راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

به یاد ابوتراب باقرزاده

از یادت نمی کاهم

تو را من چشم در راهم

احد قربانی - بخش پایانی

 
 

جدایی

      

امروز در روزنامه ها خواندم که ابوتراب را دستگیر کردند. کجا؟ چگونه؟ نمی دانم. امکانات محدود زندگی مخفی، امکان پیگیری را سلب می کند. ولی آخر کجا می برند او را؟

به "کمیته مشترک ضد خرابکاری"؟ او حتما با چشم بسته شش بند کمیته مشترک که امروز به "بند 280" معروف است را به جا می آورد.

زندان اوین: نه او دیگر اوین را به جا نمی آورد. 500 سلول انفرادی چهار بند عمومی زمان شاه با شش بند جدید توسعه یافته. نه او دیگر این "دانشگاه" به این وسعت را به جا نخواهد آورد.

شاید او را به گوهر دشت، قزلحصار، قصر، وکیل آباد (سه بند و بیست سلول وکیل را آیا او دیده است؟)، زندان دیزل آباد کرمانشاه، زندان (مالک اشتر) ملک اشتر لاهیجان، زندان اصفهان یا زندان اهواز ببرند.

هرگز فکر نمی کردم این لبان نازک، این روح سرکش و کلام گیرا دو باره در چنگال جلادان اسیر خواهد شد. هرگز تصور نمی کردم بی شرمان تاریخ این اندام نحیف را دو باره بر سیمان های سرد و سخت قزلحصار و اوین زیر شلاق می برند و با خون مبارزان نسل پیشین و خون هزاران مبارز نسل جدید، صدها شکنجه گاه ایران را رنگین می کنند.

شب و روز میدان تیر اوین و میله های دار شوفاژ خانه زندان اوین جلوی چشم من است. باز دو باره فریاد و ضجه انسان. باز دو باره سلول های تاریک و نمور با سقف های کوتاه. باز دست و پاهای ورم کرده و باندپیچی شده. باز رگبار شلاق و تحقیر و توهین. باز شاهد اعدام و شکنجه.

هنوز کابوس شکنجه گاه های سرهنگ امجدی ها، سرهنگ زیبائی ها، سرهنگ مولوی ها،  سرهنگ زمانی ها، سرتیپ محرری ها، تهرانی ها، عضدی ها، رسولی ها، حسنی ها، منوجهری ها، حسین زاده ها، دکتر جوان ها،... در یادهاست.

حالا "اتاق تعزیز" اسدالله لاجوردی ها، حاجی داوود رحمانی ها، میثم ها، مجیدحلوائی ها و... برقرار شده است.

 

از روزی که ابوتراب را دستگیر کردند، همواره فکرم پیش اوست. همواره لبخندها و ترنم دلنشین گفتگو با او با کابوس شکنجه شدنش در زندان درهم می آمیزد. شب و روز تلاش شکنجه گران برای گرفتن "اقرار" و توبه و کشاندن ابوتراب جلوی دوربین تلویزیون جلوی چشم من است. زندان های ما نیز مانند جامعه ما است. شکنجه های قدیمی با وسایل جدید، شیوه های قرون وسطی با دست آورد روانشناسی و پزشکی جدید برای شکستن جسم و جان اسیران:

 

پاسدار نخراشیده با چشمانی از تنفر خون آلود، با دستانی که جز خشونت و نفرت هیچ طمعی را نچشیده، جوراب را از پایش در می آورد. با خشنونت لباسش را از تنش بیرون می آورد. اندام نحیفش از ضعف می لرزد. او را بر تخت پرت می کند. دستانش را بر تخت می بندد. سوت شلاق هوا را می شکفد و شلاق پوست و اعصاب بر استخوان نشسته را در خون می شوید.

پس از شکنجه روزانه از شکنجه گاه به سلول بر می گردد. چشم هایش با چشم بند بسته است. به سختی قادر به راه رفتن است. پاسدار می گوید تو نجسی به من دست نزن و سر چوبی را به دستش می دهد و او را به سلول هدایت می کند. او این واژه را می شناسد. در زندان شاه نیز برخی از قشریون در بند با همین بهانه سفره خود را از مبارزان جدا می کردند.

حتما الان او را آویزان کرده اند. اندام درهم شکسته ابوتراب از سقف با تسمه و قرقره و از دست ها آویزان است. نه این "تعزیز" شکنجه گر را قانع نمی کند. او را از مچ پا آویزان می کند و "ثواب ها و تقرب خود به خدا" را با شلاق و شوک الکتریکی تکمیل می کند.

شکنجه گر خوش مشرب و شوخ و مغرور وارد سلول می شود. جیره هر روزه تو نمی تواند یک جور باشد. نشانی از هدایت تو به "اسلام" را نمی بینم. امروز دستبند قپانی را امتحان می کنیم. دست های ابوتراب را از پشت، یکی از پائین و دیگری از بالا تا آنجا که می توانند می کشند و سپس دستبند می زنند. بر اثر تلاش ابوتراب مچ دست هایش خونین می شود.

بعد از دستگیری مجدد ابوتراب خواهرش در ملاقات به او می گوید: برادر باز آن طرف میله هستی؟

ابوتراب که در همه اتفاقات طنز تلخ و شیرین آن را برجسته می کند، پاسخ می دهد: خواهر جان، قبلی زنگ تفریح بود.

او را می شناسم و می دانم در عقاید خود چقدر راسخ است و او بدین درگاه پی هیچ رنگ و ریائی نیامده است. او عاشق زندگی است و با دژخیم سازش ندارد. تنش پس از 25 سال زندان ضعیف و شکننده است ولی روحش سرکش و اراده اش پولادین است. او با شلاق نمی شکند.

ابوتراب زندگی را بی حد دوست داشت. سرسختی و صداقتی چنان در او موج می زد که با اندام نحیف او سازگار نبود. هرگز نمی توانستی تصور کنی که در این کالبد تکیه روحی چنان سرکش و آرمانخواه لانه کرده است.

وقتی برخوردش را با یاران و لطافت روح او را می دیدی نمی توانستی باور کنی این همان فاتح شکنجه گاه ها، شلاق ها، انفرادی ها، تعبیدها، اعتصاب غذاهاست.

تواب سازی زندانبان روح و تن را به یک شدت زیر شلاق گرفته است. هدف مسخ انسان ها و اعتراف به اعترافنامه ای مطابق میل زندانبان و حتی استفاده از آن ها برای شکنجه دیگران است.

تیر ماه 1367 است. جمهوری اسلامی قطعنامه 598 را در ضعف کامل پذیرفت و جلادان بیش از 5000 زندانیان و در این میان حتی کسانی که محکومیت خود را گذرانده بودند را در دو ماه اعدام کرد. حادثه ای که به درستی "فاجعه ملی" نام گرفت.

 

ابوتراب نیز در میان این خیل شهدا بود. نه تاریخ دقیق اعدام نه محل دفن. نه روز درگذشتی برای یادآوری، نه مزاری برای گریستن. از شواهد چنین بر می آید که در شهریور 1367 به شهادت رسید.

 

جمهوری اسلامی در تاریخ بدعت بی بدیلی گذاشت. اول می کشد و بد اعدام می کند. او عقاید و آرمان ترا با تمام تکنیک های شکنجه قدیم و جدید درهم می شکند و ترا وا می دارد تا به اعمالی که خود دیکته کرده "اعتراف" کنی. وقتی در تصور خود تاج افتخار صداقت را از سرت گرفت و تهمت "خیانت" را از زیر زبانت و یا درست تر بگویم با شلاق از زیر پوستت در آورد، و وقتی ترا با انفرادی، شکنجه و اعدام های مصنوعی "مسلمان" کرد، آن گاه اعدامت می کند.

ابوتراب در کمیته مشترک دچار دردهای شدید عصبی، کمر و پا گردید و درد سیاتیک و آسم او شدت یافت. می گویند برای اجتناب از آمدن به تلویزیون سر بر دیوار زندان می کوبد و صورتش زخمی ژرف بر می دارد.

من هنوز از کسانی که احتمال می رود خبری از ابوتراب داشته باشند چه از زندان شاه و چه در زندان جمهوری اسلامی، به صحبت می نشینم. از پدر دوستی که پسرش اعدام شده است  پرسیدم آیا شما در رفت و آمد های مکررتان به زندان هیچ خبری از ابوتراب شنیدید؟ می گوید در آنجا با کلام سخن نمی گفتیم و ادامه می دهد: برای گرفتن وسائل پسرم رفتم. پدری شمالی نیز همراهم بود. چشمان ما را بستند. بخشی از راه با ماشین پیکان و بخشی را با مینی بوس بردند. وسایل پسرم را تحویل گرفتم و برگشتم. در راه بازگشت او را نیز دیدم. من یک ساک داشتم ولی او دو تا ساک داشت. من به او چیزی نتوانستم بگویم فقط چشمانمان پر اشک شده بود.

 

وقتی ابوتراب را اعدام کردند به برادرش گفتند بیا ملاقات برادرت. زندانبان ها ساک و کت و شلوار سبز رنگ ابوتراب را به او دادند و گفتند: "اخوی ات اعدام شد. هر چه نصیحت کردیم هدایت نشد. شما چرا او را نصیحت نکردید؟" برادرش جواب داد: "او پیش ما نبود. او در زندان شما بود."

همسری نداشت تا در اندوهش بگرید. فرزندی نداشت تا در غمش اشک بریزد. خواهر و برادرش و هزاران دوستداران او حتی این امکان را نیافتند تا بر مزارش بگریند.

بیتی از حافظ که ابوتراب در وصیت نامه اش آورده چکیده ای است از زندگی او:

 

"ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم."

 

بخش هائی از تاریخ ایران به طور غم انگیزی بی کم و کاست تکرار می شود. جنبشی پا می گیرد. مردم و رهبران با تمام وجود در جنبش شرکت می کنند. دوستی های ژرف پا می گیرد. امکان دوستی و آشنائی ژرف با انسان هائی سترگ با قلب هائی اقیانوس گون و آرمان هائی والا پیش می آید. شکست و سرکوب و داغ پایان ماجرا است.

 

این روزها در یک آبکاری در جاده آبعلی کار می کنم. شب و روزم یا ترنم رثائیه دهخداست و یا تجسم آن چه در زندان بر ابوتراب و دیگران گذشت و می گذرد. درد و اندوه دهخدا در رثای میرزا جهانگیرخان را درک می کنم:

 

ای مرغ سحر، چو این شب تار

بگذاشت ز سر سیاهکاری

وز نغمه روحبخش اسحار

رفت از سر خفتگان خماری

بگشوده گره ز زلف زرتای

محبوبه نیلگون عماری

یزدان به کمال شد پدیدار

و اهریمن زشتخو خصاری

 

یاد آر ز شمع مرده یاد آر!

 

ایران سرزمین دوستی های عمیق است. سرزمین فداکاری های باور نکردنی. ایران سرزمین عاشقان جان برکف. سرزمین مردان و زنانی است که عشق، اراده و فداکاری های افسانه ای. وقتی برای دوستانم از کشورهای دیگر تعریف می کنم، آن را باور نمی کنند و قادر به درکش نیستند.

 

ایران سرزمین مزدک هاست، سرزمین حلاج هاست، سرزمین بابک هاست، سرزمین میرزا جهانگیر خان هاست، سرزمین صفر قهرمانی هاست، سرزمین ابوتراب باقرزاده هاست.

آری ایران سرزمین فداکاری ها و دوستی های باورناکرنی است. راستی چرا و چگونه این چنین دوستی ها و فداکاری های بی نظیر در ایران پا می گیرد؟ دقیق تر نگاه می کنم. نه ایران سرزمین فراق ها و داغ  هاست، سرزمین هجران هاست، فراق های جانسوز، داغ های پدران، مادران و خواهران، جدائی عاشقان، هجران یاران. نه، نمی گذارند دوستی ها پا بگیرد. آن چه می بینیم نمود فراق، داغ و هجران است.

 

آسوده تر می شوم. سرانجام قادر شدم میهنم را تعریف کنم. پس کشور من، سر زمین داغ و فراق و هجران است. خیلی دلم می خواهد به دیدار همه سوخته دلان تاریخ و همه داغدیگان میهنم بروم. به دیدار مزدک و مانی، بابک، حسنک وزیر، نعیمی و حلاج، دهخدا و جهانگیر خان، صفرخان و ابوتراب. می خواهم چشم در چشم آنان نگاه کنم و در چهره شان عشق بیکران شان را به بهروزی مردم بخوانم. می خواهم بدانم این همه عشق، این همه گذشت، این همه ایثار از کجا سرچشمه می گیرد؟ به این عشق و ایثار می اندیشم. بی گمان، درخت دوستی در آب و هوای توفانی ژرف تر ریشه می دواند. دوستی های دوران تحولات عمیق و گردبادهای بنیان کن اجتماعی- تاریخی عمق و بعد دیگری دارد .

.

احمد قربانی

گوتنبرگ

بهمن 1379

 


تو را من چشم در راهم
 شباهنگام که می گیرند در شاخ «تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت، راست، اندوهی فراهم؛ 
تو را من چشم در راهم. 
شباهنگام ،
در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگانند؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام.
گرم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهم؛ 
تو را من چشم در راهم .
نیما یوشیج
-----
چره (چهره) روستای زادگاه ابوتراب باقرزاده در جنوب بابل.

شاهکلا: محله ای در بابل که ابوتراب از تازه واردین زندان سراغ توت- بن قدیمی آنجا را می گرفت.

لار: چمنزاران دامنه شمال دماوند 

 

 

 

                        راه توده  384     29 آبان ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت