خاطرات دختر کوچک
مارکس- ترجمه علیرضا کیانی
زندگی مارکس
در میان مهاجرین
انقلاب 1848
زندگی مارکس براساس خاطرات دخترش(ترجمه فصل
اول این خاطرات در شماره گذشته راه توده منتشر شد)
گرافتونتراس که النور تا 9 سالگی در آن زندگی میکرد در یک منطقه باصطلاح
"تفکیک شده" قرار داشت. اینها مجموعه خانههایی بودند که در حوالی سالهای
پایانی دهه چهل سده نوزدهم بر روی دو قطعه زمین هرکدام به مساحت 200
مترمربع ساخته شده بودند. این خانههای آجری که که چهارده تای آن بصورت
کنار هم و سه تای آن جداگانه - یا به اصطلاح خانههای درجه سوم - ساخته شده
بود دارای سبک خاصی بودند با بالکنها و سرستونها، سنگ پایههای ضخیم و
طارمیها و پنجرههایی که آنها را احاطه کرده بود. این خانهها در آن زمان
هنوز جزیرهای بود که در لجنزار گلها و خانههای نیمه ساز محصور شده بود،
با خیابانهایی که نه پیاده رو داشت و نه چراغ؛ یک نمونه کامل از ساخت و
سازهایی که در پی مهاجرت لندنیها از مرکز به سمت حاشیه رونق گرفته بود.
این مهاجرت که توسعه خط آهن آن را ممکن کرده بود یکی از ویژگیهای زندگی
پایتخت در این نیمه دوم سده نوزدهم بود. برای درک سرعت توسعه این حومه
نشینها به سمت شمال غربی کافیست یادآوری کنیم که در سال 1843 در نزدیکی
"چالک فارم" دوئلی در گرفت زیرا "منطقهای کم رفت و آمد" محسوب میشد. همین
منطقه در پایان دهه بدلیل "جنب و جوش آن" یکی از مناطق محبوب یکشنبه بازار
میوه فروشها به حساب میآمد. در طی دوسالی که از شروع اقامت مارکسها -
حدود 1858 - گذشت تمام اطراف گرافتونتراس ساخته شد و بدینسان آن محیطی که
27 سال بعدی زندگی النور در آن گذشت شکل گرفت.
از نظر خانم مارکس، این خانه فقیرانه پنج در هفت متری "کنتیش تاون" که هشت
اتاق تنگ و یک زیرزمین را در چهار طبقه جای داده بود، "در قیاس با سوراخ
موشهایی که قبلا در آن زندگی میکردیم یک ملک اربابی" بود. با 120 پوندی
که از مادرش به ارث رسید یک بار دیگر وسایل خانه اشان را از گرو درآورد و
بدهیهایی را که به کاسبهای سوهو داشت پرداخت کرد و 40 پوند هم برای خرید
مقداری مبل و خرت و پرت داد که اکثر آنها بنوشته خودش "وسایل قدیمی و دست
دوم" بودند. چند صندلی شکسته و یک میز چای که "پیتر ایماندت" هنگامترک
کامبرول دور انداخته بود اثاثیه خانه مارکس را با خشنودی کامل وی تکمیل
میکرد. مقداری لباس و کفشهای قدیمی را هم فروخت و بجای آن کمی وسایل
تزیینی خرید. دیگر بنظر او اتاق پذیرایی (پنچ در چهار متری) بسیار عالی شده
بود. اما دست آخر 15 پوند برای اسباب کشی کم آوردند. در این زمان بود که
مارکس فهمید اگرلااقل نخستین سررسید اجاره خانه را نپردازد "بکلی بی
اعتبار" خواهد شد.
مارکس تصور میکرد که با پرداخت تنها 36 پوند اجاره سالانه معامله خوبی
کرده و کم بودن اجاره را به حساب این میگذاشت "که اطراف خانه هنوز در حال
ساخت است". درواقع ارزش مالیاتی این خانه در آن زمان و بخش عمده دورانی که
مارکس در آن زندگی کرد حدود 24 پوند در سال بود و ارزش اجارهای خالص خانه
(که برمبنایی منطقی متناسب با ارزش مالیاتی بود) حدود 27 پوند با مالیات
محلی حدود 2 پوندی که تازه بخشی از آن هم بابت پیاده رو و روشنایی بود که
هنوز وجود نداشت. در هر حال واقعیت این است که در مدت هفت سال و نیمی که
مارکس در این خانه شماره 98 گرافتونتراس زندگی میکرد هرگز نتوانست این
"ملک اربابی" را سامان دهد. خانم مارکس بخاطر میآورد که "ما هرگز
نتوانستیم سر و ته مخارجمان را با هم جفت کنیم و بدهیهایمان روز بروز
افزایش مییافت." هنگامی که انگلس در ژانویه 1857 تعهد کرد که ماهانه 5
پوند برای آنها ارسال کند - مبلغی که بدلیل بحرانهای اقتصادی پیاپی بسرعت
افزایش یافت - به اقرار ناامیدانه مارکس این تنها برای زندگی از امروز به
فردایی که قبلا در دان استریت میکردند کافی بود و برای یک مستاجر و مالیات
دهندهای که باید سه دختر را بزرگ میکرد ناممکن بود.
در این خانه سرخوردگی دیگری هم در انتظار آنها بود. هر چند که تبعید در
زندگی مارکس چیز تازهای نبود و اصولا غیر از تبعید و اخراجهای مکرر از
فرانسه، پروس و بلژیک چیزی دیگر ندیده بود، ولی این زندگی جدید برای او شکل
تازهای از تبعید بود. انگلستانی که او هفت سال پیش از آن واردش شده بود
برای او تنها به مثابه آخرین تبعیدگاه بود و زندگی مارکس در لندن صرفا یک
زندگی خارجی جدید بود که باید خانه او برای باقیمانده عمرش میشد. ولی غیر
از چند ماه اولیه در "چلهسا"، همه دلبستگیها او در سوهو بود (هتل الماند
در شماره 1 لیستر اسکویر، بعد در 64 دان استریت برای 6 ماه، بعد 26 دان
استریت حدود شش سال). سوهویی که سیل پناهندگان انقلابهای 1848 از لندن،
مجارستان، روسیه، ایتالیا، فرانسه و آلمان به آن هجوم آورده بودند، سیلی که
تا دهسالی همچنان ادامه داشت. مارکس در سوهو یکی از همان "عناصر ناهمگونی
بود که هرتزن توصیف میکند: "آنها از همه جای اروپا جمع شدهاند و براثر
فراز و نشیب انقلابها در خیابانهای لیستر اسکویر و کوچههای اطراف آن
گرد آمده اند. جماعتی فقیر، با کلاههایی که بر سر هیچ بنی بشری نمی توان
یافت، با موهایی در آنجا که نباید باشد. جماعتی سیه روز، تیره بخت، عاصی"
با "لباسهای پاره ای" که حتی انگلس را که تا آن اندازه روادار بود سخت
دلزده کرده بود. ولی خانه مارکس در دان استریت مرکز جمع شدن تازه واردان و
مکان ملاقات معمول میان دوستان سوسیالیستی بود که از پیش در لندن زندگی
میکردند. شمار کمی از آنها درآمدی داشتند و اکثرا قربانی اختلافهای
داخلی، تهمتهای متقابل و جاسوسی مزمنی بودند که در محافل مهاجران سیاسی
رواج داشت.
بسیاری از این دوستان قدیمی دیگر رفته بودند و برای آنهایی که مانده بودند،
خانه جدید مارکس در کنیش تاون محلی کاملا دور از دسترس حساب میشد. مارکس
اکنون دلتنگ جنب و جوش کلوپها و میخانههای وستاند بود که به آنها رفت و
آمد داشت. او ضمنا میل چندان نداشت که شبها خود را به کام تاریکی، انبوه
زباله و گل و آت و آشغال از هر نوع این "محله وحشی" بیاندازد و آرامش خانه
خود را ترجیح میداد. به هر حال مارکس احساس میکرد وقت او بسیار با
ارازشتر از آن است که آن را در توطئههای پوچ و بگومگوهای حقیرانه این
پناهندگان سیاسی به هدر دهد و هرچه بیشتر به میز کار خود پناه میبرد یا به
موزه بریتانیا میرفت که در این سال 1857 بخش کتابخانه آن تازه گشوده شده
بود.
این تغییر مکان بهبودی انکارناپذیر در وضع بچه ها بوجود آورد. جنی و لورا
در مدرسه کوچکی در سوهو درس میخواندند، ولی حالا آموزش آنها با سرعت پیش
میرفت. یک دوره کوتاه آنها پیش ویلهلم (فریدولین) پیپر که منشی پدرشان
بود درس خصوصی خواندند. از نظر مارکس این مرد در سطح یک استاد نبود و علاوه
بر آن فردی بسیار کسالتآور بود. بنابراین دو دختر را به مدرسهای با نام
پرطمطراق "کالج دخترانه ساتهامپ استید" فرستادند که خانمهای بوینل و
رونتچ مدیر آن بودند. ایندو در این مدرسه همه جوایز را میبردند، و با آنکه
در کلاس از همه کوچکتر بودند در همه چیز اول بودند ولی هزینه زیادی هم برای
پدرشان داشتند چرا که هزینه تحصیل سه ماهی 8 پوند بود که باید به آن درس
زبان و نقاشی را نیز افزود. "و حالا باید یک بابا را هم برای موزیک آنها
استخدام کنم" که لازمه آن اجاره یک پیانو اسقاطی هم بود. این خبری بود که
مارکس در آوریل 1857 با افسردگی به انگلس داد.
النور که نمی خواست از این همه درخشش خواهرانش کنار بماند و به اندازه کافی
هم شیطان بود، مدعی بود که دو مغز دارد (احتمالا برای هر یک از دو سالی که
داشت) و با وراجی مداوم از هر دو آنها استفاده میکرد. بعدها تعریف کرد در
بخش عمده سال 1858 یعنی زمانی که سیاه سرفه گرفته بود "از فرصت استفاده
کرده و خواسته بود که در خانه بر روی همه بچههای همسایه باز باشد". و چون
حداقل پنجاه کودک فقط در خیابان خود آنها زندگی میکرد ( و باید گفت که
برخی از این همه کارهها به زور 13 سال داشتند) زندگی روزانه در خانه مارکس
نمی توانست چندان توام با حلم و بردباری باشد. مارکس، از بخت خوش، بخشی از
این دوران را در منچستر و پیش انگلس بود. ولی همانطور که النور مینویسد او
خانواده اش را برده خود کرده بود و "همانطور که در میان بردهها رسم است
جایی برای ملاحظات اخلاقی نبود." سه سال بعد، او دچار بیماری زردی شد و با
تخصصی که در بهره برداری از بیماریهایش پیدا کرده بود و با درک اینکه زرد
شده است خود را چینی اعلام کرد. باید گسیوی بلندی از موهای نستبا تابدار
او درست میکردند. شهرت مهمان نوازی او که تنها پیامد بیماری اش نبود، چنان
گسترده بود که کودکان و بزرگسالان همسایه اشان خانواده مارکس را "توسیها"
صدا میزدند. همانطور که لنشن بعدها بیاد میآورد، توسی آنچنان اجتماعی بود
که نمی شد او را تابستانها پای میز آورد وترجیح میداد که در همان درگاه
با یک کاسه شیر بنشیند و تکه نانی بردارد و دوان دوان به رفقایش در کوچه
بپیوندد و بازی کند. النور آشوبگر بود، چیزی از پسرها در خود داشت و ترسی
نداشت که وارد بازیهای خشن با پسرهای بزرگتر از خود شود.
همه خاطرات النور یک کودکی خوشبخت است. قدیمیترین آن مربوط به سه سالگی او
بود که از میان مزارع و باغهای تنگ اطراف گرافتونتراس بر روی شانههای
پدرش که میدوید و پیچکهایی که در موهایش فرو میرفتند بیاد داشت. او
داستانهای پایان ناپذیری را که مارکس برایش میساخت بیاد میآورد، که
قهرمان آن شعبده بازی بنام "هانس روکل" بود که مغازه اسباب بازی فروشی
داشت : "او هرگز موفق نمی شد بدهیهایش را بپردازد، حالا چه به شیطان، چه
به قصاب و باید برخلاف میلش اسباب بازیهایش را میفروخت". النور با اعجاب
افسانه برادران گریم را گوش میداد که موجب شد آنها را حفظ کند و از این
طریق مفاهیم اولیه آلمانی روزمره را یاد بگیرید. بعدها همانطور که مارکس
برای خواهرهای النور هم کرده بود با صدای بلند "همه هومر، افسانه
نیبلونگون، گوردون، دون کیشوت، هزار و یکشب" را خواند و شکسپیر که "انجیل
خانه ما بود و همیشه یا درست مان و یا بر زبانمان". در چهار سالگی بخشهای
زیادی از آثار شکسپیر را از بر میدانست، در شش سالگی "یک صحنه کامل را حفظ
میخواند". صحنه میان هملت و مادرش یکی از قطعات محبوب او بود. و چون گاهی
اوقات خانم مارکس نقش ملکه را بازی میکرد النور فکر میکرد که جمله:
"مادر، شما زخمی سنگین به پدرم زدید" جاذبه اصلی نمایش بود.
راه توده 313 12 اردیبهشت ماه