سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی -8 مردم یزد جام زهر شکست را بدست محمود افغان دادند |
دوره کوتاه، اما شرشار از خشونت، بیداد و وحشیگری و جنایت محمود افغان در ایران که در زمان مرگ بیش از 26 سال نداشت، با شدت یافتن جنون و جذام او به پایان رسید. پدر کروسینسکی که محمود را می شناخت، تصویری که از ظاهر او به دست داده است او می نویسد: محمود قدی کوتاه و هیکلی چاق داشت. صورت او دراز، بینی او پهن، چشمانش ریزه و کمی چپ بود، با نگاهی وحشی. از هیکل او زمختی و خشونت می بارید. گردن او چنان کوتاه بود که گویی سر به بدن چسبیده است. چانه او کم ریش و اندک ریش او مایل به سرخی بود.
ادامه سقوط اصفهان قسمت هشتم: محمود افغان می دانست که اگر نتواند بخش های دیگری از ایران را به تصرف خود در آورد، در حصار اصفهان به محاصره خواهد افتاد. در آغاز یورش به اصفهان، محمود بر سر راه خود، از کنار یزد گذشته و به سبب پایداری مردم نتوانسته بود آن شهر را به تصرف خود درآورد. با استفاده از فرصت، محمود، برای جبران شکست خود در مناطق جنوبی ایران که به سبب بدی آب و هوا نتوانسته بود به آن جا رسوخ کند، بار دیگر، با سپاهی گران به یزد لشکر کشید. اهالی یزد، از پیش از قصد محمود افغان آگاهی پیدا کرده بودند و از این رو، به موقع، روستاهای اطراف شهر را از سکنه خالی و همه تدارکات و آذوقه موجود را از دسترس او خارج کردند و با خود بردند. در بسیاری از شهرهای ایران محمود افغان جاسوسانی گمارده بود؛ اهالی یزد آن جاسوسان را نیز به موقع اسیر و امکان خبر چینی را از میان برده بودند. محمود در زمستان سال 1724 به دروازه شهر رسید و چون از نظر آذوقه و تدارکات خود را در مضیقه دید، مجبور شد پیش از موقع دستور حمله عمومی را صادر کند. شورشیان افغان که نمی دانستند جاسوسان آنان گرفتار و امکانات عملیات از آنان سلب شده است، در برابر پایداری اهالی یزد نتوانستند دوام بیاورند، مجبور به عقب نشینی شدند و هزیمت در لشکریان محمود افغان افتاد، اما اهالی یزد هزیمتیان را به حال خود رها نکردند، شورشیان افغانی را دنبال کردند و بسیاری از آنان را از دم تیغ آبداده گذراندند. در این شکست بسیاری از ساز و برگ افغانان به دست اهالی یزد افتاد و محمود از این شکست که انتظار آن را نداشت، سخت برآشفته و آن را نشانه خشم خداوند دانست و تصمیم گرفت برای فرونشاندن غضب الهی دست به اعتکاف و عبادت بزند. به غاری رفت و مدت چهل روز روزه داری و شب زنده داری پیشه کرد، به اندک آب و نانی قناعت کرد و به ذکر دایم پرداخت. این اعتکاف اثرات نامطلوبی بر روحیه محمود گذاشت و کار او را به جنون کشاند. پدر کروسینسکی می نویسد: این گونه اعتکاف باید چهل روز ادامه یابد و محمود نیز چنان کرد، اما در پایان مدت، رنگ پریده، آشفته، ناتوان و در حالی که به شبحی تبدیل شده بود، از غار بیرون آمد. حاصل این کار خرافی آن بود که محمود عقل خود را از دست داد و مشاعر او دستخوش چنان اختلالی شد که هرگز بهبود نیافت و پیش از آن که به بهای زندگی او تمام شود، موجب از دست رفتن تاج و تخت او شد. از آن پس، محمود به مردی نگران و غضبناک تبدیل شد که به همه چیز سوء ظن داشت و از همه فرار می کرد، نسبت به نزدیک ترین دوستان خود حسادت می ورزید و تصور می کرد که هر کس به او نزدیک می شود قصد جان و تاج و تخت او را دارد. در همین زمان، میرزا صفی، یکی از پسران شاه سلطان حسین که در آغاز به جانشینی او انتخاب شده بود، بر محمود شورید و این امر محمود غاصب را سخت برآشفت. کروسینسکی می نویسد که این شاهزاده توانسته بود از حرمسرا فرار کرده و به کوه های بختیاری پناهنده شود و پدر دو سرسو،که یادداشت های راهب لهستانی را سه سال پس از همین واقعه به چاپ رسانده، می نویسد که گفته می شود که صفی میرزا هنوز هم زنده است. باری، محمود برای جلوگیری از تکرار فرار شاهزادگان، تصمیم گرفت کا را یکسره کند. او در شب 17 بهمن سال 1725، پس از صرف شام، دستور داد همه شاهزادگان را به یکی از حیاط های قصر هدایت کنند. در میان شاهزادگان، سه تن از عموهای کهنسال شاه نیز قرار داشتند. نخست، دست های آنان را با کمربندشان از پشت بستند و آن گاه، محمود به یاری دو تن از همراهان خود همه آنان را از دم