کتاب چهره های درخشان- مریم فیروز |
سرهنگ عزیزی سرهنگ عزیزی را از همان سالهای اولی که پای در نهضت گذاشتم، میشناختم و اگر با خود او چند سال روبرو نشدم در عوض با خانواده او از خیلی نزدیک آشنا بودم. زن او و فرزندانش برایم بسیار عزیز و نزدیک بودند. داستان زندگی آنها برایم خیلی زیبا و خوش آیند بود. این دو جوان یکدیگر را میخواستند، ولی خانواده دختر یا بهتر است بگویم مادرش به این زناشوئی راضی نبود. هر مادری در اندیشه خود برای فرزندش راه زندگی را پیدا میکند و آرزو دارد که او را در این راه ببیند. اما دلخواه فرزند و خود زندگی راه را جور دیگر پیش میآورد. در اینجا هم دختر که دل خود را برای همیشه در گروی یک نفر گذاشته بود و کس دیگری را نمی خواست دوست داشته باشد بدون واهمه روزی از خانه خود به خانه این افسر جوان میرود و بدین ترتیب خانواده خود را به کاری انجام شده روبرو میسازد و ناگزیر جشن عروسی او را برپا میسازند و این دو دلداده زندگی را با هم آغاز کردند و بر پایه این عشق، کانون خانوادگی بسیار زیبا و پاکی ساختند. بچهای قشنگ و نازی این کانون را هر سال زیباتر و پرشورتر میساختند. گرچه درآمد آنها ناچیز بود، اما چه ثروتمند بودند. از مهربانی و همدلی، از همدردی و پاسداری یک دیگر این پدر و مادر برخوردار بودند و ناهمواریها و دشواریها را با شادی و امید از میان بر میداشتند. یاد دارم یکی از خوشیهای این خانواده این بود که شبها رقص و آواز ترتیب میدادند. عزیزی خود ویولن مینواخت. منیر دایره زنگی را بسیار قشنگ به صدا در میآورد و دخترهای کوچکشان میرقصیدند. این شبها گوشههای درخشان، گوشههای بسیار گرم در زندگی پر دردسر هر روزی بودند و دنیا دنیا شادی و شور همراه داشتند. سرهنگ عزیزی بسیار فروتن بود. بارها به خانه آنها رفتم و زندگی کوچک آنها را از نزدیک دیده ام. بلی زندگی کوچک و خانواده بزرگ. با این که بچههای کوچک دورا دور این مادر و پدر را گرفته بودند سرهنگ عزیزی و همسرش در این اندیشه نبودند که برای آتیه مال و منال جمع کنند و یا به خاطر بچهها از کار حزبی دست بکشند. سرهنگ عزیزی کار حزبی و فداکاری در راه آن را جزو زندگی میدانست و آن را جدا از بچه و خانواده خود نمی دانست. دشوارترین ماموریتها را با قیافه آرام و بدون هیچ گونه خودنمائی انجام میداد. هنگامی که حزب از افسران اسلحه خواست، آنها از هر جا که بود و با این که خطر زیادی آنها را تهدید میکرد این خواست حزب را برآوردند. در خانه سرهنگ عزیزی چندین صندوق نارنجک وجود داشت که در راه پله گذاشته بودند، حتی چند دانه از آنها در اتاق نشیمن آنها بود. روزی سرهنگ عزیزی در خانه بود و چند نفر از بستگانش به دیدار آنها آمده بودند که ناگهان در را میکوبند و سرهنگ عزیزی را میخواهند. مامورین به سر کردگی زیبائی آمده بودند که خانه او را بگردند. گزارش به آنها رسیده بود که او تودهای است و اسلحه در خانه خود دارد. او خود دم در رفته بود. خیلی خونسرد و آرام، زیبائی را که خیلی خوب میشناخت و دورانی زیر دست خود او کار میکرد میخواند که به خانه بیایند و خانه کوچک او را بگردند. آنها هم به درون خانه میروند. زن عزیزی که این گفتگو را شنیده بود، بدون اندک تاملی نارنجکهای موجود در اتاق را جمع میکند و خود که زن آبستن پا به ماهی بوده روی آنها مینشیند و لباس خود را دورا دور پهن میکند. مامورین وارد میشوند و از دیدن این خانواده، مهمان ها، زن آبستن و بچههای کوچک شرمنده میشوند. کمی اتاقها را میگردند و پوزش خواسته میروند. عزیزی پس از آن داستان را با خنده میگفت و این پیش آمد را کاری بسیار عادی میدانست و فخری هم به آن نمی کرد. اگر خونسردی و خودداری را یکی از آنها در آن روز از دست میداد بدبختی بزرگی به سر این خانواده و بستگانش میآمد، اما او آماده همه چیز بود. پس از کودتا در آن دوران که حزب از همه اعضا خود کمک خواست، روزی مبشری را دیدم. چهره او میدرخشید. چشمان آبی او از شادی برق میزد و با یک دنیا تاثر در حالی که صدایش میلرزید گفت: "امروز پیش آمدی کرده که دل مرا لبریز از غرور و شادی ساخته. بگذار برایت بگویم. یکی از افسران ما که به راستی چیزی ندارد و تنها یک قالی کرمانی برای روز مبادای خود در خانه داشته، امروز برای پاسخ به ندای حزب و کمک به سازمان این قالی را آورده و هدیه کرده است..." مبشری بیش از این چیزی نتوانست بگوید. آن مرد خوددار و آرام، از شگفتی و غرور، از شادی بعض گلویش را گرفته بود و دیدم که اشک در چشمانش حلقه زده. دل من هم از شادی میطپید. شاد بودم که این رادمردان را میشناسم منهم شاید لرزان، اما خندان گفتم: "او را میشناسم، سرهنگ عزیزی است". و راست هم بود. من بیش از آن به زندگی این خانواده وارد بودم که ندانم سرمایه آنها تنها یک تکه قالی است که برای روزهای سخت، روزهای بیماری نگاه داشته بودند و امروز که حزب در تنگنا و سختی افتاده آن را هدیه کرده است. این تنها عزیزی نبود که با این دل و دست گشاده به حزب کمک کرد. فراوان بودند افسران و دیگران که در این روزها به داد حزب رسیدند. عزیزی نمونه برجستهای از این گروه بزرگ است. آیا او نمی توانست بیشتر داشته باشد؟ چرا نه؟ مگر ما عده زیادی از افسران ارتش را نمی شناسیم که چگونه به نام ارتش مردم را میچاپند و برای خود دم و دستگاه میسازند؟ اما او افسری بود توده ای، یعنی درست و پاک، همچنان که همه اعضاء شبکه افسری حزب توده ایران آراسته به این صفات بودند. و باز در دل خود این افسران پاکباز را با بعضی از اعضاء حزب که به مقام رهبری هم رسیده بودند مقایسه میکردم که دارای همه چیز بودند و سربار حزب بودند و کمک میگرفتند. تا دقیقهای که خود را تسلیم شاه و دستگاه کردند و حزب و آرمانش را زیر پا گذاشتند و حزب و اصولش را به هیچ فروختند. از حزب و از همین کمک هائی که امثال عزیزیها کردند سوء استفاده نمودند. چه فاصله بزرگی میان این جوانمردان و آن نالایقان وجود دارد. اینها پیشآهنگ دلیر جریان بزرگی بودند که با چشم باز و روی گشاده گلوله را، رو در رو نگاه کردند و سرفرود نیاوردند و آنها کسانی بودند که دنائت و پستی را در همه جا با خود همراه داشتند و با همه ادعاها و خودنمائیها روز آزمایش که رسید از هر کرمی زبون تر شدند. دو روز پیش از آن که گرفتار شود سرهنگ عزیزی را برای آخرین بار دیدم. او مانند همیشه خونسرد و خندان بود و به من مژده داد که به زودی باز بچهای پیدا خواهد کرد، بچهای که او هرگز ندید. عکس او که به چوبه بسته شده، قیافه آرام و چشمان باز او که روبروی خود را نگاه میکند یادگاری از مردانگی است برای مردم ایران. بچهای که پس از او به دنیا آمد یادگاری است از او. |
راه توده 373 16 مرداد ماه 1391