راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

ميهمان اين آقايان- 15
 

به آذین
آقایان، از این زندان
به آن زندانش می برند

یادداشت های زندان شاه- به آذین
 

در قفس فلکه موقت، روز دیگری آغاز شده است.بحانه مان را سه نفری می خوریم: سمنانی و ل. و من. دیشب، پس از شام و تصفیه حساب خرج ای روز، پاسبان آمد و راننده سبزواری را- که دیگر برای خواب دراز کشیده بود- بلند کرد و به اطاق دیگری برد.
- پاشو اسباب هایت را جمع کن . تو جات اینجا نیست.
- حالا امشب باشه، سرکار، تا فردا برای خودم جایی دست و پا بکنم.
- خودم جا به ات می دهم. یالا پاشو، برام مسئولیت داره.
سمنانی چیزی نمی گفت. تنها پس از آن که مرد پا شد و به جمع آوری پتو و اسباب هایش پرداخت، پادرمیانی شل و ولی کرد که البته نمی بایست نتیجه دهد:
- بگذار امشب باشه، سرکار. خدا را خوش نمی آد.
با اینهمه، رفیق راننده مان امروز به سراغ ما می آید. دید و بازدید، احوالپرسی. با هم به حیاط فلکه می رویم.
صفای آبی رنگ کاشی های کف حوض. زمزمه آرام آب که از شیر می ریزد. زندانی و پاسبان که نادیده می گیریم. بهداشت چشم...
می گردیم. تابلوهایی چند بر درها: بهداری. کتابخانه. آرایشگاه.
صورتم می خارد. نه. این ریش چند روزه را باید کاریش کرد. بجای در بهداری که بیجا دهان گشوده است، کاش در آرایشگاه باز بود! می پرسم و پاسبان می گوید:
- یک ساعت دیگر.
از در کتابخانه به درون می رویم. میزی و پشتش یک صندلی، و در اطراف چند قفسه که بیشترش خالی است. عنوان کتابها را نگاه می کنم. جوانی آنجا ایستاده است. می پرسم:
- همین جا باید خواند، یا می شه برد بیرون؟
بی حوصله می گوید:
- شنبه ها کتابخانه کار نمی کند. جلسه است.
خوب، البته. بدون جلسه که هیچ کاری نمی گذرد.
بیرون می آییم و به انتظار باز شدن آرایشگاه، به اطاق خود می رویم. سمنانی دست بردار نیست. می گوید:
- پاسبان آمده. می گه دیروز تا یک بعدازظهر می گشته که خانه تان را پیدا کند. از دکاندارها پرسیده، نمی شناختند. تا آخرش، یک پیرمرد او را برده در خانه تان...
- خیلی ممنون.
- می گم، خانواده تان اگر وسیله داشته باشند، همین امروز می توانند اجازه ملاقات بگیرند.
- چه لازم کرده . من تنها همین را می خواستم که از نگرانی دربیارمشان.
سمنانی باز از پاسبان حرف می زند و از سرگردانیش و این که تا ساعت سه بعداز ظهر گرسنه مانده است...وامتنان بزرگ من به صورت یک اسکناس پنج تومانی دیگر در جیب دوست آبی چشمم جا می گیرد.
در اطاق قدم می زنم. از پنجره ای نگاه می کنم که به حیاط یکی از بندها باز می شود، باریک و از یک سو اریب. آن پایین، حوضی و باغچه ای، با یک درخت پر شاخ و برگ که گمان می کنم هلو باشد و دور ردیف بوته های گل مینا: بنفش و زرد و سرخ و سفید. از میان شبکه فولادی پنجره و تور دوده نشسته اش، چه رنگ تیره ای دارند این گلهای زندانی! بیچاره، گلها! باز در قبرستان شادتر می نمایند....
بار دیگر به حیاط فلکه می رویم. البته همچو آسان هم نیست. در پایین را قفل کرده اند و پاسبانی پشت آن نگهداشته اند. باید حوصله نمود و با مشت به در آهنی زد، در پایین را قفل کرده اند و پاسبانی پشت آن نگهداشته اند. یک بار و دو بار و چند بار، تا اراده بفرمایند و باز کنند. نه که زندان است، اینجا؟...
آرایشگاه زندان. گوش تا گوش نشسته اند و گروهی نیز بیرون ایستاده اند. سه ریال می دهیم و یک تکه کاغذ زرد رنگ می گیریم، بلیط برای اصلاح صورت. سه آرایشگر، تند و چابک، در کارند، سه ریش تراش فیلیپس دم دست شان. کسانی که تنها غم ریش دارند و از عهده کار با ماشین برقی بر می آیند، به نوبه می روند و با فیلیپس بیکار مانده صورت را صفا می دهند. از آن جمله من، که پس از این ساعت پیشروی صبورانه روی نیمکت های کنار دیوار، فرصت می یابم تا به جنگ خارستان سبیل و ریش دو رنگم بروم.
امروز سفره نان و ماست مان به یک قوطی کنسرو ماهی آراسته است. می خوریم و در پایان،سمنانی ما را به یک طالبی که چندان هم شیرین نیست مهمان می کند. خانه آبادان!
دکتر باز می آید و درهمان جای دیروزه می نشیند. و برهمان شیوه دیروزه، می بینم که دم پایی لاستیکی خود را گرفته است و پس پشت خود در زیر زیلو پنهان می کند. پس چه؟ با این دزد بازار...
ل. از دستشویی بر می گردد و خبر می آورد که گفته اند آماده رفتن باشیم، زندان قصر.
پتو و دم پایی و کاسه مسی زندان را بر می داریم و به رختکن می رویم. هم اکنون بیست نفری آنجا جمع شده اند. به نوبت و بی نوبت می رویم و اثاث را تحویل می دهیم، کفش و لباس خودمان را پس می گیریم. کار به آهستگی و وسواس می گذرد- ناچار- و بیش از یک ساعت وقت می برد.
به اطاق می آییم. حوله و مسواک و صابون من زود در کیسه نایلون جا می گیرد. اما ل. با خرجین کوه نوردیش در کلنجار است. مگر آنهمه کتاب و دفتر و زیر جامه و دیگر چیزها را به این آسانی می توان جا داد:
دکتر می پرسد:
- حالا شما را می برند زندان قصر؟ چرا ، آخر؟
من چیزی نمی گویم. تا کنون کلمه ای با او گفتگو نداشته ام. ل. هم سرگرم کار خود است. دکتر دوباره می پرسد:
برای چه شما را می برند قصر؟ می خواهند تحویل محکمه بدهند؟
ل. بی حوصله و خشک می گوید:
- ببینیم.
کارش با خورجین تمام شده است. تسمه اش را می گیرد و سگک ها را امتحان می کند. خرجین را در گوشه ای می گذارد و بیرون می رود. به چه کار، نمی دانم. شاید نزد مهندس آلمانی رفته است. در اطاق، من و دکتر تنها هستیم. قدم می زنم، از این سر تا آن سر. بی یک کلمه سخن. پیرمرد با نگاه دنبالم می کند. بی تاب است. می بیند در آستانه رفتنم و هیچ چیز از من نمی داند. طاقت نمی آورد. می پرسد:
- شما اسمتان چی هست؟ کجایی هستید؟
- چه کاردارید؟
- کاری ندارم. همین جوری می خواستم بدانم.
- همین جوری اگر ندانید، عیبی دارد؟
گوش و گردنش سرخ می شود. نگاهش در پس عینک به اضطراب می افتد، رنگ می بازد.
- عیبی ندارد. ولی می بینم برایم آشنا هستید.
- آشنایی، این وقت به چه درد می خوره؟
رنجیده می گوید:
- خوب بابا، میل نداری، نگو. حرفم را پس گرفتم!
باز اطاق را گز می کنم. پیرمرد گویی دچار معمایی شده در فکر فرو رفته است. لبش می لرزد. خودداری نمی تواند. می گوید:
- یک آقایی هست، روی شباهت او از شما سوال کردم،- و برادرم را نام می برد-
- وکیل است. طرف سرسبیل می نشیند. خانه اش من رفته ام.
ناچار سپر می اندازم:
- برادر منه. خوب؟
رضایت کودکانه ای چهره پیرش را روشن می کند.
- ها، نگفتم؟
خاموش می مانم. یک دقیقه می گذرد. نمی تواند نپرسد:
- برادرتان دنبال کارتان هست؟
- کاری ندارم، تا کسی دنبالش باشد.
- چطور یعنی شما را بی خودی گرفتند آوردند اینجا؟
- بی خود بی خود.
به ناباوری نگاهم می کند.
- بی خود هم که باشد، باز لازم است یک نفر برایتان پادرمیانی بکند.
- نکرد هم نکرد.
- آدم مغروری هستی، تو هم بابا...
- همین طوره. مغرورم. خیلی.
نصیحت می کند:
- خوب نیست. دودش به چشم خودت می رود.
یک دم خاموش می ماند. می گوید:
- سپهبد فلان. اسمش را شنیده ای که؟ همشهری خودمان است. آدم خوبی است. یک نامه برایش بنویس. بنویس که سوء تفاهم بوده، اشتباهی پیش آمده، وگرنه من امتحان میهن پرستی خودم را داده ام...ها، از این حرفها دیگر...که همه می گویند. خودت بهتر از من می دانی.
- من یکی نمی دانم.
- شوخی می کنی! – و چه سادگی احمق فریبی در لحنش!
یک پا دراز کرده روی زیلو نشسته است. بالا تنه پیش آمده، دست راست روی ران و دست چپ ستون بدن، از پایین نگاهم می کند و چشمم همچون قورباغه بسیار بزرگی می نماید. قدم می زنم و می گذارم بگوید. لب از لب باز نمی کنم. خسته می شود. بر می خیزد. چه می گویم؟ یک خروار کون و شکم را به زحمت بلند می کند و صد و هشتاد درجه ای می چرخاند، تا با صد هن و هون قد می افرازد. و هنوز دست بردار نیست:
- فهمیدی چه گفتم؟ بنویس... می خواهی آدرسش را به ات بدهم؟ ... سپهبد را می گم.
پوزخند مرا می بیند و می رود.
گفتم: آدم مغروری هستی.
ل. می آید. پول خرد ندارد. حساب امروز خودم و او را با عباس تصفیه می کنم. سمنانی مرا به کناری می کشد. می گوید:
- شما کارتان چیزی نیست. می گم، مرخص که شدید، نامه مرا می تونید ببرید، بدهید دست خود تیمسار؟
چه خواهشی!
- نامه را می تونم براتان پست کنم. این کار از من بر می آید. اما این که خودم ببرم، نه. نکرده ام. راه و رسمش را نمی دانم.
سروروی افسرده می گیرد. چه کنم؟ شرمنده ام.
ل . رفته است. دیگر باید بروم. با سمنانی و راننده سبزواری و عباس روبوسی می کنم.
نگاه نگران عباس. پچ پچه اش با سمنانی. می شنوم که ل. حساب دیشبش را به عباس نداده است. لابد فراموش کرده است.
- چقدر بود؟
- سه تومن و هفت هزار
می دهم و خداحافظی می کنم.
پایین. اطاق افسر نگهبان. اسم ها را می خوانند. یک یک به حیاطی می رویم که برایم آشناست. همان که از پنجره اطاق بالا می دیدیم. حوض و درخت و بوته های گل مینا. برلبه حوض می نشینم. چهل پنجاه نفری می شویم. پیر و جوان، از هفده هیجده ساله تا شصت و اند ساله.
بیست دقیقه ای می گذرد. ما را به حیاط دیگری می برند، کوچک و آجر فرش، در محاصره دیوارها. من و ل. کنار اتاقکی می ایستیم که در وسط حیاط پیش آمده است. سایه ای کم دامنه، گرم. ل. یک رادیوی ترانزیستوری از خورجین بیرون می آورد و با آن ور می رود. منتظرم خبرها را بگیرد، ولی انگار درست کار نمی کند. با تریش ضعیف شده است. بچه ها و جوانها بی حوصله اند. سر به سر هم می گذارند. مردی لوطی منش دو سر دستمال ابریشمی یزدی را گرفته تاب می دهد، سپس با یک حرکت تند انتهای دستمال را رها کرده و به تن نیم برهنه پسرکی شانزده ساله می زند. پسر خود را می دزدد. گاه نیز حمله می کند. خنده. داد. فحش. جست و خیزپسرک . و باز خنده . فحش . و جمع که نگاه می کند و لبخند به لب دارد.
پنجره ای باز می شود. ظاهرا اتاق قرنطینه است. همان پاسبان پریروزی سر بیرون می آورد و با صدای رگه دار دریده اش به من می گوید:
- خواهرتان امروز صبح آمده بود . گفتم بناست بعد از ظهر ببرنتان قصر. برای ملاقات برند آنجا.
خواهرم؟ نمی فهمم. برای چه خواهرم؟ اما مجال پرسیدن نیست. پنجره بسته شده است.
سخت تشنه ام. بردیوار روبرو شیری می بینم و پاشویه مانندی. شیر را باز می کنم و می گذارم آب یکچند برود. پس از آن دستم را می گیرم و در حوضچه آشنای کف خود می نوشم. گواراست.
کسانی را که پولی در صندوق دارند صدا می زنند. به نوبه خود می روم و هشتاد تومانی را که از من به ودیعه برداشته بودند می گیرم.
بار دیگر در همان حیاطم، آجر فرش و داغ. ایستادن خسته ام کرده است. چند نفری در پای دیوار چمباته نشسته اند. خوب، من هم...
راه پیمایی در راهرو دراز بخش اداری. و اینک سر انجام از در زندان موقت بیرون می آییم. باغ و درخت حیاط شهربانی . اتوبوس سیاه رنگ، با راننده و چند پاسبان. آن که دم در اتوبوس ایستاده است، دو به دو زندانیان را با دستبند به هم می دوزد و بالا می فرستد. من و معتمدیان را با هم صدا می زنند. مرد آستینم را می گیرد و دستبند را پیش می آورد. اما پس از نگاهی می گوید،- و اگر اشتباه نکرده باشم، لحن عذر خواهی دارد:
- شما لازم نیست. بفرمایید بالا.
روی نیمکت سمت چپ می نشینم. ل. به گمانم در همان پاگرد عقب ماشین مانده است. زندانیان می آیند و جا می گیرند، دوبه دو به هم بسته. دیگر جای نشستن نیست. می ایستند و با دست آزاد خود به دو میله سرتاسری زیر سقف آویزان می شوند. هوا گرم است و بدبو. نفس به دشواری می کشم. تازه، من به راحتی نشسته ام. بیچاره آن دیگران که تنگ هم ایستاده اند.
اتوبوس به راه می افتد. کمترین پنجره و منفذی نیست. جایی را نمی بینم. با اینهمه، از پیچ های حرکت ماشین می توانم حدس بزنم کجاییم. فردوسی، شاهرضا، سرپیچ شمیران...
جوانکی هیجده نوزده ساله، خوشرو و خوش پوش، تقریبا زانو به زانوی من ایستاده است. با چوب کبریت در قفل دستبند خود می کاود و بازوی دندانه دار آن را می کشد. حلقه دستبند گشاد می شود و او دست خود را بیرون می آورد. و اکنون با دو دست آزاد می تواند این خدمت را برای هر کس که خواستار آن است انجام دهد.
جوان دیگری که او نیز- به خلاف بیشتر این جمع ژنده پوش و در هم شکسته، زشت، زردنبو- سروروی کم و بیش آراسته ای دارد، به خواهش همزنجیرانش آواز سر می دهد. یکی دو ترانه آذربایجانی و سپس یک تصنیف فارسی، با کلماتی باز سست تر از آنچه رادیو به خورد " شنوندگان گرامی" می دهد. گوش و گردن و رخسارش پاک سرخ است و گاه گاه عرق صورت و پس گردن را با دستمال پاک می کند. صدایش، با آن که اندکی نا پخته می نماید.- و این کمترین چیزی است که می توان گفت- در چنین جایی باز به دل می نشیند و اندیشه را از ولگردی های غم ا فزا منصرف می دارد.
دیگر رسیده ایم. پیاده می شویم. فضای پهناور زندان قصر- اوه، ببخشید، ندامتگاه!- با ساختمان های بزرگ و کوچک و تازه و کهنه ای که در آن پراکنده است. با چمن ها و خیابان بندی ها، با غچه ها و گل ها، حاشیه سبز شمشادها و پشته های کاج بلند خود، آغوش مهمان نوازی بروی ما می گشاید.
افسر و پاسبان ما را تحویل می گیرند و پس از شمارش و وارسی نام و نشان، پس از گفتگو ها و دستورها و رفت و آمده، سرانجام ما را به گروههای چند نفره تقسیم می کنند. معتمدیان می گوید:
- سیاسی ها را به شماره سه می فرستند یا شماره چهار. ولی خدا کند بفرستنمان شماره چهار. آقای کی منش آنجاست. من بیشتر به خاطر او از اصفهان آمده ام.
افسوس! جای ما را در زندان- باز می بخشید، اندرزگاه!- شماره 3 معین کرده اند. معتمدیان، اخمش در هم می رود. به افسر می گوید:
- جناب سروان! مرا از تبعید آورده اند اینجا برای معالجه. شماره 3 محیطش جنجالی است. خواهش می کنم دستور بفرمایید ما را ببرند شماره چهار.
جناب سروان اعتنا نمی کند.
به راه می افتیم. باز من و ل. سبک است. اما معتمدیان- که به دشواری پاکشان راه می رود- یک خروار بار با خود دارد. به یک دست جامه دان و به دست دیگر صندلی تاشواش را می گیرد. یکی از زندانیان هم، به دستور پلیس، چادر رختخوابش را با یک جامه دان و یکی دو تکه اثاث دیگر برایش می آورد. دم پلکان شماره 3 می ایستیم. معتمدیان دو سه تومانی به مرد می دهد و او می رود.
گفتگو از دو سوی در بسته. افسر داخل زندان بیرون می آید و می گوید که نمی تواند ما را بپذیرد:
- جا نداریم.
معتمدیان خوشحال است:
- بهتر! می رویم شماره چهار.
درست. ولی این بار و اثاث؟
خوشبختانه، گروه زندانیان جوان که رهسپار زندان شماره پنج اند با هیاهو و خنده به ما می رسند. یکی دو تن از آنان، رختخواب و جامه دان معتمدیان را می گیرند ومی برند. پای پلکان شماره چهار، که سیصد قدمی بیش فاصله ندارد، می ایستیم. معتمدیان پنج تومان به جوانکی که رختخوابش را کول گرفته بود می دهد. آنان با همان هیاهو و نشاط و خنده دور می شوند. و باز مائیم و در بسته ای که نمی خواهند به روی ما باز شود. جا نیست که نیست.
پاسبانی که بدرقه ما کرده اند سرگردان مانده است. می خواهد که تلفن کنند و تکلیف بخواهند. آن پشت، صدای رفت و آمد و گفتگو. در باز نمی شود. نخواهد شد. باید به همان شماره سه برگردیم. اوف!
با معتمدیان کمک می کنیم و به هر جان کندن بارش را به منزل می رسانیم.

 

   

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت