راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

پنجمین سال خاموشی به آذین
گفتگوی رویائی
من با آن که
جانی شیفته داست

رضا نافعی

 

 

جان نو بین در تن حرف کهن

این نوشته کار دیروز است ، نه امروز. مصاحبه ایست که میتوانست صورت گیرد  . می خواستم مطالبی را روشن کنم ، بیشتر برای خودم تا دیگران : این حکایت چیست که گروهی از آن ها که خود را نواندیش می دانند عرفان را نمی پسندند و گاه حتی تحقیر می کنند و آنرا بد آموزی می شمارند  و از سوی دیگر نواندیشانی که چنته ای پر بار از دانش   نوین  دارند آن را می ستایند؟ به آذین  از شیفتگان مولوی و عرفان اوست  و بی پروا به اوعشق می ورزد و نه  تنها اندیشه های او را مندرس و پوسیده نمی خواند  بلکه جاندار و جانبخش می داند. احسان طبری در بیان نظر خود محتاط  است . استدلال های خود را در جامۀ تاریخ ، شناخت فرهنگ ایرانی و پاسداری از آن بیان می دارد. و سخن را با این نکته که " در خانه اگر کس است یک حرف بس است " به پایان می برد . استنباط خواننده این است که نمی خواهد موضوع را بیشتر بشکافد و احیانا  موضع خود را عریان تر سازد پیش از او نیز  بسیار بوده اند فرهیختگانی که دربیانِ عیان اندیشه های خودبی پروا نبوده اند . در مقدمه " معرج نامه " – منسوب به ابو علی سینا چنین می خوانیم :"چون افشای اسرار با بیگانه کنند غمز ( لو دادن راز) باشد و آنگاه گوینده مجرم گردد. وگفته اند :" الاسرار صونو عن الاغیار".( اسرار را از اغیار محفوظ نگه دارید) اما چون با مستعد و اهل گوئی مستحق را روا بود، چونان که وضع اسرار به نزدیک جاهل خطا است، منع معانی از عاقل ناستوده است ". این بیم از اغیار  امروز نیز چون دیروز زندانبان اندیشه  است . " یاد یاران یار را میمون بود " خاصه وقتی که یاران رفته  حق استادی هم بر   آدمی داشته باشند . واینک، من و سالگرد خاموشی به آذین در خرداد ماه 1385. از آن گفتگو برایتان می نویسم.


 

گر بریزی بحر را در کوزه ای

چند گنجد ؟ قسمت یک روزه ای

 

" بر دریا کنار مثنوی" نام کتابی است که سال ها پیش بدستم رسید. نوشته  به آذین.  وقتی برای اولین بار آنرا دیدم فکر کردم او هم مانند دیگر اهل ادب پژوهشی ادبی در بارۀ مولوی کرده است. اما وقتی کتاب را ورق زدم در حیرت شدم. از این شگفت زده شده بودم که می دیدم این نوشتار یک تحقیق معمولی نیست. عشق نامه است، شرح شوریدگی و دلدادگی به مولوی است، و این شگفت آور بود که یک توده ای رزمنده و سر سخت و استوار تا پایان، مردی از تبار دانشوران با آن بینش گسترده و احاطه بر ادبیات دیروز و امروز جهان ، مترجم نامدار و توانای آثار شکسپیر، بالزاک،گوته، رومن رولان، شولوخف، برتولد برشت و دیگر نویسندگان طراز اول جهان که همه آنها را به آن خوبی می شناخت و آثارشان را با آن شیوائی، زیبائی و گویائی ترجمه کرده بود و بخاطر همین کار ها ده ها سال مورد ستایش فرهنگ دوستان پیشرو قرار گرفته بود حالا در سنین بالای عمر بجای آن که در بارۀ آن قله های فرهنگ نو و سخنگویان کلاسیک مدرنیته و یا دست کم در بارۀ برتولد برشت – که هم مسلک و هم عصر خودش هم بود- بنویسد به " دریا کنار مثنوی " رفته است. خاطراتش از زندان جمهوری اسلامی که منتشر شد، دیدم که جا به جا، هر جا که فرصت یافته در زندان هم پناه به مولوی و مثنوی او برده است. مولوی و به آذین! آن هم در روز گاری که بسیاری از روشنفکران عصر ما  از آن رو که خود را مدرن و پیشرو می دانند، نه تنها لای مثنوی را باز نکرده اند بلکه حتی از نزدیک شدن به آن اکراه دارند، مانند برخی از آخوند ها که تا همین چندی پیش مثنوی را با انبر می گرفتند که مبادا دستشان نجس شود.

بالاخره پس از تورقی کوتاه در کتاب، بهتر آن دیدم که با خودش به گفتگو بنشینم. مقدمات کار فراهم آمد و با او نشستم.

با نقل قولی از خودش شروع کردم. گفتم نوشته ای :

" راست است که گوینده، هر آنچه می گوید، خبر از خود می دهد. بسا هم گوینده در گفتار بیشتر برهنه است تا در کردار و رفتار. این سخن بر من و بر گفته من هم صادق است. بویژه آن که خود خواست من نیز هست. امروز من خود را در سخن برهنه می کنم، خشگی و بی بر و باری ام را به رسوائی می کشم،- در آفتاب رخشان مولانا جلال الدین محمد بلخی. می دانم گستاخی است وزحمت افزائی. اما بار و بر اگر نیست، درک و دریافت ژرف اگر نیست، هنر نیست، شوق دیرین هست. و این عذر خواه من است."( -9-1)

گفتم  استاد هرچه از زبان و قلمت می تراود چنان زیباست که خواننده یا شنودنده اگر با آن موافق هم نباشد در می ماند که مگر می توان با این سخن موافق نبود ، ولی من امروز می خواهم جسارت کنم و بگویم با این سخن دیگر جای تردید نیست . درویش شده ای. آن هم در 69 سالگی، یعنی نه در اثر جوانی و نادانی.

گفت:

" از خوشبختی من در زندگی بود که بارها بر دریا کنار  مثنوی گذارم افتاد: در نو جوانی و جوانی، در سال های میانی عمر و در پیری، گاهی در سفر و زمانی حتی در زندان های قصر و اوین و دیگر منزلگاه های سرنوشت...اما با همۀ  شور ، شگفت زدگی و شیفتگی، افسوس که هر بار نظاره گر موج ها بوده ام نه شناگری در بیکرانگی آبها، :ه آن دل و دیده و دانش و دریافت دیگری می خواهد و کششی ان سویه. و من همینم که می بینید: رونده ای کم توان، جوینده ای کاهل، کم روزی.(2-10-)

بنظرم آمد که تواضع می کند و شکسته نفسی و گفتم با اینهمه تألیف  و ترجمه و کار و کوشش سیاسی و فرهنگی اگر تو کاهل و کم روزی هستی دیگران چه اند؟ حیرتم بدرازا نکشید و پاسخ داد:

"به غلط نیفتیم ، تا لب دریا رسیدن و رویارو، دریا را دیدن و شنیدن ونفس کشیدن، یک دم منظر دریا را زیستن، خود کم نیست، تجربه ای است که برای چون من و تو فرزند خاک همتا ندارد. گوئی زندگی از هم می شکافد و بیکرانه هستی در تو سرریز می کند، و این را تو هرگز فراموش نخواهی کرد.(3-11)

پرسیدم : دریا را چگونه می بینی  و دیده ای که چنین ستایشگر آن گشته ای؟

- تو گوئی با این پرسش زخمه بر رگ جانش زده ام . مست و شوریده، لحظه ای نگاه را به نقطه ای دور دوخت و آنگاه گفت : در یا . دریای زنده ی پر خشم و خروش. دریای رام  و آرام . پنهان کار، پر فریب، مهربان، نوازشگرِ هوسناک. آلودۀ پاک، خاموشِ با یک جهان آوا. گستردگی و ژرفا . انبوه تنها و هستِ پایا . بخشنده ی بی حساب. ستاننده بیرحم،  با خود درافتاده.  در خود پوینده و به خود رسیده. از همه گسیخته و همه را پذیرنده . دریا و همان دریا. 4(11)

خاموش شد . انبوهی پرسش در سرم می گردید. منظورش از این دریا که توصیف می کند چیست و کیست؟ آیا این دریا نمادی از انسان است – با همۀ توانائی ها و پیچیدگی هایش؟ از مولوی  و مثنوی است؟ از زندگی است؟ از جهان و طبیعت است؟ از خداست؟ یا همین دریائی را وصف می کند که در کنارش می لمیم و آفتاب می گیریم؟  شاید هم خودش را می گوید؟ احساس کردم که در چهره ام پرسش ها و تردید ها را دیده و شاید هم به فراست دریافته است که دست کم در یک مورد کاملا به خطا می روم . پس از مکثی کوتاه ، پرسش را از خود آغاز کرد  و گفت :

دریا را من کیستم؟ کودکی هوس ازما که در خیال از توده گوشماهی گنج ها می آکند و پویه دامنگیر امواج را با کف افشانده بر ساحل اندازه می گیرد؟ کار آن کودک و کار من ، در این غروب زندگی ، هر دو بازی است. اما چه کاری به جد تر از باز ی کودک؟ 5(12)مثنوی را من دریا گفتم :

گفتی اندر باطنش دریاستی          

 جمله دریا گوهر گویاستی

از دهانم پرید و بی اختیار گفتم : به به!  بی اعتنا به شور بی پروای من ،

گفت :

آب حیوان خوان ، مخوان این را سخن

جان  نـو بـیـن  در تـن حرف کهن

دیدم ، این دیگر حرف خود مولوی است. اوست که می گوید این سخن - آدمی - را، از مرگ که نه، اما در واقع از "مردگی " و " دلمردگی" می رهاند. لابد منظورش این است که ترس از زندگی را از دل می راند  و این احتمال هم هست که می خواهد بگوید این مکتب به آدمی می آموزد که مرگی در کار نیست ، هر چه هست تغییر است، از شکلی  به شکلی دیگر در آمدن است. پس اگر این طور باشد موضوع بهشت و دوزخ و صحرای محشر و بقیه قضایا هم از دیدگاه مولوی دیگر منتفی است. ولی اگر کسی منکر این قضایا باشد که لا مذهب است و کافر  و  صوفیانی نیز که نظریه همه خدائی را تبلیغ می کردنداز دیدگاه علمای دین قتلشان واجب. شتابزده یاداشت هایم را ورق زدم و گفتم استاد اگر دریافتم درست باشد ، اجازه بدهید در تائید این سخن شما جمله ای نقل  کنم از احسان طبری که گفته است:" صوفیانی نیز نظریه همه خدائی را تبلیغ می کردند و خود را مظهر خدا می خواندند مانند منصور حلاج که می گفت " حق من هستم "  و  " در جامه من کسی جز خدا نیست". با نقل این گفته یکباره به ذهنم خطور کرد که پس منصور حلاج، عین الاقضات ، سهروردی وبسیاری دیگر از عرفا را به همین دلیل به دار کشیدند، آتش زدند یا سربریدند که از این  دست  اعتقادات داشتند . یعنی به  اعتقاد  اهل شریعت " کافر " بوده اند و کافری خود را هم آشکار کرده بودند که حافظ می گوید به جرم " هویدا کردن اسرار " سرشان بر بالای دار رفته است :

گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد

چای که آوردند رشته خیال بافی ها و پرس و جو های ذهنی من هم قطع شد. پس از آن که لبی با چای تر کردم پرسیدم : خب اگر حل مسئله این قدر آسان است چرا همه مثنوی خوان نمی شوند؟

گفت:

" بر کناره دریا ، از آدمی و پرنده و چرنده ، همه گونه جانوری هست. اما زاده و پرورده دریا ، روزی خواره دریا ، ماهی است.

" هر که جز ماهی زآبش سیر شد " ماهی را به دریا شوق و کششی است ، فارغ از آگاهی و خواست. اما این نیز هست که ، به آگاهی و خواست، کار این شور و شوق و کشش، همچون روغنی که بر آتش بریزند، به یکباره بالا می گیرد و عنان شکیب از دست میرود. با این همه ، ماهی دریا را فرزندان دور افتاده و فراموشکار نیز هست که از زاد و بود خود بی خبر مانده اند. در خطاب به آنان است که مولانا نهیب می زند:

" رو به دریا ! زان که ماهی زاده ای !"

از شگفتی بر جای خشگم زد  و این پرسش در سرم چرخید که اگر مولوی ما را ماهی زاده می داند پس تکلیف آدم و هوا چه می شود؟ مگر مولوی مسلمان نیست؟ باز چشمم به یادداشت هایم و جمله ای از طبری افتاد با این عبارت :" تسلط متعصبانه اسلامیت مبتنی بر خلافت در دوران پس از اسلام حتی متفکرینی مانند سهرودی و مولوی را که سخت از جهان بینی اسلامی دور بودند، وامی داشت که رنگ اسلامی تندی به تفکر خود بزنند تا خود را در امان نگه دارند ".6

گفتم استاد ببخشید که من ناشکیبا هستم و عجول اما جنبه های فلسفی موضوع فراتر از تاب و توان فکری من است. بال های فکر مرا توان پرواز به قله های دور دست نیست. به من بگو برای پیکار روزانه با ستم و ستمگران چه بهره ای از مثنوی و عرفان می توان گرفت؟ گفت:

"دید و داوری اجتماعی مولانا در مثنوی بسیار مردمی و شاید هم ، با توجه به احوال زمان انقلابی است. مولانا توانگران را ، جای جای ، با زبانی بس گزنده وصف می کند . بیگمان ،  نباید از او انتظار داشت که انباشت سرمایه را نتیجۀ بهره کشی بر پایه زور برهنه و بی لگام  یا ساخت و پرداخت روابط تولیدی جامعه بداند".

گمان کردم می خواهد به من طعنه بزند و بگوید " رفیق حواست پرت است، چه توقعاتی داری ! ولی چنان بی وقفه سخن را پی گرفت که جائی برای بد گمانی های من  نماند و

 گفت:

" اما این قدر هست که مولانا توانگران را زکات خوار تهیدستان می داند :

از فقیر استت همه زر و حریر

هین زکاتی ده غنی را ای فقیر

 در بارۀ قدرتمندان جهان – شاهان، وزیران و امیران – گزندگی سخن مولانا بیشتر است:

نـام مـیری و  وزیـری  و   شــهی

نیست الا درد و مرگ و جان دهی

سخت درمانده ست امـیر سست   ریش

چون نه  پس  بیند نه پیش از احمقیش

احمقان سرور شدستند و  زبیم

عاقلان سرها  کشیده در   گلیم "

چای دوم آمد. نزدیک ظهر بود وهنگام صرف غذا ، اما تو گوئی استاد در جهانی دیگر است . گفتم لطفا مطلب را دنبال کنید .

نبرد سازمان یافته ؟

به آذین گفت آشکار است که:

این بینش تحقق آرمان های خود را، نه در جنبش سنجیده و سازمان یافته سراسری توده ها، بل در تلاش هر فرد جداگانه برای رهائی خویش می جوید، که آن هم با عنایت آن سوئی است که می تواند کامیاب باشد. و می توان پرسید که آیا این نوعی بهانه تراشی برای باز داشتن ستمدیدگان روی زمین از چاره جوئی دردهاشان به دست خود و به نیروی جمعی خود نیست ؟

گفتم ولی طبری از قول انگلس نقل می کند که :" او دربارۀ شیوه مرتاضیت که به ویژه برخی جریانات وابسته به عرفان مبلغ آن بود می گوید که این مرتاضیت ، توده های فقیر را دعوت می کند که از آن لذائذ که ولو لحظه ای می تواند آن ها را با وضع موجود سازگار سازد، دست بکشند و از طریق ریاضت ، نفی و انکار خود را نسبت به وضع موجود  به ثبوت برسانند.

به آذین سری تکان داد و گفت :

" بدبختانه در پاره ای از مکتب ها و بویژه در برخی سازمان های تخته پوست نشینی  که نهان و آشکار سر بر آستان قدرت ها دارند، چنین است . اما عرفان مثنوی ، با نفی جهان محسوس ، - جهانی که در جامعه ستم و آز و محرومیت توانگر و درویش تبلور می یابد ،- و با تأکید بر کناره گیری از آن ، اگر ژرفتر نگریسته شود ، دراز دستی  و فریب و خودکامگی و جنگ را نفی می کند، راه دوستی و یگانگی را در آشتی کل – هم در جهان بیرنگی و هم به قدر توان در همین جهان اضداد – به آدم نشان می دهد ".

گفتم فریدریش انگلس در کتاب " جنگ دهقانی در آلمان " می نویسد : مخالفت انقلابی در برابر فئودالیسم از خلال سراسر قرون وسطی می گذرد . به تناسب شرائط زمان، این مخالفت انقلابی ، گاه به صورت صوفیگری و عرفان در می آید و گاه به صورت الحاد و کفر آشکار و زمانی به صورت قیام مسلحانه ." بقول طبری:" خود این اندیشه مونیستی یعنی قائل شدن به جوهری یگانه برای سراسر هستیِ متنوع و متکثر، اندیشه واقعی و حقیقی بزرگی است  و از آن نتیجه بسیار درستی در بارۀ تکامل ماده و نقش مرگ ( به مثابه گذار از مرحله سافل به مرحله عالی ) و غیره گرفته شده است .

اندیشه وحدت وجود و تکامل دائمی هستی متحرک، در مسائل اخلاقی و عملی هم یک سلسله نتایج نیکو و عالی به دست داده است فی المثل مانند کیش وارستگی و بی نیازی که منجر به استغناء معنوی و سر خم نکردن در برابر شاهان و زورمندان عصر و بیم نداشتن از مرگ  و نیستی و ستایش فقر و تلقین مقاومت روحی در مقابل مصائب ونشاط منطقی و خوش بینی به آینده شده است

طبری به سخن چنین ادامه می دهد:

تمام این صفات عالی انسانی که در مقابل صفات خشگ و جامد و محدود و رذیل و عبوس و خشن و قسی عصر  به حد شگقت آوری کامل و پیش افتاده است به ویژه در اشعار دل آویز و سحر انگیز دو شاعر نابغه یعنی مولوی و حافظ منعکس است و علت جاذبه شگرف این دو تن مرد واقعا بزرگوار همانا در همین تجلیات یک روح فوق العاده انسانی ، پر شور، فروتن، مهربان، لطیف، رها از عصبیت، سرشار از عشق به بشر در عین حال مغرور و بلند پرواز ، قوی و پیکار جو است .

به همبن جهت این نکته درستی است که به ویژه مولوی و حافظ مظهر حیات کاملا مثبت عرفان ایرنی هستند.

چون سخن به اینجا رسید به آذین سری تکان داد و گفت:

زمان آن رسیده که عرفان با دیدی تازه نگریسته شود .

گفتم استاد برخی از افراد، که حتی حسن نیت هم دارند، می گویند در زمانی که مبارزات طبقاتی در عرصه جهان به این شدت در گرفته است ، عرفان اگر مضر نباشد حتما مفید نیست... تبسمی بر لبانش نقش بست و گفت: تکرار می کنم

"از مولوی نباید انتظار داشت که انباشت ثروت را نتیجه بهره کشی بر پایه زور برهنه و بی لگام یا ساخت روابط تولیدی در جامعه بداند" اما " میتوان از خود پرسیدآیا با جا به جائی برخی مفاهیم و بردن برخی دیگر در قالب های امروزین ، عرفان- و بویژه مثنوی..- می تواند  همچون اندوخته بزرگ و گرانقدر یک تجربۀ ممتد و پر توان در روند تاریخی تکامل ذهن آدمی، در پرورش همگانی انسان های آزاده و اندیشمند و آرمانخواه، بدور از خود بینی و خود خواهی و تعصب به کار آید؟ من خود از ته دل آمادۀ آنم که بگویم آری .

گفتم آخر امروز عصر پرواز به فضاست، مثنوی را با بینش و دانشی که دارد چگونه بنگریم؟

گفت:" آیا می توانیم به این بهانه که گذت هفتصد سال جامۀ  دانسته ها و باورداشت های روزگار مولانا را بر پیکر مثنوی تنگ و کهنه و نخ نما کرده است، آن  را یادگار عصری مرده بدانیم که خود نیز مرده است و دیگر هرگز نفس زندگی بر آن نخواهد دمید؟ پنداشتی – این چنین – نه همان شتابزده که خام است. نه میتوان از مثنوی برید ، نه می توان هم ناشناخته با آن همخانه بود باید پرسید که این توده ی بیشمار واژه ها چیست؟ به زبان امروز چه می گوید؟ برای جهان سراسیمه و تنگ حوصله کنونی، برای این دوران جنگها و انقلابها و زیرو روئی ها، چه پیامی دارد و آن پیام ، اگرهست کدام است؟

بی شک پرسش هائی از این دست بجا و رواست. پاسخ بدان ها را هم که رو به زندگی اجتماعی دارد، جای جای ، می توان در مثنوی یافت. ولی از یاد نبریم که مثنوی دغدغه رهائی جان آدمی دارد ، نه بست و گشاد امور زیستی او. بینش عرفانی مثنوی هم اکنون در روزگار ما، برای بسیاری کسان پذیرفتنی یا خود پذیرفته است. و با آن زندگی می کنند. در هوای آن نفس می کشند. نمی شاید گفت که دانسته خود را فریب می دهند. نمی توان نیز همه را گریختگان از صحنه پیکار روز شمرد. ( بنظرم رسید که با این اشاره نظر بر خود دارد) که گفت:" ای بسا کسان که سلاح پیکارشان با ناروائی ها همین بینش عرفانی است، از سر صدق و استواری، بی خودنمائی  و بیشتر به شیوه ای بر محورهمدردی و بردباری و یاریگری."

گفتم طبری در پایان نوشتاری در این باره می نویسد : در خانه اگر کس است ، یک حرف بس است". به آذین گفت آری " سر دیگر هست کو گوش دگر "؟

گفتم از قضا طبری هم سخنانش را در بارۀ عرفان با این تذکار پر معنا به پایان می برد:

درخانه اگر کس است یک حرف بس است.

                                                        ++++++++++

سخن را به کرانه می رانم با اوبه ساحل می نشینم و به توصیف شامگاهش گوش می سپارم:

" روز گذشت. خورشید در افق می میرد. هوا از جنبش ایستاده، جز آوای جادوئی دریا هر نوائی فروکش کرده است. دریا سخن می گوید، - تنها و خود همه. این سرنوشت اوست. تا جهان بوده، با خود گفته و از خود پاسخ شنیده است. اما ، در این ساعت، همهمۀ انبوهش خاموشی سرشب را سنگین تر می نماید . بر شن های ساحل ، کودک بازیگوش ناگهان به خود می آید . سر بر می دارد و باچشمان گشاده از حیرت، خود را با دریا تنها می یابد . همبازی ها یک یک رفته اند.او چرا درنگ می کند؟

آبی  دریا تیره و تیره تر می گردد. تودۀ درختان جنگل در دور دست سیاهی می زند. در خانه های پیرامون ، چراغ روشن می شود. زوزۀ شغالان از دور . قار قار غوکان از نزدیک. کودک،  ترس نه، دلشوره ای دارد. باید برود. اما این کپه ی به بازی فراهم آمده ی گوشماهی را چه کند؟ این هدیه ی دریاست، با چیزکی هم از خود او و شادی یک روزش. یک دم بر آن می شود تا آن همه را مشت مشت ، پرتاب کند و باز به دریا بسپارد اما نه. بگذار باشد و فردا دستمایه ی بازی کودکی یا کودکانی دیگر شود. آری اینک این شما و این گوشماهی های کنار دریا...

این گفتار در همایش شهر کلن " بیاد به آذین" روز جمعه  2006 /07/07 در تاتر آرکاداش  خوانده شد.

 

 

 

           راه توده  314        19 اردیبهشت ماه  1390

 

بازگشت