زندگی مارکس از زبان دخترش
|
در 1861 حدود یک چهارم مردان و یک سوم زنان انگلستان و گال بیسواد بودند. شمار صاحبان مشاغل آزاد کمتر از 3 درصد مردم یعنی بسیار کمتر از شمار فقرا بود. در همه حرفهها، 9 دهم را کارگران سادهای تشکیل میدادند که حتی 20 شلینگ هم در هفته هم حقوق نمیگرفتند. معدنچیان اسکاتلندی (که خانواده آنها عموما بیش از 6 فرزند داشت) 24 شلینگ، نجارهای منچستر 28 شلینگ و کارگر ماهر ساختمان 32 شلینگ دستمزد میگرفتند. شرایط زندگی هولناک بود و با آنچه انگلس در 1844 در کتاب "وضع طبقه کارگر در انگلستان" توصیف کرده بود چندان تفاوت نکرده بود. هر چند انگلس در مقدمه چاپ انگلیسی 1892 این کتاب نوشت: "آشکارترین ناهنجاریهای توصیف شده در این اثر [...] امروز از میان رفته یا لااقل کمتر تکان دهنده هستند [...] ولی معنای این سخن چیست؟ منطقههای کاملی که در 1844 همچنان میتوانستم از آنها توصیفی نمونه وار ارائه دهم امروز براثر گسترش شهرکها از بین رفته اند. ولی اینها نیز در همان وضع نابسامان، غیرقابل سکونت و فقر قرار دارند. البته دیگر در خوک و زباله وول نمیخورند. بورژوازی در هنر پنهان کردن فلاکت طبقه کارگر باز هم پیشرفت کرده است [...] فرامین پلیسی همچون سیمهای خاردار مکرر شده اند؛ ولی همه اینها نمیتواند فقر کارگران را سد کند، آن را از بین ببرد." در سالهای 1860، این هنر پوشاندن و پنهان کردن هنوز به کمال نرسیده نبود. تا سال 1875 "عمر متوسط در منچستر برای طبقه مرفه 38 سال و برای طبقه کارگر 17 سال بود، این نسبت برای گروه اول در لیورپول 35 سال و برای دومی 15 سال بود. این یعنی که حق زندگی طبقه ممتاز دوبرابر بیش از حقی بود که به شهروندان پایین جامعه تعلق گرفته بود."(نقل از کاپیتال) مارکس بیشتر بخاطر دخترانش بود که حفظ ظاهر میکرد. او از آرزوها و بلندپروازیهای ساده همسرش در این مورد خشمگین میشد و آنها را نادرست و زیانبار میدانست و با اینحال خود نیز شریک این آرزوها بود و اگر کسی توصیه میکرد دختران او باید خود خرجشان را درآورند خشمگین میشد، چرا که شاید تصور میکرد این به ادامه تحصیلات آنان لطمه خواهد زد. مارکس اندوهگین بود از اینکه دخترانش نمیتوانند به دیدن همسن و سالانشان رفته و با آنها تفریح کنند زیرا توان دعوت متقابل را ندارند؛ متاسف بود از اینکه لباس درست و حسابی ندارد که دخترانش را همراهی کند یا با آنها به نمایشگاه بینالمللی صنعتی 1862 برود که برای آن یک کارت دائم مطبوعاتی به عنوان خبرنگار مطبوعات وین بدست آورده بود. هر چند ما نمیدانیم که او بالاخره دخترانش را به این نمایشگاه برد یا نه. با همه اینها این فکر که دختران وی با کار خود زندگی اشان را اداره کنند برای وی تحقیری بیش از همه آنچیزی بود که مدام با آن دست و پنجه نرم میکرد. تا جایی که پیشنهاد نیکدلانه لاسال به اینکه دخترانش به برلین آمده و ندیمه کنتسهاتزفلد شوند در نظرش یک گستاخی آمد. طرحی که او برای انگلس نوشت این بود که خود را در شرایط عسر و حرج و ناتوانی از اداره امور مالی زندگانی اش اعلام کند، اجازه دهد که صاحبخانه اثاثیه اش را بفروشد، برای لنشن جایی دیگر پیدا کند و همراه با همسرش و توسی به یک خانه مخصوص فقرا با سه شلینگ در هفته اسباب کشی کند. در همه این طرح، برای او از همه ناگوارتر این بود که لورا و جنی، که در آن زمان هجده و نوزده سال داشتند ناگزیر از کار کردن خواهند شد. مارکس حتی فکر کار کردن این دو را نیز حاضر نبود به مغزش راه دهد بطوریکه زمانی که جنی خواهان ملاقاتی با خانم شارل یونگ شد تا در حرفه بازیگری مشغول شود، آن را از والدینش پنهان کرد. طبیعی بود که این مسیر مخالف میل خانواده نمیتوانست جایی رسد. البته مادرش در ژانویه 1860 به خانم مارکهایم نوشت اگر وضع سلامتی جنی تا این اندازه حساس نبود مانعش نمیشد. خانم مارکس در پی قربانی شدن همه چیز میکوشید کتابهای شوهرش را بفروشد ولی به محض شنیدن نام مامور دادگستری به لرزه میافتاد و صحنههایی را در خانه بوجود میآورد که مارکس ناگزیر میشد بیش از آن مقدار که برای مطالعاتش لازم بود در کتابخانه موزه بریتانیا بماند. با همه اینها هرگز درتصور مارکس نمیتوانست بیاید که شاید دخترانش با داشتن زندگی مستقل منزلت بیشتری داشتند. وضع خانواده مارکس طوری بود که حتی کفشهای دخترها و مستخدمان خانه نیز به گرو رفته بود و اصولا نمیتوانستند خانهای را که یک سال کرایه آن را نپرداخته بودند ترک کنند. اوضاع آنها را میتوان با زندگی کم مزدترین کارگران آن روز مقایسه کرد و حتی از پارهای جهات از آنها هم بدتر چرا که این دغدغههای پست مارکس را بیمارتر میکرد و چندین هفته متوالی نمیتوانست کار کند و این یک دور باطل بود. ولی وضع مارکس را هرقدر بتوان با پرولتاریای انگلستان دهه 1860 مقایسه کرد، یک چیز مسلم است: یک دکتر فلسفه میانسال، متعلق به طبقه متوسط مهاجر از شرق اروپا، نمیتوانست در این پرولتاریا حل شود. بنابراین ناگزیر بود که یا با این سرنوشت دشمنانه بجنگد (چنانکه انگشت شماری از همگنان او نیز چنین میکردند) یا دوباره مهاجرت کند و یا به سراغ کاسبی و بازرگانی رود. مارکس در اوت 1862 به انگلس نوشت :" اگر من فقط میتوانستم یک کاسبی به راه ندازم..." و البته همانجا پذیرفته بود که برای فکر کردن به این موضوع کمی دیر شده است. یک ماه بعد خبر داد که ممکن است تا سال نو در دفتر یک شرکت انگلیسی راه آهن کاری پیدا کند. کاری که، خودش هم نمیدانست متاسفانه یا خوشبختانه، بدلیل بدخطی به او داده نشد و این پایان خیال پردازیهای مارکس در اینگونه امور بود. در همین دوران مارکس نه تنها مقالاتی درباره جنگ داخلی امریکا نوشت، بلکه در کمال تعجب، وی، باوجود تنش ناشی از تلاش وی برای جفت کردن سروته دخل و خرج، مغزش بهتر از هر زمان دیگر کار میکرد بطوریکه پایه جلد اول کتاب سرمایه را همین دوران نوشت. در حوالی پایان تابستان 1862 خانم مارکس کودکانش را برای سه هفته به رامستاگ برد. (او میان دو دختر بزرگش و خواهر کوچکشان تفاوتی نمیگذاشت، همه برایش "بچه" بودند). توسی هنوز کمی زردی داشت و جنی که از کودکی آسم داشت، مدام سرفه میکرد و وزنش کاهش مییافت و ماهها به نگرانی پدر و مادر (و مخارج پزشک) میافزود. ظاهرا در نبود آنها مذاکره برای گرفتن وام به جاهایی رسید و مارکس باز به دیدار عمویش در زالت هومر و مادرش در ترو رفت. زمانی که خانواده دوباره در سپتامبر دور یکدیگر جمع شد میتوان گفت گشایشی در وضعشان پیدا شده بود. سلامتی همه بهتر بود و مارکس دست به کار مذاکراتی امیدوارکننده تر و پیچیده تر برای دریافت وام بود. با اینحال همچنان 6 پوند به قصاب بدهکار بودند و موج بدهیها شلاق زنان در پی آنان میآمد و حتی یک پول سیاه هم دیگر در خانه نبود. مداخله نجات دهنده انگلس موقتا مانع از غرق کشتی شد و مادام مارکهایم در اواخر 1862 و اوایل 1863 سه چک برای خانم مارکس فرستاد که میدانیم مبلغ یکی از انها حداقل 6 پوند بود. |
راه توده 318
16 خرداد ماه 1390