چهره های درخشان- مریم فیروز شریف ترین پزشکان در روزهای سخت درکنار توده ایها |
او پزشک بسیار عزیز و ارجمندی است که زیاد به سراغش میرفتم. از دیدن او دلشاد میشدم و چند دقیقهای که در اتاق او میگذراندم برایم دقایق آسایش و آرامش بود. او با خنده و روی شادش گاه، شاید ندانسته، خار از دلم برمیداشت به دیدارش میرفتم نه تنها برای خودم، بلکه برای این که برای دیگران هم کمک بگیرم و او هرگز رد نکرد. بیمار پذیرفت، به بیمارستان فرستاد، درمان کرد، دارو داد، بدون این که سرسوزنی انتظار داشته باشد، بدون این که من به او چیزی بپردازم. چه جمله خنده آوری، هرگز این اندیشه را هم به خود راه ندادم، او کسی نبود که از ما پول بگیرد. او کمک مادی هم میکرد. او دستی گشاده و روئی گشاده تر داشت و هر آن چه از دستش بر میآمد میکرد تا شاید از دردها و بیماریها بکاهد. گاه که او فرصت داشت از سیاست میگفتیم و بحث میکردیم، با دو عقیده مختلف. او با دیدن من با آن چادر و آن کیف دستی که خانه و زندگی من در آن بود بی اندازه دلنگران میشد. از ویلانی من آگاه بود و نگاه گرم پر از نوازشش مرا در بر میگرفت. گاه ناسزا میگفت، گاه در پی چاره بود. حتی روزی مطبش را در اختیار من گذاشت که شب را در آنجا بمانم، اما درست نبود، ممکن بود پیش آمدی بکند و برای او دردسر درست شود. یاد ندارم که به او تلفن کرده باشم و او نگفته باشد "چرا نمیائی، همین امروز سری به اینجا بزن" و دربان مطب او میدانست که آن خانم چادری را باید زودتر از هر کس به مطب دکتر راه دهد. تا دقیقه آخرین که در تهران بودم امیدم بود، تکیه ام بود، از مهربانی او هر چه بگویم کم گفته ام. یاد دارم روزی خسرو روزبه پیام فرستاد که حال او بد است و دل دردی که گاه گاه به سراغ او میرفت و او را آزار میداد باز با سختی به او حمله ور شده و خواسته بود که برای او پزشکی در نظر بگیرم. وظیفه سنگینی بود. زندگی و تندرستی خسرو در میان بود و تازه به کدام پزشک رو بیاورم که هم قابل اطمینان باشد و هم خوب و تنها این پزشک را برگزیدم. تنها کسی بود که میشد صد در صد به او اطمینان کرد و زندگی رفیقی چون خسرو را به او سپرد. خوشبختانه دل درد خسرو روزبه برطرف شد و موضوع پزشک و درمان خود به خود از میان رفت. بدبختانه نام او را نمیتوانم بیاورم چنان که نام دیگران هم آورده نشد، اما آرزو دارم روزی برسد که بشود از این رادمردان سپاسگذاری کرد و آنها را آن طور که هستند به مردم شناساند. این پزشکانی که میدانند پزشک چه نقشی باید داشته باشد و با انتخاب این راه چه وظیفه بزرگی را به گردن گرفته اند.
جوان بودم که این داستان را شنیدم و به آن خندیدم و در آن روز نتوانستم به ژرفی آن پی ببرم و پنداشتم که فهمیده ام. اینک بشنوید: "مردی که شاید هفتاد را پشت سر گذاشته بود روزی در بستر افتاده بود و از درد مینالید و در دل برای فردا امیدهای زیاد میکاشت و میپروراند. ناگهان دید در باز شد و مردی ناشناس به درون آمد و خیلی هم با ادب، پس از سلام و احوالپرسی پرسید: "شما که باشید؟" آن ناشناس پاسخ داد "من عزرائیل هستم و آمدم که تو را همراه ببرم" بیمار یکه خورد اما به رو نیاورد و فکر کرد که «بهتر است چانه بزنم» گفت: "آخر این طور که نمیشود، بی مقدمه، خوب است مهلتی بدهید تا دست و پایم را جمع کنم، هزار و یک کار در پیش دارم که باید به آنها سرو صورتی بدهم." عزرائیل خندهای کرد و گفت: البته کم مهری است اگر بگوئید که خبر نکرده ام، یادتان هست در بیست سالگی دل درد گرفتید؟ آن نخستین زنگی بود که من زدم تا شما توجه داشته باشید و پس از آن هر چند سالی یک بار خبری از خود دادم، اما شما همه اینها را ندیده گرفتید و اکنون از من گله مندید که چرا بی خبر وارد شده ام. بیش از پنجاه سال است که شما را در جریان گذاشته ام، اگر نمیخواستید بدانید و بفهمید گناهی برمن نیست و اکنون هم بی زحمت باید رفت. تا یارو خواست به خود بجنبد عزرائیل او را برد."
زنگهای عزرائیل و یا هر چه که نام او را بخواهید بگذارید برای من بیچاره پشت هم میآمد به خصوص در دوران پنهانی و گویا ایشان در باره من به لباس و ریخت اعصاب در آمده بودند. هر گاه دردی احساس میکردم فورا میگفتم یارو دست بردار نیست هی زنگ میزند. البته کوشیده ام بدتر از آن بیمار بستری که با این زنگ بزن بدریخت و شوم و نهانی قائم موشک بازی بکنم، اما خوب گاه به گاه هم زنگها به اندازهای صدادار میشد که برای رهائی از دست آنها ناگزیر دست به دامان پزشک میشدم. یکی از پزشکانی که به من بی اندازه کمک کرد و نام او را چون بدبختانه به چنگال مرگ افتاد میتوانم ببرم دکتر هما شیبانی میباشد. او دیگر نیست. آن زن دانشمند، آن جراح خوب که در دوران جنگ در انگلستان با کار خود جان صدها نفر را نجات داد، او آن خانم مهربان که پس از یکی دو بار دیدار با من چون دوستی رفتار کرد. این داستان را نخستین بار که به سراغ او رفتم برایش گفتم. خندهها کرد و گفت: "این مهمان ناخوانده را از تو دور خواهم کرد، گذشته از این که هنوز سالهای زیاد مانده تا آخرین زنگش را بزند. او روزی مرا به خانه خود، نه به بیمارستان دعوت کرد. خانه زیبائی بود و اتاق بسیار گرمی. ساعتی با او نشستم. گاه در میان سخن گفتن مرا و چادرم را تماشا میکرد و میخندید و میپرسید "آخر چرا؟" به او گفتم: "دکتر عزیز، چرا پزشک شدی؟ چرا ندارد، انسان راهی را برای خود انتخاب میکند. راه من هم این است." او از زندگیش برایم میگفت. از بچه یتیمی که به نام "پسرم" او را میخواند تعریف کرد. روزی حتی از تنهائی گله کرد و اشارهای کرد که شاید بخواهد به این تنهائی پایان دهد. شاد شدم، اما در دل میاندیشیدم آیا مردی خواهد توانست که قدر تو زن و تو انسان را بداند؟ هر گاه که او برای استراحت به اروپا میرفت پس از برگشت برایم از سوئد و برف و سرمای آنجا و اسکی بازی میگفت. با شور و علاقه از این دنیای زیبا حکایت میکرد و میگفت تنها در این کشور و در این سرما میتوانم به راستی استراحت نمایم. روزی که شنیدم او در نتیجه بیماری سرطان چشم فرو بسته بی اندازه دلتنگ شدم و گفتم. دکتر عزیزم تو نتوانستی خود را از چنگ آن مهمان ناخوانده رهائی بخشی، اما در زندگی صدها نفر را از دست او به در بردی. یادت و سیمای دوست داشتنی ات برای ما که تو را از نزدیک شناختیم زنده است.
پزشکی بود که از دوران دانشکده و سالهای پرشور آموزش به حزب آمده بود و از همان روزهای نخست همه چیز خود را برای حزب خواست. زندگی خصوصی و زن و بچه برای او پس از حزب میآمدند. زن جوانی داشت و سه بچه بسیار دوست داشتنی و خوب. این کودکان از روزی که به دنیا آمدند و چشم گشودند در خانه خود عموهای جوراجور دیدند که روزها را در خانه میگذراندند و شبها هم چون شب پره بیرون میجستند. برای این بچهها این زندگی و این مردم هیچ جای شگفتی نداشت و برای آنها پرسشی پیش نمیآورد، چون از آغاز غیر از این ندیده بودند. پدر خانه، چون بی اندازه گرفتار کار حزبی بود، درآمدی بس اندک داشت، اما سفرهای گسترده و در خانهای باز. همه به سراغ او میرفتیم، از لقمه نان او میخوردیم، از گرمی و مهربانی او برخوردار میشدیم و برای دردهای گوناگونی که به ما حمله ور میشدند با او مشورت میکردیم و کمک میخواستیم. او هم خندان و دلسوز با لهجه غلیظی که از شهرستانش همراه آورده بود با ما سخن میگفت و راهنمائی میکرد. او گذشته از این که در خانه خود چند نفری را پنهان میکرد گاه به گاه به خانههای دیگر هم میآمد و با خنده و گفتار و سرو صدای خود به این خانهها قیافهای زنده و عادی میبخشید. ما همه یکی از پسرهای او را که بچهای سه چهار ساله بود بسیار دوست میداشتیم. به اندازهای این بچه نترس و مهربان و باهوش بود که آدم بی اختیار به طرف او کشیده میشد. نام بسیار گندهای هم به روی او گذاشته بودند. این بچه به کیانوری میگفت "عمو سرباز" چون او جامه افسری برتن میکرد. به این عمو دلبستگی بسیار داشت و از روش او تقلید میکرد. اگر سرسفره از غذائی هم خوشش نمیآمد چون "عمو سرباز" از آن میخورد، پس او هم میبایست بخورد. گوشت را مانند عمو سرباز لای نان میگذاشت و پس از آن در دهان و همین طور که سر سفره نشسته بود چشمانش به کیانوری دوخته شده بود تا مبادا یک حرکت او را نبیند و نتواند تقلید بکند. این بچه در زندگی ما چون چراغ روشنی میتابید. هر گاه از او میپرسیدیم که در زندگی چه میخواهد بشود، فوری پاسخ میداد "نجار باشی" و به اندازهای او نجاری را دوست میداشت که همیشه با یک چکش در دست دیده میشد و میخ روی تخته کوچکی میکوبید. ساعتها میتوانست به این کار بپردازد. اما خوب میخ که ساعتها در اختیار آدم نیست. او همیشه به دنبال جمع کردن میخ بود تا بتواند کار بسیار مهم خود – نجاری- را دنبال نماید و از این که از این و آن هم پول به خواهد نمیهراسید. مگر نه این است که او نجار بود و آخر بیانصافها میخ هم برای نجاری لازم است. پس راه دیگری نبود مگر این که از این قد درازان پول خواست. روزی پدرش، دکتر خندان اما کمی شرم زده گفت خبر داری که او در کوچه در به در به خانه همسایهها رفته و از هر کدام دهشاهی گرفته تا برای خود میخ بخرد. شاید پدر از این روش کمی شرمنده بود، اما از بچهای چنین کوچک چه انتظاری میتوان داشت. او پول را برای خرید شیرینی و آب نبات که نمیخواست. او پول را برای کار میخواست. او میدید که به نجار سر کوچه برای کار او پول میپردازند و نمیخواست تفاوتی میان کار نجار باشی و خودش که باز هم نجار باشی بود، ببیند. مگر نه این است که هر دو میخ میکوبیدند و به به چه لذتی است هنگامی که آدم چکش را بلند میکند و قائم روی میخ میکوبد و به چشم میبیند که هر بار این میخ کوتاه تر و کوتاه تر میشود. تختههای او که پوشیده از میخهای بزرگ و کوچک بودند تماشائی بود. این بچه میدانست که در باره عموها نباید چیزی به گوید و چیزی هم از دهان او بیرون نمیآمد. با این که هزار و یک دوست در کوچه و خیابان داشت – خواهش میکنم برایتان سوء تفاهم پیش نیاید- دوستان او مردمی بودند با یال و کوپال. روزی بچه نازنین سرخک گرفته و در بستر افتاده بود، در زده میشود. پدرش که در را باز میکند با ترس میبیند پاسبانی دم در ایستاده یک آن میاندیشد که باز خانه مشکوک شده، اما آن پاسبان با احترام و مهربانی میگوید: "ببخشید که اسباب زحمت شدم، اما شنیدم که... بیمار است، آمده ام از حالش به پرسم." دوستان او از این گونه مردمان بودند. در دوران بیماری او همه دکان داران نگران و جویای حال دوست کوچکشان بودند. روزها و ماهها گذشت و بدبختانه پدرش شناخته شد و به زندان افتاد. روزی که اجازه دیدار دادند، مادر بچه هایش را برداشت و همه به دیدار زندانی رفتند. زندانی از پس نردههای آهنین با آنها سخن گفت. از دیدار آنها شادی کرد و به آنها دل داد. هنگام خداحافظی این بچه دست به گریه و زاری میزند و میخواهد که به آغوش پدر برود تا بتواند او را آن طور که دلش میخواهد ببوسد. بچه بازوان کوچک خود را به گردن پدر میاندازد، او را فشار میدهد، سرش را به گوش او میگذارد و آرام میگوید: "بابا فرار کن، من خودم خانه میگیرم و تو را قائم میکنم." همین دکتر هنگامی که هنوز گرفتار نشده بود روزی با خنده میگفت: "دوران پنهانی حزب، این جور که من میبینم به این زودیها پایان پذیر نیست. گمان کنم روزی برسد که پسرهای من هم کار مرا دنبال نمایند و رفقای در به در آتیه را به خانههای خود راه دهند و از آنها نگاهداری نمایند و البته به یاد منهم خواهند بود و خواهند گفت. "خدا بیامرزد." مرحوم ابوی هم "کوپل" بسیار خوبی بودند." در اینجا ناگزیرم بگویم که ما در حزب زن و شوهرهائی را که میپذیرفتند خانهای را اجاره نمایند و رفقای "فراری" را در آن پذیرائی نمایند و یا خانه را برای جلسات حزبی در اختیار حزب به گذارند "کوپل" مینامیدیم، مقصود همان جفت است به فرانسه. اکنون چرا از آغاز چنین نامی گذاشته شد روشن نیست. شاید از این رو که این واژه برای غیر حزبیها معنائی نداشت و یا این که هدف را بهتر میرساند. در هر صورت انگیزه آن هر چه بوده باشد، این نام در حزب باب بود و گاه میشد که به یک نفر هم گفته میشد: "فلانی را میگوئی، بله، او کوپل بود!" شماره پزشکانی که به ما کمک نمودند از اندازه به در است. هر کدام ما از گرمی و مهربانی آنها برخوردار شده ایم و زندگی و تندرستی خود را مدیون آنها میباشیم، اما بدبختانه در این صفحات کوچک نمیشود از همه آنها یاد کرد و نمیتوان نام آنها را برد. در هر جا که هستند از جان و دل سپاسگذار آنها هستیم و آرزومند موفقیت آنها میباشیم و این امید را باز در دل میپرورانیم که روزی برسد تا بتوانیم به دیدار آنها بشتابیم و بدون هراس از این مردم ارجمند سپاسگذاری نمائیم. |
راه توده 385 6 آذر ماه 1391