راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

"قذافی"
سرانجام تلخ آن که
هوادارانش می گفتند
"الله واحد" قذافی "قائد"

نقل از فیسبوک علی خدائی

 

سرنوشت قذافی به یک تراژدی ختم شده است. من او را به حساب سال شمسی، در خرداد سال 58، یعنی یکسال بعد از انقلاب 57، از نزدیک، در بنغازی و در یک چادر یکصد نفره دیدم. بر بلندی یک صندلی با پایه های نسبتا بلند، که به منبر مبله می ماند و بسیار شبیه سبک و شیوه ملاقات های آقای خامنه ای بود، نشسته بود. طرفدارانش در بیرون چادر شلیک هوائی می کردند و فریاد می زدند: الله واحد، قذافی قائد.
در ترکیبی از آنها که در آن سالهای اول انقلاب خود را برای گریبانگیری آینده در ایران آماده می کردند، به لیبی رفتم. همه آنها که اکنون بخش کوچکی در حاکمیت کنونی اند و بخش های بزرگ و دیگری یا زندانی اند، یا محبوس خانه، یا به حاشیه رانده شده اند، یا اعدام شده اند، با فوت کرده اند و یا در اردوگاه اشرف اند و.. به لیبی رفتم. همه آنها، به شمول همانها که حالا در مجلس و در دولت، یا در جامعه روحانیت و یا حتی در شورای راه سبز امید از سقوط قذافی ابراز شادمانی می کنند، در آن سالها برای رفتن به لیبی و دیدن قذافی سر و دست می شکستند!
روزی را بخاطر دارم که سرگرد "جلود" مرد شماره 2 لیبی را "محمد منتظری" فرزند ارشد آیت الله منتظری که بنیانگذار نهضت های رهائی بخش شده بود، به ایران دعوت کرده و در فروگاه، دولت بازرگان جلوی پیاده شدنش از هواپیما را گرفته بود. گروه مسلح منتظری فرودگاه را گرفتند و سرگرد جلود را با سلام و صلوات پیاده کرده و به شهر آوردند. من و دیگرانی که در سال 58 بازخرید شدیم و از کیهان بیرون آمدیم، هنوز برای ماندن در کیهان دست و پا می زدم. محمد منتظری عضو شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی بود و درانفجار حزب جمهوری اسلامی کشته شد.
خوب یا بد قذافی را مردم لیبی و تاریخ باید قضاوت کند، اما در حیرتم از "گربه صفتی" که در جمهوری اسلامی حرف اول و آخر را می زند. حتی اگر به بهانه کینه ای باشد که در جامعه علیه آقای خامنه ای نهادینه شده و استقبال از سقوط و کشته شدن قذافی بهانه ای برای بیان این کینه!
آن سفر، در آغاز اوج گیری اختلاف در رهبری حزب جمهوری اسلامی و حوزه علمیه قم و اطرافیان آقای خمینی، موتلفه چی ها، فدائیان اسلام، حزب الله تازه در حال شکل گیری، صف بندی‌های جدید در میان ملیون و ملی مذهبی‌ها، و چند پارچه شدن روحانیون، دسته بندی‌ها در کمیته‌ها و سپاه پاسداران تازه تاسیس و خلاصه آن تابلوئی که بعدها بسیار دقیق‌تر آشکار شد، انجام گرفت. بنی صدر که برای ریاست جمهوری آماده می شد، در کانون این دسته بندیها قرار گرفته بود.
جزئیات آن سفر و مشاهداتم را به خاطر می‌ سپردم. آنچه من در سفر به لیبی و در جمع هیات گسترده جمهوری اسلامی دیدم، نمونه کوچکی بود از تابلوی بسیار بزرگی که بعدها بطور کامل پرده برداری شد و در برابر همه قرار گرفت.
در واقع، تا رفراندم جمهوری اسلامی و بعد از آن، تا رای گیری و یا رفراندوم قانون اساسی تقریبا وحدت و اتحاد بین حکومتی‌ها حفظ شده بود، اما با اوج گیری کارزار اولین انتخابات ریاست جمهوری آنچه پنهان بود از پرده بیرون افتاد. سفر به لیبی در ادامه ماجرای انتخابات و رئیس جمهور شدن بنی‌صدر و در شروع اختلافات بر سر انتخاب نخست وزیر انجام شد.
از همان ابتدای ورود به طرابلس و جا به جائی در هتل محل اقامت مشخص شد که خیلی از آقایان مذهبی اصلا نمی‌خواهند با هم در یک هتل و یا یک طبقه هتل باشند، چه رسد به اینکه با هم در یک اتاق اسکان داده شوند. یک گروه تازه آموزش دیده برای شعار هم همراه هیات کرده بودند که سرپرستی آن با فردی بود بنام "شمس"، که اصفهانی بود و اطرافیانش او را "سرگرد شمس" صدا می‌ کردند. گویا در زمان شاه مدت کوتاهی هم زندانی بود و نان آن زندان را می‌ خورد. البته درهمان سفر اسم واقعی اش را هم گفتند: "مرتضی نیلی". اینها اولین دسته‌های حزب الله و یا گروه‌های فشار بودند. اتفاقا همین چند سال پیش عکس این فرد را در مطبوعات داخل دیدم که با همین عنوان "سرگرد شمس" مصاحبه کرده و از اینکه مورد بی‌مهری قرار گرفته و فکر کنم مدتی هم زندانی‌اش کرده بودند گله کرده بود. نمی‌دانم در چه ارتباطی زندانی‌اش کرده بودند، شاید به دلیل اینکه قبلا مقلد آیت الله منتظری بوده و یا مورد دیگری که الان دقیق به خاطر ندارم، اما بهر حال شرح سوزناکی از رفتاری که با او شده داده بود در یکی از روزنامه‌های نیمه اصلاح طلب داده بود. این که برده بودند در بیابان و حسابی کتکش زده بودند. مرتضی نیلی، آن موقع بعنوان رئیس گروه شعار در سفر لیبی با هیات بزرگ ایرانی همراه بود. حدود 30 و چند سالی داشت و عکسی که دو سال پیش در مطبوعات از او دیدم خیلی پیر و شکسته شده بود. البته مثل همان موقع که در لیبی بود، کمی پرت و پلا هم گفته بود. در سفر لیبی هم به من گفته بودند که کمی بالاخانه‌اش را اجاره داده است و این لقب "سرگرد" را هم برای خودش درست کرده است. یعنی خودش به خودش درجه نظامی داده بود.
این گروه ضد بنی صدر بود و در برابر کسانی که آن زمان درهیات لیبی طرفدار بنی صدر بودند و یا چنین شک و تردیدی نسبت به آنها وجود داشت موضع داشت. در برابر مجاهدین خلق هم جبهه داشت و با جلال گنجه‌ای و ابوذرورداسبی که در هیات بودند و به نوعی تیم مجاهدین خلق محسوب می‌ شدند، حرف نمی‌زد. دور و بر ملاحسنی می‌ پلکیدند که در هیات بود و از نهضت آزادیچی هائی مانند حاج "علی بابائی" که پیش از انقلاب زندگی خیلی از آقایان را تامین مالی می کرد رو بر می گرداند. از همه شکموتر و دله تر. چند روز آب هتل قطع شده بود و اینها هتل را روی سرشان گذاشته بودند. هر گروه برای خودش نماز جماعت می‌ خواند و به هم اقتدا نمی‌کردند. با آنکه ارشد ترین چهره مذهبی و حکومتی کاظم بجنوری رهبر حزب ملل اسلامی دوران شاه، با سابقه 14 سال زندان شاه و عضویت در هیات رهبری حزب جمهوری اسلامی بود و برادر زاده آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی که آقای خمینی هم از شاگردانش محسوب می‌ شد، اما گروه فشار با دستور العمل از تهران همراه هیات شده بود و ساز خودش را می‌ زد. آقای احمد زاده،- منظورم طاهر احمد زاده پدر احمدزاده‌های اعدام شده زمان شاه و اولین استاندار خراسان است - هم در هیات بود و اتفاقا من و ایشان بسیار با هم صحبت کردیم. منتقد بعضی نظرات ورداسبی و گنجه‌ای بود که عضو رهبری مجاهدین خلق شده بودند.، اما بیش از آن، نگران سمت گیری‌های حزب جمهوری اسلامی و سرانجام انتخابات ریاست جمهوری بود. نسبت به بنی صدر نظر منفی نداشت، اما حامی قطعی او هم نبود. بالا و پائین روزگار را زیاد دیده بود و به همان اندازه که شمرده و آرام صحبت می‌ کرد، عمیق و همه جانبه هم فکر می‌ کرد. به خواهش من، مفصل در باره حجتیه و شیخ محمود حلبی بنیانگذار آن صحبت کرد. شیخ محمود حلبی را از قبل از 28 مرداد و زمانی که شیخ محمود در مشهد بود می‌ شناخت. البته بعنوان عنصری مرتجع و دستگاهی. اصطلاحی که درباره وابستگی به رژیم شاه به کار می‌ بُرد. از سخنرانی‌های بعد از کودتای 28 مرداد شیخ محمود حلبی گفت که از رادیو پخش می‌ شد و درتائید کودتا بود.
مناسبت دعوت و سفر ما به لیبی، سالگرد انقلاب لیبی بود که در بنغازی برگزار شد. من بعد از بازگشت از لیبی، در 17 شماره، گزارش سفر به لیبی را در روزنامه آزادگان که جانشین "آیندگان" شده بود نوشتم. آن گزارش درباره لیبی و انقلاب آن، دیدار با قذافی و حال و روز مردم و شهرها و شعارهای سوسیالیسم تخیلی و منقوش بر روی پارچه‌ها و تابلوهای سبز را اگر امروز می خواستم بنویسم، مستندهای داخلی را همین دولت احمدی نژاد ذکر می کردم. در واقع، اگر از من سئوال کنید، می گویم احمدی نژاد و یا آنها که او را جلو انداختند، سالها روی شخصیت و رفتار قذافی مطالعه کرده و بخش هائی از رفتار و شعارهای او را به احمدی نژاد آموزش دادند تا در محتوای عوامفریبانه آن تکرار کند.
مثلا یکی از شعارها که وسیعا روی تابلوهای سبز رنگ در خیابان‌ها بنغازی و طرابلس یا تریپولی و مسیراط و حتی جاده‌ها بعنوان سمبل سوسیالیسم قذافی نصب کرده بودند این بود "داشتن خدمتکار حرام و استثمار است- همه باید خودشان کار کنند".
یک کتابچه سبز هم شامل رهنمودهای قذافی با همین شعارها منتشر شده بود که به همه اعضای هیات ایرانی هم دادند. این کتابچه شکل همان کتابچه سرخی بود که یک زمانی از رهنمودهای مائو در چین جمع کرده و منتشر کرده بودند و خود مائو هم با بلند کردن همین دفترچه عکس گرفته و فرمان انقلاب فرهنگی را صادر کرد.
شاید اگر تجربه امروز را در آن سفر داشتم، در همان سفر نیز، آینده جمهوری اسلامی را می‌ شد بتدریج حدس زد و حوادث را پیش بینی کرد.
پس از چند روز معطلی بالاخره ما را، یک سرشب تاریک، با چند مینی بوس که ماموران امنیتی صندلی های جلوئی را اشغال کرده بودند بردند به یک چادر و یا بهتر است بگویم "خیمه" بزرگ در یک محوطه بیابانی تا قذافی را ببینیم. شاید نزدیک به 200 نفر براحتی در این چادر جا می گرفت و تازه محوطه نسبتا بزرگی را هم در قسمتی از چادر برای قذافی در نظر گرفته بودند. من خیمه‌ای به این بزرگی را تا آن زمان ندیده بودم. ظاهرا این از رسوم تاریخی لیبی بود. کشوری که عمدتا کویر و بیابان است و مردمش دامدار و کوچی و چادر نشین.
قذافی با یک عبای قهوه‌ای رنگ که بی‌شباهت به بَرک چوپانی خودمان نبود، وارد خیمه شد. یک نیم پوتین ساقه بلند چرمی قهوه ای رنگ بسیار زیبا به پا داشت.
چند روز پیش تر از آن، او را در محوطه‌ای که در کنار دریا برای مهمانان سالگرد انقلاب لیبی چادر زده بودند و قرار بود مراسم در آنجا برگزار شود دیده بودم. من سرگرم تمیز کردن چادر بودم که ناگهان، تعدادی سوارکار، با اسب به تاخت آمدند تا راه را برای تک سواری باز کنند که با اسب سفید و پوشیده در پارچه ای سفید از دور می آمد تا از میان چادرها و خیمه ها به تاخت عبور کند. شاید سه بار بالا و پائین رفت. بار اول که من ناشیانه پریدم از چادر بیرون تا ببینم چه خبر است و عکس بگیرم، نزدیک بود بروم زیر اسب خود قذافی، که بسیار ماهرانه سینه به سینه من دهانه اسب را کشید و دور زد و به تاخت برگشت. آن روز با لباسی سراپا سفید و گشاد که آدم را یاد عکس‌های حضرت "موسی" می‌ انداخت، در حالیکه پارچه‌ای بینی و دهان او را پوشانده بود و دو سر آن در پشت گردن او به هم گره خورده بود، سوار بر اسب آمد تا خیمه های مهمانان مراسم سالگرد انقلاب را ببینید و یا خودی نشان بدهد.
این لباس شبیه لباسی بود که قهرمان ملی لیبی که او را پدر استقلال لیبی هم می‌ دانند همیشه به تن داشته: "ابوعمر". چند مجسمه‌اش را در سه شهر بزرگ لیبی مسیراط، طرابلس و بنغازی دیدم.
غروب همان بعد از ظهر، شاید به فاصله یکساعت، قذافی بار دیگر ظاهر شد و این بار با لباس نظامی در جایگاه جشن و مراسم رژه نظامی. رژه ای با اسب و شتر، در کنار تانک و توپ و مانور چند هواپیما در آسمان.
حالا، در آن خیمه، برای بار سوم، به فاصله یک روز قذافی را می‌ دیدم. با عبائی قهوه‌ای تیره بر شانه. در طول 48 ساعت، هر بار که او را دیدیم به رنگی در آمده و لباسی دیگر به تن داشت و این همان شخصیت چند رنگ قذافی بود که در لباس خود را نشان میداد. اداهای احمدی نژاد را در لباس های مختلف هنگام سفرهای استانی به یاد بیآورید تا دقیق تر بدانید چرا می گویم احمدی نژاد مقلد قذافی است.
33سال پیش که او را دیدم لاغر و کشیده و ورزیده بود. با عکس‌هائی که حالا از او منتشر می‌ شود و مربوط به دوران کهولت و چاقی اوست خیلی تفاوت داشت. شاید کنجکاوی روزنامه نگاری بود و شاید هم از سر اتفاق، نمی‌دانم، خلاصه به محض آنکه روی مبل مخصوص نشست تا سخنرانی کند اولین چیزی که نظر من را جلب کرد، پوتین چرم بسیار شیک قهوه‌ای رنگی بود که به پا داشت. نه پوتین نظامی، بلکه پوتین تا بالای قوزک پا که از بغل هم با زیپ بسته شده بود. معلوم بود ساخت یکی از معروف ترین کارخانه‌های کفش ایتالیاست. کشوری در آنسوی ساحل مدیترانه، که با هواپیما شاید یکساعت بیشتر با لیبی در اینسوی ساحل مدیترانه فاصله نداشت.
قذافی که وارد چادر شد، شاید 20 تا 30 جوان هم همراهش آمدند و در دو طرفش روی زمین نشستند. وقتی شروع به سخنرانی کرد، آنها جا به جا مشت را حواله آسمان کرده و شعار می‌ دادند "قذافی قائد". در حقیقت این یک رسم عربی است و هر وقت جمال عبدالناصر و یاسرعرفات هم سخنرانی می‌ کردند جمعیت با شعار حرف‌های آن‌ها را تائید می‌ کردند. در جمهوری اسلامی هم از همین رسم عربی تقلید شد که هنوز هم در نماز جمعه‌ها و در دیدارهای آقای خامنه ای رایج است، منتهی با شعار مرگ بر این و آن.
بهرحال، آن شب، تا نیمه‌های دیدار و سخنرانی قذافی، وضع عادی و مطابق برنامه‌ای که میزبانان تهیه کرده بودند پیش رفت که ناگهان سرگرد شمس مثل آدم‌های جن زده از جایش بلند شد و خطاب به حواریونی که اطرافش بودند، با صدای بلند شعار داد "الله واحد، خمینی قائد- الله واحد خمینی قائد". بقیه هم دم گرفتند. جنگ مغلوبه شد. اسلام دو رهبر و دو قائد پیدا کرد.
قذافی کمی صبر کرد تا شمس و حواریونش شعارهایشان را دادند و وقتی دهانشان کف کرد و خسته شدند، او با خونسری و لبخند به لب چند جمله دیگری گفت و به صحبت هایش خاتمه داد و منتظر ماند تا سرپرست ایرانی‌ها متنی را بخواند و یا سخنرانی کند. طاهر احمد زاده سر خط‌های سخنرانی قذافی را برای ما که اطرافش نشسته بودیم ترجمه کرد که حرف‌های خوبی هم بود و عمدتا در ستایش از انقلاب ایران و من نفهمیدم آن شلوغ بازی سرگرد شمس که بعید می‌ دانم اصلا فهمیده بود قذافی چه می‌ گوید برای چه بود!
سخنرانی قذافی تمام شده بود و همه منتظر مانده بودند که از جانب ایرانی‌ها یک چیزی گفته شود، اما در جمع ایرانی ها هیچ گروهی دیگری را به سخنگوئی قبول نداشت و اصلا قبل از آمدن به این دیدار هم با هم صحبت و همآهنگی نکرده بودند. مثل چند ارتش متخاصم به این سفر آمده بودند و هر کدام سعی داشت از دیگری فاصله داشته باشد. حتی از قبل و از طریق ماموران میزبان هر کدام برای خودشان تقاضای دیدار و وقت ملاقات از قذافی کرده بودند و طبیعی بود که او بعنوان رهبر یک کشور چنین وقتی نداشت که هیات ایرانی را گروه گروه ببیند و حتما ماموران برایش خبر برده بودند که هیات ایرانی چه وضع آشفته‌ای دارد و از طریق سفیر خودشان در ایران هم قطعا میدانستند اختلافات در رهبری جمهوری اسلامی آغاز شده است. او هم صلاح نبود در این اختلافات ورود کند و با هر گروه جداگانه ملاقات کند و تفرقه را تائید. مدتی زیر لبی و پچ و پچ شد که چه کسی حرف بزند. از همه مضحک‌ تر این که کسی عربی در حد سخنرانی و پاسخ به قذافی نمی‌دانست. جلال گنجه‌ای – عضو رهبری مجاهدین خلق- عربی میدانست، اما امکان نداشت دار و دسته ملاحسنی به او میدان بدهند. وضع مسخره‌ای پیدا شده بود. بالاخره طاهر احمد زاده که عربی قرآنی بلد بود، بلند شد و با استفاده از آیه‌های قرآنی پاسخی در ستایش از انقلاب لیبی و مهمان نوازی کشور میزبان داد. هنوز او زمین ننشسته، یک شیخی که در جمع هیات ایرانی بود بلند شد و از طرف صف مستقل خودشان یک چیزهایی به زبان عربی که احمد زاده می‌گفت عربی فاتحه خوان‌های قبرستان است گفت. ملاقات تمام شد و بعد از رفتن قذافی هیات ایرانی از چادر بیرون آمد. فکر می‌ کنم برای تلافی جمعیت بزرگی را خبر کرده بودند که بصورت دالان در دو طرف خروجی چادر تا فاصله‌ای که در تاریکی بیابان دیده نمی‌شد ایستاده بودند و با مشت‌های گره کرده فریاد می‌ زدند "الله واحد- قذافی قائد". این پاسخی بود به آن حزب الله بازی سرگرد شمس که حالا مثل موش وسط هیات پناه گرفته بود. فردای آن شب احمد زاده تقاضای ملاقات حضوری از دفتر قذافی کرد و فورا پذیرفته شد. دلیل این پذیرش باحتمال زیاد سخنرانی شیوائی بود که به زبان قرآنی کرد و نشان داد که عاقل‌تر از بقیه است و باحتمال زیاد ماموران میزبان هم از قبل گزارش داده بودند که او شخصیت بارزی در میان ایرانی هاست. من هم با او رفتم. منشی دفتر قذافی خواهر زاده جوانش بود که در فرانسه تحصیل کرده بود و خیلی هم مد روز لباس پوشیده بود. رژیمی سرا پا تظاهر و تضاد. همان موقع که تقاضای وقت ملاقات احمد زاده را قبول کردند، همسر او را هم برای عروسی خواهر زاده دیگر قذافی دعوت کردند. صبح روز بعد از عروسی، همسر احمدزاده برای ما تعریف کرد که مجلس عروسی بفهمی نفهمی زنانه – مردانه بود، اما خانم‌ها لباس شب پوشیده و مد روز آرایش کرده و زینت آلات هم از گوش و گردنشان آویزان بود. نه تنها این شرح مجلس عروسی تکمیل کننده آن تظاهر و تضادی بود که در چادر و دفتر قذفی دیدم، بلکه پیدا شدن سر و کله خوانندگان و رقاصه‌هائی که از لبنان برای همان عروسی آورده و در هتل ما جا داده بودند هم ماجرا را کامل کرد. مضحک‌تر از همه دلگی و چشم چرانی شمس و حواریونش و همان چندتا شیخ و طلبه‌ای بود که چشم دیدن احمد‌زاده و گروه معروف به مجاهدین خلق و بقیه را نداشتند. مرتب با آسانسور از این طبقه به آن طبقه می‌ شدند تا خوانندگان و رقاصه‌های جوان و اغلب چشم سبز لبنانی که برای عروسی خواهر زاده قذافی آورده بودند را ببینند و اگر بخت یاری شان کرد با آنها، برای مدتی کوتاه از یک طبقه به طبقه دیگر با آنها هم آسانسور شوند! صندلی‌ها و مبل‌های محوطه مقابل آسانسور هم تا 48 ساعت در قرُق همین دار و دسته بود تا قد و بالای همین رقاصه‌ها و خوانندگان لبنانی را که با آسانسور به طبقات 12 گانه هتل می‌ رفتند ببینند!
شاید این نکات و جزئیات به نظر عادی بیآید، اما نظر من اینطور نیست. سیاست، حکومت، انقلاب، حزب، دولت و هر مجموعه متشکلی، از اجزائی تشکیل می‌ شود که شناخت آن اجزاء ماهیت آن مجموعه را آشکار می‌کند. یعنی، شما وقتی خبر مثلا تجاوز و قتل دکتر زهرا بنی یعقوب و خانم زهرا کاظمی و یا تجاوز به زندانیان سال 1388 را می‌ شنوید و یا می‌خوانید، باید به ریشه‌ها و به گذشته باز گردید و برسید به آن اجزائی که برایتان گفتم تا آن ماهیتی را درک کنید که بصورت یک سیستم حکومتی عمل می‌ کند. یا وقتی شاهد قتل سیاسی و اعدام سیاسی هستید و یا می‌بینید که هنوز بعد از 33 سال راه حل هر مشکل اجتماعی – از فحشاء تا قاچاق مواد مخدر و از اعتراض به کودتا تا تقلید از یک مرجع تقلید دیگر- را اعدام می‌ دانند و یا زن را سنگساز می‌ کنند و یا انگشت دزد را قطع می‌ کنند و تا ابد او را بیکار و سربار جامعه می‌ کنند و یا بعد از 33 سال فلان فرمانده نیروی انتظامی را با دختران برهنه دستگیر می‌ کنند و خلاصه همه این رویدادها، ریشه‌هائی دارند که به گذشته وصل است. حکومت در آن سالهای اول، درست مانند همین هیات وسیع بود که همراه آنها رفتم لیبی. بعدها، مجاهدین رفتند بدنبال ماجراجوئی‌های هولناک و توهمات و خود بزرگ بینی‌های خودشان را دنبال کردند، امثال طاهر احمد زاده که یکی از شریف ترین و آگاه ترین نیروهای ملی مذهبی ایران است به زندان جمهوری اسلامی رفت و خانه نشین شد، علی بابائی ناچار به مهاجرت شد و در غربت درگذشت، کاظم بجنوردی صحنه سیاسی را ترک کرد و رفت بدنبال تاسیس و اداره فرهنگسرای معارف اسلامی، ابوذرورداسبی که زندانیان سرشناس مجاهدین در زمان شاه بود، در عملیات جنون آمیز حمله مجاهدین خلق به ایران از خاک عراق، در پایان جنگ ایران وعراق، حوالی قصرشیرین کشته شد. خلاصه طی سالها کشاکش و برخورد و خون ریزی، آن‌هائی سوار کار شدند که نماینده آن روزشان سرگرد شمس بود و سخنگوی امروزشان حاج منصور ارضی و بقیه مداحان ولایت، و سخنگویشان همان چند شیخ و طلبه و اطرافیان بی‌عبا و عمامه‌ای که عربی فاتحه خوانی بلد بودند و حالا امام جمعه اند. احمدی نژاد و روح الله حسینیان که حالا اولی رئیس جمهور است و دومی نماینده مجلس میوه همان درخت اند. گرچه در آن سالها بسیار جوان و پامنبری خوان بودند. بنابراین، گاهی باید حوصله کرد و در جزئیات دقیق شد تا بتوان از مجموع این جزئیات، یک "کُل" را بیرون کشید. من این اجزاء را در جریان دیدار با حاج عراقی در زندان قصر، در جریان سفر لیبی، پیش از همه آنها، در جریان تصرف روزنامه کیهان، دیدار و گفتگو با محمد منتظری، ملاقات با مسعود رجوی و موسی خیابانی، با ابوالحسن بنی صدر و دیگر موقعیت‌هائی که پیش آمد دیدم و جا به جا هم نقل کرده و خواهم کرد.
دیدار با قذاقی که همراه با طاهر احمد زاده به دفتر او رفته بودم، نتوانست تبدیل به یک مصاحبه بشود. قذافی نیز مانند علی خامنه ای اهل مصاحبه نیست و یا نبود، بلکه دوست داشت همه بنشینند و او برایشان سخنرانی کند. حتی در یک جمع چند نفره ای که شامل من و احمد زاده و شیخ جلال گنجه ای و احمد علی بابائی می شد هم او فرصت نداد نه ما حرف بزنیم و نه سئوال کنیم.
در پایان آن سفر احمد زاده راهی لبنان و فلسطین شد تا به یکی از آرزوهایش که دیدار با عرفات بود برسد. نمی‌دانم این ملاقات برایش دست داد یا نه، اما شاهد بودم که خطر سفر به منطقه جنگی را با جان پذیرفت و راهی آن منطقه شد. چند تنی از گروه که بچه بازاری‌های کیسه دوخته در جمهوری اسلامی بودند و خط ریش داشتند، به هر دشواری بود ویزای ایتالیا گرفتند تا از آن طریق به ایران برگردند و گشتی در رُم بزنند. بعدها هم در جمهوری اسلامی از کنار تجارت و بساز و بفروشی به مشروطه شان رسیدند. که تصور نمی‌کنم ذکر نام و مشخصاتشان لازم باشد. چند تنی هم رفتند کشور کوچک "مالت" تا از آنجا به ایران برگردند. اکثریت که من هم جزو آنها بودم مسیر آتن- دمشق- تهران را برگزیدند. یعنی همان مسیری که رفته بودیم. شیخ و غیرشیخ در آتن، به جای دیدن "آکروپولیس" در همان 24 ساعتی که آنجا توقف داشتیم رفتند دنبال خرید. در دمشق هم بعد از گشتی در شهر، من همراه آن گروهی شدم که می‌ خواستند بروند "زینبیه" را ببینند و زیارت کنند.
دمشق مثل تهران سال 1340 بود. شمال و جنوب داشت. مثل تهران که شمیران و "مولوی" و "اسمال بزاز" داشت. ترکیب جمعیت و نوع خانه‌ها و سر و وضع زنان و مردان درست همینگونه بود. اما در زینبیه این دوگانگی وجود نداشت. همه فقیر و چادری و به هر کجا سر بر می‌ گرداندی گدائی با گردن کج و دستی دراز. زینبیه من را یاد شاه عبدالعظیم در آن سالهائی انداخت که پسر بچه 6-7 ساله‌ای بودم و همراه مادر و خاله و مادر بزرگم بعضی روزهای جمعه می‌ رفتیم پل سیمان تهران و یا باغ طوطی برای پیک نیک! قبر و حلوا و خرما و نذری و گدا و هر آنچه می‌ دیدی آلوده به فقر و مذهب، دخیل بستن و ضجه و نیاز و پر از قاری‌هائی که پول فاتحه و ... می‌ گرفتند. دقیق به خاطر ندارم همسفرهای مجاهد خلق با کدام گروه همراه شدند، اما یادم هست که بین همسفر شدن با طاهر احمد زاده و یا بازگشت از راه دمشق مردد بودند.
سفر لیبی پایان یافت و من با کوله باری از مشاهده و شناخت و آشنائی با این و آن به تهران بازگشتم. در فاصله کوتاهی انتخابات ریاست جمهوری شروع شد و بدنبال آن، کشاکش سنگین بین بنی صدر و رهبران حزب جمهوری اسلامی بر سر نخست وزیر. این یکی از تاریخی ترین کشاکش‌ها در آن دوران بود. من از این دوران هم خاطراتی دارم که خواهم نوشت.

 

راه توده 338   2 آبان ماه 1390

بازگشت