تیغ گذراند. تنها دو تن از شاهزادگان خردسال از این کشتار بیرحمانه جان به در بردند، زیرا شاه سلطان حسین در اثنای کشتار وارد حیاط شد و دو کودک خردسال به سوی او دویدند. شاه که از دیدن قتل عام شاهزادگان سخت برآشفته بود، به محمود متعرض شد و دو شاهزاده خردسال را در بغل گرفت، اما افغانان که می خواستند آن دو را نیز خفه کنند، به سوی شاه حمله ور شدند و دست شاه را نیز مجروح کردند. کروسینسکی می نویسد که شمار کشته شدگان به درستی معلوم نیست، اما 140 و حتی بیشتر نیز گفته اند. راهب لهستانی می نویسد که از کثرت شمار شاهزادگان نباید شگفت زده شد، زیرا به دنبال این واقعه، نشانه های خبط دماغ محمود آشکار تر شد و پزشکان افغانی در علاج او در ماندند و از یک کشیش ارمنی خواسته شد که در کنار بستر محمود آیه هایی از «انجیل سرخ» قرائت کند. در ایران اعتقاد عجیبی به این کار وجود داشت و گفته می شد که بیماران بسیاری با این درمان بهبود یافته اند. روحانیان ارمنی با لباس های مذهبی و شمعی در دست وارد کاخ شدند و جمعیت بسیاری از آنان استقبال به عمل آوردند. به محض این که حال محمود کمی بهبود یافت، مبلغ دو هزار تومان به اهالی جلفا فرستاد و به آنان قول داد که اگر خداوند بهبودی کامل را به او بازگرداند، همه آن چه از آنان به غارت برده است، به صاحبانش باز پس خواهد داد. این بهبودی حال دماغی محمود دراز نپایید و پیرایه فلج- یا چنان که برخی گفته اند، جذام- نیز بر خبط دعاغ او بسته شد. نیمی از بدن او پوسید و چنان انقلابی در امعاء و احشای او پدیدار شد که نجاسات محمود متوجه خود او می شد و گوشت و پوست دست های خود را با دندان می درید. در این میان، طهماسب میرزا که سپاهی مرکب از پانزده هزار مرد در اختیار داشت، بار دیگر، در نزدیکی قزوین حمله یکی از سرداران افغانی را دفع کرد و سران شورشی افغانی دریافتند که با وضعی که برای محمود پیش آمده است، باید جانشینی برای او انتخاب کنند. جانشین طبیعی محمود برادر او می توانست باشد، اما او در قندهار به سر می برد و آمدن از قندهار به اصفهان مستلزم به چهار ماه زمان بود، در حالی که راه ها نیز از امنیت کامل برخوردار نبود. ناچار، اشرف، عموزاده او که در اصفهان زندانی بود، به عنوان جانشین پیشنهاد شد. اشرف، پسر برادر میرویس بود و این برادر به دنبال مرگ میرویس، چنان که پیش از این گفتیم، در آغاز جانشین او شده بود، اما محمود سر او را برید و خود به جای پدر نشست. اشرف کینه پدر را اگر چه پنهان می کرد، اما به دل نگاه داشته بود. در جریان محاصره اصفهان، اشرف ملایمت بیشتری از خود نشان می داد و بر آن بود که باید به پیشنهاد صلح شاه سلطان حسین تن در داد و حتی او زمانی که شاه نیز دچار کمبود مواد غذائی شد، چهل و دو هزار کیلو گندم به دربار فرستاد. وانگهی، او به دربار پیغام داده بود که در عوض دریافت پول حاضر است با سپاهیان خود به دربار ملحق شود، اما چون دربار ایران نتوانست به موقع تصمیم قاطع اتخاذ کند، فرصت مناسب از دست رفت و زمانی که خواستند با او تماس مجدد برقرار کنند، اشرف حاضر نشد. راز تماس ها در پرده نماند و وقتی به گوش محمود رسید، با استفاده از فرصت محاصره اصفهان او را به بهانه ماموریتی دور کرد، اما به محض این که بر تخت سلطنت رسید، اشرف را گرفت و زندانی کرد. با خبط دماغ محمود، سر دسته شورشیان افغان، ناچار اشرف را از زندان آزاد کردند و او بر تخت سلطنت نشاندند. دوره کوتاه، اما شرشار از خشونت، بیداد و وحشیگری و جنایت محمود افغان در ایران که در زمان مرگ، بیش از بیست و شش سال نداشت، با شدت یافتن جنون و خبط دماغ او به پایان رسید. پدر کروسینسکی که محمود را می شناخت، تصویری که از ظاهر او به دست داده است او می نویسد: محمود قدی کوتاه و هیکلی چاق داشت. صورت او دراز، بینی او پهن، چشمانش ریزه و کمی چپ بود، با نگاهی وحشی. از هیکل او زمختی و خشونت می بارید. گردن او چنان کوتاه بود که گویی سر به بدن چسبیده است. چانه او کم ریش و اندک ریش او مایل به سرخی بود. محمود عادت داشت مانند کسی که در رویایی فرو رفته است، چشم بر زمین بدوزد... هر روز، پنچ گوسفند پای بسته پیش او می آوردند و او آن ها را با شمشیر خود از میان نصف می کرد. |
راه توده 389 4 دی ماه 1391