راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

ميهمان اين آقايان- 30
زیر پوست هر زندانی
دنیائی نهفته است دانستنی
یادداشت های زندان شاه- به آذین
 

سرمایه محبتی است که در زندان راکد مانده و از هر چیزی بهانه می سازد تا به کارافتد: گل و گیاه یا کبوتر و کبک دست آموز، و یا آن جفت قمری که برشاخ درخت آرام گله سر می دهند. در این روزها که من در صحبت دوستانم، همه ناز و نوازش زندان برای "قمر خانم" است، - گربه ای زرد و باریک و کشیده اندام، که دوبچه اش تازه به جست و خیز و بازی درآمده اند.
"قمر" را خوشگل نمی توان گفت. اما از عشوه گری زنان مایه ای در اوست. پیر و جوان را به سادگی خواستار خود می شمارد و لطفی یکسان با همه دارد. بردبار است. بوس و نوازش را، اگرچه گاه زمخت و زحمت افزا باشد، روزنه آفتابی چشم ها را می بندد و با بزرگواری می پذیرد. چاره چیست؟ "مرداند! ظرافت چه می فهمند؟"
بچه ها،- هر دو خاکستری و سفید، یکی پر موتر از دیگری و پروارتر،- هنوز مردم داری نمی دانند. مادر آنجاست، چه احتیاجی به کس دارند؟ مست بازی و نشاط، با هم گلاویز می شوند و پشت و پنجه هم را به دندان می گیرند. و جمعی کودکان بزرگسال زیر آلاچیق نشسته قاه قاه میخندند:
"دیدیش؟ پدرسوخته چه معلقی زد!"
یکی توپ پینگ پنگ پیش می آورد. با چه نگاه روشن و هشیاری وراندازش می کنند و یک باره خیزبر میدارند! پنجه نا آزموده شان روی توپ می لغزد. توپ چرخ زنان دور می شود به سویس می دوند و بازمی گیرند و ازدست میدهند. و باز... چه شیرین است بازی شان!
آبیاری گلها نیز نموداری ازمحبت بیکارمانده زندانی است. باغچه ها را با لوله لاستیکی آب میدهند و زحمتی ندارد. یک سرآن را به شیرمی بندند و آب ازسردیگر به هرجا که به خواهند روان می شود. اما گلکاری خیابان بندی ها چیز دیگری است. با آبپاش ازحوض آب می کشند. و مرد این کار دکتر داستانی است،- یک محکوم پنجساله که پاره ای نگرانی های خانوادگی رنجش میدهد، و با آن که جوان است و نشاطی دارد، گاه دو سه روزی دچار افسردگی می شود و از همه کناره می گیرد. داستانی، پاچه های شلوار پیژامه اش را تا کشاله ران بالازده، در این آبپاشی گوئی با گلها خلوت می کند. سربه کار خود دارد. نه نگاهش به کسی است، نه با کسی حرف می زند. و این بوته های مینای آبی که تازه به گل نشسته است هریک دسته گل بزرگی است که شاید او در خیابان به همسر، به سفررفته اش هدید می کند.
دکتررا مرد نیزهوشی دیده ام،- سرکش و نا آرام، با چیزی از نیهیلیسم تلخ و بهانه جو. شاید به همین رواست که اینجا نظرخوشی به او ندارند. به گفته خودش از سیزده چهارده سالگی درجنبش های سیاسی بوده است. یک یک گروه های پس از28 مرداد را دیده و تا هسته مرکزی شان پیش رفته، دورغ و راستش را از من نخواهید. نمیدانم. او چنین می گوید. و می گوید گروه "سرشار" را همین آخرها او از هم پاشانده، و این پنج سال زندان چوب همان است که می خورد. گوش می دهم و می گذرم. کاری به فعالیت های او ندارم. به دردم نمی خورد. برای من شخصیت خود او کشش بیشتری دارد.
میانه بالاست، شاید هم کوتاه، با سری گرد و گنده و پیشانی پهن، نه چندان بلند. چشمان زرد تابی دارد، سخت در گودی نشسته، با نگاهی سرد، کاونده، پای پلک ها پاره ای روزها تیره. آرواره سنگین، گوش ها ورآمده، چهره عبوس و استخوانی، خاکی رنگ و روستائی وار. همینکه میخندد، گوئی پرده ای کنارمی رود و از وجودش گرما و مهربانی ساده ای بیرون می زند. اما خنده دیگری هم دارد، گزنده و بیرحم، با دو ردیف دندان های سفید به هم چسبیده، و از آن میان، دندان های پیشین درشت و پهن مانند ساطور.
نخستین بار که با او روبرو می شوم. زیرآلاچیق کوچکی است در گوشه جنوب غربی حیاط، جایگاه یک کارگر راه آهن که به هر بهانه ای خوش دارد بگوید: "ریتو!" و هر بار به نیتی دیگر و معنائی دیگر. عصراست. چند نفری نشسته اند و چای و قلیان دست به دست می گردد. "بفرمائید!" میروم و با آنان می نشینم. درختی است و سایه ای. حالی دارند. حاجی عراقی- از فدائیان اسلام- پک بلندی می زند و سر لوله را با شست درشت خود پاک می کند و قلیان را پیش من می گذارد. نه. اهل دود نیستم. اما چای می نوشم. تازه دم و مایه دار. سخن ازهر دری می رود. دکترمی گوید:
"پزشکی دیگرمعنا نداره. شده یک تجمل پر خرخ، برای قشر بالانشین شهرها که شکمشان یک خروار پیه آورده. برم بیرون، سوتش می کنم بره پی کارش! راضیم نمی کنه."
گفته اش طنین آشنائی درمن دارد. میگویم:
"این حرفتان مرا به یاد آن نقاش جوان می اندازه. کارهاش را دیده ام. با استعداده. ازاین ها که های و هوئی راه انداخته اند چیزی کم نداره. میگه: نقاشی هرحرفی داشته گفته. رنگ، حجم، شکل، حالت، همه راه ها را رفته، رسیده به بن بست. شده لال بازی. من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر! نه، ما نخواستیم!- راستی هم، بوسیده رنگ و قلم مو را گذاشته بالای طاقچه. داره دست و پا میکنه بره آمریکا، دنبال کارگردانی سینما."
گوئی به دکتر بر می خورد که دیگری را با خود در یک موضع فکری ببیند. اعتراض می کند: "نقاشی را نباید با پزشکی یکی گرفت. پزشکی، اوه! هنوز خیلی حرفها داره بزنه. من میگم، این پزشکی که ما برای خودمان درست کرده ایم چرنده. به درد این مملکت نمی خوره. ما هیجده بیست میلیون دهقانی و عشایر داریم. باید رفت توشان، ازشان درس گرفت. چه جور زندگی می کنند و چه جور با درد و بیماری کنار می آند. همه اش که شهر نیست! خود من بوده ام، دیده امشان. من تخصصم مامائی است. راستش، پیش ماماهای ده لنگ انداخته ام. حالت های مشکل زایمان را نمی دانی چه آسان کرده اند! برای این که طبیعت دم دستشانه. گاو و گوسفند و بزشان که بچه می آرند، خوب می بینند، راهش را به تجربه پیدا می کنند. نه هم الکل هست، نه آنتی سپتیک دیگر. همین قدر دستشان را خوب می شورند. خود من هم تو بیمارستان همین کار را می کردم. کار طبابت را باید ساده اش کرد. خیلی دنگ و فنگ ها را باید ریختش دور، که بشه به همه رسید."
پایان درستی است. پذیرفتنی. باید بتوان به همه رسید. اما با گفته اولش نمی خواند. آن رک و راست زه زدن است و دررفتن. ولی به گمانم هوش خود نمائی است. دکترخواسته درچشم غریب بنماید.
"هه! می بینی؟ یک دکترکه دستش تو کاره، میگه پزشکی چرنده. باید ریختش دور."
نه، بهتراست جدیش نگیریم. با اینهمه، بار دیگر که پس از چندین روز به هم می رسیم، باز از پزشکی سخن به میان می آورد:
"شرایط طبیعی زندگی مان را ما داریم به هم می زنیم. شوخی نیست. این مردم طی قرن ها در برابرخیلی از بیماریها مصونیت پیدا کرده اند. ولی با این روش های آنتی سپسی و پروفیلاکسی و یک مشت چنغولک بازی دیگر، داریم این سرمایه را مفت از چنگ می دهیم. می دانید؟ کم کم یک نسل شکننده اینجا درست شده که هیچ مقاومت نداره. همه امیدش را دوخته به دکتر و دارو. اینه که تا کار یک کم بیخ پیدا میکنه، زه میزنه. درمیره از دستت. یارو نبضش دست تواست. فشارخون، اوره، کاردیوگرام، همه چی ش می بینی رو به راهه. میگی نباید دیگرخطری باشه. میری. نیم ساعت بعد، اه! یارو قالت گذاشته. چشمت را دوردیده، ریق رحمت را تا ته سرکشیده!..."
"لابد بهت برمیخوره، دکتر، ها؟"
"چه جورهم!... بدترش این که آدم خودش را مقصرمی بینه. هرکار کرده باشه، هرجانی کنده باشه، باز خودش را مقصرمی بینه. چه میدانم، کنفت میشه. پس تو اینجا لولو سر خرمن بودی، پفیوز؟"
با خنده میگویم:
"تو پوست دکتریت جا نیفتاده ای. تازه کاری. برای همینه."
چشم می دراند:
"تازه کار؟ به! شش ساله من تخصصم را گرفته ام، دارم کارمی کنم. آن هم چه کار بکش... بیمارستان فیروزآبادی."
"پس خیلی ازاین نگرانی ها و تردیدها را می باید پشت سرگذاشته باشی. چطوره، هنوز توش مانده ای، دکتر؟"
"توش مانده ام؟ کی میگه؟"
"همین که رو چیزهائی مثل آنتی سپسی شک می کنی. همین که میگی پزشکی معنی نداره..."
می خندد و رو می گرداند. خنده ای ریز و عصبی، که به عمد کش میدهد. روی نیمکت سمنتی نشسته ایم. با دست به سر زانوی من می زند:
"خوب، حالا یک چیزی گفتم، دیگر! آدم می خواد زیرهمه چی را بزنه".
"می فهمم. زندانه. بد تر از منگنه فشار میده و نمیشه کاریش کرد. آنوقت، میآئی و چنگ تو دل خودت فرو می بری، با درد خودت و خون خودت بازی میکنی. ولی، چرا جلو چشم همه؟ این چیزها که برای نمایش نیست. دست کم برای اینها نیست که دور و برت هستند،- حاجی عراقی، شهپری، آن جوانک اعزازی...
"آخر پیش کورها بهترمیشه لخت شد. به ات نمی خندند و به هم نشانت نمی دهند که ببین، چه پشمالوست..."
"حالا حتما می باید لخت بشی، نمدی به آفتاب بدهی، دکتر؟"
با برق شادی درنگاه، می گوید:
"به! کون برهنه معلق زدن، نمیدانی چه کیفی داره! و از آن بیشتر، قیافه ای که این "بر ما مگوزیدها" به خودشان می گیرند. جان تو، گاه می خواهم به ترکم ازخنده".
"ولی تو دلت گریه است. نه، دکتر؟"
"حرفش را نزنیم، بهتره. گریه. خنده. همه اش سایه ابره که می گذره."
"می مانه سرگردانی مان، که سایه به سایه مان آمده تا اینجا، تو این گوشه زندان جا را بهمان تنگ کرده."
کجا می خواهم به کشانمش؟ درست نمیدانم. کنجکاوم. می خواهم او را با خودش روبرو کنم، ببینم کیست، چیست. تا کنون طفره رفته، ازچنگ من گریخته. می بینم که سر بزیرمی اندازد و به فکر فرو می رود. آسوده اش می گذارم و منتظرمی مانم. یکباره می خندد و سرتکان می دهد.
"برو بابا، تو هم! میره، چی ها پیدا می کنه! هه، سرگردانی! می خواهی بدانی؟ این ها، راستش، جفنگ پرانیه. از بیحوصلگی. ازاین که خرمگسه بدجائی را نیش میزنه."
"چه خرمگسی! که اینجا هم دست بردار نیست."
"ده، نیست، ده!"
مکث می کند.
"چی بگم؟ برات، میدانم، پیش پا افتاده است."
باز میماند. نگاهش به زمین دوخته است. نمی توانم به کمکش به شتابم. به حال خودش می گذارم. سربرمی دارد و با لبخند شرمنده میگوید:
"ناراحتم. خاطر زنم."
"چرا؟ بیتابی نشان میده؟ یا قهرکرده، ملاقات نمیآد؟"
میخندد:
"او که اینجا نیست. آمریکاست."
"نه! تو را این تو گذاشته، رفته آمریکا؟"
"خودم اصرار کردم. گفتم بره، آنجا تخصص ببینه. من که پنج سال این تو ماندنی هستم... بازدورباشه، بهتره. یک چیزی هم یاد می گیره، میآد."
"خوب، پس؟"
"همین دیگر. ناراحتم. دست خودم نیست."
"نامه که ازش داری؟"
"مرتب می نویسه. برام، روزعروسی مان، میگه گل بفرستند زندان..."
"خوب؟"
"خوب که... کمش دارم. دست و دلم بیکاره، انگارفلج شده. میخوام باشه پیشم که باش کلنجاربرم و دوستش بدارم".
"به اش اگربنویسی بیاد، فکرمیکنی زیربارنره؟"
"من که محاله بنویسم. اما خودش مرتب ازم می خواد که برگرده".
"آقا هم نازمیکنه و رضا نمی ده... از زرنگیش، که مبادا یک روزسرکوفتش را بخوره".
سراسیمه میگوید:
"جان تو، نه. چه حرفیه! من حیفم میآد کارش را ناتمام بگذاره. تازه، بیاد اینجا، مگرچی ازدستش ساخته است؟ جزاین که هفته ای یکی دو بارنیم ساعتی بیاد ملاقاتم. همین."
"پس، چه میگی؟ دردت چیه؟"
"خوب، میخواهمش!"
"که این قدر؟"
"حرف این قدرش نیست. برای هم تازه مانده ایم. درست به هم سابیده نشده ایم که جا بیفتیم، بتونیم صبرکنیم. من، باورکن، نه همین تنم، تمام وجودم تشنه اشه..."
- مکث می کند و با بد گمانی می گوید:
"ببینم، مسخره ام نکنی، ها!"
"مسخره برای چی؟ بچه ای!..."
خاموش میماند و پس ازیک دم:
"بگی که خوشگله، نه. همچه خوشگل نیست. خوب، نمیشه گفت. یک جوردلبری داره، البته. توهمان بیمارستان کارمی کرد. نرس بود، از یک خانواده کم چیز. پدر و مادر و چند تا بچه، که با زحمت بزرگ شده اند. یک زندگی تنگ و آبرومندانه، که صورت را بیشتر با سیلی باید سرخ نگه داشت. با همه رودرواسی های آبرومندی، و یک جورخود بینی و حس برتری که راه مراوده را با مردم دشوارمیکنه، اما شخصیت را میگذاره سالم بمانه. و من ازهمین خوشم آمد. یک مدت دورا دورچشمم به اش بود. فکرکردم، با یک کم حوصله، خوب میشه بارش آورد. یعنی، در و دروازه دنیائی را که توش زندگی کرده باید باز کرد، فضا و آزادی به اش داد، تا ببینی چه خوب پرمیکشه همراهت..."
"شاعرانه حرف میزنی، دکتر!"
با چشم های زرد و قهوه ایش می خندد و به شوخی میگوید:
"چه کنیم، دیگر. می بخشید!... باری، قضیه برای خودم که روشن شد، بی مقدمه گرفتمش. تا گفتم، قبول کرد. خوب، دیگر... دکتربیمارستان... دو دستی قاپید. شاید هم دید دیگری ازم داشت، یک برداشت دیگرازم می کرد، چه میدانم؟ شدیم زن و شوهر. دو سال نگذشت که من افتادم زندان. اما تواین دوساله، بگی هشت ماه با هم بودیم، نبودیم. مدام قهر و آشتی. می کشاندمش تو گرداب زندگی خودم. این را ببین، آنجا برو، کتاب بخوان، حرف بزن، بحث بکن. کله اش داغ می شد. نمی کشید. تو روم وامی ایستاد. می پریدیم به هم، سفت و سخت. اما من که ول کن نبودم." دخترجان! جیغ بکش، بدو بیراه بگو، من زندگیم اینه. میتونی، همپام بیا. نه، که خداحافظ! من رفتم". و می زدم، می آمدم بیرون. یک بازی شاید خرکی هم باش داشتم. گاه با یک دوست خودم تنهاش میگذاشتم. می خواستم ترسش بریزه. خودش را شکار و مرد را شکارچی نبینه. چون خود همین وسوسه است، همین بهانه لغزشه. زن را باید گذاشت قد راست بکنه، جلو مرد زانوهاش نلرزه. ها، دروغ میگم؟"
"تصدیق می خواهی ازمن، دکتر؟"
"اصراری هم ندارم. چون چیزی نیست که به یک سوال و جواب بشه فیصلش داد. بگذریم. وقتی که برمیگشتم و تنها میشدیم، نه من چیزی می پرسیدم، نه او چیزی می گفت. اما حس می کردم سراسیمه شده، عصبانی است. سرهیچ و پوچ به ام پرخاش می کرد. خود من هم بهتراز او نبودم. راستش، بیرون، هزار جور خیال به سرم می زد. چیزهائی جلو چشمم می آمد که تنم را به لرزه می انداخت. ولی، دندان رو جگر می گذاشتم و هرجوری بود، خودم را تا آن ساعتی که قرارگذاشته بودم مشغول می کردم. خانه می آمدم، به قول خودم خیلی طبیعی و مهربان. ولی، نمیدانم، تو نگاهم چه می خواند، یا تو خودش چه می دید که بهانه جوئی می کرد. دعوامان می شد. همان وقت، یا گیرم چهار روز دیگر، به هرحال دعوا مان می شد. یک چیزدیدنی. دیگر دم دست مان هرچی بود می پرید هوا، پرتش می کردیم سر و کله هم: لیوان، کفش، کتاب... آنوقت، من در را محکم می زدم و می آمدم بیرون. دو سه روزی نمی رفتم خانه. وقتی برمی گشتم، می دیدم نیست، رفته پیش مادرش. گاه هم سراغش را ازخانه دوست هاش می گرفتم، که این دیگرخیلی به ام برمی خورد. چون می دانستم با هیچ کدامشان جور نمیآد، و این کارش تنها برای دهن کجی به منه. من هم به روی خودم نمی آوردم. می گفتم، بگذار به کنه ابتذالشان برسه، اما زود دلم می سوخت، دستپاچه می شدم. خود خواهی را می گذاشتم کنار، باش آشتی می کردم. بازمی آمدیم خانه، خوش و خرم. یک زندگی شیرین. اما به یک چیزهای کوچک کوچک می دیدم ازم دورشده، بوی بیگانگی با خودش آورده. می بایست جان بکنم، دوباره با خودم آشناش بکنم. حالا هم اینجا درد اصلیم همینه. نمی دانم این پنج سال چقدردوری و بیگانگی با خودش میآره، و من آیا درست بوده که به اش گفتم بره؟..."
نگاهش را به دور می دوزد و خاموش می ماند. می گویم:
"گرهی است تو کارتان افتاده، دکتر. فکربی خود نکن. وقتش برسه، دوتائی تان بازش می کنید، دست تو دست هم."
برمی گردد و با لبخندی غمگین درچشمان من خیره می شود. شاید بیش ازاین می خواهد بشنود. ولی من زبانم نمی گردد. حیا می کنم. از آن گذشته، ناهار مهمان کمون جوان ها هستم و تا کنون عموئی دوبار به یاد آوری آمده است که برویم، منتظرند. و می بینم که گفتگو مرا با او خوش ندارد.
کمون جوان ها دیگرآن نیست که دیده ام. در ورودم به شماره چهار، سرشب، فریدون تنکابنی می آید و مرا به شام دعوت می کند. سفره درازی است، درحاشیه زمین والیبال، که چراغ ها از بلندی دیوارها نیم نفس می شوند تا روشن کنند. با هم می نشینیم، روی زیلو هائی که پهن کرده اند و ساعتی دیگر رختخواب ها را برآن خواهند گسترد. و اینک، در بشقاب های ناجور، چیزی که می توان راگو نام داد، مگرآن که دوستان نام دیگری برایش بجویند. بدهم نیست. با چاشنی خنده و متلک واعتراض به آشپز روز، در نیمه تاریکی می خوریم. و به دنبال آن، خربزه و چای که بهرحال می شوید و می برد. و نشاط سبک روحی این جوانان که می گویند و می خندند. چیزی از آشنائی و دمسازی. گوئی گروهی به پیک نیک آمده اند. بیست و چهارپنج نفری هستند، تقریبا همه گرفتاران مرزشلمچه. بیشتر هم دانشجوی پلی تکنیک و فنی و حقوق، یا پزشکی و دانشسرای عالی، با دوسه آموزگار و دبیر. یکی دو سپاهی دانش یا افسروظیفه، یک جوان کارگر و یک دانش آموز پنجم یا ششم دبیرستان. دوتن هم لُرمشکوک، که راهنمای این جوانان بوده اند در گذاراز مرز، و با همه ناجوری، بناچار این جا هم اطاق و هم کاسه دوستان.
امروز، اما، جمع دیگر آن جمع نیست. سه چهارتن آزاد شده رفته اند. برخی هم کناره گرفته اند،- دو تن از یک سو و پنج تن ازسوی دیگر. و اینک کمون دم بریده چهارده نفری، دراطاق بزرگ زندان که دو روزنه بلندش روز و شب برهیاهو و فحش و فریاد زندان شماره شش بازاست، و رو به راهرو، چارچوبه دهن گشاده ای که به تازگی یک جفت پتوی سربازی ازبرابرش آویخته اند و می باید به همین زودی دری درآن کار بگذارند. پیش بینی سرما...
جنب و جوش و بحث و اعتراض این روزها به نتیجه طبیعی خود رسیده است. همان گسیختگی و شکاف ناگزیر، که دلهره دادرسی نزدیک و برآورد محکومیتی که درپیش است میان دوستان پدید می آورد. وقت تنگ است. دیگر نمی توان چهره ساخت، نمی توان خود را بزک کرد. نقاب ها برداشته میشود، و آن که زرنگتراست به هر دری میزند تا از خطر بجهد، یا نه، دامنه خطر را هرچه کمترکند. بی رو درواسی:
"زندان؟ برای چه؟ به عشق که؟ باید احق بود. بازی به این درد سرش نمی ارزد. می پرسی، پس چه می گفتم؟ چرند می گفتم و غلط می کردم. زندگی را نمی شناختم. کور بودم. حالا چشمم بازشده می بینم، ازهیچ چیز زندگی نمی توانم چشم بپوشم. از زندگی همه چیزش را می خواهم: پول، آسایش، زن، مقام. می خواهم روزها با ماشین خودم بروم سرکار و با ماشین خودم برگردم پیش زن و بچه ام. ساده است، ها؟ دیگر نمی خواهم خودم را گول بزنم."
و این حسین ل. است که چنین می گوید،- رک و راست. و باید ممنون بود. می رود و تاسفی به جا نمی گذارد. می بینمش، در پای درآهنی که به رویش باز شده، ایستاده است و دست تکان می دهد، و البته موفقیت دوستان را در "پیشبرد هدف های انسانی" آرزو می کند. باشد. حرفی است که می زنند. میتوان بخشید. زندان چیزی ازصحنه نمایش دارد. همیشه. خاصه به هنگام رفتن. و آن چشم ها که به تو دوخته است...
اما همه این سادگی را ندارند. بازی پیچ در پیچ آن بزرگوار که می داند چه گنجی است و خود را ذخیره می کند. برای رهبری فردا،- جامه ای که به قامت رسای او دوخته اند "خوب البته، تفاوت هست. یکی می ماند و ماندنش در زندان به جاست. معنائی دارد. گرچه رنگ رفته و کم سو. آتش زیرخاکستر. اما یکی هست که باید برود. جایش این تو نیست. بیرون احتیاج به او دارند. برای چه دستش باز نباشد؟ از چه پروا بکند؟ که چه؟ شهوت قهرمانی؟ وسوسه شهید نمائی؟... این کاربچه هاست!"
و "منطق" بهانه ساز به کارمی افتد. "تئوری" یک باردیگر طوطی دست آموزمی شود. "ببین، جانم، با دشمن باید مانور کرد و گولش زد. بخصوص آنجا که دشمن تو را درچنگ خودش دارد. حکایت آن مرغ است. گفت ازمن نیم سیرهم گوشت گیرت نخواهد آمد. مرا بکشی، برای چه؟ ولم کن. درعوض سه تا پند ناب به تو میدهم که درزندگیت به کار ببری. پند. راهنمائی. قول همکاری... همه در یک ردیف است. ولی ازسایه که نباید رم کرد. و اژدها یک مشت صداست. این توئی که به آن ها مفهوم میدهی. این عمل توست. تا چه اراده کرده باشی و در تو جربزه چه باشد. ساخت و پاخت با دشمن، یا برایش لالائی خواندن و همینکه خوابش گرفت ازچنگش گریختن؟ مثل آن مرغ پرواز کردن؟ همه چیز، می بینی، به تو برمی گردد."
تو. من. دراین جوان "من"، رشد که هیچ، یک سرآماس کرده است. جا هیچ باقی نگذاشته است. همه چیزگرد "من" و برای "من" می گردد.- "و چه جای خرده گیری است؟ خوب، چشم دارید، ببینید! چه کم دارم؟ به این جوانی... چه مایه دانش تئوری، چه قدر کتاب! کدامشان این همه خوانده اند، به این عمق رسیده اند؟ ما از سرچشمه آب می خوریم، برادر. و این سرچشمه درخود ماست. و گرنه، از دریا هم که آب برداری، عاریتی است. دلیلش، همه این ها، از بزرگ تا کوچک شان، دراین پنجاه شصت سال. و با این ها، یک ملت تشنه سرگردان. بگذریم. تازه، همین جوانی، همین تندرستی و زور و توان، باید به حسابش آورد. این ظاهرساده و توپر، یک پارچه مثل تخته سنگ... این پیشانی بلند و صورت پهن، این گردن افراشته و عضلانی... نیرو می تراود! این سینه گشاده و این شکم گرد خوش ریخت، زیراین نیم تنه یقه بسته، انقلاب... بی خود نیست که بچه ها می گویند "رفیق مائو". برای چه نه؟ اوهم جوان بود. گمنام بود. رسید به اینجا که اگر سرش را بخارانه، برایش هزار تعبیر می تراشند، حسابها روشن می کنند... که می گوید همین در من تکرار نخواهد شد، گیرم به صورت دیگر و در مقیاس دیگر؟"
زن از همه چیز آینه می سازد که خود را تحسین کند. و نه تنها زن. آینه های این بزرگوار خوانده ها و شنیده های اوست، منطق دراز نفس اوست که صدائی بیرنگ و یک نواخت کش می آید، و نیز این سه چهار تن که با او در آن اطاقک تاریک بسر می برند و تازه چشم به هم می مالند که گذارشان چگونه به این قفس افتاده است. آیا مست بوده اند؟ خواب دیده اند؟ و بیتاب اند که هرچه زودتر پربکشند. "چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانی است". به جهیم! تا دیر نشده، بجهیم! با این همه، در این نازنینان گم کرده راه، همه چیز ته نکشیده، هنوز غروری دارند. از برهنگی برگشت و انکارشان شرم می کنند. پی روپوش می گردند. و چنین است که در و تخته به هم جور می شود. او از آنها سیاهی لشکر می خواهد و آنان از او تئوری سازی و دلیل تراشی، چیزی که بتوان همچون زمینه ایمانی جا زد. چه مانع دارد؟ بگذار زندان محک عاشق باشد. "درمسلخ عشق جزنکو را نکشند"...
اما هرشکافی میان دوستان شکستی است و تلخی ای با خود دارد. این روزها برخورد ها سرد است و زبان طعن گزنده. بیشتر اما درپشت سر. و ناگفته بسیاراست. در تهمت و افشا گری، لب ها به احتیاط باز می شود. دشمنی ها از پرده بیرون نمی افتد. نوعی داد و ستد. گرو گشی. زشت ترین و سخت ترین لحظه های آدمی. آنجا که ترس به حسابگری می نشیند... و میان این جوانان، ترس بزرگ است. به بزرگی خطری که چند تن از ایشان را تهدید می کند. اما از آن بزرگتر، عزم و آگاهی و مردانگی همین چند تن. از پیش آماده اند، برای همه چیز. می دانند که دادرسی بازی نخواهد بود. کمترین گذشت نخواهد شد. و آنان خود جز این نمی خواهند. سنگینی محکومیت ها و فزونی شماره محکومان بردامنه بحران که درگیراست گواهی خواهد داد. بحران گسترشی تازه خواهد یافت. دیگران خواهند آمد. بیشتر و بیشتر. پرده ها کنار خواهد رفت. حتی کورها خواهند دید. در دو سوی خط ...
من به این کار ندارم که این جوانان چه می گفته اند، چه می خواسته اند. آنچه شنیده ام، قصد رفتن به عراق داشته اند، برای پیوستن به مردان فلسطین، برای نبرد با اسرائیل. همین است، آیا؟ جز این نیست؟ نمیدانم. به دانستنش اهمیت نمی دهم. این جوانان نماینده حرکتی، نشانه وجدانی هستند. لرزش های هوا درسپیده دمان روزی دیگر. آنجا که مسائل زمان امکان بررسی نمی یابد و سیاست کشور آیه ای است که ازعرش قدرت فرو می آید، کمترین چیزی که درباره این فرزندان ما می توان گفت آن است که سرمشق آزاد اندیشی می دهند. ضرورت آزادی را فریاد می کشند. و در این هم نمی ایستند. آستین بالا می زنند و بند از پای خود برمی گیرند. به راه می افتند. می گوئید، بیراهه می روند؟ گناه ازشماست که راه ها را همه بسته اید. زبان گفتگو را بریده اید. در بزرگ ترین تب وهذیان ترس تان. در هرسخن که تکرار گفته شما نباشد، آتش گلوله می بینید و تنها با گلوله پاسخ می دهید. و چه جای سخن، مجال اندیشیدن نمی دهید. همین است که در شما زود تر ازهر کس اندیشه به خواب می رود. اما از این سو می بینید. اندیشه در کاراست. اندیشه در بند نمی ماند.

 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت