راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خسرو روزبه و مریم فیروز

در دوران دشوار زندگی مخفی

 
 

اتومبیل تند می‌رفت. آرام به او گفتم دست فلک هم به تو نخواهد رسید. و به راستی هم چنین بود. هرگز سازمان امنیت نمی توانست او را پیدا کند مگر این که خیانتی بکنند و چنین هم شد. خسرو همه گونه وسیله‌ای دراختیار داشت که بتواند خود را مخفی سازد و یا قیافه اش تغییر دهد. پس از آخرین فرار او با رهبران حزب توده ایران از زندان قصر برای اولین بار به خانه‌ای که ما داشتیم و رفقای دیگر هم در آن زندگی می‌کردند آمد و از نزدیک با او آشنا شدم و این دیدار تا روزی که من در ایران بودم، هفته‌ای چند بار پیش می‌آمد. سازمان امنیت در زندان و در میان زندانیان، از راه عمال خود و یا با نشان دادن اسناد جعل شده خسرو را بانی گرفتاری افسران معرفی می کرد. کسانی که از زندان بیرون می‌آمدند آلوده به این احساسات بودند.

 

 

در باره خسرو روزبه پس از شهادت او فراوان نوشته اند و کسانی که او را از نزدیک شناخته اند زیاد می‌باشند و بدبختانه پس از مرگ او باز عده  زیادتری خود را نزدیک به او معرفی کرده و از نام او، زندگی او و به خصوص مرگ او برای خود بهره برداری نموده و از او چون سکوئی استفاده می‌کنند تا خودنمائی بیشتر بنمایند.

در باره خسرو و مبارزه او هرکس که در حزب بود شنیده و میداند که او بارها از چنگ دژخیم رهائی یافته و توانسته است بارها با یاری دیگران از زندان فرار کند و  آنان  که در حزب نبودند نام بلند پایه او و دفاع مردانه او در دادگاه گویاتر از هر تعریفی است.

پس از آخرین فرار او با رهبران حزب توده ایران از زندان قصر برای اولین بار به خانه‌ای که ما داشتیم و رفقای دیگر هم در آن زندگی می‌کردند آمد و از نزدیک با او آشنا شدم. دیدار او، برخورد با او تا روزی که من در ایران بودم، هفته‌ای چند بار پیش می‌آمد یا به گفته دیگر توانستم او را از نزدیک بشناسم و از محبت و رفاقت او برخوردار شوم.

چهره او دیگر برای همه آشناست. اما آن که روی عکس است با خود خسرو تفاوت بسیار دارد. خسرو چشمان آبی داشت که به روی طرف خود می‌دوخت و این چشم‌ها بسیار گویا بودند. خسرو کسی نبود که احساسات خود را نمایان سازد. او بسیار خوددار و متین بود و تنها گرمی و محبت را از چشمان او می‌شد درک کرد و اگر از کسی بدش می‌آمد و یا از آدم منفوری سخن می‌گفت گوئی دو تکه یخ به جای چشم دارد. سردی عجیب و سختی بی اندازه‌ای این دو نقطه روشن و شفاف را مانند یک دریای بی پایان پر از کینه و تحقیر می‌ساخت. چندین بار او را در چنین حالی دیدم و هر بار شاد بودم که این نگاه به روی من دوخته نشده و برای من نیست.

یکی از صفات برجسته خسرو جوانمردی او بود، جوانمردی به معنای درست آن. هر اندازه که او نسبت به کسی نفرت داشت اگر طرف قبول می‌کرد که روش بدی داشته، خسرو را چنان شرم حضور و گذشتی فرا می‌گرفت که همه چیز را از یاد می‌برد و دست رفاقت رو به او دراز می‌کرد و هرگز هم از گذشته یاد نمی کرد. گذشته از این، همان طور که روش جوانمردان است خسرو چون بسیار بیباک و دلاور بود. از زبونی و ترس بی اندازه بدش می‌آمد و از همین رو اگر هم به کسی اطمینان می‌کرد جان خود را هم بدون اندکی واهمه و با تامل در اختیار او می‌گذاشت و هرگز به دل راه نمی داد که باید احتیاط کرد و هر گاه او دست جوانمردی رو به کسی دراز می‌کرد به این آسانی آن را پس نمی گرفت مگر این که به چشم خود بدی ببیند و پستی را بیازماید.

خسرو روزبه به اتکاء شخصیت توانایش هرگز خود را آلوده به بد گوئی از این و آن نکرد و از اتهام و گفته‌های زشت در باره دیگران بیزار بود مگر این که کسی را بد می‌دانست و آن گاه رو در روی او نظر خود را می‌گفت و از هیچ کس و هیچ چیز هنگام  اظهار نظر باک نداشت.

خسرو روزبه در برخورد هر روزی بسیار رفیق و فروتن بود. راست است نزدیک شدن به او و به راستی با او دوست شدن کار آسانی نبود. او بسیار خود دار بود و خود نمائی هم نمی کرد.

خسرو هفته‌ای یکی دو بار دست کم به خانه ما می‌آمد و شب را هم همانجا می‌ماند. هرگز از او نشنیدم که از زندگی خود شکایت کند و یا از سختی بنالد، در حالی که زندگی او نه تنها زندگی آسانی نبود، بلکه همیشه خطر مرگ دور سر او می‌چرخید. او می‌خندید و مبارزه را دنبال می‌کرد.

هر گاه زندگی خسرو را از آغاز تا پایان بررسی کنیم می‌بینیم که بیشتر سال‌ها و بهترین سال‌های زندگی او یا در زندان و یا در زندگی مخفی گذشته. او با یک دنیا حق شناسی کسانی را که به او کمک کرده بودند در یاد داشت و از آن‌ها اگر چیزی می‌گفت توام با احترام و دوستی بود. در دوران پس از کودتای زاهدی در آن خانه سه اتاقی که ما داشتیم و پیمان هم با ما بود خسرو هم می‌آمد. شاید بپرسید که در آن خانه کوچک چگونه زندگی می‌کردید؟ در سختی انسان خیلی زود به همه چیز خو می‌گیرد و راه برای زندگی پیدا می‌کند. خسرو هم در همان اتاق همگانی می‌خوابید و گاه پیش می‌آمد که شماره مهمان‌ها و پناهندگان در این خانه از این هم بیشتر می‌شد، به اندازه‌ای که گاه شوهرم- کیانوری- برای خوابیدن ناگزیر بود روی میزی که در باغچه بود بخوابد و روز هم که همه با هم بودند.

یکی از این روزها بود که خسرو ناگهان با خنده‌ای گفت: "در دنیا دو افسانه بیشتر نیست یکی افسانه من و دومی افسانه شما." با تعجب او را تماشا کردم. او باز دنبال کرد: "افسانه، دختر سرهنگ حاتمی – پس از انقلاب به ایران بازگشت و در قتل عام 67 اعدام شد- را چون دختر خود دوست می‌دارم. آن شب که آن خانواده از تهران می‌رفتند افسانه در آغوش من به خواب رفت. او افسانه من است و افسانه تو را هم – دختر مریم فیروز- ندیده دوست می‌دارم"  و باز خندید و گفت: "غیر از این دو دختر کس دیگر نباید نام خود را افسانه بگذارد از این دو شروع شده و به این دو هم باید تمام شود."

در این دوران که فشار از هر سو زیادتر می‌شد و خطر هم در هر خانه‌ای کمین کرده بود خسرو باز هم بیشتر به ما نزدیک شد. هفته‌ای یک بار شب‌ها دور هم کتاب می‌خواندیم و کوشش می‌کردیم کتب حزبی را دسته جمعی مطالعه نمائیم. خسرو در این موارد بیش از اندازه فروتن بود و می‌کوشید همچون  نوآموزی بخواند و چیز یاد بگیرد و هرگز ندیدم که بر دانش خود تکیه کند و به آن ببالد.

پیمان، هنگامی که خسرو با ما بود با احترامی بسیار زیاد با او برخورد می‌کرد و اگر خسرو روزبه به او چیزی می‌گفت و یا در باره کاری ایراد می‌گرفت او آرام گوش می‌داد و سر فرود می‌آورد. این روش او با خسرو برای من بسیار شگفت انگیز بود. پیمان خسرو را چون رهبری ارجمند می‌شمرد و می‌دانست که ایراد و یا گفته او بر پایه درست حزبی است.

جزو کسانی که در این خانه می‌آمدند که دختر جوانی بود که با خسرو کار حزبی می‌کرد. خود این دختر را تعقیب کردند و او توانست که از چنگ تعقیب کنندگان فرار کند و پنهان شود. دختری بود شاد و خندان و نمکین و از کسی هم رودربایستی نداشت. همه را به چشم رفاقت نگاه می‌کرد و با سادگی زیاد با همه برخورد داشت و اگر هم متلکی به یادش می‌آمد با همان خنده خود به هر کس که طرفش بود می‌گفت. این دختر می‌گفت که خیلی از مردهای ایرانی ننگ دارند که به گویند "زنم" و هر گاه که به خواهند از زنشان چیزی به گویند واژه "منزلمان" را به کار می‌برند. البته پس از این داستان با شیطنت از من می‌پرسید: راستی خانم حال منزلتان چطور است؟ و با این که داد می‌زد خانم، ماشاء الله از دست این منزلتان، چه روئی دارند! و پر روشن است که این نام به روی شوهرم ماند و هنوز هم این دختر که خود خانم دکتری شده او را با این نام می‌خواند.

همه ما به این دختر علاقمند بودیم و از خنده و شادی او لذت می‌بردیم. جوان و شاد، بی باک و از خود گذشته. همین دختر بود که داستان کتاب خواندن آن پسر بچه را برای همه حکایت کرده بود و فوری هم خسرو روزبه او را "زنبیل" نامگذاری کرد. روزی خسرو هنگامی که او و من تنها در اتاق بودیم آهسته گفت:

"می خواهم از تو چیزی به پرسم. آیا فکر نمی کنی که زنبیل را برای پیمان بگیریم و آیا فکر نمی کنی که زناشوئی خوبی باشد؟"

از این پیشنهاد بسیار شادمان شدم، چون هر دو را دوست می‌داشتم و آرزو داشتم که هر دوی آنها در زندگی خوش باشند. با هم قرار گذاشتیم که موضوع را بررسی کنیم و من با "زنبیل" در این باره صحبت کنم و او با پیمان، و زمینه را آماده سازیم. بدبختانه چیزی نگذشت که پیمان گرفتار شد و یکی از زبیاترین خواب و خیالهای مشترک خسرو و من از میان رفت.

خسرو که آن چنان چشمانی داشت که چون تکه‌ای یخ می‌شدند بسیار خوب می‌دید که چه کسی در رنج است و که درد دارد و با همه نیروی خود کوشش می‌کرد که مرهمی بر روی این درد بگذارد و از آن رنج بکاهد و من خود از این مهربانی او بارها برخوردار شده ام.

زندگی سخت ما را هر روز بیشتر به هم نزدیک می‌کرد. در باره خیلی از مسائل خصوصی من بدون رودربایستی با خسرو صحبت می‌کردم و از او چاره جوئی می‌نمودم و می‌دیدم که او هم چون برادری کوشاست که کمک نماید و راهنمائی کند و در این دوران آشفته این خود برای من دلگرمی بزرگی بود.

روزی که کیانوری ایران را به قصد اروپا ترک کرد به من گفت تنها خسرو را از رفتن من خبر کن و همان شب به دیدار خسرو شتافتم و به او گفتم. خنده‌ای کرد و گفت: "گرچه باید هر فرد حزبی در ایران بماند، اما او خوب شد که رفت."

از آن روز من مسئولیت رسیدگی به زندگی کیانوری را دیگر نداشتم و کوشش کردم هر آن چه که می‌توانم برای خسرو انجام دهم و او هم تا روزی که در تهران بودم هر گاه با مشکلی روبرو می‌شد و یا کاری داشت به من رجوع می‌کرد.

در این دوران که شاید یک سال طول کشید بارها خبر رسید که خسرو  بدون پناهگاه مانده و باید برای او راهی و خانه‌ای پیدا کرد. این وظیفه‌ای بسیار سنگین بود، زیرا پیدا کردن و به خصوص خانه کسی که دل این را داشته باشد و مهمانی چون روزبه را بپذیرد کار آسانی نبود. خوشبختانه رادمردانی بودند که گاه بدون آنی تامل، بلکه می‌توانم بگویم با شوق و شادی او را با جان و دل می‌پذیرفتند، اما تا کسی پیدا شود و تا خود روزبه را آگاه سازم خود شب و روزی طول می‌کشید و او همه این ساعات را در بیابان‌ها و تپه‌های اطراف تهران می‌گذراند و شامگاه آن گاه که دیگر کسی در کوچه‌ها نمی توانست او را بشناسد به سر قرار می‌آمد و او را راهنمائی به پناهگاه تازه می‌کردم و من هم از نگرانی و دلهره رهائی می‌یافتم.

شبی خبر رسید که باید خود را به او برسانم. دیر وقت بود. با تاکسی خود را سر ساعت رساندم. او را دیدم. با من آمد و گفت که خانه ندارد و پیشآمدی خانه او را نا امن ساخته بود و دیگر او نمی تواند در آنجا بماند. با هم خانه عده‌ای را در نظر گرفتیم، اما پس از بررسی دیدیم که هیچ کدام به درد نمی‌خورد. ساعت 11 شب نزدیک می‌شد و در کوچه و خیابان‌ها راه رفتن خطرناک بود. به او پیشنهاد کردم که برای همین یک شب به خانه دوستی برود که بارها او را پذیرفته بود. اما هر دو می‌دانستیم که این دوست بسیار ترسیده و امکان این هست که ما را راه ندهد. اما چاره‌ای دیگر نبود. با هم سوار تاکسی شدیم و راه افتادیم و به آن خانه رفتیم.

صاحبخانه از دین ما رنگ باخت. هراسان و پریشان شد. من تند و دستپاچه گفتم دوست ما همین یک شب را با شما خواهد بود. من فردا خواهم آمد و او را به جای دیگر خواهم برد. ناگزیر پذیرفت. خسرو روزبه در خانه ماند و صاحب خانه با من تا سر کوچه آمد و التماس می‌کرد و می‌گفت که خانه او، زندگی او در خطر است و نمی تواند خسرو را نگاه دارد. من می‌دانستم که خانه اش را خطری تهدید نمی کند، اما چه خطری بالاتر از این که صاحبخانه بترسد. باز گفتم که فردا خسرو دیگر نزد او نخواهد بود و چقدر آرزو می‌کردم که همان دقیقه برگردم و روزبه را با خود ببرم، اما کجا؟ باید احساسات را خاموش کرد و راه درست را پیدا کرد.

فردا همه روز این در و آن در را کوبیدم. به خانه کسانی رفتم که خیلی هم حرارت به خرج می‌دادند و سنگ آزادیخواهی و آزادی را سخت به سینه می‌کوبیدند. رفتم و گفتم تا چه اندازه زندگی یک جوانمرد در خطر است، اما هزار دلیل برای نپذیرفتن او آوردند. جای شگفتی بود، نمی دانم چه شده بود که ناگهان همه خانه‌ها در خطر بود و مامورین مانند سایه همه آن‌ها را دنبال می‌کردند! حتی یکی از آن‌ها گفت: "خودتان از پنجره نگاه کنید روبروی خانه ما در آن طرف خیابان همیشه چند اتومبیل ایستاده."

شاید اگر تا آن اندازه پریشان و دل نگران نبودم می‌خندیدم. تو را به خدا شما بگوئید در کدام خیابان اتومبیل ایستاده، اما خوب، ارزن را می‌شود روی بند هم خشک کرد. بهانه، بهانه است.

البته از همان دقیقه اول به این‌ها امید زیادی نداشتم، تنها دلم می‌خواست که خسرو چند روزی جای راحتی داشته باشد، اما نشد. رفتم به سراغ رفیقی که بدبختانه نام او را نمی توانم بیاورم. زندگی بسیار کوچکی داشت و دلی بس بزرگ. او هرگز نترسید و هرگز در برابر چنین خواست هائی شانه خالی نکرد. او همیشه ما را راه داده بود و هر آن چه داشت در اختیارمان گذاشته بود و ناگفته نماند که خانه او در خیابان بزرگی بود و اتومبیل‌های زیادی همیشه در این خیابان ایستاده بودند. پس از ناهار به خانه‌ای که خسرو را در آنجا گذاشته بودم رفتم که مژده بدهم پناهگاه پیدا شده و او را با خود ببرم. خانم خانه در را روی من باز کرد و گفت اینجا نیستند. برای آنی دنیا جلوی چشمم سیاه شد، ولی صدای او را شنیدم که می‌گفت همان دیشب شوهرم با او به خانه شمیران رفته اند. دیگر نایستادم. نگران با تاکسی خود را به آن خانه رساندم. راه دور و درازی بود و این ساعتی که من در راه گذراندم بیش از سالی برایم طول کشید. بالاخره به آن خانه رسیدم. خانه نیمه تمامی بود و هنوز بنا و کارگر در آن مشغول بودند. از دور صاحبخانه را دیدم که در باعچه قدم می‌زند. از پله‌ها بالا رفتم و خود را به اتاقی که خسرو در آنجا بود رساندم. او را دیدم روی یک قالیچه دراز کشیده و اسلحه کمری خود را برهنه و آماده در جلوی خود گذاشته و چشمانش هم چنان دو تکه یخ به در دوخته شده بودند.

از دیدار او که تندرست است و هنوز آسیبی به او نرسیده نفسی کشیدم. روی همان قالیچه نزدیک او نشستم و او که هرگز شکایت نمی کرد با صدای پستی گفت: "از دیشب تا به حال در این اتاق تنها هستم و این مرد حتی یک بار هر نزد من نیامده و بیدار و گوش به زنگ تا این دقیقه نشسته ام و خود را آماده برای هر پیش آمدی کرده ام."

به او مژده دادم که پناهنگاهی برای او پیدا شده و کسی برای پذیرائی او آماده است. اندک اندک هوا رو به تاریکی می‌گذاشت و پس از چند دقیقه‌ای با او رو به شهر راه افتادم و او را به دست آن جوانمرد سپردم.

زندگی روز به روز سخت تر می‌شد و امکانات ما کمتر. هر شب که به پناهگاه خود می‌رفتم و آرام می‌گرفتم دلشاد بودم که باز هم یک روز گذشت و باز از دست این نامردان جان در بردیم و با شادی و سربلندی به خواب می‌رفتم. اما راستی دیگر زندگی سخت شده بود و هر گوشه امنی که داشتیم برای ما بی اندازه ارزش داشت.

در این روزها بود که نامه‌ای برای من رسید که بهتر است حرکت کنم و به خسرو هم تاکید شده بود که در ایران نماند. او همیشه با پوزخند به این پیشنهادها گوش می‌داد و باز می‌گفت: "من هرگز از ایران نخواهم رفت."

روزی به خود اجازه دادم که برای او نامه بنویسم و از او خواهش کنم که این سرسختی را کنار بگذارد و جان خود را بیش از این در خطر نیاندازد و ایران را ترک نماید.

شب با هم قرار داشتیم. در این باره با هم زیاد صحبت کردیم. برای من مهمتر از هر چیز این بود که خود او برای نهضت، برای حزب زنده بماند، زیرا او جزو کسانی بود که به جریان درونی حزب به خوبی آشنا بود و می‌توانست از این رو برای آتیه حزب بسیار سودمند قرار گیرد. به او گفتم:

"برای من چون روز روشن است که اگر تو کشته شوی همه آن کسانی که امروز با تو سر ستیز دارند به یکباره دوستت خواهند شد، برایت مجسمه‌ها برپا خواهند کرد و هر یک از آنها در تعریف و ستایش تو خواهند کوشید تا از دیگران جلو بیافتند. اما با مجسمه خاموش نهضت به پیش نخواهد رفت و ما همه خسرو زنده، خسرو مبارز را می‌خواهیم. او بدون این که گفته مرا بپذیرد گفت:

از راه بسیار پیچیده و مرموزی به او خبر رسانده بودند که بهتر است خود را تسلیم نماید. ایستادگی او بیجاست، دیر یا زود به او خواهند رسید.

او می‌خندید و می‌گفت همین دیر یا زود فرصتی است برای کار و این‌ها نمی‌توانند این را بفهمند.

البته این یگانه راه نبود. سازمان امنیت در زندان و در میان زندانیان، از راه عمال خود و یا با نشان دادن اسناد جعل شده، منتشر می‌کردند که خسرو در گرفتاری افسران دست داشته و بدبینی را نسبت به او زیاد می‌کردند و کسانی که از زندان بیرون می‌آمدند آلوده به این احساسات بودند و از همین رو ما می‌کوشیدیم که دیواری دورا دور خسرو باشیم تا به او دست نیابند.

در اختیار خسرو همه گونه وسیله‌ای بود که بتواند خود را مخفی سازد و یا قیافه اش تغییر دهد و سازمان امنیت تنها می‌توانست از راه خیانت همکاران او، او را دستگیر نماید.

توانسته بودم از اروپا کلاه گیس، سبیل و چیزهای دیگر به دست بیاورم. آن‌ها را برای روز مبادا در اختیار خسرو گذاشتم. شبی با دو نفر دیگر با او قرار داشتم. در زیر بازارچه‌ای بود. با این که دیر وقت بود می‌آمدند و میرفتند و من نگران هر طرف را نگاه می‌کردم و به دنبال او می‌گشتم. دیدم جوانی آن طرف تر ایستاده و با کنجکاوی به اتومبیلی که ما در آن نشسته بودیم نگاه می‌کند. دلم فرو ریخت. خسرو هنوز نیامده بود و ما توجه بیگانه‌ای را به خود جلب کرده بودیم. ناگهان دیدم آن جوان تند و بدون رودربایستی به اتومبیل نزدیک شد و پیش از آن که من بتوانم نفس بکشم خسرو خندان سلام کرد و در اتومبیل نشست.

از دیدن او با این قیافه که حتی من هم او را نشناخته بودم به اندازه‌ای شاد شدم که بی اختیار از زیر چادر برای او دست زدم. دلم می‌خواست فریاد بکشم، قهقهه سر دهم و از ذوق بپرم. نشسته بودیم و اتومبیل تند می‌رفت. آرام به او گفتم دست فلک هم به تو نخواهد رسید. و به راستی هم چنین بود. هرگز سازمان امنیت نمی توانست او را پیدا کند مگر این که خیانتی بکنند و چنین هم شد.

برای رفتن خود از ایران پس از رسیدن نامه دستور حزب در این باره با خسرو صحبت کردم و به او گفتم که اگر او مخالف باشد نخواهم رفت و باز برایم دلخوشی بزرگی است که از او چنین شنیدم: "گرچه کمک تو برای کارمان با ارزش است، اما باید بروی."

با دلی نگران کارهایم را انجام دادم و همیشه خسرو را در جریان می‌گذاشتم. در شب‌های آخری بود که در تهران به سر می‌بردم. با او در یکی از کوچه‌های آخر شهر قرار داشتم. من بنا به عادت همیشگی کمی زودتر به آنجا رفتم. می‌توانستم آسوده و بدون دردسر کوچه‌ها را خوب بگردم تا اگر آدم نابابی را در آنجا ببینم قرار را به هم بزنم. کوچه‌ها خلوت بود و من می‌گشتم. آرامش همه جا را دربر گرفته بود. ماه روشن خیره کننده‌ای در آسمان خودنمائی می‌کرد و زمین را هم روشن می‌ساخت. این کوچه‌ها در زیر این روشنائی همانند ویرانه‌های بزرگی بودند. تو گوئی زلزله آمده و همه چیز را به هم ریخته. دیوارهای ناهموار و قد و نیم قد خانه ها، گودال‌ها، پستی و بلندی‌ها در کوچه‌ها همه رنگ زرد مرده‌ای داشتند. غم و درد از همه این‌ها می‌تراوید. خاموشی سنگینی این کوچه را هم چون دنیای مردگان ساخته بود.

دردی که از آن بوی ناامیدی می‌آمد دل مرا درهم می‌فشرد. در زیر چادر احساس می‌کردم که دارم خفه می‌شوم. پنجه زرد رنگی که از در و دیوار، از زمین و چاله‌ها بیرون می‌آمد و من آن را نمی دیدم، گلویم را می‌فشرد. گذشته جلوی چشمم بود، گذشته‌ای که می‌خواستم از آن جدا شوم، عزیزانی که از آن‌ها دیگر دور می‌شوم آتیه ام نامعلوم و ناآشنا بود. می‌خواستم بروم، کجا؟ نمی دانم. می‌خواستم ایران را ترک کنم، چرا؟

خودم را در چادر پیچیده بودم و می‌رفتم. ناگهان از کوچه روبرو پسر بچه‌ای پیدا شد که به صدای بلند و دلنشین آواز می‌خواند. نمی دانم او از ترس تنهائی و این کوچه‌های بی جان و این مهتاب بی جان تر می‌خواند و یا این که خودش هم از صدای خودش خوشش می‌آمد. بلند می‌خواند. تصنیفی بود که در آن روزها در هر گوشه‌ای شنیده می‌شد. ناله عاشقی بود از جفای معشوق. این دلباخته نمی دانست که بدون زنجیر موی یار، کمان ابروی دلبر و تیر مژگان معشوق چه کند و در آخر هر جمله پسر بچه با آه و ناله می‌گفت: "چه کنم؟ این تصنیف و این صدای حزین به درد دورادور می‌افزود، اما صدای پائی از پشت سر خود شنیدم. دیدم پسر بچه دیگری دارد می‌آید. او به دنبال خرید می‌رفت . پیپ کوچک خالی‌ای در دست داشت که در دست خود می‌چرخاند و سرو صدا از آن در می‌آورد. همین که از پهلوی آوازه خوان که هم قد و همسال او بود گذشت و ناله او را با "چه کنم" شنید. تازه وارد با همان آهنگ خواند: "از... بخور" و پا به دو گذاشت و در یک آن ناپدید شد.

در کوچه من بودم و آن آوازه خوان کوچک. من از خنده زیر چادر دو تا شده و آوازه خوان از خشم برخود می‌لرزید و بهت زده مانده بود. پس از آن ناسزاگویان رفت و من هم همین طور می‌خندیدم.

راستی چرا چند دقیقه پیش کوچه، مهتاب و خود بیچاره ماه تا این اندازه برایم غمزده و دردناک جلوه می‌کردند؟ نه! غمی نبود، زندگی بود. سر را بلند کردم دیدم ماه هم چون ماه در آسمان سرمه‌ای ایران خودنمائی می‌کند و برو بچه‌های تهران هم چه عاشق، چه متلک گو، هزارها هزار هستند و آتیه من هم بسیار روشن است.

خسرو رسید. برای او گفتم و هر دو می‌خندیدیم. او آن شب مرا با تاکسی تا خانه‌ای که در آن منزل داشتم بدرقه کرد و برای آخرین بار او را دیدم و با یک دنیا نگرانی از او جدا شدم. گرچه او را دیگر ندیدم، اما تا هنگامی که او گرفتار شد از او نامه داشتم و گرمی و محبت او از دور هم چنان با من بود.

مهاجرت و محیط آن، در هر جا که باشد، خود داستانی است. گروهی از قشرهای مختلف اجتماع به ناچار در کشورها و شهرهائی که از هر جهت با میهن آنها و محیط تربیتی و زندگی آنان تفاوت دارند دور هم جمع شده‌اند. این‌ها همه یک هدف داشتند و دارند و همین هم آن‌ها را به هم نزدیک می‌سازد. آرمانشان در نبرد برای رهائی ملت ایران بوده و هست و اگر خود به زندان می‌رفتند و یا ناگزیر در مهاجرت به سر می‌برند برای رسیدن مردم ایران به این آزادی است.

هشت ماه بود که از ایران بیرون آمده بودم و در این دوران او با فرستادن روزنامه، کتاب و نامه‌های خود مرا دلگرم نگاه می‌داشت. در پلنوم چهارم حزب خبر هولناک گرفتاری او رسید. از همان آغاز برای من روشن بود که او زنده نخواهد ماند و باز هم می‌دانستم که او هرگز زبون و کوچک نخواهد شد. روش او در زندان همان خواهد بود که از او انتظار داشتند و می‌دانستم که او پای چوبه دار تا آنی که برای همیشه چشم فرو بندد سربلند خواهد ماند و آنی از آرمان و هدف خود روی گردان نخواهد شد.

او به آرزویش رسیده بود که بتواند برعکس عده‌ای از رهبران حزبی که در نتیجه به زندان افتادن خود را پست نشان دادند و پشت پا به حزب زده بودند از حزب دفاع کند و حقانیت آن را در هر جا و در هر کاری ثابت نماید.

در دفاع مردانه خسرو روزبه به خوبی می‌توان دید که او خود را برای این هدف زنده نگاه داشته بود و برای همین هم جان داد.

تا روزی که خسرو روزبه شهید شد، اخبار جورا جور از او می‌رسید و البته بیش از هر چیز این خبر منتشر شد که گویا او ضعف نشان داده و در برابر دشمن به زانو در آمده است و باز هم فراوان بودند کسانی که این خبر را باور کردند و بسیار کم بودند آن‌هائی که تا پایان به خسرو و دلاوری او و مردانگی او اعتماد داشتند.

خسرو همان طور که زندگی کرده بود با ایمان، نیرومند و از خود گذشته، سرسخت در راه حزب و آرمانش به چوبه بسته شد و زیر گلوله‌ها بدن او از پای درآمد نه اراده او وجدانش. و از همان روز بسیار بودند کسانی که به نام خسرو خطابه‌ها خواندند. با تلخی و درد دیدم که مرده او بسیار عزیز شده و تا چه اندازه به نام او یقه چاک می‌خورد و سینه کوبیده می‌شود. و باز با رنج و حسرت فراوان دیدم که تا چه اندازه خسرو زنده می‌توانست برای حزب کمک باشد. اما...! از آن روز به بعد در گوشه و کنار دنیا هر چند نفری که دور هم گرد می‌آیند خسرو روزبه را از آن خود می‌دانند و نام او را چون پرچم بر دوش گرفته و خود را وارث و نماینده او می‌شمرند. راست است خسرو از آن یک گروه نیست، او از آن یک ملتی است و عزیز میلون‌ها نفر.

اما آیا خسرو تنها نامی است و آیا او در زندگی و نوشته‌های خود آرمان و راه خود را نشان نداده؟ چرا!، خوب است کتاب دفاع او را باز کنیم. او بدون پرده و رودربایستی، روشن، آن چه را که زندگیش و هدف او بود می‌گوید: بگذارید صدای رسای او از آن بوی مرگ و نیستی به داد ما زنده‌ها برسد وجود برای ما بگوید:

"من چگونه می‌توانستم به حساب زندگی مرفه آینده و دورنمای جالبی که می‌توانست جلو چشمم تصویر گردد زندگی پر درد و توهین آمیز گذشته خودم را فراموش کنم؟ چگونه می‌توانستم صدها هزار خسرو روزبه را که در شرایط سخت تر و بدتری زندگی می‌کردند و امیدی هم به آینده نداشتند از یاد ببرم؟ تازه اگر چنین می‌کردم چه حق داشتم این زندگی مرفه را به عنوان حق السکوت بپذیرم و اجازه بدهم که نسبت به خسرو روزبه‌های دیگر چنین رفتار اهانت آمیزی بشود؟ آری من چنین حقی و اجازه‌ای نداشتم و نمی‌توانستم داشته باشم. حقیقت قضیه این است که نظر من خیلی وسیع تر از حد ناچیز منافع شخصی بود... چه عاملی جز حسن نیست، جز بشر دوستی، جز احساسات پاک و شرافتمندانه می‌تواند محرک من در فعالیت‌های سیاسی باشد؟ من از یک طرف از همه امتیازاتی که می‌توانستم به حق داشته باشم و کسب کنم به طیب خاطر صرفنظر کرده ام و از طرف دیگر تا کنون بیش از 12 سال در زندان یا شرایط زندگی مخفی به سر برده ام و ناراحتی‌های عجیبی را تحمل کرده ام و اینک نیز در معرض خطر اعدام قرار دارم."

به ندای او گوش دهیم:

"فکر محدود خدمت‌های جزئی را به کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم کار را از ریشه و اساس اصلاح نمایم تا به بدبختی میلیون‌ها نفر از هم میهنانم پایان بخشم. من در عقیده خود صادق هستم و هیچ گونه کوته نظری و آلایشی در آن دیده نمی شود. من با کمال خلوص نیت و بدون توجه به منافع شخصی و بدون پروا از مرگ جانم را در کف اخلاص نهاده ام تا به مردم خدمت کنم. مدعیانی نیز بودند که از نیمه راه گریختند، ولی فرار از نیمه راه کار مردان نیست."

(صفحه 23 دفاع او)

خسرو روزبه کسانی را که پشت پا به راه خود زدند، با صدائی که دیگر خاموش شده و باز چقدر رسا است و با گفتار قاطع خود در برابر مردم و ایران محکوم می‌کند و می‌گوید:

"کسانی بودند که در لحظه امتحان ضعیف از آب در آمدند و منکر اصالت عقاید و نظریات سیاسی و اجتماعی راه خود شدند و به همین جهت نیز از زندان آزاد گردیدند. من شکی ندارم که آنان یا بیست سال به ما دروغ گفته‌اند و یا از بیم جان به مقامات تحقیق دروغ گفته‌اند. در هر حال آدم‌های دروغگو و زبون و شیاد و حقه بازی بیشتر نیستند، مردانگی ندارند و برای دو قطره خون خود بیش از هر چیز دیگر ارزش قائلند." (صفحه 30)

این گفته‌ها از پولاد ریخته شده، پولادی بدون غل و غش، پولادی که با خون خسرو آب داده شده است و باز می‌توان گفت که او کسی نبود که راه خود را عوض نماید. او سرسپرده راه مبارزه برای مردم ایران بود و این راه را در حزب توده ایران و با آن می‌دید. او بیش از هر کس از نواقص درونی حزب ما با خبر بود. او بیش از هر کس از زبونی و کوچکی و از بیسوادی عده‌ای از همرهان خود اطلاع داشت، اما او به همین علل راه درست را در این می‌دید که در حزب بماند و آن را با تمام نیرو درست کند و تا دقیقه آخر با این اندیشه بلند زندگی کرد. بگذارید باز به خود او گوش دهیم.

"من به اقتضای آتشی که به خاطر خدمت به خلق‌های ایران در درون سینه ام شعله می‌کشد راه حزب توده ایران را برگزیده ام و باید اذعان کنم که جانم، استخوانم، گوشتم، پوستم و همه تار و پود وجودم توده‌ای است. من عاشق سوسیالیسم و عاشق صادق آن هستم. ممکن است من زنده نمانم و استقرار سوسیالیسم را در ایران با چشم خود نبینم، ولی علم دارم که به زودی اوضاع تغییر خواهد کرد و اصول سرمایه داری منکوب..."

"... خسرو روزبه و امثال او خواهند مرد، ولی به هر تقدیر راه حزب توده ایران تعقیب خواهد شد و به ثمر خواهد رسید. حزب توده ایران به تصدیق دوست و دشمن، بزرگ ترین، اصولی ترین و متشکل ترین حزب دوران پنجاه ساله مشروطیت ایران است. بزرگ ترین صفت ممیزه این حزب جنبه انقلابی آن است. حزبی است که بر حسب ضرورت تاریخی به وجود آمده، بر مبنای اصول علمی تشکیل شده و دارای تئوری و جهان بینی علمی است. حزب توده ایران این افتخار را دارد که قائم به نیروی توده‌های ملت است و به خاطر منافع مردم تلاش می‌کند."  (ص 34)

خسرو روزبه با این اندیشه بزرگ که حزب توده ایران از آن همه مردم ایران است و نه از آن گروهی، زندگی کرد. او کسی نبود که راه خود را عوض کند. او همان طور که خود بارها گفته بود تا آخرین نفس در حزب توده ایران ‌ماند برای آن که آن را به سازد، درست کند و زنده نگاه دارد. هنوز صدای او در گوش من است که می‌گفت:

"در ایران خواهم ماند، اگر همه حوزه‌های حزبی هم از بین بروند. من عضو آخرین حوزه آن خواهم بود و اگر این حوزه هم نباشد و من تنها بمانم باز از نو حوزه تازه‌ای درست خواهم کرد و کار خود را دنبال خواهم نمود."

او به اتحاد جماهیر شوروی بی اندازه دلبستگی داشت و حزب کمونیست این نخستین کشور سوسیالیستی را حزبی آزموده، آبدیده، حزب لنینی می‌دانست و از آنهائی که نسبت به این حزب و این کشور سوسیالیستی بد می‌گفتند، بیزار و دشمن شوروی را دشمن خود می‌دانست.

خسرو روزبه هرگز به کشوری که فاشیست‌ها را سرکوب کرده پشت نمی کرد و راه آن را درست می‌دانست. او آزادی ایران و مردم آن را، آزادی همه کشورهای اسیر و دربند را وابسته به نیرومند شدن و بزرگ داشتن اتحاد جماهیر شوروی می‌دانست. او، آن عاشق دلباخته سوسیالیسم به نخستین کشوری که سوسیالیسم را ساخته و امروز پشتیبان همه جنبش‌های آزادی بخش دنیاست عشق می‌ورزید، عشق آگاهانه و بر پایه‌های بس استوار. و اکنون جای درد و شگفتی است هر گاه می‌بینیم که گروه‌های گوناگون در آمریکا و اروپا پیدا شده اند که همه کم و بیش از نام بلند پایه خسرو استفاده می‌کنند و به اتحاد جماهیر شوروی ناسزا می‌گویند و نقش بزرگ آن را در دنیای امروزه نادیده می‌گیرند و هر یک خود را آن قدر دانا و آزموده می‌دانند که به دولت و حزب شوروی با آن همه مبارزه و تجربه درس میدهند و از او می‌خواهند که مطابق میل آن‌ها در دنیای پیچیده و پر از دردسر امروزی عمل نماید.

بگذریم از این کوته نظری و نادرستی، بگذریم از این خودخواهی، بگذار این مردم که بسیار هم کم هستند بگویند و بنویسند. نه از بزرگی شوروی کم می‌شود و نه تزلزلی در نقشی که او دارد و دنبال می‌کند وارد می‌شود، اما چرا به نام خسرو روزبه؟

شنیده ام که در کالیفرنیا گروهی از دانشجویان ایرانی دور هم گرد آمده و راه خود را راه خسرو روزبه نامگذاری کرده اند. به راستی که هم جای خنده است و هم گریه. در کالیفرنیا، در این بهشت بدون واهمه و دلهره این آقایان راه خسرو روزبه را دنبال می‌کنند و به شوروی ناسزا می‌گویند و لابد از چشم پوشی و محبت پدرانه "سیا" نیز برخوردارند.

اما خسرو می‌گوید:

"اگر دادرسان محترم دادگاه من را نشناسند دست کم خودم که خودم را می‌شناسم و اطمینان دارم که نه دیوانه هستم و نه جانی‌ام، نه خائنم و نه وطن فروشم، بلکه بالعکس راهی را که انتخاب کرده ام با کمال عقل و درایت و فهم و منطق برگزیده‌ام. اعتقاد جدی دارم که کمتر از دیگران به استقلال و آزادی و سربلندی میهن عزیزم پای بند نیستم. صمیمانه معتقدم که راهی را که برگزیده‌ام سرانجام به سعادت و افتخار و رفاه و آسایش هم میهنان عزیزم منتهی خواهد شد."

و این راه را او نشان داده است" راه حزب توده ایران!

همه آن کسانی که خسرو روزبه را از نزدیک دیده و شناخته اند می‌دانند که خسرو بهترین سال‌های زندگی و جوانیش را چگونه گذراند. کوی به کوی، خانه به خانه به دنبال او بودند. ده‌ها دام برای او گستردند تا توانستند با تطمیع و خیانت او را به چنگ بیاورند. او سال‌ها روی آسایش به خود ندید. هر شب در خانه دیگری منزل داشت و چه بسا شب‌ها که در بیابان‌ها می‌گذراند. او با این زندگی کوچک، تنگ و پر خطر می‌ساخت و شاد بود که می‌تواند نبرد را دنبال کند. او با دشواری و هزارها نگرانی می‌توانست همسرش را گاه به گاه ببیند.

برای او نزدیک ترین کس اسلحه اش بود که تا آخرین فشنگ آن را هم با وجود این که خون از سراپایش می‌رفت، برای دفاع از خود خالی کرد.

بگذارید بگویم، در جیب او آن شب اسناد زیادی بود و نام گروهی از اعضای حزب، چه زن و چه مرد، در میان این اسناد بود. خسرو روزبه در عوض این که از هر آن و هر دقیقه برای نجات خود استفاده کند پیش از هر کار این اسناد را از میان برد و یک نام به دست آن نامردمانی که بر او هجوم آوردند نیافتاد. او شاید خیلی بهتر می‌توانست از خود دفاع کند، اما از فکر این که مبادا گلوله اش به مردم بیگناه بخورد دست به این کار هم نزد.

راه او راهی است بس دشوار، پر از دردسر و سختی، آمیخته با وحشت و فشار، پیچیده و پر از نشیب و فراز، آلوده به خیانت نامردان و آغشته به خون جوانمردان. مردمی چون خسرو روزبه و یاران او می‌باید که این راه را انتخاب کنند و دانسته و آگاه در آن گام بردارند و از آن سر نپیچند. دلاورانی چون آنان می‌خواهد که سر در کف گذارند و از هر خوشی‌ای چشم پوشند، شاد و پر امید بروند و اگر مرگ هم جلو بیاید خود را گم نکنند، در فکر دیگران باشند، از مرگ نترسند و خندان و بزرگوار به کام او روند.

خسرو روزبه تا آخرین دقیقه در همین اندیشه بود که مرگش به جنبش آزادیخواهی ایران فایده به رساند. اوست که در آخرین سخن خود می‌گوید... گوش بدارید و صدای مردانه او را بشنوید!

"مردن به هر حال ناگوار است به ویژه برای کسانی که صاحب عقیده هستند و قلبشان آکنده از امید به آینده، امید به آینده روشن و تابناک است. ولی زنده ماندن به هر قیمت و به هر شرط نیز شایسته نیست، زیرا هرگز راه نباید هدف را منتفی سازد. اگر زنده ماندن مشروط به هتک حیثیت، تن دادن به پستی، گذشتن از آبرو، پا نهادن برسر عقاید و آرمان‌های سیاسی و اجتماعی باشد، مرگ صد برابر شرف دارد. چرا انسانی که بیش از دو ثلث از زندگی خود را با مرارت و سختی ولی در عین حال با تلاش و کوشش شرافتمندانه به خاطر انسان‌ها گذرانده است، از مرگ بترسد؟ هر کس وظیفه تاریخی مشخصی دارد. عباسی وظیفه داشت بمیرد و حرف نزند، ولی من وظیفه دارم بمیرم و حرف بزنم و از مقدسات حزبم دفاع کنم...

افتخار من این است که به وظیفه و ماموریت تاریخی خود عمل کرده ام. من به این جهت در ایران ماندم تا علیرغم همه خطرات جانی، کاری را که امثال یزدی‌ها و بهرامی‌ها و قریشی‌ها و شرمینی‌ها انجام نداده بودند، انجام دهم...

من به عقایدی پای بندم. نظرات سیاسیم را مقدس می‌شمارم. به عهد و سوگند خود وفادار و به امضائی که در زیر آنکت حزب توده ایران کرده ام احترام می‌گذارم و هرگز به خاطر جلب منفعت یا دفع خطر پیمان خود را نمی‌شکنم." (ص 70-71)

خسرو روزبه عمیقا به زن احترام می‌گذاشت و نقش او را در نهضت ارجمند می‌شمرد. رفتار او با همسرش و دیگر زنان نمونه بارزی از این طرز تفکر بود.

اینک از ماه‌های آخر زندگی خسرو روزبه در زندان و در پای چوبه مرگ، آن چه را که شنیده ام، کوتاه و دردناک و پر افتخار برایتان می‌نویسم.

خسرو روزبه را با برانکار به زندان آوردند و از اتاقی که زندانی شد در نیامد، حتی بازرسی و محاکمه را هم همانجا تشکیل دادند. سه بار جلسه محاکمه و تجدید نظر تشکیل شد و بار چهارم او را دیگر به میدان تیر بردند.

در ماه هائی که او در زندان گذراند کوشش شد که به او هر آن چه که لازم دارد برسانند مانند پوشاک، پتو و بخاری، چون اتاق او بسیار سرد بود و از راه زندانبانان هر آن چه که می‌خواسته پیغام می‌داده است. در بهار سبزی خوردن و کاهو، شب عید سبزی پلو و ماهی و هفت سین به او رسانده شد.

چند روز پیش از عید نوروز او تعداد چند سکه با نقش کبوتر خواسته بوده است که پس از آن به عنوان عیدی برای هر کس که توانسته فرستاده بوده است.

مامورین زندان او را رئیس می‌خواندند و او را بسیار محترم می‌داشتند. برای مامورین شاهنامه می‌خوانده است. یک بار او آرزو کرد که دو بچه را ببیند. خسرو بچه دوست خواست که دو بچه‌ای که با مادرشان به زندان برای سرکشی و دیدن رفته بودند نزد او بروند، بدبختانه این دو کودک خردسال آن چنان از محیط و مامورین ترسیده بودند که حاضر نشدند از مادر جدا شوند و اکنون که دیگر بزرگ شده اند شاید با تمام جان و دل پشیمان باشند که چرا به دیدار خسرو نشتافتند.

خسرو با هیچ کس اجازه ارتباط و ملاقات نداشت. او تقاضا کرده بود که برادرش وکیل او بشود، اما این خواست او را هم رد کردند.

هنگامی که برای او شیرینی به درون زندان فرستاده می‌شد فوری مقداری از آن را بر می‌گرداند تا فرستنده هم از پشت دیوارهای زندان با او و همراه او دهان شیرین نماید.

هنگام اعدام:  شب او را می‌برند در نزدیکی میدان، او شام را با میل خورده و با آرامش کامل می‌خوابد. سرهنگی که فرمانده جوخه تیرباران بود تا صبح راه می‌رفته و نگران و عصبانی بوده است و از آرامش و خونسردی خسرو در شگفتی. صبح زود از خواب بر می‌خیزد و دوای کبد خود را می‌خورد که گویا فرمانده از ترس خودکشی نمی خواسته به او بدهد، اما مامور می‌گوید راست است، این دوائی است که او هر روز می‌خورد. خسرو با آرامش زیاد صبحانه را هم خورده است. پس از این که او را به تیر می‌بندند از او پرسیده می‌شود: آقای روزبه وصیتی ندارید؟ و خسرو با لبخندی پاسخ داده است: من با دست‌های بسته که چیزی نمی توانم بنویسم.

 دست‌های او را باز می‌کنند و کاغذ و قلم در اختیار او می‌گذارند و او نامه می‌نویسد که در اختیار دادستانی گذاشته شده است و هنگامی که کسانش برای گرفتن نامه می‌روند می‌گویند که چنین چیزی نیست.

پس از تیرباران در خانه برادرش مجلس یادبودی برپا می‌شود، لباس‌ها و نعش او را به خانواده اش رد نکردند تنها نشانی مزار او را داده اند. شب هفت، خانواده او و عده‌ای از دوستانش با گل‌های فراوان برسر خاک او رفتند. شب چهلم هم باز عده‌ای از دوستانش و وابستگان دیگر شهیدا برسر مزار او گرد آمدند. در میان آن‌ها یک زن چادری با پسری 12-13 ساله با چشمانی روشن و لهجه آذری توجه همه را جلب کرده بود. این بچه خاک بر روی سرش می‌ریخت، گریه می‌کرد و فریاد می‌کشیده است: وای چه مصیبتی! پس از آن گفته شد که خسرو خرج این بچه را می‌داده است.

برادر رفیق شهید سرگرد وکیلی با این که اشکی نمی ریخت با غم فراوان، با چهره‌ای که از هزار فریاد و گریه و زاری گویاتر بوده است می‌گفته:

من برای کشته شدن تو نمی گریم، من درد دارم که چرا تو و دیگران آرزوهایتان را عملی شده ندیدید؟

ز مشکلات طریقت عنان متاب ‌ای دل

که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز

 

(حافظ)

 

 

 

                        راه توده  378     17 مهر ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت