گشت و گذاری در زندان قصر با محمدعلی عمویی عمر و جوانی در اینجا پشت سر ماند! تاریخ ایرانی- سرگه بارسقیان |
|
بعد از ۴۰ سال برگشته به خانه ۱۵ سالهاش؛ جایی که میگوید در آن «حق آب و گل داریم.» اما خبری از آن باغ بزرگی که ۶۰ سال قبل توصیفش کرده نیست؛ نه آن در چوبی بزرگ مانده و نه روبرو بنایی کهن و تیره دیده میشود که بقول این مستاجر قدیمی بنای قجری، «حالا همه چیز عوض شده است.» ۵۸ سال قبل از همان در بزرگ چوبی گذشته و وارد فضای مشجری شده بود که جادۀ شوسهای رو به شمال میبرد تا یکی از عمارتهایی که نیکولای مارکف، معمار گرجی ساخته بود؛ اما نه دبیرستان البرز یا مدرسه جدید دارالفنون بود و نه اداره پست و تلگراف و تلفن یا شهرداری تهران (در میدان توپخانه). عمارتی که قصر قجر بود و زندان پهلوی شد؛ شاه نشینی که محبس مخالفان شاه شد. زندانهای وقت کفاف مخالفین رضاشاه را نمیداد، سرتیپ محمد درگاهی رئیس نظمیه تقاضای زندانی بزرگتر کرد و مارکف باغ فتحعلیشاهی را انتخاب کرد و اولین زندانیاش شد خود درگاهی.
۱۱ آذر ۱۳۰۸ که زندان قصر با ۱۹۲ اتاق برای محبوسان - ۹۶ اتاق جمعی و مابقی انفرادی- با گنجایش۸۰۰ نفر زندانی افتتاح شد، درگاهی درباره ساختمانهای جدید و خدمات خود توضیح میداد و اتاقها و کریدورها و سلولها یکی پس از دیگری توسط رضاشاه و عبدالحسین تیمورتاش، وزیر دربار مقتدر و دیگر مقامات لشکری و کشوری بازدید می شد. سرتیپ درگاهی دوید و در بند آهنین را باز کرد و در انتظار ایستاد که شاه و همراهانش وارد شوند. تا رضاشاه خواست پا در بند آهنین زندان بگذارد، تیمورتاش آهسته به او گفت: «اعلیحضرتا، این سرتیپ درگاهی مورد اعتماد نیست. این مرد ممکن است که جنایت کند، هم اکنون که اعلیحضرت همایونی و معاریف و رجال و سران سپاه وارد این بند میشوند اگر سرتیپ درگاهی با یک حرکت سریع در بند را ببندد، چه خواهد شد و چگونه ممکن است این در را باز کرد؟» رضاشاه که شنل آبی خود را بر دوش داشت، یاد خواب دیشب افتاد که در مسیرش چاهی حفر کرده و سر آن را پوشانده بودند و وقتی نزدیک چاه رسید، دورخیزی کرد و از روی آن پرید؛ این شد که یکباره پا را کشید و به طرف درگاهی رفت و او را به بند آهنین فرستاد و در را روی او بست.
آن بنایی که در بدو ورود به زندان کهنگی و تیرگی اش را به تازه واردین می نمایاند، زندان شماره یک بود. همان که در دوره افسران سوئدی، محبوسین سیاسی را به آن راهی نبود. این زندان برای اشرار و جانیان، آن هم به خاطر گرفتن اقرار و برای دو الی سه ساعت، بکار میرفت. زمان سوئدیها به سر آمد و زندان شماره یک، همچنان پایدار ماند و بعد از آنها جای محبوسین سیاسی و مخالفین حکومت شد و بجای دو، سه ساعت برخی را دو، سه سال در آن نگه میداشتند. انبار پای افزار اشتران اردوی شاهی در بدو مشروطیت که بخاطر مشکلات مملکتی و نبودن بودجه، داخلش دیوار کشیده و به سلولهای کوچکی تقسیم کرده بودند، شد زندان پنجاه و سه که بزرگ علوی بارها از مامورانش شنید: «قانون از در زندان تو نمیآید.»
همانجا که اصغر قاتل بلند قامت و زرد موی و ارزق چشم هم در بند شد و چنان ترسی بر جان مامورین زندان انداخت که وقتی ظرف دوغ از ناهارش (سه ظرف چلوکباب و مخلفاتش) کم شد، غذا نخورد تا همه به جنب و جوش افتادند و کسری اش را جبران کردند. وقتی به دیدار رضاشاه رفت، شلوار کوتاه سیاه رنگی به پای داشت که طبق گفته خودش متعلق به احمد، آخرین قربانی شهوت پرستیاش بود و شاه دلخوشش کرده بود که اعدام نمیشود؛ اما شد.
در همان زندان شماره یک بود که فرخی یزدی، شعرهایش را روی دیوار سلولش نوشت و گذاشت برای آیندگان. همان جا که حتی تیمورتاش که در افتتاح زندان به گوش رضاشاه خواند و درگاهی را در بند کرد، خودش هم زندانی و در مهر ۱۳۱۲ وقتی کاراخان، قائم مقام کمیسر امور خارجه شوروی برای وساطت آزادی اش به تهران آمد، توسط پزشک احمد احمدی کشته شد. کاراخان به خواسته اش برای بازدید از زندان رسید اما به هدفش که دیدار تیمورتاش بود نرسید و شاید به روایتی تیمورتاش آن شب و شب بعد زنده بود و شنید که کاراخان آمده، اما کسی که دید پزشک احمدی و آمپولش بود.
در همان زندان شماره یک بود که سردار اسعد بختیاری، وزیر جنگ را مسموم کردند و چون کارگر نیفتاد، نصف شب دهم فروردین ۱۳۱۳، پزشک احمدی سراغش رفت و گردی از کیف خود بیرون آورد و در آب ریخت و به دست سردار تزریق کرد و خودش از بند زندان و سردار هم از بند جهان رفت. کسی باور نکرد دفاعیات پزشک احمدی را که پس از شهریور ۲۰ در دادگاه گفت: «من هم همیشه با بسم الله الرحمن الرحیم شروع بکار میکردم... من سید و از اولاد زین العابدین هستم... نه علم دارو و نه قانون میدانم... دست من مرتعش است، چطور میتوانستم آمپول بزنم؟... در عمرم با نان و پیاز زندگی کردهام. حقوق من در آن وقت ۶۳ تومان بود. چطور حقوق یک نفر طبیب شهربانی ۶۳ تومان میتواند باشد؟ وقتی در زمستان مریض شدم پول نداشتم دوا بخرم و درمان بکنم.»
اعدام و ابد؛ تبعید و تفریح
اینجا همان زندان شماره یک قصر بود که آن مستاجر ۱۵ ساله در شهریور ۱۳۳۳ از دور دید، گرچه پس از کودتای ۲۸ مرداد اعضای حزب توده را مدتی در یکی از بندهای آن جدا از زندانیان عادی نگه داشته بودند، اما گذر خود و دیگر هم بندانش به آن نیفتاد. امتداد جادۀ شوسه زندان به ساختمان محکم و تازهسازی میرسید که برخلاف سایر بناهای زندان قصر مصالحش آجر و گچ نبود، از بتن آرمه ساخته شده بود و گفته میشد از ابتکارات رزم آرا بود و نخستین ساکنانش که زندان شماره دو قصر نام داشت، کادرها و رهبران حزب توده ایران بودند. این زندان آن زمان چهار بند و سه حیاط داشت و در سمت راست هم تنها بنای دو طبقه این مجموعه دیده میشد که زندان زنان بود. زندانی را پس از دادگاه بدوی اش بردند زندان شماره دو که علاوه بر مصالح ساختمانی در مصالح سیاسی هم با دیگر زندانهای قصر فرق داشت و فرمانداری نظامی به ریاست تیمور بختیار ادارهاش میکرد. در زندان شماره دو باز شد و یکی رفت داخل که ۱۵ سالی مهمان قصر بود، ۲۴ سالی محبوس دوره پهلوی و البته با احتساب ۱۳ سال زندان پس از انقلاب، ۳۷ سالی زندانی بود؛ مامور زندان در دفتر نام این عضو زندانی سازمان افسران حزب توده ایران را نوشت: «محمدعلی عمویی».
ستوان یکم محمدعلی عمویی، نهم آذر ۱۳۳۳ همراه با ۴ عضو سازمان افسران حزب توده ایران، سروان محققزاده، سروان رزم پور، سرگرد خیرخواه و ستوان یکم سلطانی محکوم به اعدام شد و او را از زندان قصر برای اجرای حکم به پادگان عشرتآباد بردند اما شب اجرای حکم، شاه که عازم آمریکا بود هنگام پرواز دستور داد احکام اعدام فعلا اجرا نشوند. اواخر دی ماه بود که عمویی به زندان شماره دو برگشت. برای نخستین بار به بند عمومی و پیش زندانیانی رفت که همگی مراحل بازجویی و دادگاه را پشت سر گذاشته بودند. عمویی ماند تا حکمش با یک درجه تخفیف به حبس ابد تبدیل شد. تغییر دیگر تحویل زندان شماره دو به شهربانی بود که درها باز شد، آمد و رفت آزادانه بین بندها و اختلاط نامحدود زندانیان کار ارتباط و گسترش تماسهای سیاسی را آسان کرد.
عمویی اواخر سال ۳۷ همراه با سایر محبوسین زندان شمارۀ دو به زندان شماره سه منتقل شد؛ ساختمانی قدیمی با دیوارهایی بلند که بیشتر به چاه عمیقی میمانست که حفرههایی بر دیوارهاش به چشم میخورد (پنجره اتاقها). زندان شماره سه با دو در مشخص میشد: یک در برای اتاق ملاقات و در دیگر برای ورود و خروج به زندان. عمویی در سال ۳۹ بار دیگر به زندان شماره دو برگشت، اما آذر ۴۲ برای سه سال از آنجا تبعید شد به دژ برازجان و نیمه خرداد ۴۵ بود که با اعضای نهضت آزادی به زندان قصر بازگشت و حالا نوبت زندان شماره چهار بود که به آنجا برود و روحانی باوقار و خوش اخلاق و بدون عبا و عمامهای در مدخل بند به استقبالشان برود و مسافران را به طرف حیاط و آلاچیق هدایت کند؛ آیتالله طالقانی. زندان شماره چهار، راهروی تنگی داشت با سه اتاق بزرگ و چهار اتاق کوچک و یک انبار. پنجرۀ اتاقها، بزرگ و رو به حیاط بود و باغچه هایی دیده می شد که یکی شان برای ورزش باستانی و پارالل بود و چند جفت میل، یکی دو تخته شنا و دمبلهای مختلف در آن گذاشته بودند و در کنارش زمین والیبال مرمت شده بود و تور و توپ مناسب. این بود و ماند تا نیمه سال ۵۱ که عمویی به زندان عادل آباد شیراز تبعید شد و تا سال ۵۷ در آنجا ماند.
رقص شالاخوی زندانیان و شوخیهای منتظری
عمویی ۸۴ ساله در هفتمین روز آذر ۹۱، وقتی به بازدید خانه ۱۵ سالهاش رفت، سراغ دو زندان شماره سه و چهار را گرفت که ۶ سال پیش در بازدیدی از زندان متروکه و مخروبه قصر نشانی از آنها دیده بود اما حالا که موزه شده هیچ اثری از آنها نبود. دو زندانی که یادگاران شیرین دوران حبس او بودند؛ زندانی که عمویی میگوید «در آن زندگی می کردیم و خوش بودیم.» وقتی به زندان شماره دو رفت و سری به اتاق ملاقات زد و از آن خارج شد، به اولین سلول که رسید، ایستاد و گفت: «من دو سال در این سلول بودم، با رضا شلتوکی پسر خاله ام و پوردولت». با لبخندی که نشانه گذر سریع خاطرات از پیش دیدگان و پس ذهنش بود، به داخل سلول تاریک رفت و با همان لبخند بیرون آمد. اولین مقصدش در زندان قصر سلول ۱۱، بند ۱ زندان شماره دو بود؛ سلولی که عمویی را بعد از دو هفته بازداشت در دژبانی بردند آنجا که سرگرد رحیم بهزاد هم بندش بود.
حیاط زندان خاطرات زیادی برای عمویی زنده کرد؛ از بازیهای والیبال تا عکس یادگاری که در یکی از حوضهای حیاط با دوربینی که یکی از زندانیان بطور مخفیانه از اتاق ملاقات آورد گرفته بودند. در سلولهای زندان باز بود و رفت و آمد و هواخوری آزاد. عمویی یاد سالنهای بزرگ زندان میافتاد و اجرای مراسم و رقص شالاخو و آوازهای دسته جمعی. یاد سفره پهن کردن در راهروی زندان و نشستن مذهبیها و تودهایها دور یک سفره، سفارش به چلوکباب شمشیری یا دعوت ناهار زندانیان عضو حزب توده از آیتالله حسینعلی منتظری و پذیرایی با چلوکباب و شوخیهای آن روحانی که بقول عمویی «این انسان فرهیخته چقدر مجلس را گرم میکرد.» سال ۵۷ که روزنامه کیهان خبر داد آیتالله منتظری، طالقانی و عمویی آزاد میشوند، هم بندهای عمویی در زندان عادل آباد شیراز به شوخی به او میگفتند «شما هم آیتالله شدید!» سالها بعد یکی از نخستین افرادی که عمویی پس از آزادی به دیدارش رفت منتظری بود، در مجلس قدیم تشک انداخته و نشسته بود، عمویی پرسید چرا تخت نمیگذارید و آیتالله با همان حلاوت کلام پاسخ داده بود: «تخت برای چی؟ مگر در زندان تخت داشتیم؟» عمویی از دیگر روحانی هم بندش نیز خاطرات خوب و شیرینی دارد: «مرد شریفی بود آقای طالقانی.»
فرار بزرگ سران حزب توده
تا نام زندان قصر و حزب توده به میان می آید، بسیاری یاد اتفاق روز ۲۴ آذر ۱۳۲۹ میافتند؛ فرارنورالدین کیانوری، مرتضی یزدی، جودت، نوشین و قاسمی، سران زندانی حزب توده. عمویی که آن زمان عضو سازمان افسران حزب توده ایران بود، این فرار بزرگ را چنین روایت میکند: «شاخه شهربانی سازمان افسران حزب دو افسر در زندان قصر داشت که نگهبانی این دو با یکدیگر همزمان شده بود؛ یکی افسر در خروجی زندان بود و دیگری افسر نگهبان زندان شماره دو. برگه ای توسط رفقا (مبشری و فضلاللهی) که در سازمان قضایی ارتش بودند، نوشته شد که فرم رسمی احضار سران زندانی حزب جهت پارهای اقدامات دادرسی بود. آنها با ماشین دژبانی شاهنشاهی همراه با تعدادی گروهبان و سرباز و رفقای حزبی با یکی که لباس افسری پوشیده بود، وارد زندان قصر شدند. در دست آنها سلاح قلابی (اسلحه چوبی) بود تا در صورت ناکام ماندن عملیات و بازداشت، حکم سنگینی نگیرند. این نامه را به افسر نگهبانی زندان دادند و افسر بند ۳ هم میرود و اعلام میکند که زندانیان کیانوری، نوشین و... احضار شدهاند. قرار بود فقط دو سه نفر مسوول از عملیات اطلاع داشته باشند، حتی وقتی اسامی اعلام شد برخی هم بندها فریاد کشیدند ما نمی گذاریم، آنها را کجا میخواهید ببرید و... کسانی که از موضوع اطلاع داشتند آنها را آرام کردند و گفتند صبر کنید ببینیم چه میشود. آنها به همین طریق از زندان قصر خارج شدند و در سه راهی زندان هر کدام سوار یک ماشین شدند و به مخفیگاه هایشان رفتند. فردای آن روز این خبر مثل توپ صدا کرد، این یکی از شاهکارهای سازمان افسران حزب بود.»
زولبیای انواری و دلتنگی سحابی
هر گوشه این زندان برای عمویی یادآور خاطرهای است؛ گرچه دو بار در طول دوران زندان خاطراتش را نوشته بود. بار اول هنگام تبعید به دژ برازجان مجبور شد یادداشت هایش را از بین ببرد تا مدرک جرمی علیه او نشود و بار دیگر پیش از تبعید به زندان عادل آباد شیراز بود که یادداشت هایش را به دوستی داد تا به خانوادهاش برساند. اتفاقی در زندان پیش آمد و پیش از بازرسی سلولها، آن دوست مجبور شد یادداشتها را در مجرای آب نگه دارد. این یادداشتها یک روز بیرون زد و هر برگه اش دست کسی افتاد. خاطرات عمویی جایی جز ذهنش نداشت تا سالها بعد که در کتاب «درد زمانه» ثبت شد.
با گشت و گذار در سلولهای تنگ و تاریک زندان قصر بیشترین کلمه ای که از عمویی شنیده شد «خوشی» بود. براستی در زندان شماره دو، سه و چهار قصر بر عمویی و دیگر هم بندانش چه گذشت که تا سالها وقتی به هم میرسیدند، یادش را زنده نگه میداشتند؟ آن سلولها و حیاط زندان قصر چه داشتند که سالها بعد عزتالله سحابی از عمویی پرسید «پیش آمده دلت برای زندان تنگ شود؟»؛ شاید هم توصیه محیالدین انواری، زندانی موتلفهای بود که زولبیا بامیه را داد به عمویی و گفت: «بخورید کامتان شیرین شود. من بر این باورم که زندان را باید مثل زولبیا خورد!» و تا امروز هم عمویی میگوید: «انواری زندان را شیرین میکشید.»
حالا زندان، موزه شده و عمویی نه یک زندانی که یک «بازدیدکننده» است؛ بازدید کننده ای که انبانی از خاطرات زنده شده را با خود به خانه میبرد. عکس عمویی در یکی از سلولهای بازسازی شده در زندان شماره یک –گرچه هرگز آنجا نبوده- در کنار عکس صفرخان (۱۳۵۷-۱۳۲۷)، عباس شیبانی (۱۳۵۷-۱۳۳۵) و مهدی عراقی (۱۳۵۵-۱۳۴۳) است که سالهای حبساش (۱۳۵۷-۱۳۳۳) زیر عکس نوشته شده است. او اینجا حق آب و گل دارد، زندگی کرده و خوش بوده است. |
راه توده 387 20 آذر ماه 1391