاب های کارگری حمایت نمی کند، به
مبارزات دمکراتیک توجه ندارد، مبارزه علیه سیاست داخلی و خارجی حکومت های بورژوائی
را نمی پذیرد یعنی از هر آنچه که واقعا انقلابی است، به دور است؛ اما ضمن فرار از
این مبارزه واقعا انقلابی، کسانی را که دست به چنین مبارزاتی می زنند، "سازشکار" می
نامد، و در باره اقداماتی که گویا "هدف بلاواسطه و مستقیم آن پیروزی اصول" است گنده
گوئی می کند بدون اینکه یک لحظه از خود به پرسد: پیروزی با کدام نیرو؟ کسی از تدارک
ارتش سیاسی پرولتاریا چشم می پوشد و آنرا "ارتجاعی" می داند چگونه می تواند از
پیروزی دم بزند؟
آلیانس باکونین طبق نظر خود وی به جای محو طبقات خواستار "تساوی طبقات" بود یعنی
اینکه پرولتر و بورژوا هر دو در جامعه باقی بمانند، اما با هم مساوی! باشند. این
اندیشه از آن پیشه وران ماقبل سرمایه داری است که شاگرد خود را ضمن اینکه به شدت
استثمار می کنند "پسر" خود می دانند. این اندیشه در عین حال از آن بورژواهائی است
که مؤسسات کوچک تولیدی دارند و خود بر آن نظارت می کنند و لذا قشر صنعتی بورژوازی
را نیز جزو طبقات مولد به حساب می آورند و برای این طبقه در کنار پرولتاریا تساوی
می خواهند.
شاهکار و برگ برنده آلیانس باکونین تقاضای لغو حق وراثت بود. باکونین لغو حق وراثت
را نقطه عزیمت انقلاب سوسیالیستی می دانست و چنین وانمود می کرد که اگر حق وراثت
لغو شود همه کارها روبراه خواهد بود. البته مارکس و انگلس نیز در مانیفست حزب
کمونیست- 45 سال پیش از تشکیل آلیانس باکونین لغو حق وراثت را در میان 56 ماده دیگر
به عنوان یکی از اقداماتی که دولت انقلابی پرولتری می تواند انجام دهد آورده بودند
و نظر باکونین از این حیث نوبر بهار نبود. اما نکته اینجاست که مارکس و انگلس در
این مدت از لغو حق وراثت به مراتب جلوتر رفتند و خواست ملی کردن مؤسسات سرمایه داری
را مطرح ساختند (به خواست های کمونیست ها در انقلاب آلمان که در صفحات پیش گفتیم
مراجعه شود) و چنانکه در بحث از اسناد برنامه ای انترناسیونال یادآوری کردیم در
اعلامیه مؤسسان انترناسیونال تعاونی کردن تولید در مقیاس ملی یعنی قرار گرفتن آن در
دست طبقۀ کارگر و زحمتکشان متحد آن که قدرت حاکمه را تسخیر کرده اند، طلب شده بود.
در چنین وضعی طرح لغو حق وراثت، آنهم به مثابه نقطه عزیمت و کلید همه مشکلات، گامی
به عقب بود.
مسئله اینست که پرولتاریا حاکمیت را به دست گرفته باشد و قادر باشد که بورژوازی را
سرکوب کند، در این صورت وظیفه ای که در برابر وی قرار گرفته محو مناسبات تولیدی
سرمایه داری است که اصل اساسی آن عبارت از مالکیت سرمایه داری است. پرولتاریا با
ملی کردن مؤسسات سرمایه داری یعنی محو مالکیت سرمایه داری و استقرار مالکیت
سوسیالیستی، مناسبات سرمایه داری را از میان می برد. البته این حالت به هیچ وجه
منتفی نیست که پرولتاریا چنین کاری را به تناسب شرایط گام به گام انجام دهد. بدین
معنا که ابتدا مؤسسات بزرگ و سپس مؤسسات کوچکتر را ملی کند. در مورد مؤسسات کوچک
پیشه وری طبعا باید راه تعاونی کردن را پیش گیرد. به علاوه بعید نیست که در حالتی
لازم آید که مالکیت قشر معینی از سرمایه داران در زمان حیات خود آنان دست نخورده
بماند و تنها از انتقال این مالکیت به ورثه و نسل بعدی جلوگیری شود. به این معنا
لغو حق وراثت جائی پیدا می کند. اما خارج از آن، اگر لغو حق وراثت را جانشین ملی
کردن بدانیم- یعنی پرولتاریا را ملزم کنیم که پس از سرنگونی حاکمیت سیاسی سرمایه
داران، مالکیت آنان را لااقل در مدت حیات یک نسل به رسمیت بشناسد و فقط حق وراثت
آنانرا قبول نکند- نظری ارتجاعی مطرح کرده و پرولتاریا را به شکست محکوم ساخته ایم؛
چرا که دست نخورده ماندن پایه اقتصادی حاکمیت سرمایه خطر بازگشت را در خود دارد و
پرولتاریا بلافاصله که حکومت را به دست می گیرد، باید زیربنای بورژوائی را موردهجوم
قرار دهد. از جانب دیگر اگر لغو حق وراثت را جانشین گردآوری مؤسسات کوچک در تعاونی
ها بدانیم یعنی واگذاری ارث زحمتکشان و یا قشرهای کوچک پیشه وری و دهقانی را به
اعضای خانواده آنها از همان ابتدا طرد کنیم، چپ روی خطرناکی مرتکب شده ایم و متحدین
پرولتاریا را علیه آن برانگیخته ایم.
به این ترتیب اندیشه لغو وراثت نه کشف عظیم و به اصطلاح نوبر بهار بود و نه به
معنائی که باکونین مطرح می کرد درست. گذشته از این وقتی باکونین ضرورت برقراری دولت
پرولتری را رد می کرد، مبارزه سیاسی را نمی پذیرفت، چه کسی می بایست حق وراثت را
لغو کند؟ و اگر آنطور که وی می گفت انسان آزاد است و "اقدامات اتورتیر" جایز نیست،
چگونه ممکن بود این فکر را جامعه عمل پوشانید؟
مارکس و انگلس با وجود اختلاف نظر سیاسی که با برنامۀ آلیانس باکونین داشتند- و
آنرا رسما در شورای کل انترناسیونال مطرح ساختند- وقتی آلیانس تقاضای عضویت در
انترناسیونال کرد، با این تقاضا موافقت نمودند، زیرا آنها انترناسیونال اول را به
عنوان سازمان وسیعی در نظر می گرفتند که وسیله وحدت و جمع آوری همه نیروهای طبقه
کارگر باشد؛ و از آنجا که طبقه کارگر در آن زمان هنوز آگاهی کامل نداشت الزاما
بایست سازمان های گوناگونی را که منعکس کننده سطح تکامل فکری طبقه کارگر در کشورهای
مختلف بودند، پذیرفت. اصل این بود که طبق اساسنامۀ انترناسیونال هدف آنها دفاع از
طبقه کارگر و رهائی کامل آن باشد. آلیانس باکونین نیز خود را چنین معرفی می کرد.
از جانب شورای کل انترناسیونال که مارکس آنرا رهبری می کرد، این شرط در برابر
آلیانس گذاشته شد که سازمان خود را به عنوان یک سازمان بین المللی منحل کند، چرا که
انترناسیونال تنها سازمان بین المللی کارگری بود و وجود سازمانی به موازات آن در
وحدت بین المللی کارگران نفاق می افکند. باکونین این شرط را در حرف پذیرفت و قرار
شد که سازمان آلیانس در هر کشوری به طور جداگانه وارد شعبه انترناسیونال در همان
کشور شوند.
اما باکونین در واقع امر سازمان خود را منحل نکرد. وی ارتباطات خود را با اعضای
سابق حفظ کرد و فراکسیونی تشکیل داد که به قول مارکس انترناسیونال دومی در داخل
انترناسیونال بود و در همه زمینه ها چه در تئوری و چه در عمل در برابر انترناسیونال
و در برابر نظریات مارکسیستی قرار می گرفت.
بعدها کشف شد که باکونین سازمان توطئه گر مخفی با اساسنامه ای که از پایه ضد
مارکسیستی و ضد هدف های انترناسیونال است به وجود آورده و هر جا امکان یافت سازمان
توطئه گر خود را به جای انترناسیونال واقعی معرفی کرده است. اما زمانی که باکونین
با آلیانس خود وارد انترناسیونال شده هنوز همه این نکات روشن نبود. مارکس و انگلس
که در سال 1844 در پاریس و سپس در زمان انقلاب 1848 در آلمان با فعالیت انقلابی
باکونین آشنا شده بودند امیدوار بودند که وی در طول زمان به راه راست هدایت شود.
این امید متاسفانه به حقیقت نپیوست. باکونین با تصورات سرتا پا نادرست و گنده گوئی
ها و ادعاهای هزار خرواری خویش از همان اولین روزی که وارد انترناسیونال شد به فکر
افتاد که زمام این سازمان بین المللی را به دست گیرد و آنرا در جهت مورد تمایل
خویش- که عملا ضد انقلابی بود- هدایت کند. وی که به درستی از نفوذ مارکس و انگلس با
خبر بود مبارزه با اندیشه های مارکسیستی را از راه توطئه گری و افترا زنی به شخص
مارکس و انگلس آغاز کرد. آنان را به کابینه نشینی، داشتن نظریات سازشکارانه، کوشش
برای برقراری "پان ژرمانیسم" در انترناسیونال و غیره متهم نمود. در واقع امر در
شورای کل انترناسیونال آلمانی ها در اقلیت کامل بودند. در کنگره های انترناسیونال
که تشکیل می شد نمایندگان آلمانی جزء کوچکی از انترناسیونال را تشکیل می دادند. اما
باکونین که خودش به طور رسمی و علنی مدت های مدید برای اتحاد اسلاوها و برقراری پان
اسلاویسم کوشیده بود و می کوشید، داستان "پان ژرمانیسم" را ساخته بود تا از نفوذ
نظریات مارکس و انگلس جلوگیری کند. هدف وی مخالفت با مارکسیسم بود. باکونین به جای
اینکه پس از ورود به انترناسیونال برای درک واقعی اصول نظریات آن بکوشد، از همان
ابتدا خود را در مقام معلم کبیر قرار داد. طلب کرد که کار تئوریک انترناسیونال و
تبلیغات انترناسیونال تغییر کند و خدانشناسی، دشمنی با مذهب
و پذیرش ماتریالیسم به عنوان شرط عضویت در انترناسیونال در اساسنامه قید
شود.
پیشنهادهای باکونین مانند همیشه ظاهر بسیار انقلابی و باطن ضد انقلابی داشت. در
حقیقت مسخره بود که کسی با مارکس و انگلس در باره خداشناسی یا خدانشناسی اختلاف
پیدا کند و چنین وانمود سازد که بیشتر از مارکس و انگلس مخالف مذهب بوده و قاطع تر
از آنان ماتریالیست است. اما در زیر این بحث ظاهرا مسخره یک اختلاف واقعی وجود داشت
و آن اینکه آیا باید به وحدت طبقه کارگر خدمت کرد یا اینکه در صفوف طبقه کارگر شکاف
ایجاد نمود؟ چگونه باید با مردم، با توده زحمتکش کار کرد؟ آیا باید آنان را به این
یا آن بهانه از انترناسیونال راند و یا با تمام قوا جلب کرد؟ و بالاخره اینکه
انترناسیونال چگونه سازمانی باید باشد؟ - سازمانی مرکب از یک عده معدود و جدا از
توده پرولتر و یا سازمانی واقعا توده ای؟ باکونین درست این مطلب را نمی فهمید و نمی
توانست بفهمد. او در واقع هوادار آن بود که انترناسیونال به یک سازمان مخفی توطئه
گر کم شمار بدل شود، از توده ها جدا شده به جای کار واقعی انقلابی به اقدامات توطئه
گرانه مشغول باشد.
وقتی این پیشنهاد باکونین پذیرفته نشد و مارکس و انگلس توانستند انترناسیونال را با
این اندیشه درست پیش برند که باید وسعت نظر داشت و به اتحاد صفوف طبقه کارگر خدمت
کرد و باید سطح رشد و تکامل طبقه کارگر و متحدین وی را در طرح شعارها و مواد برنامه
و اساسنامه در نظر گرفت. باکونین و یارانش خشمگین شدند. شورای کل انترناسیونال را
"مرتجعین" نامیدند و به تبلیغات افترا آمیز علیه "رهبری" دست زدند. انگلس با دردی
آشکار که هر مبارز انقلابی واقعی در برابر اینگونه روش های ناسالم احساس می کند به
یکی از اعضای انترناسیونال می نویسد:
"متاسفانه این امر (یعنی داشتن وسعت نظر و منظور تأمین اتحاد صفوف پرولتاریا،
جوانشیر) با کمونیست ها را با آن محدودیت فکری که ویژه همه سکتاریست هاست قانع نمی
کند. بنا به ادعای آنها شورای کل (منظور شورای کل انترناسیونال است- جوانشیر) از
مرتجعین تشکیل شده و برنامه انترناسیونال بسیار گنگ است. خدانشناسی و ماتریالیسم
(که خود باکونین از آلمانی ها به عاریه گرفته) بنا به عقیده آنها باید جزء الزامی
برنامه ما بوده و لغو حق وراثت و دولت و غیره باید جزو برنامه ما باشد. ولی آخر هم
مارکس و هم من لااقل همانقدر آته ایست و ماتریالیست معتقدی هستیم که باکونین، همه
اعضای ما همینطورند..."
انگلس سپس توضیح می دهد:
"اگر همه این چیزها را در برنامه خود وارد می کردیم بدین معنا بود که عده بزرگی از
اعضاء را از خود رانده و به جای آنکه پرولتاریا را متحد کنیم آنرا
دچار تفرقه سازیم."
راه توده 240 26.10.2009