خانم "واگن کنشت" در آستانه رسیدن به رهبری حزب چپ آلمان است.
دارای نظرات و دیدگاه هائی است که شاید با همه آنها موافق
نباشیم، اما آگاهی از آن را مفید میدانیم. بویژه که تبار
ایرانی نیز دارد.
فروپاشیدن دیوار میان دو برلین شرقی و غربی برای“سارا واگن
کنشت" از آن جهت اندوه بار بود که تصور میکرد سرمایه داری دیر
زمانی پیروز خواهد ماند. اما اکنون که بحران پشت بحران چنگ بر
گریبان سرمایه داری اندخته، این بانوی سوسیالیست امیدوار است
که زمان“اندوه" به پایان رسیده است.
در تالار“بنیاد هاینریش پش" ایستاده است، نمایندگان بورژوازی
آلمان غربی، مردان و زنانی با گیلاسهای نوشابه در دست بر او
چشم دوخته اند و هر حرکت او را با نگاه دنبال میکنند. شیفته
وار، کنجکاو و محتاط ، چنان که گوئی نه باید با او دست داد و
نه مورد خطابش قرار داد.
"سارا واگن کنشت"، از این موقعیت راحت نیست، با گرهی بر
پیشانی، از روی سر جمع به دور دست، به جائی که جائی نیست، چشم
میدوزد، چنان که گوئی در تالار کسی نیست. لباسی که بر تن
دارد، ویژه خود اوست. ترکیبی است غریب، نیمی از آن در سالنهای
مد پاریس عرضه میشود و نیم دیگرش را از مادر بزرگ به ارث برده
است. موها را پشت سر گره زده است. در واقع میبایستی تاکنون
تاکسی آمده باشد، وقت میگذرد، باید حتما به آخرین هواپیما
برسد، میخواهد برود.
سرانجام مردی جرئت به خرج میدهد، چند گامی به او نزدیک میشود
و او را مورد خطاب قرار میدهد:“من همیشه به هلموت کهل ( صدر
اعظم سابق آلمان) رأی داده ام، با وجود این باید به شما بگویم:
شما از دل من سخن میگوئید! شما بانوئی زیبنده هستید. و اگر
اجازه بدهید اضافه کنم که: شما زنی سخت زیبا هستید! واگن کنشت
نگاهی بدور و بر میاندازد، تا بببیند روی سخن مرد با کیست.
اما کسی در آن نزدیکی نیست.
سارا همین چند لحظه پیش، در سالن اجتماعات بنیاد، چنگ در چنگ
سرمایه داری افکنده بود. همۀ اینها که اینک در تالار با فاصله
گرداگرد او ایستاده اند، و در واقع مخالفان او هستند، برایش کف
زده بودند. پرفسور و دوست سرمایه داری که با او سخن میگوید ،
جلوهای نمیکند. اگر چند سال پیش بود، نبرد سارا نبردی
نابرابر بود، اصلا واگن کنشت امکانی برای چنین سفری پیدا
نمیکرد. اگر آنوقت میآمد نه تنها پرفسور، بلکه حضار هم جلو
او در میآمدند. کسی که همیشه در حاشیه قرار داشته، کسی که
درطول زندگی حاشیه نشین بوده، بنظر میرسد که ناگهان به کانون
جامعه راه یافته است، حتی اینجا، در همسایگی هلموت کهل، مردی
که وحدت آلمان را عملی ساخت و واگن کنشت هیچگاه خواستار این
وحدت نبود، او اینک در اینجا هم شمع جمع است.
ستایشگر او هنوز در کنارش ایستاده و در انتظار واکنشی از سوی
اوست. سر انجام سارا به سخن میآید:“ اِ، هوم، بسیار خوب“ او
واقعا مانده که چه بگوید، عادت به این همه محبت ندارد. بالاخره
تاکسی میآید.
او که ترکیبی است از زیبائی، رازناکی و منتقد سرمایه داری ، در
این دوران سخت جذاب است ، آن هم نه فقط در این مکان. در حزبش،
حزب“ دی لینکه“ (حزب چپ) حتی مخالفانش چون“بودو راملو"
میخواهند او را به رهبری حزب برگزینند. اما او هنوز حاضر نیست
خود را نامزد این مقام کند. به دو دلیل: یکی این که این کاریست
فرساینده و دیگر این که نمیخواهد با“گزینه لچ“ رهبر کنونی حزب
از در رقابت در آید. اما فشار بر او رو به افزایش است.
این روزها کمتر“شو" تلویزیونی هست که او در آن حضور نداشته
باشد. چندی پیش یک رفیق حزبی که تحت تاثیر این استقبال قرار
گرفته بود، به او گفته بود: “هروقت تلویزیون را روشن میکنم،
تو را میبینم“ .
او در طول زندگی یک تنه با سرمایه داری نبرد کرده است و امروز
پس از بحرانهای متعدد ، 83 در صد مردم آلمان هم اعتماد خود را
به سرمایه داری از دست داده اند. امروز مردم جلوی بانکها در
چادر میخوابند و اعتراض میکنند. بنظر میرسد که تاریخ
میخواهد واقعا به او حق بدهد.
بعدا، در راه رفتن به فرودگاه فرانکفورت، آرام بر صندلی عقب
نشسته است. به هیچ وجه نمیخواهد آخرین هواپیما را از دست
بدهد، امروز وقت او از گذشته کمتر است، همه او را میخواهند.
واگن کنشت میگوید:" حرفی که امروز دیگرخریداری ندارد، این است
که “شما همه چیز را در جمهوری دموکراتیک آلمان از دست دادید،
حالا دیگر ساکت باشید“. این حرف در سالهای 90 یک ضربه کشنده
بود. بنظر میرسید که سرمایه داری برای همیشه پیروز شده است.
سالهای 90، سالهائی بودند که آلمانها میگفتند "واگن کنشت"
دختر استالین است. “با من طوری رفتار میکردند که گوئی من یک
دیکتاتور بالقوه هستم، زنی که میخواهد گولاک را در آلمان
پیاده کند." آنچه او مسکوت میگذارد این است که خودش هم به
ایجاد این تصویر کمک کرده است . او معتقد است که از این سوء
تفاهمها در باره او زیاد است. برای آن که نظر خود را در این
باره بگوید پیشنهاد کرد یکشنبه شب در کافه هاوانا دیدار کنیم.
این کافه نزدیک محل سکونت او در برلین قرار دارد. ساعت 5 بعد
از ظهر آنجا. در" اس. ام. اس“ی که فرستاده بود نوشته بود: در
این ساعت، آنجا نسبتا خلوت است، بنظرم نوشابهها هم در این
ساعت نصف قیمت هستند".
کافه هاوانا ، کافه ایست با جـو جزیره توریستی "مایورکا" در
تابستان و با کمی چاشنی کوبائی. واگن کنشت دوست دارد توی کافه
بنشیند، چون بعد از“ جاگینگ“ و دوشی که گرفته، هنوز موهایش نم
دارد. زیر تصوری از چه گوارا مینشیند و نوشابهای سفارش
میدهد.
آنجا نشسته واز زندگی خود سخن میگوید. او اینک با آن خانم جدی
که در تلویزیون دیده میشود بکلی فرق دارد. سرحال و خندان است.
سرنوشت از آغاز چنین خواسته بود که او در حاشیه قرار گیرد.
1969 در شهر"ینا“ بدنیا آمد. بیآن که سایه پدر بر سرش باشد
بزرگ میشود. پدرش ایرانی بود، در برلین غربی تحصیل میکرد و
فقط اجازه سفر یک روزه به آلمان شرقی به او داده میشد. سارا 3
ساله است که تماس با پدر قطع میشود و آنچه از او برای سارا
میماند چشمان و موهای سیاه است.
از پدر خبری داری؟ آیا او را جستجو کرده ای؟
نگاهش بر روی میز خیره میشود. در واقع نمیخواهد دربارۀ
سرنوشت پدر سخن بگوید. سپس میگوید همه میدانند که تحقیق در
ایران کار آسانی نیست. شاید هم اصلا نمیخواهم بدانم با او چه
کرده اند."
نگاهش در فضا گم میشود. در ایران زمان شاه کسانی که به رژیم
انتقاد داشتند شکنجه میشدند. “فکر میکنم اگر زنده بود از خود
خبری میداد".
3 ساله بود اما حاضر نشد به مهد کودک برود.“ من میخواستم
بخوانم اما در مهد کودک باید ورجه ورجه کرد. حوصله ام سر
میرفت"
یادگار پدر هم در این امر بیتاثیر نبود. چشمان و موهای سیاه و
پوست گندمگون." بچه که بودم میترسیدم که دیگران از من خوششان
نیاید." به او متلک میگفتند “واه، این دیگه چه جور آدمیه ؟"
از آنوقت سارا در خود فرو میرود، گوشه گیر میشود.
در مدرسه هم، در زمان جمهوری دموکراتیک آلمان، گوشه گیر
میماند. وقتی که به آنها آموزشهای دفاعی میدادند ... مجبور
بود با سه دختر دیگر در یک اطاق بخوابد. تنها نبودن برای من
کار دشواری است". از همان روز اول از غذا خوردن چشم پوشید. "من
وقتی ناراحت هستم، دیگر غذا هم نمیتوانم بخورم. تا امروز هم
همین طور است."
در جمهوری دموکراتیک آلمان غذا نخوردن او حمل بر اعتصاب غذا
میشود، جریان در پرونده اش ثبت میشود، و یکی از دلائل مهمی
که به او اجازه تحصیل در دانشگاه داده نمیشود همین است.
تقاضای تحصیل با این استدلال رد میشود که او“ بحد کافی مردم
آمیز نیست" . برای“ زندگی جمعی“ نامناسب است.
بجای تحصیل اول باید کار کند، بعنوان منشی در دانشگاه. پس از
سه ماه استعفا میدهد "چون این کار برایم یک نواخت بود. من
میخواستم بخوانم". خانه نشین میشود و به خود آموزی
میپردازد. او امروز هم در همان خانهای زندگی میکند که در
دوران جمهوری – دمکراتیک آلمان- در آن میزیست و برای یک
آپارتمان سه اتاقه 40 مارک آلمان شرقی اجاره میپرداخت.
در اتاق کارش با یکی از همان لباسهای سرخ مخمل که ویژه خود
اوست، جلوی دیوارسبزرنگ ایستاده و در بارۀ مراحل گوناگون
تحصیلش توضیح میدهد. دو تصویر از مارکس و گوته بر دیوار
آویخته است. بر یک صندلی راحتی که از چوب خیزران ساخته شده سگی
پارچهای نشسته است.
اتاق پر است از کتاب، نه تنها در قفسههای سفید کتابخانه، که
یادگاریست ساخته دست پدر بزرگ، روی میز تحریر، حتی کف اتاق روی
فرش، همه جا را کتاب فراگرفته است. به بخشی از قفسه اشاره
میکند. همه چیز از اینجا شروع شد، مجموعه آثار گوته، توماس
مان، شکسپیر، پترهاکس، آثار کلاسیک ادب آلمان. “این هم فاوست
است" کتابی کهنه که سی سال از عمرش گذشته، کتاب از کثرت خواندن
پنج تکه شده است. در کلاس ده و یازده، فاوست یک و دو را از بر
داشته است، چرا؟ همینطوری، از آن خوشش میآمده است. هر سطری را
از بر بوده است.
سراسر قفسه روبرو، از این سر تا آن سر، ویژه کتابهای فلسفی
است، از آثار مارکس و انگلس گرفته تا لنین و دیگر کمونیستها و
همچنین آثار سیزده جلدی استالین. در میان آثار آقایان تصویری
هم از "روزالوکزامبورگ"، زن کمونیست محبوب او قرار دارد. این
طرف، قفسه سوم، ویژه کتابهای اقتصادی است. با پشت دست اشاره به
کتاب هائی میکند که نام" آدام اسمیت“ و“ الن گرین اسپان“ بر
آنها نقش بسته است. واگن کنشت میگوید باید دشمنان سرمایه دار
را شناخت. باید آنها را خواند، تفسیر کرد و فهمید.
در سالهای 80، زمانی که جمهوری دموکراتیک آلمان رو به افول
میرود، واگن کنشت در این اتاق نشسته و به خود میآموزد، با
انظباط تمام، “دیوانه وار" میخواند. روزها فلسفه و شبها
متنهای ساده تر، منظورش آثار گوته و شکسپیر است. معلم سرخانه
هم هست، به شاگردان مدرسه درس میدهد. گهگاهی هم مادرش تلفن
میکند. غیر از اینها هم صبت دیگری ندارد.
حالا جمهوری دموکراتیک او را مردم گریز میداند و شایسته
سرزنش، حتی خانواده خودش نیز همین داوری را دارد...
روز دهم نوامبر خبر فروپاشیدن دیوار را از رادیو میشنود. این
بدترین روز زندگی اوست. حال میداند که سوسیالیسم سقوط کرده و
او شکست خورده است. ساکنان جمهوری دموکراتیک میتوانند به
بانکها مراجعه کنند و بعنوان هدیه پیروزی، پول نقد بگیرند.
هدیهای که او هیچگاه به آن اعتنا نکرد.
یک از بزرگترین تضادها در زندگی واگن کنشت همین است. او
سوگوار نظامی است که به او گرسنگی داد، او را مردم گریز دانست،
و به تنهائی محکومش کرد.
تلفن همراهش زنگ میزند. قبلا هم تلفن زنگ زده بود. میگوید
از“ تاگس شاو“ ( پر بینندهترین برنامه خبری تلوزیون آلمان)
زنگ زدند. میخواهند نظر او را درباره بحران اقتصادی یونان
بدانند. حالا دیگر“ تاگس شاو" تقریبا هر روز زنگ میزند و از
او نظر میخواهد.
او تعریف میکند که اندک زمانی پس از فروپاشی دیوار به
آرشیو“حزب سوسیالیستی متحده آلمان“ مراجعه میکند و به مطالعه
صورت جلسههای دفتر سیاسی حزب میپردازد“ حال که همه چیز بر
باد رفته، دست کم ، میخواستم بدانم چرا؟ چرا این شانس عظیم
برای رفتن به راهی دیگر، که بعد از جنگ جهانی دوم بوجود آمد از
دست داده شد؟" .
توضیح او به اختصار این است: تا زمانی که هونکر، در سال 1971،
روی کار نیامده بود، سوسیالیسم وضعش خوب بود. برنامه والتر
اولبریخت مبنی بر“ نظام نوین اقتصادی" کاملا توان آن را داشت
که غرب را بزانو در آورد. ولی بعد هونکر سر کار آمد و پیروزی
را بر باد داد. او شروع کرد به ریخت و پاش در عرصه خدمات
اجتماعی، کارگاههای کوچک را از بین برد و برنامههای پنجساله
تدوین کرد، اما خالی از آرزوهای بلند. اولبریخت چشم انداز
داشت، هونکر آدمی بود ناتوان.
وقتی از آرشیو حزب سوسیالیستی متحده آلمان به خانه بازگشت، به
نگارش مقالهای بلند پرداخت که در سال 1992 در نشریهای کوچک
انتشار یافت. عنوان مقاله این بود" مارکسیسم یا اپورتونیسم" که
بیانگر اعتقاد او در آنزمان است. او در این مقاله از ایجاد
دیوار دفاع میکند و دست آوردهای اولبریخت و ژزف استالین را
مورد ستایش قرار میدهد، از ترور و گولاک هم سخنی بمیان
نمیآورد. مینویسد:" صرفنظر از سخنان درست یا نادرستی که علیه
دوران استالین میگویند، حاصل این دوران نه شکست بود، نه
گندیدگی، حاصل آن پیش بردن سرزمینی صدها سال عقب مانده و تبدیل
آن به یک ابرقدرت مدرن بود.
هانس هینس هولتس (فیلسوف مارکسیست) گفته بود “مقاله ایست عالی“
. هولتس پس از فروپاشی، آموزگار، راهنما و برادر معنوی واگن
کنشت بود. هولتس بدلیل مبارزه با فاشیسم در هفده سالگی به
زندان گشتاپو افتاد و در طول زندگی یک کمونیست آتشین باقی
ماند.
با پیراهن و کراوات آبی، روی مبلی در خانه خود نشسته، عصائ
کنار مبل مددکار نشست و برخاست اوست که چند دنده اش شکسته است،
ولی وقتی سخن از واگن کنشت به میان میآید، خندهای بر لبانش
نقش میبندد و میگوید “ما بحثهای بسیار عمیقی با هم داشتیم
در بارۀ استالین، مارکس و ایجاد دیوار." البته او افزون
برجوانی و زیبائی، .یک انقلابی پرشور، بسیار هوشمند و تند ذهن
بود."
هولتس حالا در دهکدهای در سوئیس زندگی میکند در سنت آبوندیو.
واگن کنشت در اینجا هم به دیدار او رفت. هولتس او را به یک
سمینار فلسفی دعوت کرد، یک هفته تمام در زیر آفتاب با چشم
انداز دریا.
البته هولتس دوست داشت که پرفسور واگن کنشت گام در راه آموزش
فلسفه بگذارد ولی او روی به سیاست آورد. هولتس میگوید “او
بسیار هدفمند راه خود را پی گرفت. البته بعدا بسیاری از مواضع
خود را تغییر داد، او امروز دیگر آن انقلابی پرشور آن روز
نیست، بسیار سازگار شده است ."
چند سال پیش در یک کنگره“ یونگه ولت“ باز یکدیگر را دیدند.
واگن کنشت همراه لافونتن بود. سر یک میز نشسته و با هم گفتگو
کردند.“ آنجا کاملا روشن بود که سارا مشی لافونتن را پذیرفته
است." لحن هولتس حاکی از سرخوردگیست، لحن پدری که دخترش را از
او گرفته اند. امروز وقتی واگن کنشت از استادش یاد میکند
میگوید "من سخت تحت تاثیر او بودم، ولی امروز با دیکتاتوری
پرولتاریا ، نمیتوان راه بجائی برد“ .
سارا در قطاری سریع السیر از برلین بسوی لایپزیک در حرکت است
برای شرکت دریک شب کتابخوانی. قرار است از کتاب تازه خود برای
حاضران بخواند “آزادی بجای سرمایه داری". از زمان نگارش مقاله“
مارکسیسم یا اپورتونیسم“ 19 سال گذشته است، دو دهه سپری گشته.
در این دو دهه ستایشگر استالین به منتقد معتدل اقتصاد بازار
تغییر یافته است و درکتابی که امشب میخواند نه از استالین
نامی هست و نه از اولبریخت، از ایجاد دیوار هم ستایش نمیشود.
بجای آن سخن از"لودویگ ارهارد" و“ والتر اویکن“ در میان است.
از پدران مکتب اقتصاد اجتماعی بازار.
دلیل این که واگن کنشت امروز دیگر در حاشیه نیست و این که
توانسته سخنگوی دوران خود گردد، فقط آن نیست که سرمایه داری به
گرداب افتاده است، ممکن است که رویدادها گامی بسوی او برداشته
باشند اما او نیز روی به رویدادها آورده است. در میان راه به
هم رسیده اند.
واگن کنشت میلی به سخن گفتن در باره تحول نظرات خود ندارد. او
امروز معتقد است که سرمایه داری از جمهوری دموکراتیک آلمان
سازندهتر است، بویژه این که نوآورتر است، و رفاهی که عرضه
میکند بیش از اقتصاد با نقشه است، هرچند که متاسفانه توزیع
این رفاه عادلانه نیست.
امروز امتیازات جامعه باز را بیشتر میبیند. او امروز میتواند
در برنامه تلویزیونی و پر بیننده “گونتر یاوخ“ آلمان فدرال
سرمایه داری را سکه یک پول کند، چنین کاری را در نظام
“سوسیالیزم واقعا موجود" در آنزمان نمیتوانست بکند و میگوید
“اگر در جمهوری دموکراتیک آلمان با این شدت و تندی نظام را
مورد انتقاد قرار میدادم خدا میداند چه بر سرم میآمد."
در سال 1977 با رالف نی مایر، تولید کننده فیلم، ازدواج کرد.
او امروز در ایرلند زندگی میکند. با این ازدواج و راه یافتن
به جرگه دوستان و خویشان همسرش برای نخستین بار دریافت که
زندگی در غرب بر چه منوال میگذرد.
ولی میتوان گفت که عامل اساسی در تغییر نظرات او اسکار
لافونتن بوده است. میان آنچه که امروز او و واگن کنشت میگویند
تشابهی بسیار ست. پرسش این است که کدام یک از دیگری کپی
میکند. لافونتن شادی حاصل از ترقی را به او آموخت. او سالهاست
که در میان چپها از واگن کنشت حمایت میکند. لافونتن کمک کرد
که او امروز در معاونت رهبری حزب قرار گیرد و احتمالا به
معاونت فراکسیون حزب در مجلس آلمان نیز ارتقاء یابد، احتمالا
اوهرگز نمیتوانست در جمهوری دموکراتیک آلمان به این مدارج دست
یابد.
قرار است امشب در جمع باغداران کوچک از کتاب تازه اش بخواند.
مدیر صحنه نام کتاب را اعلام میکند: "آزادی بجای سرمایه
داری“. و آنگاه سارا آغاز میکند.
نخستین جمله از کتابش این است: "اصلا، دیگر چه کسی میخواهد در
نظام سرمایه داری زندگی کند؟" با تأنی و آرام میخواند، با
صدای بم، بر روی واژهها تکیه میکند، مثل این که قصه "شیر
بدخو و ما" را میخواند. قصه قبل از خواب اواست، قصهای در
آستانه بخواب رفتن سرمایه داری.
او میخواهد جای سرمایه داری را به “ سوسیالیسم خلاق“ بدهد. در
این سوسیالیسم بانکها و دیگر صنایع مانند صنعت نیرو، ملی
خواهند شد. فقط تا یک میلیون یورو میتوان به ارث برد،
کارخانهها باید پس از درگذشت صاحبش، به مالکیت کارگران و
کارمندان آن کارخانه درآیند، بطور کلی بخش عمده هر کارخانهای
باید به مالکیت کارگران و کارمندان هر موسسه تولیدی تعلق داشته
باشد. او آنرا“ نوع تازهای از مالکیت" نام میگذارد. بر
ثروتها و درآمدهای زیاد باید مالیاتی سنگین تعلق گیرد..
پس از پایان جنگ سرد و پایان رقابت دو نظام، سارا هرگز فکر
نمیکرد که پیروزی سرمایه داریِ پیروز، چنین زود فرو پاشد.
در پایان شبی بلند در کافه هاوانا آخرین پرسش صریح: “آیا شما
که سرسختترین منتقد سرمایه داری هستید، این نظام را استوارتر
از این میپنداشتید که هست؟
این پرسش را میپسندد، لبخندی بر لبانش نقش میبندد که هم
بیانگر ذهنیت دیروز و هم بینش امروز اوست . پس از آن که لبخند
از لبانش دور میشود میگوید“ باید گفت، بله .“
|