چهره های درخشان – مریم فیروز هاجر خانم زن حاتم طائی در حزب ما بود! |
زنی بود کوچک و ظریف، شوهرش کارگر بود و خود به پرستاری چند بچهای که داشت میپرداخت. اما همیشه آماده بود که برای حزب بدود و کاری را انجام دهد. از آخرین نقطه جنوب شهر آنجایی که پس از سالها در میان بیابان خانه کوچکی برای خود ساخته بودند به هر جا که میگفتند بکوب بکوب میآمد و همیشه کودکی شیرخواری هم در آغوش داشت. در حوزه میآمد و مینشست و گوش میداد و خود او چندین حوزه را اداره میکرد. هر روز در گوشهای بود و هر شب میبایستی برای عدهای از زنها هدفهای سازمان زنان را بگوید. او را هرگز آرام ندیدم. او همیشه در حال دویدن بود. در همه تظاهرات او و گروهی که با او کار میکردند شرکت داشتند. گوشه چادر به دندان، یک بچه شیرخوار به زیر پستان مانند فرفره میچرخید و میگفت و میدوید. این نیرو را این زن از کجا میآورد؟ نمیدانم. گاه به راستی میترسیدم، اما نه، باز میدیدم هاجر خانم آماده است و میدود، روزنامه میبرد و پخش میکند، حوزه تشکیل میدهد، گاه در خانه خود و گاه در جای دیگر و گاه در زاغهای با زنها گفتگو میکند، با گفتار خود آنها مسائلی را برایشان میگوید که در زندگی روزانه با آنها دست به گریبان میباشند و همیشه هم بر افراد سازمان میافزود. مانند او زیاد بودند. زنهائی که خود در کارخانهها کار میکردند و یا شوهرانشان کارگر بودند. همه این کارها را با روی خوش انجام میدادند و هر چه از دستشان بر میآمد میکردند. نه روز داشتند و نه شب. خانواده و بچه فراوان جلوی آنها را نمیگرفت. اگر از از او میگویم، او نمونهای است از صدها زن با گذشت. اگر از او بشنوی تو پنداری که از صدها زن دیگر گفته ام. چهره دوست داشتنی آنها را که امروز جلوی چشمم هستند میبینم که صدها هاجر بودند و نه همین یکی. هاجر خانم خانهای کوچک داشت و از آن خانه هائی که در ایران مانند قوطی کبریت که روی هم بگذارند، میسازند و خانوادهای شاد است که پناهگاهی دارد. این خانواده هم در این لانه کوچک زندگی میکرد. دورا دور آن بیابان عور، آب به زحمت از چاهی کشیده میشد، اما دو یا سه اتاق داشت که ما در یکی از آنها حوزه داشتیم. در اتاق تکه گلیمی افتاده بود، روی تاقچهها سماور، ظروف چینی، آینه و عکسهای جوراجور چیده شده بود، پرده چلواری به در آن آویزان بود و ما هم دورا دور همه با چادر روی زمین نشسته بودیم. روزی پس از گفتار که در باره پیش آمدهای روز در دنیا و ایران بود و پاسخ و پرسشهای زنان حوزه از آنها خداحافظی کرده و بلند شدم و قرار را برای هفته دیگر گذاشتم و رفتم. هاجر همراه من آمد. یاد دارم که بسیار گرسنه بودم، زیرا آن روز به ناهار خوردن نرسیده بودم و خیلی هم خسته، در سرم گوئی هاون میکوبند. کوشش کردم که در گفتار و رفتارم از این خستگی و گرسنگی چیزی دستگیر هاجر نشود. او همراه من آمد که مرا راهنمائی نماید تا در بیابان و پس از آن در کوچه و پس کوچهها سرگردان نشوم. او اصرار داشت که مرا حتما تا پای تاکسی برساند. من هم از همراهی او شاد بودم چون به راستی میترسیدم که مبادا سرم گیج برود و یا گم شوم. با هم میرفتیم. در کنار کوچهای مرد جوانی روی ذغال و کباب کردن جگر مشغول بود و با صدای رسا از خوبیها و لذت کباب جگر میگفت. اما بوی جگر که روی ذغال جلز و ولز میکرد برای شکم گرسنهای از همه داستان سرائیها و شعر و عزل گویاتر و گیراتر بود. بی اختیار پایم سست شد و گفتم مثل این که کباب خوبی است، کاش یکی دو سیخ بگیریم. هاجر خانم دستپاچه جلوی مرا گرفت و گفت: "از کجا معلوم که این جگر تازه باشد؟ نخور ناخوش میشوی و کاری دست خودت میدهی." من هم پذیرفتم و از این ضعف خودم خنده ام گرفت. به تاکسی رسیدیم و از او جدا شدم. هفته دیگر بدبختانه نمیدانم چه کاری پیش آمد که نتوانستم به آنجا بروم و رفیق دیگری به جای من رفت. پس از آن برایم چنین گفت که آن روز هاجر برای همه اعضاء حوزه کباب جگر تهیه کرده بود و همه را مهمان نموده بود. حیاط کوچکش را آب پاشی کرده بوده، گلیم و قالیچه پهن نموده بوده و سماور در گوشهای میجوشیده و همه مهمانها گوش تا گوش نشسته بودند و کباب جگری که خود انتخاب کرده و خریده بوده دست به دست به مهمانها میرسانده است. از نبودن من بسیار دلخور شده بود و من هم پس از شنیدن این جریان دلخورتر. آن رفیق افزود: "نمی دانی این زن چه کرد و با چه مهربانی و مهمان نوازی از همه پذیرائی کرد و همه را سیر نمود. چرا نمیدانستم؟ میدانستم، من از این مردم بیش از آنچه در پندار آید بزرگواری و گذشت دیده بودم و آن روز فکر میکردم که مهمانی به کباب جگر خود به خود کاری است هر روزی و کوچک، اما این زن شاید مخارج زندگی چند روز خود و فرزندانش را برای یک روز پذیرائی از دست داده و اکنون او و بچه هایش باید روزها با نان خالی سر کنند زیرا او دلش خواسته که از همکاران و همرزمانش پذیرائی نماید تا بتواند به رفیقی کباب جگر تازه خوب بخوراند. بله، بی اندازه دلخور شدم که چرا در آن مهمانی بی ریا و با صفا نبودم و چرا در گوشهای با چادرم در آن خانه کوچک در میان بیابان عور با دیگران برسر سفره این مهاندار ننشستم و تا از او و همراهان او رسم مردمی و مردمداری را بیاموزم. همیشه از اوان کودکی تا به امروز داستانی از حاتم طائی شنیده ام و به یاد دارم و این داستان بی اندازه هم زیبا است. شما هم شنیده اید، اما بگذارید باز برایتان بگویم: "می گویند حاتم که دارای ثروت بی کران و رمه و گله فراوان بوده، کره اسبی داشته که در زیبائی و چابکی یکتا و نزد حاتم هم بسیار عزیز بوده است. امیری چشم به این اسب داشته و کسی از نزدیکان خود را به نزد حاتم میفرستد و به او دستور میدهد که اسب را از حاتم بستاند و اگر نداد حاتم را بکشد. مامور هنگامی به خانه حاتم میرسد که قبیله او کوچ کرده بودند و خود او تنها با چند تن مانده بود. حاتم از دیدن مهمان شادی میکند و او را به درون خرگاه خود میبرد و دستور خوراک برای او میدهد. سر سفره مهمان از این که گوشت بریان شده را با نمک بخورد سر باز میزند و بریانی را بدون نمک میخورد و این کار حاتم را هشدار میدهد که این مرد برای کاری آمده و نیت او هم نیک نیست. پس از برچیده شدن سفره از او هدفش را میپرسد. مرد همه چیز را میگوید و از او میخواهد که کره زیبا را به او بدهد و گرنه باید سر حاتم را به برد. حاتم دست روی دست میکوبد و میگوید: "چرا زود تر نگفتی؟ چون همه رمه و گله به چرا رفته بودند و در خانه همین اسب مانده بود. من برای پذیرائی تو فرمان دادم که او را بکشند و برای تو بریان کنند." آن مرد از این دست و دل بازی و بزرگواری چنان شرمنده میشود که خود را به روی پای او میاندازد و از اندیشه سوء خود پوزش میخواهد. بله، حاتم سخی و بزرگوار بود و نامی بس بزرگ از او در دل مردم شرق باقی مانده است، اما گوش بدارید، او قبیلهای بزرگ را رهبری مینمود. او دارائی بسیار داشت. گله و رمه فراوان او به شمار نمیآمد، او میتوانست سخاوت خود را به کار برد و جوانمردی و گذشت نشان دهد. اما آیا آرسن از او دست و دلبازتر نیست، روزی که دار و ندار خود را برای نهضتی میدهد، در راه ملتی میدهد و هیچ گونه چشم داشتی هم نه از نهضت و نه از کسی ندارد؟ آیا این مرد گمنام و فروتن که نه ریاستی داشته و نه قبیله ای، از حاتم و آنان که چون حاتم بوده اند سخی تر نیست و جوانمردی او بالاتر و پر ارزش تر نیست؟ او شب در زیر لحاف ژنده خود میخزید و در صورتی که در روز آخرین دینار خود را به حزبش تقدیم کرده بود. آیا آن زن و دهها زن دیگر چون او که برایش ناگوار بود رفیقی را گرسته ببیند و مخارج چند روز زندگی را به کباب میدهد از حاتم با گذشت تر نیست و سفرهای که او برای بیست نفر انداخته بود با شکوه تر و پر معنی تر از آن بریانی اسب نیست؟ این حاتمهای دوران ما گمنامند و آن چه میکنند چه برای خود آنها و چه برای دیگران بسیار پیش پا افتاده است. داستان کردار آنها برسر زبانها نیست و سینه به سینه نقل نمیشود. روش آنها شگفتی بر نمیانگیزد، زیرا روشی است که خیلیها دارند و آنهائی هم که ندارند پرده بر روی این بزرگواریها میکشند و آنها را نادیده میگیرند و از آنها چیزی نمیگویند. اما اگر کمی بیاندیشند میبینند تا چه اندازه زیبائی و بزرگواری در این آداب و کردار نهان است. حاتمهای دوران ما زیادند و به اندازهای فروتن و باگذشت میباشند که حتی خودنمیدانند که در بزرگواری و گذشت دست حاتم افسانهای را از پشت بسته اند. |
راه توده 387 20 آذر ماه 1391