چهره های درخشان- مریم فیروز "آرسن" نمونه ای برجسته از ارامنه توده ای |
کارگری بود بسیار ساده، هم در رفتار و هم در گفتار. در گاراژی کار میکرد و به تعمیر اتومبیل میپرداخت، یا به گفته دیگر او مکانیسین بود و مکانیسین بسیار با ارزشی. همه روز از بام تا شام با روپوش آبی، پوشیده از لکههای روغن با گازانبر و پیچ سرو کار داشت. هرگز خنده از روی لب او دور نمیشد. همیشه شادی در سیمای او موج میزد. آیا به راستی در دل هم همین اندازه شاد بود نمیدانم. نخستین بار که او را دیدم تازه هوا تاریک شده بود و او در پی این بود که با دو سه زن از رفقای حزبی پخش روزنامه مردم را به خوبی پایان دهد. مرا هم سوار اتومبیل کردند. هر دو یکدیگر را از دور میشناختیم. اما نخستین بار بود که رو به رو میشدیم. دوست ما چنین گفت: آرسن- مریم. از آن روز احترام و محبت من برای او پایه گذاری شد و شاید اشتباه نکنم اگر بگویم که او مرا هم چون خواهری دوست میداشت. آن شب با خنده زیاد و با لهجه ارمنی برایمان گفت که چگونه شبی اتومبیل، پراز بستههای روزنامه نهانی مردم در میان خیابان از کار میافتد و او هم تنها بوده اما میبایستی سر ساعت بستهها را برساند، زیرا دیگران در جاهای گوناگون چشم به راه او بودند. بیچاره میشود. ناگهان چشمش به پاسبانی میافتد که در کوچه قدم میزده، بدون معطلی از او خواهش میکند که کمک نماید و اتومبیل را هل دهد تا شاید راه بیفتد و پاسبان هم پذیرفته و با کمک او آرسن توانسته بود سر ساعت روزنامهها را برساند. او از ته دل میخندید و از این که با همکاری پاسبان کار خودش را پیش برده شادیها میکرد، سرش را تکان میداد و میگفت: "ببین آنقدرها هم بد نیستند، گاه گاه به درد هم میخورند. ارسن هرگز از خود چیزی نمیگفت. به اندازهای شرم حضور داشت و کم گفتار بود که من هرگز نمیپنداشتم او کسی را دارد و او را تنها میدانستم، سالها گذشت تا دانستم که او خواهری هم دارد. روزی برایم یک شیشه بزرگ سیر ترشی آورد و گفت. خواهرم این را انداخته و برای من آورده، به درد تو بیشتر میخورد. آرسن از ارمنیهای ایرانی بود که به ایرانی بودن خود و ایران بی اندازه دلبستگی داشت. او همه چیز را برای پیشرفت نهضت مردمی، نهضت آزادی بخش میخواست. یاد دارم که از بسیاری از رفقائی که با او کار میکردند مانند خسرو روزبه، مبشری و دیگران شنیده ام که او را نمونه انسان فروتن، فداکار، باگذشت و با ایمان حزب میدانستند و به راستی هم چنین بود. او از هیچ دستوری سرپیچی نمیکرد و همیشه خود را در اختیار حزب گذاشته بود و با جان و دل برای حزب و در راه حزب به سوی خطر میرفت. دلاور و بی باک بود و بدون اندکی خودنمائی، با گذشت، بدون این که بخواهد به رخ بکشد و یا کار خود را جلوه دهد. در هر گوشهای و هر جا اگر کار دشواری بود نخستین کسی که آماده انجام آن میشد، آرسن بود. گاه گاه پیش میآمد که چند روزی او را نمیدیدم. فوری میدانستم که به ماموریت حزبی رفته و پس از برگشت او را میدیدم که در اتومبیل خونسرد و خندان نشسته و رانندگی میکرد و این رفیق فراری و آن دوست دربدر را به این ور و آن ور میبرد و کسی از او نمیشنید که چه کاری کرده و کجا رفته بوده. نگاه و خنده او به کسی هم اجازه پرسش نمیداد. او از روشهای دور از انسانی بعضی افراد حزب بی اندازه آزار میکشید، اما خم به ابرو نمیآورد و درد دل نمیکرد و دل خود را سفره نمینمود. تنها گاه و بیگاه رنگش دگرگون میگردید و خنده در روی او دیگر دیده نمیشد و آرام و ساکت و بدون حرف در گوشهای کز میکرد، یا اتومبیل میبرد. اینها هم زود میگذشتند. هر کدام از ماها اگر دلتنگی داشتیم و درد خود را با او در میان میگذاشتیم او با یک دنیا بردباری و مهربانی گوش میداد. آرام آرام دلداری میداد و گاه همین که او مینشست و گوش میداد و چشمانش را پائین میانداخت برای انسان دلگرمی میآورد. پس از آنی او خنده بلندی میکرد و میگفت: "ای بابا ولش کن، پاشو راه بیفت و برو سر کارت، میخواهی ترا به جائی برسانم، من در فلان خیابان قراری دارم، میآئی؟" روزی که خودم پس از درد دل زیاد و گله به او گفتم که باید بروم زیرا حوزهای در نزدیکیهای کوره پزخانه دارم، گل از گلش شکفت و باز با همان تبسم که پر از مهربانی بود گفت: "این شد درست، این شد کار حسابی!" او کاری از دستش بر نمیآمد. گرهی از پیچیدگیهای بی شماری که ما را در خود گرفته بود نمیتوانست باز کند، اما نیروئی در او بود که اطمینان انسان را زیادتر میکرد. شاید آرامش او بود. شاید بردباری و سادگی او بود. بله، همه اینها بود و بزرگواری او، او همه چیز را برای دیگران آرزو میکرد و خود را از یاد برده بود و از همین رو بود که به دیگران میرسید و گوش به گفتهها و گلههای آنها میداد. من خود هرگاه رنجی جانگداز دل مرا آزار میداد و یا دردی روز و شب مرا سیاه میکرد با او در میان میگذاشتم و به او پناه میبردم. او مانند همیشه بردبار و آرام گوش میداد. هرگاه که من با چشمان مهربانش و گفتار بسیار ساده او روبه رو میشدم به کوچکی خود و دردها و گرفتاریها بیشتر پی میبردم. از او، از آن کارگر ساده و بزرگ منش میآموختم که زندگی و راه نبرد همین است. همه جا گلکاری نیست، باید با خار و گل ساخت. برخورد او با دشواریها و پیش آمدهها به اندازهای ساده بود که خود به خود آنها کوچک میشدند و راه گریز از نکبت و بدبختی را او تنها در کار میدید و همین را هم از دیگران میخواست. راست است، او بیش از آن فروتن بود که بخواهد آموزگاری کند، اما همین که انسان را با گرفتاری دست به گریبان میدید میپرسید: "امروز حوزهای نداری؟" و برای او این پرسش ورقها گفتار بود. او میخواست بگوید: پرت و پلاگوئی این و آن را بیانداز دور، پاشو برو درد و گرفتاری مردم را ببین و خود را از یاد ببر. پاشو برو، به خود نپرداز، ببین بدبختی و درد به اندازهای زیاد است که نباید با این اندیشهها دست به گریبان شوی... بله، او بود! آرسن ما این بود! گاه به گاه شاید سالی یکی دو بار در همان سالهای اول پیش میآمد که ما دسته جمعی به گردش میرفتیم. صبح خیلی زود از شهر بیرون میرفتیم و خود را به کوه و دره میرساندیم. از دیدن کوههای بلند پوشیده از برف جان تازه میگرفتیم. از نو هوائی پاک در سینه فرو میدادیم. آب در درهها با صدای دلنواز خود امید و شادی را در ما بیدار میکرد. از تماشای دشت و کوه و از گوش دادن به نوای آب سیر نمیشدیم و هر برگ سبزی یا گیاهی کوچک و به خصوص آب روان داستانها از زیبائی و آزادی برایمان میگفت. یاد این روزها که شاید از شماره انگشتان دست کمتر باشند در دل من با سیمای خسرو روزبه و آرسن توام است. این دو رفیق ارجمند در خیلی از این روزها با ما بودند. آرسن یک ایرانی یا به گفته خودمان یک ایرونی درست بود. اگر از لهجه او بگذریم در رفتار و گفتار و در زندگی همانند دیگران بود و روزی با شادی دانستم که او هم آبگوشت را مانند من بسیار دوست میدارد. غذای هر روز او در آن گاراژ دیزی بود که از نانوائی سر خیابان میگرفت و مرا هم روزی دعوت کرد که به گاراژ برویم و ناهار مهمان او باشم و گفت: "برایت میدهم دیزی خوبی بار کنند و حتما پیاز کاشان هم خواهم خرید" سپس خنده بسیار بلندی کرد. بدبختانه گرفتاری و کار اجازه نداد که به مهمانی بروم و روزی با او در گاراژ آبگوشت دیزی بخوریم. گاه گاه یواشکی ادای او را در میآوردم و نامی یا واژهای را با لهجه ارمنی میگفتم. آرسن نگاه تندی به من میکرد و میگفت: "به خیال میکنی! در بچگی تو کوچهها بچهها برایمان میخواندند: ارمنی، سگ ارمنی جاروکش جهنمی! این جمله را بارها میگفت و میخندید. روزی از او پرسیدم: "تو چه می کردی؟ او گفت اگر تنها بودم و بچههای کوچه زیاد ناگزیر به مادرم پناه میبردم، اما اگر ما هم چند تائی بودیم با آنها در میافتادیم یا آنها پیش میبردند و یا ما... زندگی است! از زندگی گذشته و دوران کودکی و گفتار بچهها آرسن خاطره تلخی نداشت. همان طور که خود او میگفت زندگی است. در آن روزها برای نشان دادن شخصیت خود با بچهها در افتاده بود و اکنون آن نبرد را در صحنه بزرگتری و در چارچوب کشوری دنبال میکرد. پس از کودتای زاهدی، حزب رو به افراد خود آورد و از آنها کمک خواست و هر کس هر آن چه که در توانائیش بود و یا میخواست به حزب تقدیم کرد. آن هائی که به راستی به نهضت دلبستگی داشتند به تلاش افتادند و این در و آن در زدند و کوشیدند که حزب را از تنگنا نجات دهند. پس از چندی شنیدم که آرسن هر آن چه داشته بدون این که آنی تامل نماید بدون این که پاداشی به خواهد پیشکش نموده است. او پس از سالها رنج و کار توانسته بود برای خود ذخیرهای که شاید از ده هزار تومان بیشتر نمیشد تهیه نماید و همه آن را بدون این که در فکر خود باشد داده بود. او چنین عقیده داشت که اگر حزب نیرومند باشد و پایدار، او هم زندگی خواهد داشت و باز با بازوان خود خواهد توانست پس انداز نماید و اگر حزب شکست بخورد و آسیب زیاد ببیند، پول و سرمایه را برای چه و برای که میخواهد؟ در همین روزها رفیقی که به اتاق او رفته بود برایم گفت که روپوش آرسن روپوش ژندهای بوده و در این اتاق تنها یک تخت سفری و همان روپوش وجود داشته. آیا شما میپندارید که آرسن خم به ابرو میآورد یا این که نگرانی به خود راه میداد؟ هرگز، هر بار که او را میدیدم با همان لباس همیشگی که بسیار هم تمیز بود آماده کار و شاد و خندان بود. زندگی آرسن روز به روز سخت تر میشد و خطر هر آن او را بیشتر تهدید میکرد. عده زیادی او را میشناختند و میدانستند که او به خیلی چیزها وارد است، خانهها را میشناسد، از مسئولین خبر دارد و او خود با این آشنائیها و شناسائیها منبع بسیار با ارزشی است از دانستنی ها. بنابراین حزب به او دستور داد که باید پنهان شود و دیگر سرکار نرود. تنها باری که آرسن از فرمان حزب سرپیچی کرد همین بار بود. او گاه به گاه به گاراژ میرفت و به کار میپرداخت. برای او بسیار سخت بود که حزب نان هر روزی او را بدهد و او بیکار در خانه بنشیند و بنا به گفته خودش مفتخوری کند. ذخیرهای هم که نداشت. این بلند نظری او را به دام دشمن انداخت. این جوانمردی که در سرشت او بود او را به مرگ سوق داد و روزی او را در گاراژ گرفتند. آرسن گرفتار شد و همه نگران بودیم ولی در آن روزها کسی خانه خود را عوض نکرد. همه میدانستیم که آرسن جائی را نشان نخواهد داد و کسی را به دست مامورین نخواهد سپرد. میشنیدیم که او را شکنجه بسیار داده اند. تمام روی او را با سیگار سوزانده اند و با او روشی بس حیوانی داشته اند، اما او چیزی نگفت و پس از چند ماهی او را به جزیره خارک فرستادند. بگذارید برایتان بگویم. روزی به دیدار خانوادهای بسیار ارجمند و عزیز رفتم و یادداشتهای دوستی بس گرامی را که در آنجا بود نگاه کردم و خواندم. این دوست هم ماهها در جزیره خارک به سر برده بود. در این یادداشتها از مردی، از زندانی جسته و گریخته سخن رفته بود. این زندانی همیشه خندان و شاد بوده و همیشه آماده کار، وظیفهای که میبایستی دیگران انجام دهند او به گردن میگرفته، همیشه با خوشروئی و مهربانی با همه روبرو میشده، از کار و زحمت شانه خالی نمیکرده و همیشه بازوان و دستان خود را برای درست کردن، برای کمک کردن، برای بار را سبک کردن در اختیار هم زنجیران میگذاشته. نام این انسان در این یادداشتها نبود. اما برای من هر آن و در هر برگ و در هر جمله سیمای آرسن نمودار میگردید. اوست، خود اوست. چه کس دیگری میتوانست با این فروتنی و گذشت، با این انسانیت و بردباری در زندان زندگی کند؟ بزرگواری او، سیمای درخشان او و گذشت آرسن بود که نویسنده را با شگفتی و بزرگی روبرو کرده بود. اما برای من جای شگفتی نبود. آرسن نمیتوانست غیر از این باشد. پس از پیشامد دردناک گرفتاری گروه افسران عضو حزب، چون آرسن با عده زیادی از آنها همکاری داشت نام او و نقش او هم در بازجوئی و یا جلسات شکنجه روشن گردید. او را از نو به تهران آوردند و از نو شکنجه فراوان دادند. از این روزها رنج بار خبر درستی در دست نیست. اما امید زیاد دارم که روزی بتوان اسناد کافی به دست آورد تا سیمای آرسن آن طور که شاید و باید شناخته شود. روزی رفیق آرسن آوانسیان، این رفیق ارجمند و باگذشت را به چوبه بستند و به زندگی درخشان او پایان دادند. او همان طور که زندگی کرده بود فروتن و آرام، بدون خودنمائی و بدون واهمه با مرگ روبرو گردید. سیمای آرسن برای آن هائی که او را شناختند سیمائی فراموش نشدنی، چهرهای است روشن که همیشه با خنده و شادی، با فروتنی و بزرگواری، با گذشت و سخاوت خود راه زیبای زندگی را زیباتر میسازد. |
راه توده 386 13 آذر ماه 1391