تقابل تاریخی دو دیدگاه قدیمی اول "تجدد" یا اول "ترقی" در ایران دکتر سروش سهرابی |
از انقلاب مشروطه بیش از صد سال میگذرد و در این دوران بررسیهای فراوانی از جنبههای مختلف با دیدگاههای مختلف انجام شده است و همه چیز نشان میدهد که ما همچنان درک دقیقی از این انقلاب و ریشهها و پیامدهای واقعی آن نداریم. بنظر میرسد دلیل انکه این پژوهشها نتوانسته است پاسخ مطلوبی ارائه دهد، ناشی از ان بوده است که اصولا پرسش اساسی دوران را بدرستی مطرح نکرده اند. بنظر میرسد که شکلگیری و آغاز و فرجام جنبش مشروطه را باید درون یک دوران طولانی و روندی وسیع دید که از جنگهای ایران و روسیه آغاز میشود و تا انقلاب 57 ادامه دارد. به عبارت دیگر آغاز این دوران زمانی است که بیشترین امکان پیشبرد تغییرات از درون دولت وجود دارد و شمار کنشگران اجتماعی اندک است. انتهای این دوران با افزایش شمار کنشگران اجتماعی و عدم امکان تغییرات از درون حکومت مشخص میشود. پرسش مشخصی که در این دوران وجود داشت عبار ت از آن بود که : 1- مهمترین معضلی که در برابر جامعه ایران وجود دارد چیست؟ 2- چه راهی برای برون رفت از آن وجود دارد؟ 3- چه موانعی دربرابر آن وجود دارد؟
در حالیکه اغلب کوشندگان و شخصیتهای آگاه به پرسش نخست پاسخی مشابه میدادند و مهمترین معضل جامعه ما را حل مشکل عقب ماندگی میدانستند، پاسخ آنان به پرسشهای دوم و سوم متفاوت بود. برای امیرکبیر و قائم مقام معضل عقب ماندگی ناشی از وجود تسلط خارجی از یکسو و ملوک الطوایفی و قدرتهای محلی و تمرکز گریز داخلی از سوی دیگر بود. در نتیجه راه حل را در ایجاد تمرکز قدرت دولتی میدانستند. بیشتر روشنگران و انقلابیون مشروطه هرچند معضل بنیادین جامعه ما را همان عقب ماندگی میدانستند اما به موانع و راه حل غلبه بر آن پاسخی دیگر میدانند. از نظر آنان وجود استبداد مانع اصلی غلبه بر عقب ماندگی بود و در نتیجه راه حل عبارت بود از مشروط کردن قدرت و ایجاد مجلس همانند اروپا. بدینسان به یک پرسش واحد دو پاسخ تقریبا متضاد داده شد. قائم مقام و امیرکبیر میخواستند قدرت دولتی را متمرکز و تقویت کنند. روشنگران دوران مشروطه میخواستند قدرت دولتی را محدود و مشروط کنند.
پاسخ ارائه شده از طرف امیرکبیر و قائم مقام تمرکز گرایی و اصلاحاتی بود که برای پیشبرد تمرکز و تلاش برای خروج از عقب ماندگی لازم بود. در این مرحله ما با متفکرانی رو به رو هستیم که به یک امکان واقعی فکری کنند. واقعی بودن آن امکان از اینجا ناشی میشود که متفکران حکومتی از قدرت دولتی نیز برخوردار بودند و توان ارزیابی واقعی از امکانات خود را داشتند. میتوان تصور کرد که در صورت همراهی گروههای فوقانی جامعه با آنان که نیازمند به از خود گذشتگیهایی بود، امکان پیمودن مسیر دیگری برای ایران وجود داشت.
خارج از دنیای اگرها و در دنیای واقعیت تنها کشوری که در آن دوران توانست سیاست تمرکزگرایی و خروج از عقب ماندگی را کاملا دنبال کند ژاپن بود و از این جهت بررسی دلایل پیشرفت ژاپن بسیار روشنگر است. حکومت گران ژاپن اندیشه تمرکزگرایی و اصلاحات لازم برای پیشبرد آن را مدتها پس از ایران و به دلیل درک عقب ماندگی پذیرفتند. علت موفقیت ژاپن علاوه بر همراهی بسیاری از گروههای فوقانی جامعه با اندیشه تمرکز، ناشی از الزامات دیگر ژئوپولیتیک در آن زمان و مکان بود. یعنی وجود چین نیرومند که سرکوب آن برای فرانسه و انگلستان و پس از آنها امریکا کاری دشوار بود. این هدف با تمرکز ایجاد شده در ژاپن میتوانست دنبال شود. به این ترتیب نه تنها هیچ مانعی در مقابل تمرکز گرایی ژاپن ایجاد نشد که این تمرکزگرایی با تمام قوا پشتیبانی شد. پیشرفتهای شگرف فنی ژاپن در زمان بسیار کوتاه، نه در سایه "تفکر و یا روح ژاپنی" که در سایه تمرکز فوق العاده قدرت دولتی با مساعدت بی دریغ فرانسه و انگلستان و آمریکا به انجام رسید. تنها کشور مخالف با این روند که به تقویت چین اقدام میکرد دولت نوخاسته در آلمان بود. کوششهای دولتمردان چینی در همراهی با آلمان بدنبال تهاجم ژاپن و نابودی ناوگان آن به پایان رسید. به این ترتیب بود که در نیمه دوم سده نوزدهم اولین امپراتوری متمرکز در ژاپن ایجاد شد و تنها سه دهه بعد از آن بود که مجلس ژاپن آغاز به کار کرد. این مجلس البته نماینده گروههای فوقانی جامعه بود و با معیارهای دمکراتیک امروز فاصله زیاد داشت. ولی پیشرفتهای اقتصادی و فنی را مورد توجه جدی قرار داد و در این راه گروههای فوقانی جامعه سنتی ژاپن خود را با نیازهای تحولات هماهنگ کردند. گروهی از پژوهشگران سیاسی و اجتماعی این شیوه پیشبرد تغییرات اجتماعی را "تجدد آمرانه" لقب داده اند در حالیکه انچه در ژاپن روی داد نه تجدد آمرانه که "ترقی آمرانه" بود. یعنی تمرکز قدرت دولتی برای پیشرفت اقتصادی و اجتماعی به شکلی آمرانه. در این شرایط تجدد نتیجه ترقی و پیشرفت بود و نه مقدمه ان. بدینگونه تغییرات انجام شده در مناسبات اجتماعی و اقتصادی ژاپن نخست به زوال جامعه فئودالی- کاستی آن کشور انجامید و افزایش همپیوندی اجتماعی را بدنبال آورد. افزایش هم پیوندی اجتماعی خود به افزایش کنشگران اجتماعی منجر گردید که ناگزیر میکرد شیوه اداره جامعه خواه ناخواه به نوعی هماهنگی با واقعیت حضور و وزن کنشگران اجتماعی نزدیک تر شود یعنی روندی که میتوان از آن به دمکراتیزاسیون سیاسی تعبیر کرد. بدینسان دموکراسی سیاسی در ژاپن تنها پس ازجنگ دوم جهانی برقرار شد و علت آن نیز نه آنچنان که ادعا میشود ناشی از حضور امریکا بلکه بدلیل پایان هیجانات ناشی از تنشهای نظامی و وجود همپیوندی اجتماعی از قبل بود که خود ضرورت هماهنگ شدن نظام حکومتی را ایجاب میکرد. آن چه در فرانسه و انگلستان نیز اتفاق افتاد همان ترقی تدریجی بود که در چند سده انجام شدند. در حالیکه در مورد ژاپن تغییرات شگرف اجتماعی در چند دهه به انجام رسید. در هیچ یک از کشورهای یاد شده بر خلاف آن چه بویژه در ایران و در قیاس با انقلاب مشروطه گفته و تبلیغ میشود پیشرفت اجتماعی با تجدد آغاز نشد. انچه در اروپا و هم در ژاپن، در چند سده یا چند دهه، روی داد تمرکز قدرت دولتی و بدنبال ان ترقی و پیشرفت اقتصادی و اجتماعی بود که در نتیجه خود ضرورت هماهنگ شدن ساختار سیاسی با واقعیتهای اجتماعی را بجود اورد که حاصل همه اینها پدیده ای بود که از ان به "تجدد" یاد میشود. در مورد ایران این روند به دلایلی و از جمله دخالتهای دولتهای خارجی و عدم آمادگی گروههای فوقانی جامعه برای از خودگذشتگی به انجام نرسید. پس از آخرین جنگ ایران با انگلستان یعنی تقریبا سه سال پس از امیرکبیر، دوران تلاشی و تفرقه حکومتی در ایران آغاز میشود. در این دوران دیگر حتی امیدی و اراده ای در پادشاه و یا دیگر درباریان برای جبران عقب ماندگی وجود ندارد. تلاشها در این دوران متوجه حفظ و یا تحکیم موقعیت اجتماعی از طرف گروههای فوقانی جامعه میباشد و در این مسیر تقریبا از هر وسیله ای و از جمله همکاری با کشورهای خارجی استفاده میشود. اواخر دوران ناصرالدین شاه از طرفی اوج انحطاط قاجاری میباشد و از طرف دیگر آغاز برخی تقلیدها از پیشرفتهای اروپائیان بیشتر در نوع زندگی و کمتر در عرصه اقتصادی و اجتماعی. همین دوران را میتوان آغاز فعالیت گروههایی از روشنفکران دانست که از آنان به روشنگران جنبش مشروطه یاد میکنند. واقعیت آن است که بررسیهای انجام گرفته تا کنون متوجه نوشتهها و آثار آن روشنگران بوده که خود به عاملی برای درک نادرست تجربه دوران مشروطیت تبدیل شده است. از پیشتازان روشنگری میتوان از جمال الدین اسدآبادی و میرزا ملکم خان نام برد که با وجود اختلافهایی که با یکدیگر دارند در یک نقطه مشترک هستند یعنی رجوع به پادشاه و گروههای فوقانی جامعه در تلاش برای پیشبرد تغییرات اجتماعی مثبت. این روش آنان مورد قبول بسیاری از کوشندگان کنونی قرار ندارد. ولی واقعیت آنست که کنشگران جامعه در آن دوران از نظر شمار بسیار کوچک بودند و در نتیجه هیچ راهی برای تحول بدون همراهی گروههای فوقانی وجود نداشت. گروههای بعدی را میتوان دارای درجات مختلفی از اندیشههای نیکخواهانه و آرمانی دانست که از "متفکران" یعنی اندیشمندان به امکان فاصله میگیرند و به درجات مختلف نمی توانند به پرسش اصلی مقابل جامعه ایران در آن دوران راه حلی واقع گرایانه ارائه دهند. منظور از "متفکر" در اینجا کسانی هستند که میکوشند و میتوانند برای پرسش اصلی دوران پاسخی واقع گرایانه با توجه به ارزیابی از امکانها ارائه دهند. این گونه متفکران معمولا از درون حکومتها بر میخیزند مانند امیرکبیر و قائم مقام در ایران و یا همتایان آنها در ژاپن و انگلستان. "روشنگران" برعکس معمولا بدلیل آنکه در خارج از حکومتها هستند امکان ارزیابی واقع گرایانه از پرسش اصلی و امکانهای موجود و ارائه راهکار مناسب به ان را ندارند. مشخصه انها توصیف جامعه ای است که میتوانیم آن را خیالی ارزیابی کنیم که در کنار جامعه واقعا موجود میباشد و باید جانشین ان شود. روند پیدایش "متفکر" یا "روشنگر" و جابجایی آنها از حکومت با خارج از حکومت تا حدود زیادی بستگی به روند انحطاط یا پیشرونده جامعه در لحظه معین دارد. چنانکه مثلا قائم مقام و امیرکبیر همچون متفکر زاییده دورانی هستند که هنوز انحطاط غلبه نیافته است.
از سوی دیگر از بین رفتن اقتدار ناصرالدین شاه به معنی آن نبود که فضای مساعدی برای تبادل نظر و ارزیابیهای اجتماعی در جستجوی یافتن راهکارهای بهتر اجتماعی و سیاسی فراهم شده بود. از آن اقتدار برباد رفته، خشونتهای قرون وسطایی همچنان بر جای مانده بود که خود امکان تبادل نظر را کاهش میداد. این خود از عواملی بود که به کاهش متفکران و افزایش روشنگران کمک میکرد. بدین ترتیب پاسخ دقیق به دشواریهای جامعه ایران کم کم محو میشد و بتدریج این تصور ایجاد شد که مهمترین مانع بهروزی ایرانیان همان استبداد شاه و شاهزادگان میباشد. بیشتر روشنگران آن دوران استبداد شاه و شاهزادگان را مهمترین دلیل عقب ماندگی ایران ارزیابی میکردند و به این ترتیب این تصور ایجاد میشد که با کنترل و یا نابودی استبداد پادشاهی امکان برقراری یک نظام اجتماعی پیشرفته تر که آنان بصورت یک طرح موازی ارائه داده بودند وجود دارد. از میان آن روشنگران میتوان به میرزا آقاخان کرمانی از سران پیشین جنبش بابیه و پس از آن گرونده به اندیشههای اتحاد اسلامی نام برد. از نکات جالب زندگی او میتوان به تلاش هایش برای ایجاد نوعی هدف مشترک اجتماعی گاهی با تکیه بر باستانگرایی و گاهی با تکیه بر اندیشههای اتحاد اسلامی یاد کرد. اندیشمندان دیگر که بیشتر تحت تاثیر انقلاب فرانسه بودند، به تبلیغ تغییرات حقوقی، اداری و آموزشی و قانونگذاری انجام شده در غرب میپرداختند. گفتهها و نوشتههای ایشان البته از نظر تکانی که در برخی از اعضای "طبقه متوسط مدرن" در حال ظهور ایجاد میکرد بسیار ارزنده بود. ولی این طبقه متوسط مدرن که در اواخر دوران ناصری و دوران مظفرالدین شاه در تهران و تا حد کمتری در چند شهر بزرگ مثل تبریز و اصفهان و مشهد چهره نمایی میکرد خود اقلیت بسیار محدودی در ایران بود. از طرف دیگر حتی اگر همه کنشگران اجتماعی به این نتیجه میرسیدند که سیستم اداری و حقوقی و آموزشی فرانسه برتری کامل بر ایران دارد، به معنی آن نبود که پس از آن میشد مناسباتی مشابه را در ایران برقرار ساخت. آن سیستمهای اداری و حقوقی و آموزشی و قانونگذاری پیشرفته تر در فرانسه و انگلستان بازتاب افزایش هم پیوندی اجتماعی بود که خود ناشی از برتری یافتن شیوه تولید سرمایه داری بر بهره برداری از زمین بود. در حالیکه در ایران آن دوران زمین همچنان تنها منبع تمرکز و انباشت مالی به شمار میرفت و تجارت نیز خود بیشتر در رابطه با زمین و بهروری از آن به انجام میرسید. این شیوه بهروری اجتماعی نمی توانست به گسترش سریع هم پیوندی اجتماعی منجر شود و ضرورتهای ناشی از خود را تحمیل کند. دیگر روشنگران آن دوران روشنفکران مدافع قانون گرایی نظیر مستشارالدوله یا روحانیانی مانند آخوند خراسانی بودند که اولی مسئله اصلی جامعه ایران ان دوران را قانون میدانست و دومی میکوشید مذهب را با خواستهای جنبش مشروطه هماهنگ کند. کنشگران آن دوران یعنی اعضای طبقات فوقانی و روحانیون و فارغ التحصیلان دارالفنون و دیگر مدارس عالی در ایران و اروپا و همچنین پیشه وران و بازاریان و تجار و مالکین و روسای قبایل خود دارای تناقضات بسیار بودند. اندیشه ایجاد تمرکز و ترقی در نزد هیچیک از گروههای یاد شده بصورت جدی وجود نداشت.
خلاصه کلام اینکه تلاشهای قائم مقام و امیرکبیر و تجربه جنبش مشروطه نشان میدهد که بزرگترین ضعف این جنبش در ان بود که روشنگران مشروطه ترقی و تجدد را از یکسو و تمرکز و استبداد را از سوی دیگر با یکدیگر مخلوط کردند. برخلاف امیرکبیر و قائم مقام که بطور ضمنی درک میکردند که تجدد نتیجه ترقی است، روشنگران مشروطه تصور میکردند که ترقی نتیجه تجدد است. گروه اول معقتد بود که کشور ما باید نخست پیشرفت و ترقی کند تا سپس تجدد حاصل شود. گروه دوم تصور میکرد که باید نخست متجدد شویم تا بعد پیشرفت کنیم. در نتیجه دو دیدگاه در برابر اروپا بوجود آمد. دیدگاه اول متکی بود بر اخذ دستاوردهای اداری و علمی و فنی و کسب زیربنای اقتصادی غرب برای ترقی. دیدگاه دوم تقلید ظواهر تمدن غرب و اخذ روبنای سیاسی و حقوقی آن به قصد تجدد. در نتیجه دو دیدگاه هم دربرابر استعمار بوجود آمد. دیدگاهی که معقتد بود غرب خواهان ترقی ایران نیست و بنابراین غلبه بر عقب ماندگی در ایران از مسیر مقابله با استعمار عبور میکند. دیدگاه دوم که معتقد بود غرب خواهان تجدد در ایران است و بنابراین به ما در این مسیر کمک میکند. از سوی دیگر قرارداد 1907 تقسیم ایران میان روسیه و انگلستان تنها دو سال پس از آغاز جنبش مشروطه، نشان داد که تا چه اندازه کوشش برای از میان برداشتن تمرکز و تصور همراهی استعمار با خواستهای جامعه ایران پندارآمیز بوده است. این قرارداد البته ضربه بزرگی به تصورات انقلابیون و روشنگران دوران مشروطه وارد آورد، ضربه ای که پیامد آن افتادن بسیاری از آنان از آن سوی بام بود که چندی بعد با پی بردن به اشتباه عمیق خود هوادار سرسخت تمرکز استبدادی رضاشاه شدند. چیزی که آنان متوجه نمی شدند تفاوت میان تمرکز با استبداد بود. هدف تمرکز حذف قدرتهای گریز از مرکز یعنی سرکوب گروهها و قشرهای قدرتمند و وادار کردن آنان به تمکین به دولت است. نتیجه این امر بسود تودههای پایین جامعه میباشد زیرا آنان را از تسلط قدرتهای خودسر محلی و غیرمحلی نجات میدهد. در حالیکه استبداد برعکس بر روی تودههای بی قدرت اعمال میشود و به زیان آنان بود. جامعه دوران ناصری و مظفرالدین شاهی یک جامعه غیرمتمرکز و از هم پاشیده در برابر قدرتمندان ولی استبدادی و سرکوبگر نسبت به توده مردم بود. روشنگران دوران مشروطه به همان شکل که نتوانستند رابطه ترقی و تجدد را بدرستی درک کنند، این دو جنبه را نیز نتوانستند از هم تشخیص دهند و از بین بردن استبداد را با از میان برداشتن تمرکز یکی گرفتند. به این ترتیب نه راهکارهای عملی از طریق همکاری با گروههای فوقانی اجتماعی دنبال شد و نه اندیشه ایجاد تمرکز دمکراتیک با تکیه بر همکاری گسترده بین گروههای مختلف اجتماعی از پایین مورد توجه قرار گرفت. شکست جنبش مشروطه و تداوم عقب ماندگی با حفظ ظاهر متجدد را باید در چنین چارچوبی بررسی کرد. |
راه توده 384 29 آبان ماه 1391