چهره های درخشان- مریم فیروز |
از گروه چند صد نفری شبکه افسران تودهای بودند کسانی که انسان احتیاج نداشت آنها را از نزدیک شناخته و یا خود دیده باشد. نام بزرگ آنها، شخصیت برجسته آنها به اندازهای والا بود که زبانزد خاص و عام بود. سرهنگ سیامک یکی از این برجستگان بود. شاید بتوان او را پدر افسران تودهای خواند. او از آغاز جوانی جنبش آزادیخواهانه و پیشرو ایران را یاوری میکرد تا روزی که قلب بزرگ او با گلوله سوراخ شد. هنگامی که نام او جزو افسران تودهای به گوش رسید همه و هر آن کس که او را از دور یا نزدیک میشناخت نمیتوانست باور کند که این مرد بزرگوار دهها سال راز به این بزرگی را توانسته پنهان دارد. سرهنگ سیامک مسن ترین افسران توده ای بود و همانگونه که زندگی کرده بود در زندان هم رفتار کرد و تا پای چوبه تیرباران هم با همان آرامش رفت. اگر روزی محاکمات این رادمردان در اختیار مردم قرار گیرد، بدون شک مردم با حماسه ها روبرو می شوند. از گروه چند صد نفری شبکه افسران تودهای عدهای هستند که انسان احتیاج ندارد آنها را از نزدیک شناخته و یا خود دیده باشد. نام بزرگ آنها، شخصیت برجسته و مردانگی آنها به اندازهای والاست که زبانزد خاص و عام میباشند و هر کس در برابر نام آنها، چه دشمن و چه دوست، ناگزیر است سرفرود آورد. سرهنگ سیامک یکی از این برجستگان میباشد که شاید بتوان نام او را به نام زیبای پدر افسران تودهای خواند. او مردی بود که از آغاز جوانی در جنبش آزادیخواهانه و پیشرو ایران یاوری میکرد تا روزی که قلب بزرگ او با گلوله سوراخ شد، از این راه رویگردان نشد و آنی از جانفشانی و کمک به مردم نیاسائید. آرام و بدون خودنمائی، پاک و فروتن، این انسان ارجمند زندگی و خوشی خود را در آن دید تا آنجائی که بتواند در پاره کردن زنجیرهای بردگی مردم ایران بکوشد و با دشمن خونخوار ایرانیان به جنگد. هنگامی که نام او جزو افسران تودهای به گوش رسید همه و هر آن کس که او را از دور یا نزدیک میشناخت نمیتوانست باور کند که این مرد بزرگوار دهها سال راز به این بزرگی را توانسته پنهان دارد و وظیفه خود را به بهترین شکلی انجام دهد. سرهنگ سیامک که مسن ترین این افسران بود همان طور که زندگی کرده بود در زندان هم رفتار کرد و تا پای چوبه هم با همان آرامش و از خود گذشتگی رفت. اگر روزی محاکمات این رادمردان را بتوان در اختیار مردم گذاشت بدون شک حماسه نوی برای مردم ایران خواهد بود و جوانان میتوانند از این خرمن بزرگ گذشت و جانبازی، عشق به درستی و میهن، پاکبازی و سربازی آغوش و دامن خود را پر کنند و سرمشق بگیرند. شنیدم در یکی از روزهای محاکمات فرمایشی ناگهان سرهنگ سیامک برپا میخیزد و میگوید: "من امروز میخواهم بگویم و آن چه را که بوده بدون پرده پوشی فاش سازم. بله ما خیانت کردیم، با بیگانگان همکاری کردیم..." دیگر افسران که با او بودند از شنیدن این گفتار برآشفته میشوند، خشمگین و برافروخته به او پرخاش میکنند و حتی به او ناسزا میگویند. و برعکس آنها دادرسان شاد میشوند و خیلی زود میخواهند که خبرنگاران بیایند و دستگاه ضبط صوت بیاورند تا ببینند که یکی از با سابقه ترین افسران شبکه توده ای، سرهنگ سیامک میخواهد پرده بدرد. راز را به دلخواه آنها فاش سازد و افسران تودهای و حزب را رسوا نماید. همه شاد و خندان بودند و محکومین تودهای سرافکنده، شرمنده و خشمگین، ولی اینها را خاموش میسازند و از سرهنگ سیامک میخواهند که گفتار خود را دنبال نماید. او میگوید: "بله، من امروز به این نتیجه رسیده ام که ما خائن به ایران و مردم آن میباشیم و باک ندارم که به گویم ما اسرار ارتش ایران را به بیگانه میرساندیم. ما وظیفه سربازی خود را فراموش کرده بودیم و اگر امروز مرا به چوبه دار به بندید من سزاوار آن میباشم و مزد روش چندین ساله من هم مرگ است تا دیگران عبرت گیرند. "فریاد افسران تودهای بلند میشود: تو دروغ میگوئی، خاموش... دادرسان که از شادی برخود میلرزیدند دستور دادند: بگوئید! بگوئید، با که ارتباط داشتید؟ سرهنگ سیامک دنبال میکند: "من سال هاست که در ژاندارمری خدمت میکنم. بعنی پاسداری مردم ایران به دست ما سپرده شده است و هر روز صبح میبایستی در باره کار خود و وضع داخلی ژاندارمری به افسران آمریکائی گزارش بدهم. آیا خیانت از این بالاتر؟ آن افسر بیگانه در ژاندارمری ایران چه کار دارد و چرا باید همه چیز را به اطلاع او برسانم؟ اما من میگویم و بلند هم میگویم. من بدبختانه این کار را کرده ام و به آن بیگانه که دشمن مردم ایران است گزارش دادهام. پس در برابر مردم ایران خود را گناهکار میدانم و سزای این گناه هم چوبه دار و مرگ است." همان اندازه که دادگاه دست نشانده آمریکائیها از این گفتهها خشمگین شده بود، به همان اندازه افسران متهم سربلند شدند، به دور او ریختند و از روش و گفتار زننده خود پوزش خواستند و او را پیر و پدر خود خواندند. روزی که آنها را به میدان مرگ میبردند، چهره لاغر و آرام او با چشمان درشت باز بار دیگر دنیا را تماشا کرد. نگاه او همراهان خود را که همه جوان بودند و همه دلی پر از شور و امید داشتند با مهربانی زیاد نوازش کرد. با آنها در دادن شعار همآهنگ شد و تنها هنگامی که شنید یکی از این جوانان در دقیقه آخر نگران زندگی آتی بچه هایش میباشد به او گفت: دست به دامن این ناکسان نشو، ما بی کس نیستیم، از بچههای ما هم نگاهداری خواهد شد. آن جوانمرد با این گفتار وصیت خود را کرد و شاید برای اولین بار از حزب خود خواهشی کرد و به دیگر حزبیها وظیفه آنها را نشان داد و خود او چشم فرو بست. |
راه توده 376 3 مهر ماه 1391