راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

زندگی مارکس از زبان دخترش
مارکس
و خانواده اش
در محاصره
فقر و بیماری
ترجمه جعفر پویا

 

التهاب چشم مانع خواندن و نوشتن مارکس شده بود، در چنین حالی به دادگاهی که پول وکیل آن را نداشت احضار شد. او، در برابر درک این واقعیت نیز قرار گرفته بود که همسرش در شرایطی است که دیگر نمی تواند چنین تنش‌هایی را تاب آورد. جنی با وفاداری بی تزلزل در همه‌ی زندگی مارکس شریک بود. اراده او به اینکه شوهرش "هدف خود را رویاروی همه کس و همه چیز دنبال کند و اجازه ندهد که جامعه بورژوا از وی یک ماشین کسب پول بسازد" همان اندازه خلل ناپذیر بود که خود مارکس. او بعدها از آن روزهایی که در دفتر فسقلی خود نشسته و "دستنوشته های بد خط مقالات شوهرش" را پاک نویس می کرد همچون خوشبخت ترین دوران زندگی اش یاد کرد. اما این نبرد برای "جنی" بیش از اندازه غیرانسانی، بیش از اندازه نفرت انگیز، بیش از اندازه طولانی بود.
خانم مارکس فردی عصبی و زودرنج نبود، ولی تار و پودش از جنس قهرمانان نیز بافته نشده بود. بواقع در حالیکه روحیه‌ای فراتر از معمول انسانی در سخت ترین شرایط از خود نشان می‌داد، ریشه‌هایش را برغم خود همراه داشت. درباره ریشه‌های اشرافی او سر و صدای زیادی شده، ولی او درواقع از یک خانواده اعیان خیلی بالا یا خیلی قدیمی نیامده بود. پدربزرگ مادریش، کریستیان هانریش فیلیپ وستفالن (1724-1792) در زمره کارگزارانی بود که بدلیل لیاقتش مورد اعتماد دوک برونسویک قرار گرفت و در جنگ های هفت ساله مباشر و روئیس ستاد او شد. وی افتخارات نظامی را که برونسویک و دولت بریتانیا می خواست به او اعطا کند نپذیرفت ولی به هنگام ازدواج با جین ویشارت (1764-1811) - خویشاوند سومین دوک آرژیل و دختر یک کشیش ادیمبورگی- لقب آلمانی بارون را پذیرفت. مادر جنی نیز از یک خانواده کارمند معمولی پروسی بنام هو بل می آمد که در سلاودزل در مارش بدنیا آمده بود.
در خانم مارکس بیشتر یک بورژوای ساده شهرستانی وجود داشت (جز در مورد اقتصاد) تا زنی بالارتبه که به قضاوت اطراف خود توجه ندارد. تحمل تحقیرها و محرومیت‌ها، در این شرایط، برای او دشوارتر هم بود. او بسیار به نظر دیگران اهمیت می داد، به خانه اش مباهات می کرد، برای سه دخترش آرزوهای دنیوی ساده ای داشت. شهامت او را باز هم بیشتر باید ستود چرا که، باوجود این روحیه، مدام در اطراف خود با امواج پایان ناپذیر بدهی‌هایی روبرو بود که هراز چندگاهی اوج می‌گرفت و به حدی فاجعه بار می‌رسید و می‌رفت همه خانواده را در کام خود فرو کشد. او نمی‌خواست اجازه دهد این وضع از پایش درآورد ولی به طور هولناکی آسیب می دید. با همه اینها خوش بینی او خلل ناپذیر بود. با بررسی نامه‌هایی که بعدها نوشت می‌توان از شیوه او برای تربیت فرزندانش داشت تصوری بدست آورد. خانم مارکس در توصیف شامی که در خانه بیوه زنی دعوت بوده است چنین می نویسد : "کودکان صاحبخانه مدام تحت نظر بودند و رفتارشان تصحیح می‌شد. آنها باید براساس مقررات غذا می خوردند، براساس مقررات حرف می زدند، تنها چیزی که در مورد آن مقرراتی وجود نداشت نوشیدنی‌ها بود و با تعجب بسیار دیدم که روی میز نه آبجو بود و نه شراب ... آنان هرگز نوشابه الکی نچشیده بودند." "پسر کوچکشان، که زشت ولی دوست داشتنی بود، بدجوری گرفتار یک ران مرغابی شده بود که نمی دانست با آن چه کند. خیلی دلش می خواست مقداری از گوشت را که به استخوان چسبیده بود جدا کند، ولی چون جرات نمی کرد از دستانش استفاده کند (صاحبخانه چشم از کودکان بر نمی داشت) ران در روی بشقاب لیز می خورد. باید پسرک بیچاره را می دیدی، همه میز متوجه او بود، ریشخند خواهرانش، نگاه تهدید آمیز صاحبخانه، نگرانی مستخدمین، و در این میانه گ. در حال موعظه ای رسمی در مورد آداب نشستن بر سر میز بود."
با توجه به تصویر ریشخندآمیزی که خانم مارکس از این رفتار ترسیم کرده است می‌توان نتیجه گرفت که فرزندان خود او هرگز بدین شکل تربیت نشده باشند. ولی با افزایش سن، او سختگیرتر می‌شد و نشانه‌های افسردگی در او عیان‌تر می‌گشت تا جایی که مارکس گاهی اوقات نگران می‌شد مبادا همسرش عقلش را از دست داده باشد. خانم مارکس در نامه‌ای که در پنجاه و هشت سالگی برای ویلهلم لیبکنشت نگاشته درباره زندگی پرفراز و نشیب خود چنین می‌گوید: "در همه این مبارزات، دشوارترین نقش، زیرا حقیرترین نقش، بر ما، زنان، واگذار شده است. در حالیکه مردان اراده و نیروی خود را در مبارزه‌ای صرف می‌کنند که در بیرون، در نبرد با دشمن، ولو بسیار، درگرفته است ما در خانه می‌مانیم که جوراب‌های آنها را وصله کنیم. این وضع نگرانی‌ها و ترس‌های ما را کمتر نمی‌کند و این دل نگرانی‌های روزمره به‌ تدریج ولی به طور قاطع همه نیرو و شور را فرو می‌کشد.... صاقانه می توانم بگویم که من از آنها نیستم که بگذارم به راحتی نابودم کنند. ولی اکنون سالخورده‌تر از آنم که بتوانم امیدی چندان داشته باشم." ولی در سال 1861 او هنوز امیدوار بود، با شور مسایل را پی می‌گرفت و کافی بود تا اشاره‌ای به مذاکرات پایان ناپذیر برای گرفتن وام (با نرخ بهره ای بسیار بالا) بشنود تا حالات نگرانی آوری به او دست دهد. و این موضوعی بود که در نامه های مارکس مدام بحث آن بود.
در چهل و هفت سالگی خانم مارکس گویا همه چیز به زیان او دست به دست هم داد: شوهرش در خارج بود، دوستی همراز و همزبان کنارش نبود، لنشن بیمار بود، توسی زردی گرفته بود، خودش بیزار از اینکه باید ملیت پروسی را بازپس یگیرد و رنجور از عوارض آبله ای بود که خیلی زود آثارش را بر او گذاشته بود، شاید هم براثر بالا رفتن سن ... همه اینها جنی را از پای انداخت.
حتی دکتر آلن هم نگران بود و با آنکه دلایل بیماری او را درست حدس زده بود آنقدر حواسش بود که نام آن را نبرد. آلن بیماری جنی را چیزی تشخیص داد که بعدها به عنوان "بیماری روانی" معروف شد. وضع جنی چنان شد که مارکس نوشت :" این زندگی سگی ارزش ادامه را ندارد". جنی با سنی که از او گذشته بود مسایل را درک می کرد و شرم و بیزاری این وضع روزبروز بیماریش را سخت‌تر می‌کرد. خانم مارکس مدام بر اینکه او و فرزندانش به گور خواهند رفت اشک می ریخت و همه اینها پیاپی تکرار و احساس می شد. و با اینحال ناممکن بود بتوان پزشک خانوادگی را از مجموعه این اوضاع ناامید کننده مطلع کرد یا به او اجازه داد به آن اشاره‌ای کند.
نباید تلاش این خانواده برای حفظ آبرویش را ریشخند کرد. امروز پس از یک سده، شاید عجیب بنظر آید که مردی با روشن بینی مارکس، زنی با شهامت همسر وی، زحمت این را به خود می داده اند که وضعشان را از دیگران پنهان کنند، که همچنان دو خدمتکار را در خانه‌اشان نگه دارند، که دخترانشان را که تقریبا جوان بودند تشویق به نقاشی و آواز و نواختن پیانو کنند بدون اینکه استعداد خاصی در هیچیک از اینها داشته باشند در شرایطی که همه چیز در اطراف آنان در حال فروپاشی بود.
آنچه باید خوب دید آن است که دره‌ای که شیوه زندگی محترمانه یک شاغل آزاد را که مارکس به آن تعلق داشت از شیوه زندگی پرولترها جدا می‌کرد، دره‌ای عمیق و عبورناپذیر بود. بحث بر سر صرفنظر کردن از بوالهوسی‌ها یا کاهش آنچه امروز هزینه‌های اضافی می دانیم نبود: مارکس‌ها حتی ضروریات اولیه را هم نداشتند. غالبا در خانه نه غذا بود و نه سوخت. بحث بر سر واقعیت‌های اجتماعی و تاریخی است که بر شانه مارکس به همان اندازه سنگینی می کرد که بر شانه همعصران او. در این میان جالب این نیست که مارکس خود به این واقعیت‌ها تن می‌داد، بلکه آن است که او بود که برای نخستین بار مفهوم نوینی از جامعه و تاریخ را ارائه داد: "این وجود اجتماعی است که شعور انسان‌ها را تعیین می کند" و در هیچ لحظه‌ای ماركس خود را استثنایی بر این قاعده نمی‌دانست.

راه توده 317 - 9 خرداد 1390

بازگشت