راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

دیدارهای من با دکتر مصدق

عمه بزرگ و دوست داشتنی

و پسر عزیزش دکتر مصدق

 

"آقای دکتر مصدق ضدکمونیست است و از این جهت میان من و او نمی تواند هیچ گونه توافقی وجود داشته باشد، ولی من او را نخست وزیر شرافتمندی در ردیف خواجه نظام الملک و میرزا تقی خان امیرکبیر می دانم..." (از آخرین دفاع رفیق شهید خسرو روزبه)

مریم فیروز: دکتر مصدق در دامان نجم السلطنه بار آمده بود. من این زن را یکی از برجسته ترین زنانی می دانم که در زندگی دیده ام. پدری که برای ما چون خدای دومی بود که هم از بخشش و بزرگواریش برخوردار بودیم و هم از غضب و دلنوازیش، با موهای سپید چون برادر کوچکی مودب به گفته‌های "خانم نجم السلطنه" گوش می داد و گاه هم لبخند کوچکی در گوشه لب داشت، اما گفتار خانم را رد نمی کرد. روزی که پدرم برای همیشه چشم فرو بست دکتر مصدق به بالین او آمده بود و مانند همه ما در سوگواری همآهنگ بود.

 

 

 

اکنون بازمانده ام و از این که به خود جرات داده ام که در باره دکتر محمد مصدق چیزی بنویسم می هراسم و از بیباکی خود شرم زده هستم.

زندگی این مرد بزرگوار و این نخست وزیر شرافتمند و میهن پرست به اندازه‌ای با حوادث تاریخی درهم آمیخته که قلم به دست گرفتن و در باره دکتر مصدق چیزی نوشتن همانند این است که بخواهیم تاریخ پنجاه ساله ایران را با موشکافی زیاد بررسی کنیم و زیر و روی سیاستی که در این دوران بر این کشور حاکم بوده از پرده بیرون بکشیم و فداکاری‌ها و گذشت‌های مصدق را یک به یک بر شماریم و سختی‌هائی که بر او که نامش همیشه در تاریخ ایران پایدار خواهد ماند، وارد آمده یادآوری کنیم و همه را با پیش آمدهای سیاسی تطبیق دهیم. این کاری است بس بزرگ و دشوار که خود برای تحقیق و نوشتن در این باره گروهی دانشمند و تاریخ دان باید دست به کار شوند و اسناد شناخته و نشناخته را در اختیار داشته باشند. در چنته من نه دانشی است و نه در اختیار سندی.

اگر نام بزرگ او را در بالای این صفحه می نگارم نه این است که می خواهم تاریخ زندگی او را بنویسم، بلکه می خواهم مانند دیگر بزرگوارانی که نام آن‌ها را برده ام هر آن چه خود دیده ام و برخوردهائی که خود با دکتر مصدق داشته ام بنویسم و یاد او را با سیمای انسانی و دوست داشتنی که از او در دل دارم به نگارم.

از نخستین روزهای کودکی نام او را شنیده بودم و او را پسر عمه خود می دانستم که مانند دیگر بستگانم در بیرونی به دیدار پدرم می آمد و یا این که هرگاه مادرش، خانم نجم السلطنه به خانه ما می آمد و با پدرم صحبت می کرد از او به نام "آقا" می گفت.

پدر من عقیده ای بس راسخ داشت و در زندگی هم هر چه بیشتر با مردم نزدیک شدم و انسان‌های جوراجور شناختم به درستی این عقیده ایمان آورده ام و آن را امروز از آن خود کرده ام. او می گفت: " کودک در همان سال‌های اول زندگی پایه اخلاقیش ساخته می شود و مادر است که او را برای زندگی خوب یا بد، جدی یا هوسران، انسان و یا حیوانی دو پا می سازد."

دکتر مصدق در دامان نجم السلطنه بار آمده بود. من این زن را یکی از برجسته ترین زنانی می دانم که در زندگی دیده ام. در دنیای خود با پرورش آن روزی و آموزشی که در آن دوران برای زنان در این خانواده‌ها در دسترس بود، او زنی بسیار با شخصیت و کاردان بود که هم چون او کم دیده ام. این خانم بی اندازه واقع بین بود و یا بهتر است بگویم به اندازهای با چشم باز به خود و کسان دور و یا نزدیکش نگاه می کرد که بدی و خوبی خود و دیگران را می دید و بدون رودربایستی هر آن چه باید به گوید می گفت و با وجود بر این به اندازهای لطیف و سادگی داشت که انسان بی اختیار به طرف او کشیده می شد و او را دوست می داشت.

هر گاه "خانم" به دیدار پدرم می آمد، من با شادی به پیشوازش می شتافتم و با غرور و لذت سر در برابر او فرود می آوردم و به گفتار او با پدرم گوش می دادم. او تنها کسی بود که می توانست با پدرم بدون رودربایستی حرف بزند و حتی بد اخمی کند و تماشای این صحنه‌ها برای من لذتی داشت، زیرا می دیدم که پدری که برای ما چون خدای دومی بود که هم از بخشش و بزرگواریش برخوردار بودیم و هم از غضب و دلنوازیش، با موهای سپید چون برادر کوچکی مودب به گفته‌های "خانم" گوش می داد و گاه هم لبخند کوچکی در گوشه لب دارد، اما گفتار خانم را رد نمی کند.

روزی به دیدار پدرم آمده بود و می شد دید چادری که برسر دارد از آن خود او نیست. با خنده ای گفت: "امروز همه اهل خانه راه افتادند و به زیارت رفتند و هنگامی که من خواستم بیرون بیایم دیدم که "باجی کاشی" (پیشخدمت او) چادر را در صندوقخانه گذاشته و در را هم قفل کرده است. خیلی برافروخته شدم و شروع کردم به غرغر کردن. ناگهان یادم آمد که این غرغر زیاد از پیری است و گذشته از این فراموش کاری باجی کاشی هم از پیری است. دم فرو بستم و از همسایگان چادری گرفتم و راه افتادم."

او همیشه با خندهای همه ما را هشداری می داد که اگر دیدید پرحرفی می کنید بدانید پیری به شما روی آورده است و از پر حرفی پیرها هم دلخور نشوید. ولشان کنید... همه این دردها از پیری است.

این خانم پسرش، دکتر مصدق را شاید بیش از هر چیز و هر کس دوست می داشت و هرگاه نام "آقا" را می برد با احترام و مهر زیاد آمیخته بود و او شاید با همه نیرو و مهر مادریش روش سیاسی او را می پسندید و پشتیبانی می کرد. هر گاه "آقا" کسالتی داشت "خانم" به راستی نگران بود. نمی خواهم بگویم که از خود بی خود می شد، زیرا خانم نجم السلطنه و روش او با از خود بی خود شدن جور در نمی آمدند. او خوددارتر و متین تر از آن بود که حتی در سخت ترین پیش آمدها عنان خود را از کف بدهد.

در شیراز بودیم و پدرم به تهران بر می گشت. ما در باغ "جهان نما" در نزدیکی شیراز چند هفته ای زندگی می کردیم. به اصطلاح و بنا به آداب آن روز "نقل مکان" کرده بودیم. دکتر مصدق که به جای پدرم به استانداری فارس نامزد شده بود رسید و برای نخستین بار از دور قامت کشیده او را در آنجا دیدم و چون سایه ای در خاطره بچگانه من نقش بست.

سال‌ها گذشتند و همیشه از او می شنیدیم و برایم عادی بود هر گاه از سختی‌هائی که او با آن‌ها دست به گریبان بود می گفتند. زندگی خانوادگی ما در آن دوران چنان با سیاست روز آمیخته بود و به اندازه ای هر روز با دشواری‌های گوناگون روبرو می شدیم که زندگی دکتر مصدق و برخوردها و پیش آمدهای سیاسی اش جای شگفتی نبود.

خانواده ای که از هر ور و به هر شکل با دیکتاتوری رضاخان رو در رو افتاده بود. کشته و زندانی شدن دیگر جزو برنامه زندگی ما شده بود. با ترس و هراس هر روز چشم به در داشتیم و همه در انتظار بودیم که باز پیش آمد بدی را خبر دهند. باز مرگ و یا زندانی شدن عزیزی را به شنویم.

سردرگم و دل آشفته زندگی می کردیم و خانم هم مانند دیگران در این گیرودار با هزاران سختی روبرو بود. درد می کشید و به روی خود نمی آورد. دلداری می داد، می آمد، می رفت، پرسان و جویا بود و با بودن خودش و سادگی و گفتار و برخوردش می کوشید که زندگی را آرام تر سازد. در اتاق کوچک او دورادور کرسیش جائی بود که او همه را می پذیرفت و بارها با پدرم به دیدار او شتافتم. این دو پیر کهن، این خواهر و برادر درد دلی نمی کردند، شکایتی از دهانشان بیرون نمی آمد، اما از دیدار یک دیگر و از بودن چند آنی با هم گویا نیرو می گرفتند.

روزی که پدرم برای همیشه چشم فرو بست دکتر مصدق به بالین او آمده بود و مانند همه ما در سوگواری همآهنگ بود و روزی که او را به بیرجند بردند همه ما نگران بودیم. خاصه این که دختر نازنین عزیز کرده اش در نتیجه این پیش آمد چنان آسیب روحی دید که هرگز بهبود نیافت.

دردها بر روی هم انباشته می شدند، اما زندگی هم کار خود را می کرد و می گذشت و دیکتاتوری رضاخان هم برچیده شد.

پس از این پیش آمد تاریخی و پس از آن که من در جنبش توده ای پا گذاشتم و راه زندگی خود را در آن یافتم چون برای من نبرد همان زندگی است، توانستم تفاوت بزرگ میان زندگی سیاسی و نبردهای پیگیر و پایه دار دکتر مصدق را و دیگر پیش آمدهای دردناک خانواده ام را که همه آن‌ها هم سیاسی بودند بفهمم. او، دکتر مصدق نه برای خود و نه برای خانواده اش نمی جنگید. او تنها یک هدف داشت: "سربلندی و بزرگداشت ایران و برای ایران یک دشمن نابکار می دید و می شناخت، دشمنی که بیش از یک قرن و نیم در ایران رخنه کرده بود و روز به روز می کوشید پایه‌های خود را استوارتر سازد. این دشمن استعمار بود که در سیمای انگلستان و نمایندگانش برای ما ایرانیان جلوه گر شده بود، سیمائی هولناک، شوم و بدخواه و دکتر مصدق مردانه با آن نبرد می کرد و هدفی نداشت مگر برانداختن این دشمن خونخوار.

پاکی و پاکدامنی دکتر مصدق، درستی و بزرگواری او در کار و سیاست چیزی است که هر کس از دوست و دشمن آن را پذیرا هستند. روزنامه تایمز چاپ لندن 6 مارس 1967 پس از مرگ او چنین می نویسد:

"هیچ مرد و احدی نتوانست مانند مصدق در راس یک جنبش میهن پرستانه و ملی پر دوامی قرار گیرد. او به عنوان مردی شناخته شده است که پاکدامن و مصلح جدی بود و هر گونه مداخله بیگانگان را در امور ایران رد می کرد..."

روزنامه لوموند پاریس باز پس از مرگ او چنین می نویسد:

"دشمنان او احساس می کردند که با وجود او دیگر با ایران رشوه خوار که نیم قرن پیش امتیازات بسیاری از آن گرفته بودند، سر و کار ندارند. این ایران، ایران کوروش بود یا مردی صاحب هوش سرشار و با فرهنگ، ادیب و شم سیاسی نیرومند..."

رابطه خانوادگی میان ما زیاد نبود و خیلی کم به دیدار او می رسیدیم. یک بار در سال‌هایی که حزب توده ایران هنوز علنی بود روزی به خانه دکتر مصدق رفتم. با یک دنیا محبت که مرا شرمنده ساخت مرا پذیرفت و در باره موضوع‌های زیاد با یکدیگر گفتگو کردیم و از دیدن او و شنیدن حرف هایش بی اندازه دلشاد بودم. نمی دانم چه شد که صحبت ما به بیمارستان نجمیه کشید، بیمارستانی که مادرش با یک دنیا علاقه ساخته و به دست او سپرده بود. از بعضی نواقص این بیمارستان گفتم، ناگهان با شور و هیجان زیاد ایشان پاسخ دادند:

"دختر دائی عزیز از تو خواهش می کنم و امیدوارم که بپذیری. گاه گدار به بیمارستان سری بزن و هر آن چه بد چشمت خورد که نادرست است به من بگو، چون خیلی آرزومندم که این بیمارستان به راستی خوب باشد."

این ماموریت را با شادی پذیرفتم و از خدمتش مرخص شدم. بدبختانه زندگی اجازه نداد که این کار را دنبال نمایم، زیرا خود من مجبور شدم که پنهان شوم و در نهان وظایف حزبی خود را انجام دهم و امروز باز می گویم از این که نتوانستم خواهش آن بزرگوار را برآورده کنم بی اندازه دلتنگ بوده و هستم.

یاد دارم هنگامی که نبرد برای ملی شدن نفت درگیر بود و دکتر مصدق با تکیه به نیروی مردم این آرزو را جامه عمل پوشاند همه و همه در شادی و پیروزی شریک بودند و همه از او پشتیبانی کردند. ما ایرانیان چه زن و چه مرد دیدیم و با چشم خود تماشا کردیم که نیروی بزرگ و ریشه دار استعمار انگلستان بر پایه‌هایش لرزید و با مغز به زمین خورد. ما دیدیم که درهای سفارتخانه و کنسولگری‌های انگلستان در سراسر ایران بسته شدند و ما دیدیم که چگونه این مردم از خود راضی و ستمگر که در روی سر در کلوپ خود در آبادان نوشته بودند "اینجا جای سگ و ایرانی نیست" دمشان را روی کولشان گذاشتند و از ایران رانده شدند.

همه از این پیروزی شاد بودیم و به آن فخر می کردیم. در سراسر خاور میانه پایه‌های استعمار لرزید. همه کشورهائی که سال‌های زیاد زیر چنگ این استعمارگران بودند چشم به ایران دوخته بودند و تماشاگر جریانی بودند که برای زندگی و آتیه آن‌ها راهنما بود. این جملات را بسیار گفته اند، به آن اندازه که شاید دیگر هم چون گفتار ادبی شده که برای زینت نوشته ای و یا مقالهای به کار می رود اما ما با همه جان و دل شنیدیم و دیدیم که چگونه زنجیرهای استعمار از هم پاره شد.

پر روشن است که رانده شده‌ها بیکار نمی نشستند. آن‌ها هم دست به کار شدند و دکتر مصدق و دولت ایران را در تنگنا گذاشتند و از راه اقتصادی کوشیدند که نتایج ملی شدن نفت را از بین ببرند.

این موضوع و جریاناتی که در آن روزها روی داد مهم تر و پیچیده تر از آن است که بتوان در این صفحات آن‌ها را مورد بررسی قرار داد و باز هنوز خیلی از اسرار در زیر پرده مانده است. اسراری که وابسته به سیاست جهانی است، اما آن چه را که خود شاهد بودم می توانم به گویم.

بدبختانه آقای دکتر مصدق از آغاز به دولت آمریکا اعتماد زیاد داشت و هدف امپریالیستی او را ناچیز می شمرد و برای بیرون راندن انگلستان به آمریکا میدان داده حتی بر آن تکیه کرد.

دکتر مصدق که یک دمکرات ناسیونالیست بود نخواست که از کشورهای سوسیالیستی کمک به گیرد، بلکه کوشش می کرد که با دوری جستن از این اردوگاه توجه و اعتماد آمریکا را بیشتر نماید و در نتیجه به حزب توده ایران اعتماد نکرد در حالی که خود می دانست که تنها این حزب است که می تواند عملا در مبارزه شرکت نماید. او با تمام قوا پیشنهادهای حزب را برای همکاری رد کرد و حتی در روزهای کودتا صریحا به حزب توده ایران هشیاری داد که نباید دست به اقداماتی بزند و گرنه خونریزی خواهد شد.

دکتر مصدق بر روی تربیت خانوادگی و وابستگی‌های آن به اقوام خودش بیش از اندازه اعتماد داشت چنان که در دشوارترین روزها برادرزاده خود دفتری را به ریاست شهربانی برگزید و صد در صد ایمان داشت که این برادرزاده با او همراه است و شاید اول کسی که پشت به دکتر مصدق کرد و میدان را دانسته و آگاه خالی کرد و شهربانی، یکی از پایه‌های بسیار موثر مبارزات آن روزها را تحویل به دشمنان دکتر مصدق داد، همین سرلشکر دفتری بود.

آقای دکتر مصدق در همان روزها می پنداشت که قسمت بزرگی از ارتش با او همراه است و شاید هم تا اندازه ای نظر ایشان درست بود، اما ارتشی را که به کار نگیرند و نخواهند به موقع از آن استفاده نمایند فلج است.

پس از پیروزی امپریالیسم و برقراری مجدد دیکتاتوری خیلی از طرفداران آقای دکتر مصدق به یادشان آمد که حزب توده ای هم با نیروی بزرگی وجود داشته و این نه برای این که از گذشته درس بگیرند و اشتباهات را درست بسنجند و بدانند که تا چه اندازه خود در این شکست سهیم بوده اند، بلکه برای ناسزا گفتن به حزب توده ایران و دشمنی با آن. آنها از یاد بردند که همان روزی که شاه فرار کرد در عوض این که جبهه ملی (که از نامش چنین انتظاری باید داشت) همه نیروها را بسیج کند و مردم را برای مبارزه آماده سازد، کاملا متوجه باشد که دشمن به این آسانی از میدان به در نخواهد رفت و امپریالیسم جهانی دست از ایران بر نخواهد داشت، برعکس همه این مسائل بزرگ و حیاتی را از یاد بردند و روزنامه روزنامه شاهد توده ای‌ها را به باد ناسزا گرفت. ترس از نفوذ حزب توده ایران از ترس برقراری از نو امپریالیسم، ودیکتاتوری قوی‌تر بود. مبارزه را آغاز کردند، نه علیه دشمن آماده، بلکه علیه حزبی مخفی اما نیرومند که می توانست در ایران نفوذ بسیار بزرگی به دست بیآورد و شد آن چه که نباید بشود.

همان طور که گفتم آتیه خیلی چیزها را روشن خواهد کرد و این هم یکی از آن گره‌هائی است که در آینده باز خواهد شد تا همه ما بیاموزیم، تا راه را بهتر بشناسیم.

 

 

 

                        راه توده  381     8 آبان ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت