راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

ميهمان اين آقايان- 17
 

زیر نور ماه
در حیاط زندان قصر
یادداشت های زندان شاه- به آذین
 

سرتاسر زمین والیبال، گرداگرد حوض و دستشویی، در راهرو کنار دیوارها، زیلو و پتو پهن کرده رختخواب انداخته اند. چند تایی هم تخت زده اند. اما باز هم برای همه صد و سی چهل تن زندانی جا نیست. گروهی در اطاقها می خوابند، که بی شک می باید گرم و خفه باشد، اگر چه بادبزن های سقفی- که مانند همه تسهیلات دیگر زندگی به هزینه خود زندانیان کار گذاشته شده- شب و روز در کار است.
تا ساعت ده و نیم- وقت خاموشی رسمی- هنوز چیزی باقی مانده است. گلُه گلُه نشسته اند و گپ می زنند. برخی هم در نور چراغ های حیاط سرگرم شطرنج اند. هوای خوبی است، نه چندان خنک اما پاکیزه. رختخواب من در پای دیوار شمالی است، یک پتوی چهارلا که رویش ملافه کشیده اند، با یک پشتی کوچک و نازک، کتابی.
همسایه دست چپم معتمدی است. دراز کشیده ایم و آهسته حرف می زنیم. از گروه هایی که در زندان هستند. چه می گویند و چه کاره اند؟ چه همبستگی ها و چه رقابت هایی با هم دارند؟ چه رفتاری با هر کدام می توان داشت؟ قصد من شناختن مردمی است که به میانشان افتاده ام. هر که و هرچه باشند، خودم را من در همه شان می بینم، با همه شان همدردی دارم. با یکایکشان می خواهم زبان مشترکی پیدا کنم.
معتمدی می گوید:
- شما می توانید تاثیر خوبی داشته باشید.
- ببینم.
معتمدیان، بسته رختخوابش را به دوش گرفته و پا کشان می آید. جوانان، همین که او را بالای پله ها می بینند، بسویش می دوند و بارش را از او می گیرند.
- نه . خودم می برم، بابا. عادت دارم. امسال هفت سال است که...
و این برایش مایه تشخص است، هفت سال زندان، هم پرونده خاوری و حکمت جو!
- به ! بندر عباس، شیراز، اصفهان، مگر کسی به من کمک می کرد؟
با صدای زیر تو دماغی می گوید و همراه جوان ها می آید. رختخوابش را درکنار من پهن می کند. همه چیزش به جاست: تشک و لحاف، بالش، پشتی، ملافه، پتو...شوخی نیست، زندان کشیده است، به اصرار می خواهد یک پشتی اضافه به من بدهد. نمی خواهم همین یکی کفایت می کند. خوابم می آید. بالای سرم، در بلندی دیوار، چراغی می سوزد، خوشبختانه کم سو. دستم را روی پیشانی می گذارم تا سایبان باشد. آیا به خواب رفته ام؟
نه هنوز. صدای معتمدیان در گوشم می پیچد:
-آقای به آذین!
به پهلو می غلتم و چشم باز می کنم. خواب، اگر هم بوده، از سرم پریده است. می شنوم:
- من خیلی پیشتان خجلت زده هستم...
- خجلت زده ؟ برای چه؟
پناه بر خدا! این هم یکی که دچار عذاب وجدان شده است، آن هم در این ساعت شب!
- باید از شما عذر خواهی بکنم. امیدوارم مرا خواهید بخشید!
متحیرم. به کجا می خواهد بکشاند؟ می پرسم:
- آخر چرا؟ چه شده؟
- من شما را با یکی دیگر عوضی گرفته بودم. توی قرنطینه، یادتان هست که گفتم شما را جایی دیده ام...
- خوب گیرم که عوضی گرفته باشید. چه مانعی دارد؟
سخت تحاشی می کند:
- پخ! آدم درستی نبود. یک پول نمی ارزید...
در شگفتم. می ارزید یا نمی ارزید، من در این میان چه کاره ام؟
معتمدیان گویی به اندیشه ام پی می برد. توضیح می دهد:
- سال سی و دو بود. زمان بختیار. من با روزنامه های یک محل گیر افتادم، که آنهم خودش داستانی دارد. ولی حالا باشد. شب بود. توی یکی از اطاق های فرمانداری نظامی بودم. در واشد و یکی را انداختند تو. ژولیده، گل آلود، دکمه های کتش قلوه کن شده...یک کم ماند، شروع کرد بد و بیراه گفتن: بی شرف ها! از خودشان که مایه نمی گذارند... هر چه خر حمالی است مال پائینی هاست! مرا چه به این کارها! پرسیدم: جریان چیه؟ گفت به اش روزنامه داده اند که ببره جایی برسانه، گیر افتاده. چطور؟ گفت که روزنامه ها را گذاشته بوده زیر پیراهنش ، دکمه ای کتش را محکم بسته بوده. پاسبان می بیندش و شکش بر می داره. می آد جلو. دست که می زنه، می فهمه و دستگیرش می کنه. پرسیدم: چند تا بوده؟ گفت: سیصد شماره. معطلش نکردم. یکی محکم خواباندم توی گوشش: پدر سگ فلان فلان شده! خرگیر آوردی! سیصد شماره روزنامه چیزیه که زیر پیرهن جا بگیره؟ ...تو را فرستاده اند اینجا، خودت را حزبی جا بزنی و ازم حرف بیرون بکشی؟...
خنده ام می گیرد و می کوشم خودداری کنم. معتمدیان، لبان باریک قیطانی اش را از دو سو پایین کشیده، سر گنده اش را مانند قوچ خم کرده است و با چشمان ریز تراخمی از زیر نگاهم می کند. آماده حمله است. اوه!...
ولی ، از این حالت نمایشی ، پس از یکی دو ثانیه بیرون می آید. جای خوشوقتی است. و بازشرمندگی:
- بله توی قرنطینه که دیدمتان، شما را با آن یارو عوضی گرفتم. خیلی معذرت می خواهم. مرا می بخشید...
دیگر قاه قاه می خندم:
- خوب از کجا معلوم که من همان نباشم؟
لبخند شیرینی میزند و چیزی نمی گوید. اختیار دارید!
معتمدیان تازه چانه اش گرم شده است و دیگر وای بر من و خواب من!
از زندگیش می گوید و از فعالیت هایی که داشته و زندان هایی که کشیده است.
- بدترینش برایم زندان بندر عباس بود. توی آن گرما، یک خانه در بست و خودم تنها. بی هیچ وسیله. خوراکی هم که پیدا نمی شد. نه شیر، نه تخم مرغ، نه پنیر. هیچی. به جز ماهی که صبح ها یک تومان می دادم برایم یک کیلو می گرفتند. نهار ماهی، شام ماهی، صبحانه ماهی. پاسبان هم که مراقب من بود. پست به پست عوض می شد، اما همیشه یکی تو اطاقم بر دلم نشسته بود.
- یکیشان جالب بود. حرف هیچ نمی زد. انگار می ترسید. ببین چی تو گوشش خوانده بودند. من هم اعتنایی به اش نداشتم. یک روز که من سرم تو کتاب خودم بود، یکهو دیدم که می گوید، آن هم با توپ و تشر: ایران خیلی ترقی کرده. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم: اهه! از کجا فهمیدی؟ آخر، حالا من خانه دارم.- ببینم، اسمت چیه، تو؟ همان جور با تشر گفت: کاظم! ها! همینه که صدات می زنند کاظم خره؟ وا رفت. هاج و واج مانده پرسید: تو دیگر این را از کجا می دانی؟
خنده ریز معتمدیان مانند جغجغه صدا می کند. می گوید:
- معلوم می شود که در واقع کاظم خره صداش می زدند.
نه دیگر باید خوابید.
- شب به خیر! و به پهلوی دیگر می غلتم. ولی سرم زیاد پایین است. گردنم درد می گیرد. فردا اگر به ملاقاتم آمدند، باید بگویم برایم یک پشتی پُر پَر بیارند.
غلت و واغلت و کشمکش با خواب که دیر می آید. خروپف معصومانه معتمدیان. خوش به حالش!
هنوز نیمه تاریک است که بیدارمی شوم. می نشینم. روبروی من، پهنه زمین والیبال با خفتگانش به گورستان می ماند. همه در خواب اند. جز پاسبان، که در حاشیه دیوار غربی بی صدا قدم می زند. زندانیان خفته و زندانبان بیدار...تاکی ، خدایا؟ و مرد خسته است، خواب آلود. می بینم که می ایستد و حرکات ورزشی می کند. بر او هم این زندگی زندان سنگین است. سنگین ترش می خواهم...
سرم را برمی گردانم. در سوک شرقی دیوار شمالی، پیرمردی با ریش بلند سفید، عرقچین به سرو لباده ای نازک به تن، به نماز ایستاده است. راست. گویی از سنگش تراشیده اند. و یکباره به رکوع می رود. بر می خیزد و اینک در سجود است. سربر می دارد. می نشیند. سکونی پر شکوه، خاموش. و در این خاموشی، مردی از این جمع بیدار است. دلم با اوست.
بر خاسته ام و ورزش می کنم. چند حرکت نرمش، و باز راهپیمایی در جا. ولی می بینم آن حال در من نیست. از چشم هایی که امکان دارد باز باشد و به ریشم بخندد پروا دارم. تنهایی سلول قزل قلعه چیز دیگری بود...
می روم و دست ورو می شویم. بر می گردم. همه خوابیده اند، جز پاسبان . پیرمرد سوک دیوار که همچنان در نمازو دعاست. چه کسی است، این؟ کنجکاوم که بدانم...
هوا رو به روشنی می رود. تک و توک بر می خیزند. می روند و وضو می کنند. نماز می خوانند. من دراز کشیده ام، بی حوصله. در خانه هم که بودم، همین بود. زودتر از همه بیدار می شدم و حوصله ام از خواب بچه ها سر می رفت.
- اوف! چقدر می خواهید بخوابید؟
تازه، آنجا کتاب بود و قلم و کاغذ...باید فکری بکنم.
ساعتی می گذرد، گر چه خودم نمی دانم چگونه. پاسبان گویا مثل من بی حوصله شده است. بالای سر کسانی که هنوز در خوابند می رود و تکرار می کند:
- آقایان پاشند! آقایان دیگر پاشند!
کسی اعتنا ندارد. برخی به میل خود بر خاسته رختخواب ها را جمع می کنند و به اطاق می برند. برخی دیگر نه. همچنان خوابیده اند یا خود را به خواب می زنند. معتمدیان روی تشک خود نشسته است و با چشمان ریز خواب آلودش به دور خیره شده. می بینم که راضی نیست. ها. پاسبان، در حاشیه نزدیک حوض، زندانی خفته ای را تکان می دهد:
- پاشو، آقا، تخت خوابت را جمع کن از سر راه!
لحن تحکم آمیز است و زننده. معتمدیان غر می زند:
- پخ! این درست نیست. آخر، نباید گذاشت با زندانی سیاسی این جور حرف بزنند. زندان افسرها که بودیم، پاسبان مگر جرات می کرد!...
و رو به من می کند:
- خوب از خودمان یکی را مامورکنیم، شش تا شش و نیم، آنهایی را که خوابیده اند بیدارشان کنه که دیگر پاسبان نیاد بالای سرمان.
دیگر همه بر خاسته اند. نظافتچی سرگرم آب پاشی حاشیه حیاط است. می توانم قدم بزنم. ای...تند ترک، که به حساب خودم ورزشی هم باشد. به هر که می رسم، سلام است و صبح شما به خیر. اما دوستان زیادند و من ناآشنا. گیج می شوم: انگار سلام کرده ام، نه؟ و تا به خود می جنبم، طرف پیشدستی می کند. گوشم سرخ می شود.
ورزش دست جمعی در زمین والیبال. چهل پنجاه نفری هستند. من بیرونم و تماشا می کنم. چه لذت بخش یکی در وسط ایستاده است و حرکات او را دیگران چند بار تکرار می کنند. از همه دیدنی تر آقای حجتی است. سربرهنه، سیاه چرده و لاغر، با زیر شلوار بلند و پیراهن دراز عربی. آفتاب به چشمان نزدیک بین بی عینکش می زند. گردن را اندکی به راست خم کرده پلک ها را به نحو رقت انگیزی چین داده است. حرکاتی نرم و موزون دارد که بیشتر رقص می نماید تا ورزش. و اکنون که دستها را می باید از دو سو دراز کرد و به نوبت روی یک پا جست، دیگر همه چیز در او نشان از پایکوبی درویشان دارد، آن گونه که در مینیاتورها دیده ام.
ساعت هفت. پخش خبر. رادیوی ترانزیستوری است و صدایش نا منظم. صاحبش پای دیوار نشسته است و با آن ور می رود. دردناک است. گوش می دهم. چاره چیست؟
ورزش به پایان می رسد. در همان کنار زمین، زیلو پهن می کنند و سفره می اندازند، برای صبحانه کمون. چای شیرین، با یک سوم نان سنگک که از بیرون می خرند، و یک تکه پنیر جیره زندان که بد مزه است و بدبو. نمی توانم فرو بدهم. نان تنها چه عیب دارد؟
به فروشگاه می روم- اتاقکی در بند یک، با چند قفسه کالای مختصر و یک یخچال برقی. یک شیشه کوچک شیر می خرم و همانجا سر می کشم. یک کیسه تور- کار زندان- و یک دفتر یادداشت هم می گیرم. دیگر مجهزم.

 

   

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت