راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

نقل از کتاب خاطرات
همسر رضا شاه
استالین سرانجام
محمد رضا شاه را
پیش بینی کرده بود

 

«مرحوم آقای محمد علی فروغی (اولین نخست وزیر سلطنت محمدرضا) خيلی با سواد بود و علاوه بر آنكه طرف مشورت رضا قرار می‌گرفت، ساعت‌ها می‌نشست و برای رضا از تاريخ ايران تعريف می‌كرد و حتی او را تعليم خط می‌داد و سواد می‌آموخت. چنان قشنگ حرف می‌زد كه ما صدای چكاچاك شمشير نادرشاه را می‌شنيديم. كار به جائی رسيده بود كه رضا می‌گفت شب‌ها خواب كورش هخامنشی و داريوش را می‌بيند.

يك ملای جوان كه خط بسيار خوبی داشت، رضا او را از چالوس آورده به تهران و در دفتر به كار گماشته بود. اين ملای جوان هم لباس آخوندی را درآورده و كت و شلواری شده بود و رضا هم اسم او را گذاشت "هيراد". اين آقای هيراد بعدها ترقی كرد و رئيس دفتر مخصوص شاهنشاهی شد و بعضی اوقات هم به رضا سواد می‌آموخت. اسم اصلی اش بود "رحيمعلی فقيه يعسويی».

رضا در اوائل آدم كم سوادی بود. چون در ديويزيون قزاق با روس‌ها خدمت كرده بود زبان روسی را عين فارسی صحبت می‌كرد. تركی را هم خيلی عالی حرف می‌زد. چون مدت كمی در نزد وزيرمختار انگليس به عنوان رئيس محافظين سفارت انگليس خدمت كرده بود مقداری هم انگليسی می‌دانست. رو خوانی فارسی را هم بلد بود اما دستخط نداشت. بعد كه به تهران قوا كشيد معلم خصوصی گرفت و نوشتن ياد گرفت. من هم شب‌ها با او كار می‌كردم و كنار دستش می‌نشستم تا شعرهائی را كه می‌گويم بنويسد و تمرين خط كند. اين ضعف رضا نبود كه سواد نداشته، بلكه قوت او بوده كه عليرغم ‌بی‌سوادی به آن مقام رفيع رسيد و فرمانده كل قشون (سردار سپه) شد. بعد كه سواد پيدا كرد كتاب‌های مورد علاقه اش مربوط به ناپلئون بود و خيلی در مورد ناپلئون كنجكاوی می‌كرد و به او علاقمند شده بود. (در فصل ديگری از اين خاطرات كه در آینده برایتان منتشر خواهم کرد همسر رضاشاه می گوید که بعد از روی كار آمدن هيتلر، اين علاقه به ناپلئون تبديل شده به علاقه به هيتلر!)

سيد ضياء طباطبائي

سيد ضيا پسر سيد علی آقا يزدی بود كه آخوند و فقيه دربار مظفرالدين شاه بود. من خودم پدر سيد ضياء را كه در ايام عزاداری در تكيه دولت روضه می‌خواند ديده بودم. يك محرك خوب برای رضا بود و بهتر بگويم مغز و عقل رضا در تصرف تهران بود. فكر كودتا عليه احمد شاه قاچار را سيد ضياء در مغز رضا انداخت. سيد ضياء زبان انگليسی می‌دانست و متصل به انگلستان مسافرت می‌كرد يا به دهلی می‌رفت و روابط صميمی با نايب السلطنه هندوستان و وزير مختار انگليس در ايران داشت. با ژنرال آيرونسايد مثل برادر بود و چند بار ژنرال آيرونسايد را به خانه ما در چهار راه حسن آباد آورد.

سيد ضياء شب‌ها می‌آمد و رضا را آموزش می‌داد و تشويق به كودتا عليه احمد شاه می‌كرد. از پادشاه انگلستان مدال و منصب شواليه گری داشت و انگليسی‌ها خيلی از او حمايت می‌كردند. سيد ضياء از دو نفر به معنای واقعی تنفر داشت. يكی مرحوم قوام السلطنه و يكی هم دكتر محمد مصدق. علت هم اين بود كه انگليسی‌ها قوام السلطنته را هميشه بر او ترجيح می‌دادند. با دكتر مصدق هم بد بود چون در سال 1330 كه انگليسی‌ها فشار آوردند سيد ضياء را نخست وزير كنند دكتر مصدق با مانورهای سياسی كه كرد راه رسيدن او به كاخ ابيض را سد كرد و نگذاشت مامور تشكيل كابينه شود.

رضا دو نفر رفيق انگليسی معتبر داشت كه يكی از آنها ژنرال آيرونسايد بود و ديگری سرهنگ "اسمايس" كه من اين دو نفر را هم قبل از سلطنت رضا در منزل خودم پذيرايی كردم وهم بعد از سلطنت رضا برای تجديد ديدار به ايران آمدند و در كاخ سعد آباد با رضا و من ملاقات كردند. حالا يك عده پيدا نشوند و اين حرف مرا مدرك قرار بدهند و بگويند رضا آدم انگليسی‌ها بوده و چه و چه و چه.

سيد ضيا ترتيباتی برای ملاقات رضا با امرای انگليسی مثل آيرونسايد و ديكسن و الباقی داد. البته او زياد در مورد ملاقات‌های خودش با انگليسی‌ها به من معلومات نمی داد.

رضا بعد از آنكه حكم سردار سپه‌ای خود را گرفت امر به بگير و ببند داد. بعد از اين دستگيری‌ها احمد شاه حكم نخست وزير سيد ضياء را هم صادر كرد و كابينه معروف به "سياه" خود را تشكيل داد، كه البته چند ماه بيشتر دوام نيآورد و متلاشی شد و رضا جانشين او و رئيس الوزراء هم شد.

دردسرتان ندهم. رضا از روزی كه وارد تهران شد و حكم سردار سپهی گرفت تا حدود 5 سال تمام مجاهدت كرد و همه ياغی‌ها را در گيلان (جنبش جنگل و جمهوری گيلان)، كردستان (اسماعيل خان سميتقو)، خراسان (كلنل تقی خان پسيان) و خلاصه سبيل همه اين افراد را دود داد. عده‌ای را مقتول ساخت و عده‌ای مانند شيخ خزئل را از اهواز به تهران آورد و تحت الحفظ در بازداشت خانگی قرارداد.

بعد از رفتن احمد شاه، كم كم علما از در مخالفت با رضا درآمدند. می‌گفتند رضا می‌خواهد مقام مصطفی كمال پاشا (آتاتورك) را احراز كند و كوشش دارد به رياست جمهوری انتخاب گردد و جمهوری مخالف كيان اسلام است و از اين قبيل توطئه‌ها می‌كردند.

 

من گاهی اوقات با رضا دعوا می‌كردم كه اين ساختمان‌های نفيس را خراب نكند. رضا می‌گفت هر چه كه مردم را به ياد دودمان قاجاريه بياندازد بايد خراب شود تا جلوی چشم مردم نباشد! (نگاه كنيد به همين سياست در جمهوری اسلامی و نابودی آثار تاريخی ايران. هر كس به قدرت می‌رسد تصور می‌كند حكومتش ابدی است و گذشته را ويران می‌كند تا مردم به ياد گذشته نيفتند. در حاليكه حكومت‌ها می‌آيند و می‌روند)

 

 به موسيقی خيلی عشق می‌ورزيد و دوستان صميمی و يكدل من كه اغلب ساعات شبانه روزی شان را با من می‌گذرانيدند چند خوانند زن كشور بودند.

يكی از آنها خانم ملوك ضرابی بود كه ما دو نفراز زمانيكه رضا فرمانده كل قوا )سردارسپه(  شده بود با هم آشنا شديم و سابقه دوستی ما به سال 1299می رسيد.

بعد هم خانم مرضيه خواننده خوش صدا بود كه خيلی از خواندن او لذت می‌بردم. از مردها هم بعضی خوانندگان مثل كورس سرهنگ زاده را خيلی می‌پسنديدم و از نوازندها هم بديعی و ياحقی و خرم. كه اين خرم‌ها دو نفر بودند كه با هم نسبت هم نداشتند.

البته خواننده‌های جوان هم بودند كه پيش من می‌آمدند و می خواندند. (اين صداهای جوان‌ هايده و مهستی و از مردها ستار بودند، که به نقل همین کتاب در آینده بخش هائی را برایتان منتشر خواهم کرد.)

من خودم هم سنتور و تار می نواختم و اگر تعريف از خود نباشد نيم دانگ صدا هم داشتم كه البته حاليه نای صحبت كردن هم ندارم! علاقه ديگر من به شعر بود، خيلی شعر دوست داشتم. نه اينكه شعر را در روزنامه و مجله و كتاب و ديوان بخوانم. خيلی دوست داشتم كه شعر را از زبان خود شاعر بشنوم.

 به همين خاطر در محل اقامت من مجلس شعرخوانی بطور مرتب برگزار می‌شد و شعرای طراز اول مملكت می‌آمدند و اشعار خود را می‌خواندند. گاهی هم ابوالحسن خان صبا می‌آمد و با ساز خود ما را مشعوف می‌كرد...

از شعرای مورد علاقه زياد من يكی "رهی معيری" بود كه به من تعليم هم می‌داد و اشعار مرا تصحيح می‌نمود.

ديگران هم بودند مثل "ابراهيم صهبا" كه آدم جالبی بود و در جا )فی البداهه(  شعر می گفت.

بايد بگويم كه قوام هم شاعر چيره دستی بود و اشعار قوی می‌گفت. نمی دانم از او ديوانی چاپ شده يا نه؟

بيشتر اشعار من به زبان تركی است. موقعی كه شهريار در تهران ساكن بود او را چند بار دعوت كردم. آمد به كاخ و شعرهای مرا شنيد و راهنمايی‌هايی كرد و حرف‌هايی زد كه باعث تشويق من شد.

من شعر شهريار و بخصوص نحوه شعرخوانی او را خيلی دوست داشتم. بخصوص وقتی او شعرمی خواند و ابوالحسن خان صبا هم ساز می زد! 

«سوزی نداشت شعر دل انگيز شهريار

گرهمره ترانه، ساز صبا نبود!»

«هيتلردر دنيا محبوبيت زيادی داشت و در ايران هم خيلی مورد توجه و احترام مردم بود.

هيتلر ايرانی‌ها را از نژاد آريايی می‌دانست وچون آلمانی‌ها هم از همين نژاد بودند لذا به ايران علاقمند بود و در دوران حكومت خود تا آنجا كه توانست به ايران كمك كرد.

"رضا" هم كه از دخالت‌های انگلستان در امور ايران به تنگ آمده بود به طرف آلمانی‌ها گرايش وعلاقه پيدا كرد و طی چند سال روابط ايران و آلمان خيلی صميمانه شد.

آلمانی‌ها درامورساختمان راه‌ها وجاده‌های ايران فعاليت می‌كردند و درساختن راه آهن، بنادر و سيلوها و كارخانجات به ايران كمك رساندند.

آلمانی‌ها در ايران خيلی كارهای بزرگ كردند، كه بعضی از آنها هنوز مثل راه آهن سراسری بعد از نيم قرن مورد استفاده ايرانيان قرار دارند.

ايستگاهای راه آهن درتهران و تبريز و اهواز و امثالهم. خط آهن سراسری. پل ورسك، پل‌های راه آهن درمناطق صعب العبور، فرودگاه، كارخانه مونتاژ هواپيما، كارخانه شكرسفيد، كارخانه ذوب آهن كرج، سيلوهای گندم، كارخانجات آرد و خيلی تاسيسات كه حالا يادم نيست نام ببرم.

من يادم هست مردم تهران آنقدر به هيتلرعلاقه داشتند كه درميدان توپخانه جمع می‌شدند تا از راديو سخنرانی‌های هيتلر را گوش كنند.

درآن موقع اكثرمردم راديو نداشتند، ايستگاه راديو درخيابان بيسيم پهلوی)سيد خندان( تاسيس شده و روزی يك ساعت برنامه راديويی زنده پخش می‌كرد. از بيسيم پهلوی ) سيد خندان( به ميدان توپخانه يك خط كابل كشيده بودند و درميدان توپخانه چند بلندگو گذاشته بودند تا مردم اخبارراديو را بشنوند.

مردم هروقت خبر پيروزی قوای هيتلر را می‌شنيدند از ته دل برای آلمانی‌ها هورا می‌كشيدند. حتی بعضی‌ها آنقدر تعصب داشتند كه برای قوای آلمان گوسفند قربانی می‌كردند.

 

آلمانی‌ها عاشق چشم و ابروی مشكی ايرانی‌ها نبودند و محض خاطر صواب بردن در كار احداث راه آهن سراسری به ايران كمك نكردند! آلمانی‌ها با تمام قوا رضا شاه را درساختن راه آهن سراسری كمك كردند تا خليح فارس را به جنوب اتحاد شوروی متصل كرده و قوای خود را از طريق خاك ايران به جنوب اتحاد شوروی برسانند.

اما همين راه آهن كه با كمك آلمان‌ها ساخته شد بلای جان خود آنها شد و متفقين با اشغال ايران كمك‌های وسيع نظامی به نيروهای شوروی كه در محاصره آلمان بودند رسانده و وضعيت جنگ را به نفع خود عوض كردند. راه آهن سراسری كه قرار بود مورد استفاده نيروهای آلمانی قراربگيرد برعليه آنها به كارگرفته شد وسرنوشت جنگ را عوض كرد.

عوض شدن سرنوشت جنگ سرنوشت رضا شاه را هم عوض كرد و او را هم از تخت طاووس پائين آورد و به تبعيد فرستاد.

يك عده جوانان تهران هم به سبك جوانان هيتلری سرخود را می‌تراشيدند و درخيابان‌ها به هم سلام هيتلری می‌دادند!

موقعی كه ما به ملاقات هيتلر رفتيم آقای محتشم السلطنه اسفندياری هم حضورداشت. هيتلر با من و اشرف و شمس دست داد و از من حال واحوال رضا را پرسيد. از طرف سفارت ايران يك مرد جوان به عنوان ديلماج حضورداشت كه مطالب هيتلررا برای ما و حرف‌های ما را برای هيتلر ترجمه می‌كرد. اگراشتباه نكنم اين مرد جوان جمالزاده پسرسيد جمال واعظ اصفهانی بود كه بعدها نويسنده معروفی شد.

ما برای هيتلرچند هديه برده بوديم كه عبارت بود از دو قطعه قالی نفيس ايرانی و مقداری پسته رفسنجان.

حاج محتشم السطنه اسفندياری قالی‌ها را درجلوی پای هيتلر بازكرد و شروع به توضيح كرد.

هيتلرخيلی از نقش قالی‌ها و بافت و رنگ آنها خوشش آمد. روی يك قالی كه در تبريز بافته شده بود عكس خود هيتلر بود. روی قالی ديگرهم علامت آلمان را كه عبارت ازصليب شكسته بود نقش كرده بودند.

ازمطالب هيتلردستگيرمان شد كه باورش نمی شود اين تصاوير ظريف را با دست بافته باشند.

هيتلرهم متقابلا سه قطعه عكس خود را امضاء كرد و به من و دخترانم داد.

ديلماج سفارت گفت: " آقای هيتلرمی گويند متاسفانه پيشوای آلمان مثل شاه ايران ثروتمند نيست و نمی تواند متقابلا هديه گرانقيمت به ما بدهد و از اين بابت معذرت می‌خواهند!"

من اين ملاقات را هيچوقت فراموش نكردم و به درخواست رضا ده‌ها بار ريز مطالب آنرا برايش تعريف كردم.

هيتلرموقع حرف زدن آرام نمی گرفت، يا دورخودش می‌پيچيد و يا به اين طرف وآن طرف اطاق می‌رفت وحرف می‌زد. درموقع حرف زدن هم مرتبا پلك چشمانش را بهم می‌زد ودندانهايش را روی هم فشارمی داد. دستهايش را پشت كمرمی برد و ناگهان جلومی آورد و ناگهان بالا می‌برد و در هوا تكان می‌داد. درعين حال روی پنجه‌های پا هم بلند می‌شد. درست مثل اين بود كه زيرپايش آتش روشن است و نمی تواند آرام بگيرد. موقع حرف زدن هم با آنكه ما درنزديكش بوديم با صدای بلند صحبت می‌كرد. از رضا خيلی تعريف كرد و گفت زندگی او را می‌داند و از اينكه يك نظامی قدرت را درايران به دست دارد خوشحال است.

رضا از اين قسمت خيلی خوشش می‌آمد و من هر وقت به اين قسمت ازملاقات خودم با هيتلرمی رسيدم بايد آنرا چند بار تكرارمی كردم.

 

ملاقات با استالين

 

از بازی تقدير با استالين كه دشمن هيتلر بود هم ملاقات داشته ام. موقعی كه رضا از ايران خارج شده و محمدرضا به سلطنت رسيده بود، درتهران يك كنفرانس سران متفقين برگزارشد و رئيس جمهوری آمريكا، نخست وزير انگلستان و رهبراتحاد شوروی به تهران آمدند.

هيتلردچاربيماری روانی بود. اين مرد ديوانه با روشن كردن آتش جنگ جهانی دوم ميليونها انسان را به كام مرگ كشاند و فقط 22 ميليون نفر از مردم روسيه قربانی اميال شيطانی او شدند و جان خود را ازدست دادند.

در آن موقع محمد رضا جوان بود و انگليسی‌ها و آمريكائی‌ها هم چون ايران را اشغال كرده بودند خود را حاكم ايران می‌ديدند و حاضرنشدند به ديدن محمدرضا بيايند، بلكه محمدرضا را واداركردند تا به ديدن رئيس جمهوری آمريكا و نخست وزيرانگلستان برود. اما مرحوم "يوسف استالين" شخصا به كاخ سعد آباد آمد و با شاه جوان ايران و من كه مادرش بودم و دختران و سايرفرزندان رضا ملاقات كرد وعصرانه خورد.

خوب. شما می‌دانيد كه استالين رهبراتحاد شوروی، يعنی بزرگترين كشور جهان بود. استالين كه درشوروی و درهمه دنيا به او "مرد آهنين" می‌گفتند نقش اول را در پيروزی متفقين و شكست حكومت آلمان داشت. درحقيقت اگر مديريت " استالين" نبود جنگ به نفع هيتلر تمام می‌شد.

استالين و مردم شوروی ازخودگذشتگی فوق العاده‌ای كردند و بيشتراز27 ميليون نفركشته دادند تا هيتلر را وادار به شكست كردند.

استالين درموقع صرف عصرانه به ما گفت كه اسم اصلی او "يوسف يوسف زاده" و ازاهالی گرجستان و اصلا ايرانی است. محمد رضا از اين حرف استالين به وجد آمد و اظهارخوشحالی كرد كه استالين اصالتا ايرانی می‌باشد.

به نظرمن استالين شبيه كشاورزهای قلچماق و قوی هيكل روستايی بود. به دستهايش نگاه كردم ديدم خيلی قوی و دارای انگشتان زمخت و گوشت آلود است.

مداوم پيپ می‌كشيد و هر دو سه جمله‌ای كه می‌گفت و يا می‌شنيد با صدای بلند می‌خنديد.

درخلال صحبت‌هايش اصلا اسمی از رضا نيآورد، فقط ازمحمد رضا پرسيد كه دركجا‌ها درس خوانده است؟

محمدرضا برايش توضيح داد كه درسوئيس بوده است. استالين گفت كه در يك مدرسه مذهبی درگرجستان درس خوانده ولی بعدا ازمدرسه مذهبی فرار كرده و تحصيل را هم رها كرده است!

اوهمچنين به محمدرضا گفت كه يك فرزند هم سن وسال او دارد كه تحت اسارت آلمانی‌ها است. ما خيلی تعجب كرديم كه فرزند استالين كبير به اسارت درآمده است.

استالين كه متوجه تعجب ما شده بود گفت همه فرزندان شوروی به مثابه فرزندان اوهستند و يك رهبر نمی تواند وقتی فرزندان ديگرهموطنانش در جنگ كشته می‌شوند فرزند خود را در جای امن پنهان كند و به جبهه نفرستد.

ما همگی تحت تاثيرشخصيت جالب واستثنائی استالين قرارگرفته بوديم و بايد بگويم كه من هنوز تحت تاثيرشخصيت آن مرد بزرگ هستم و تا امروز او را فراموش نكرده ام.

البته همين آقای " استالين" كه مرد خوبی بود يك كار بدی هم قبلا درمورد ما كرده بود و تيمورتاش را كه وزيردربارشاهنشاهی بود به استخدام سازمان جاسوسی خود درآورد و ما يك وقت متوجه شديم كه خيلی دير بود!

درحقيقت تيمورتاش ازهمان اوايل ورود به دربار و نزديك شدن به رضا مامور شوروی بود و ريز وقايع دربار و منويات و تصميمات رضا را به شوروی‌ها اطلاع می‌داد.

تيمورتاش دستگير و زندانی شد، بعد هم او را در زندان راحت كردند، اما چون آدم سفت وسختی بود هرگز به جاسوس بودن خود برای شوروی اعتراف نكرد و مدام پافشاری می‌كرد كه اين داستان را انگليسی‌ها برای او ساخته اند تا او را نابود كنند.

درسالهای بعد كه پسرم جانشين پدرش شد و سلاطين زيادی به ايران آمدند اكثرآنها را با بانوانشان ملاقات كردم. ولی هيچكدام آنها را مانند هيتلر و استالين نيافتم.

درمورد استالين اين نكته را هم بايد بگويم برعكس آنكه ما شنيده بوديم آدم خشن و مستبدی هست، بسيارمهربان وخنده رو و بذله گو بود.

برعكس هيتلركه مدام پلك‌هايش را بهم می‌زد و دور اطاق راه می‌رفت و روی پاهايش چرخ می‌زد وحركات عجيب وغريب می‌كرد، استالين خيلی راحت و آرام و آسوده بود و يك نوع لبخند شيرين و دلچسب و آرامش بخش در تمام صورتش پهن بود.

اين نوع رفتار از رهبر بزرگترين كشور جهان كه مردمش درخط اول جبهه جنگ قرارداشتند و از مردی كه فرزند ارشدش دراسارت آلمانی‌ها بود بسيار برای ما عجيب به نظرمی رسيد.

موقعی كه استالين موقع رفتن به ما دست داد جمله‌ای به روسی گفت كه جز من ديگران معنای آنرا نفهميدند.

يك نفرديلماج سفارت روسيه كه همراه او بود گفت: "رفيق استالين می‌گويد زبان فارسی نمی داند آيا در بين شما كسی هست كه زبان روسی بداند؟"

من گفتم: " دا"

استالين رو به محمد رضا كرد و جمله ديگری را به زبان آورد.

من معنای آنرا فهميدم ولی چيزی نگفتم. به همين خاطر ديلماج سفارت روس جمله استالين را ترجمه كرد و گفت: "رفيق استالين می‌گويند: " حتما شاه جوان ايران زبان انگليسی‌ها را می‌داند..."

محمدرضا به علامت تائيد سرخود را تكان داد و گفت" بله. انگليسی‌، فرانسه و آلمانی را صحبت می‌كنم.

استالين خنديد و جمله ديگری را به زبان آورد.

ديلماج فورا ترجمه كرد و گفت: " رفيق استالين می‌گويند: ممكن است شما زبان امپرياليست‌ها را خوب ياد بگيريد اما هرگزنمی توانيد از نقشه‌های آنها مطلع بشويد!"

استالين دراين ملاقات چند هديه هم به ما داد. او درست حالت يك پدر)بلكه يك پدربزرگ ( مهربان و دوست داشتنی را داشت. استالين چند نصيحت تند و صريح به محمد رضا كرد و به او گفت فئوداليسم يك سيستم قرون وسطائی است و شاه جوان ايران اگر می خواهد موفق شود بايد كشاورزان را از دست استثمارگران نجات دهد و زمين‌ها را به آنها بدهد.

اوهمچنين به محمد رضا گفت نبايد به حمايت امپرياليست‌ها مطمئن باشد زيرا آنها همانطوركه رضاشاه را از مملكت بيرون انداختند اگر منافعشان به خطربيفتد او را هم از كشور بيرون خواهند انداخت.

استالين با آنكه می‌دانست ما ناراحت می‌شويم، اظهارداشت شاه جوان بهتر است در اولين فرصت مناسب حكومت را به مردم واگذاركند و بساط سلطنت را كه يك سيستم قرون وسطايی است جمع آوری نمايد!

استالين به محمدرضا گفت، بهرحال مردم بساط سلطنت را جمع آوری  خواهند كرد و اگر او خود در برچيدن سلطنت پيش قدم شود نام نيكی از خود در تاريخ به يادگار خواهد گذاشت.

محمدرضا و ما هيچ نمی گفتيم و فقط  گوش می‌كرديم. در پايان محمد رضا به استالين گفت: "من از توجهات شما تشكر می‌كنم. اما نوع حكومت ايران را مردم ايران انتخاب كرده اند و تا وقتی مردم اينطور بخواهند من مخالفتی با خواسته آنها نخواهم كرد!"

بعد استالين كه متوجه برودت مجلس شده بود چند سئوال خانوادگی ازما كرد و وقتی فهميد پدرمن ازمهاجرين قفقازی بوده و زبان روسی می‌دانسته خيلی اظهارخوشحالی كرد و گفت قفقاز به واسطه كوهستان‌های صعب العبور و جغرافيای خشن مهد پرورش مردان سخت كوش است و خيلی از مردان ناحيه قفقاز در صف مقدم جنگ با آلمان‌ها هستند. درآن موقع قفقاز يك منطقه وسيع درجنوب شوروی به مركزيت تفليس بود و جمهوری‌های مختلف مثل آذربايجان وارمنستان وغيره وذالك وجود نداشت.

وقتی مجلس كمی گرم و دوستانه شد. محمدرضا كمی اين پا و آن پا كرد و گفت: " آيا دولت اتحاد شوروی وعالی جناب استالين با سلطنت من مخالف هستند؟"

استالين گفت:  دولت شوروی به واسطه مسلك خود حامی ملت‌های تحت استعمار و سلطه امپرياليست‌ها است و بطوركلی با حكومت‌های فردی مخالف است اما در امور داخلی آنها دخالت نمی كند و اميدواراست خود مردم اين كشورها حقوق ازدست رفته خود را استيفا نمايند!"

بعد چون متوجه شد كه محمدرضا از اين پاسخ او قانع نشده است گفت: امپرياليست‌ها تا روزی كه يك قطره نفت در ايران و خاورميانه موجود است اين منطقه را رها نخواهند كرد و اتحاد شوروی قصد ندارد با امپرياليست‌ها وارد جنگ شود. بنابراين با حكومت شاه جوان  هم مبارزه نخواهد كرد.

ما معنای اين حرف را خوب نفهميديم و فكركرديم كه استالين ما را به عدم مداخله شوروی درامورايران مطمئن كرده است، اما بعدا مرحوم قوام السلطنه به ما گفت استالين خيلی صريح شاه جوان را عامل امپرياليست‌ها معرفی كرده و در واقع به ما صراحتا توهين كرده است. منظور ازامپرياليست‌ها درسخن استالين آمريكا، انگليس و كشورهای اروپا بودند.

البته استالين آلمان را هم امپرياليست می‌دانست ومی گفت اين جنگ )جنگ جهانی دوم( يك جنگ ميان امپرياليست‌ها بر سر تقسيم غنائم و مناطق نفوذ است كه پای اتحاد شوروی را هم ناخواسته به آن كشيده اند.

استالين درموقع ترك كاخ سعد آباد از چند تابلوی نقاشی موجود در كاخ بازديد كرد و بخصوص تابلوهای كمال الملك بسيارمورد توجه اش قرارگرفت و به محمد رضا گفت چه فايده دارد كه اين آثار با ارزش هنری را دراين كاخ محبوس كرده و مردم كشورت را از ديدن آنها محروم ساخته‌ای؟ ارزش اين آثار وقتی است كه همه بتوانند آنها را ببينند و لذت ببرند. اين خود خواهی شماست كه چنين آثاری را برای تزئين كاخ خود قرارداده و حق مردم برای تماشای آنها را پايمال كرده ايد. اين يك اخلاق منحط امپرياليستی است.

ما از اين حرف‌های استالين خيلی رنجيده خاطرشديم. اما در آن وضعيت نمی توانستيم اعتراض بكنيم.

البته روسای ممالك آمريكا و انگلستان به ملاقات محمدرضا نيامدند و توهين آنها بزرگتر ازحرف‌های سرد استالين بود.

ما خيلی تعجب كرديم كه ديلماج سفارت روس، سفير روسيه درتهران و چند نفری كه همراه استالين بودند درحضور او آب می‌خوردند، راحت می‌خنديدند و پايشان را روی پايشان می‌انداختند و يا سيگار می‌كشيدند.

آنها درخطاب قراردادن استالين هم هيچ عبارت محترمانه‌ای به كارنمی بردند و فقط به او می‌گفتند: "رفيق استالين!" و اين برای ما عجيب بود كه روس‌ها اينهمه نسبت به رهبر خودشان‌ بی‌ادب باشند. يك ميرزای ادارات ما بيشتر ازاستالين كبكبه و دبدبه داشت.»

 

 

 

 

                        راه توده  375     17 شهریور ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت