راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

سقوط اصفهان- 2

درد کهنه استبداد

فرمانفروائی شاه

حکومت اطرافیان

 
 

یکی از نقطه های قوت گزارش پدر کروسینسکی و کتابی که پدر "دو سرسو" بر پایه آن گزارش نوشته، طرح نظریه انحطاط تاریخی ایران و کوشش آن دو برای عرضه کردن توضیحی برای فروپاشی شاهنشاهی صفوی است. پیش از دو سرسو و کروسینسکی سفرنامه نویسان دیگری نیز به برخی از جنبه های منفی حکومت در ایران و انحطاطی که به تدریج بر آداب فرمانروایی صفویان حاکم می شد، اشاره کرده بودند، اما پدر کروسینسکی در دوره ای حساس و پر مخاطره از تاریخ ایران در این کشور به سر می برد، کارگزاران حکومتی ایران و حاکمان افغانی را به خوبی می شناخت و از حوادث پشت پرده تحولات سیاسی ایران آگاهی داشت. اهمیت گزارش پدر کروسینسکی و به ویژه نظریه انحطاط دو سرسو را زمانی می توان به خوبی دریافت که نوشته آنان را با نوشته های تاریخی ایرانی مقایسه کنیم:  در نوشته های تاریخی این دوره که در آن ها شرحی در باره یورش افغانان آمده، به هیچ تحلیل اجتماعی، سیاسی و تاریخی مهم بر نمی خوریم و نادر سخن معقولی نیز که گهگاه تاریخ نویسان ایرانی در این باره آورده اند، در پشت پرده ضخیم تکلفات نثر فارسی از نظرها پنهان مانده است. وانگهی، اشاره های انگشت شمار تاریخ نویسان ایرانی وصف دیده ها و شنیده های خود آنان است و نه تحلیل تاریخی: واپسین تحلیلی که در باره یورش افغانان و فروپاشی صفویان می توان در نوشته های تاریخی ایران یافت، حتی آن جا که نویسنده اهل دیانت به معنای دقیق کلمه نیست، توضیح سقوط ایران بر اثر فراموش شدن امر به معروف و نهی از منکر است، در حالی که پدر کروسینسکی که خود راهبی یسوعی بود و گزارش خود را برای سرپرست فرقه یسوعیان می نوشت، و بنابراین، گزارش او نه تاریخ به معنای رایج کلمه بود و نه تحلیل تاریخی، دیانت را به عنوان مقدمه تحلیل خود وارد نمی کند و آن جایی نیز که دیانت را وارد می کند، توضیح تاریخی از آن به دست می دهد. تمایز اساسی میان گزارش کروسینسکی و تاریخ نویسان ایرانی در این بود که او گزارش خود را با تکیه بر اندیشه تاریخی جدید می نوشت، در حالی که تاریخ نویسی ایرانی به منشی گری روایات درباری تبدیل شده بود و اندیشه تاریخی خردگرای یکسره از آن رخت بسته بود.

در کانون نظریه انحطاط ایران دو سرسو- کروسینسکی بررسی دگرگونی هایی قرار دارد که در دومین سده فرمانروایی صفویان در جایگاه شاه پدیدار شده بود. در نظام های سلطنتی خودکامه شاه و راس هرم قدرت و در کانون ساختار اجتماعی کشور قرار داشت و سامان رابطه نیروها بر حول محور جاذبه نظام سلطنتی صورت می گرفت. از این رو، چنان که آن دو دریافته بودند، برای طرح نظریه انحطاط توضیح دگرگونی های مقام شاه می بایست در کانون آن قرار می گرفت. بدین سان، کروسینسکی، در آغاز، بحثی در باره شاه سلطان حسین، واپسین شاه صفوی، می آورد. او می نویسد:

شاه ایران انسان ترین و مهربان ترین و در عین حال سست عنصرترین شاهی بود که تا آن زمان در ایران به سلطنت رسیده بود و نگون بختی او نشان دهنده این امر است که خوبی و مهربانی بیش از حد و به دور از هوش و فضیلت های لازم برای پادشاه، به ضعفی تبدیل می شود که بیشتر مایه تحقیر اوست تا دوست داشتن؛ و اگر این ضعف پیوسته به چنین انقلابات شگفت انگیز و ناگهانی، مانند انقلاب ایران منجر نمی شود، تنها دلیل آن این است که در هر کشور همیشه افراد زیرک، جاه طلب و مصمم پیدا نمی شوند که تن به خطرات بدهند و به توانند از این شرایط استفاده کنند.

دو سرسو در باره چگونگی به سلطنت رسیدن شاه سلطان حسین روایتی را می آورد که در نوشته های تاریخی ایران نیز آمده است. اجمال آن روایت این است که شاه سلیمان در بستر مرگ به اطرافیان خود گفته بود که اگر پس از مرگ او طالب راحتی و آرامش هستند، حسین میرزا را به شاهی بردارند و اگر خواستار بزرگی کشورند، میرزا عباس را بر تخت سلطنت بنشانند. میرزا عباس به گفته کروسینسکی شاهزاده ای رشید و جنگجو و «دارای همه صفاتی بود که برای پادشاهی ضرورت داشت». بدیهی است درباریان و خواجه سرایان که بیشتر به شاهی ضعیف تمایل داشتند تا دست آنان را در ارتکاب کارهای خلاف باز گذارد، از میان دو پسر شاه که می توانستند بر تخت سلطنت بنشیند، میرزا حسین را با نام شاه سلطان حسین به سلطنت برداشتند. شاه سلطان حسین تا زمانی که به سلطنت رسید، از حرمسرای شاهی بیرون نیامده بود و دست پرورده خواجه سرایان و زنان بود و از آداب سلطنت چیزی نمی دانست. دو سرسو، به درستی، اشاره کرده است که نخست شاه عباس این رسم را برقرار کرد که فرزندان شاه در زمان حیات او در حرمسرای شاهی تحت نظر نگهداری شوند.

شاه سلطان حسین نمونه بارزی از آموزش و پرورش حرمسرای شاهی بود؛ رفتار او تعادل چندانی نداشت و پیوسته میان افراط و تفریط در نوسان بود. کروسینسکی نقل کرده است که شاه سلطان حسین در آغاز سلطنت خود مردی سخت با تقوا بود و همه ظواهر دیانت را رعایت می کرد و از این رو شراب خواری را که در دربار رواج بسیار داشت، ممنوع کرد و همه خم های شراب خانه شاهی را به دستور او شکستند. درباریان که بار تن را بی باده نمی توانستند بکشند، تدبیری اندیشیدند و با همدستی عمه شاه سلطان حسین که شاه علاقه وافری به او داشت، و پزشکان دربار، چنین وانمود کردند که آن بانو به مرضی گرفتار آمده است که جز با خوردن شراب درمان آن ممکن نیست. از شاه دستور گرفتند که شرابی تهیه شود و قرار شد عمه شاه در حضور او باده بنوشد، اما عمه به بهانه آن که هرگز پیش از شاه  باده نخواهد خورد، از خوردن شراب خودداری کرد و شاه را مجبور کرد تا نخستین جام را او بنوشد. این حیله موثر افتاد و شاه سلطان حسین از آن پس در دام شراب مدام گرفتار شد. شاه سلطان حسین روزگار خود را بیشتر در حرمسرای شاهی سپری می کرد و زمانی که از آن بیرون می آمد، جز ضرر از او صادر نمی شد، چنان که یک بار، پس از جنگ قندهار که ذکر آن خواهد آمد، با همه حرمسرا و خدم و حشم که شمار آنان بر شصت هزار تن بالغ می شد، به زیارت مشهد رفت و در این سفر مبلغی هنگفت خرج شد. دو سرسو می نویسد که «نصف مبلغی که در این سفر خرج شد، معادل هزینه ای بود که در لشکرکشی قندهار صرف شده بود». شاه حرمسرای خود را «کشور خاص خود و تنها قلمرویی می دانست که شایستگی جلب توجه او را داشت» و دو سرسو با بررسی کارنامه او گفته است که تنها نشانه ای از بزرگی و شور و علاقه که بتوان در شاه ایران سراغ کرد، علاقه وافر او به ساختن عمارت های مجلل بود. «اراده شاه بر آن تعلق گرفته بود که عمارت های او چیزی کم نداشته باشند، اما اهمیتی نمی داد که سپاه فاقد همه چیز باشد». شاه سلطان حسین به رغم بی لیاقتی ذاتی و سست عنصری خود، شاهی با ویژگی های خوب و صفات انسانی بود: هرگز دست خود را به خون کسی نیالود، اما سرکنگبین خوبی او نیز بر صفرای ناهنجاری های فرمانروایی می افزود. سفرنامه نویسان اغلب به تعارض میان خوبی عامه مردم و شاه اشاره کرده و گفته اند که فضیلت های مردمان خوب در زندگی خصوصی به ضرورت با صفات فرمانروای خوب یکی نیست. حیات اجتماعی بویژه در نظام های خودکامه از منطقی تبعیت می کند که اخلاق زندگی خصوصی نیست و دو سرسو در اشاره ای به همین تعارض می نویسد:

او مرد خوب و انسان بود، اما این خوبی که کسی را به سزای اعمالش نمی رساند، به همه چیز آسیب می رساند. سود این نوع خوبی بیشتر نصیب بدکاران می شود، که به مجازات اعمال خود نمی رسند، تا مردمان درستکار که امید به اجرای عدالت از آنان سلب می شود. او در حق بدی روا نمی داشت و بدین سان، در حق همه بدی می کرد.

در نوشته های تاریخی ایران به این تعارض ها اشاره ای نیامده است. مقدمات اندیشه سیاسی تاریخ نویسان ایران از بنیاد با چنین پیچیدگی هایی بیگانه بود و نمی توانست تمایز میان فضیلت های فردی و اخلاق جمعی را دریابد. فرمانروای ایران، به گفته کروسینسکی شاه سلطان حسین شاهی بود که بیشتر از آن که فرمان براند، فرمان می برد؛ بیشتر از آن ساده لوح بود که بتواند سرشت توطئه های کسانی را که در اطراف او بودند، بشناسد و ضعیف تر از آن بود که اگر از توطئه ای آگاه می شد، بتوان از خود دفاع کند.

 

 

 

                        راه توده  381     8 آبان ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت