راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

چهره های درخشان
چادر سیاه
و عبا و عمامه
دو پوش مناسب
دوران سخت
دربدری و گریز!
مریم فیروز

 

بانو

چند هفته‌ای بود که حزب توده ایران غیر قانونی اعلام شده بود و هنوز زندگی تازه ام برایم ناآشنا بود و خود را بیش تر بازیگر یک نمایشی می‌دیدم که باید خیلی زود به پایان برسد و پس از آن حتما زندگی هر روزی دنبال خواهد شد. هنوز نتوانسته بودم بپذیرم که این زندگی من است و نمایش و بازی نیست و باید آن را پذیرفت و با آن خو گرفت.

شب است. من در چادر سیاه خود در خیابان‌ها می‌روم و مردی که لباس او با چادر من خوب می‌خورد مرا راهنمائی می‌کند. نمی دانم آیا به راستی قبا و ردا و عمامه لباس همیشگی اوست و یا مانند من که چادر برسر دارم، او هم برای دورانی این لباس را دربر کرده است.

در این روزها جای پرسش نیست. با او می‌روم و گاه به گاه چراغ خیابان در عینک او می‌درخشد و دست‌های بسیار کوچک و باریک او را که به پشت گره کرده روشن می‌سازد.

هر دو خاموشیم. هم دیگر را نمی شناسیم. گفتنی هم نداریم. پس از این که از چند خیابان گذشتیم به در خانه‌ای رسیدیم. او خیلی آشنا در خانه را کوبید و از کسی که در را گشود پرسید: بانو خانه است؟

من در چادر خود پیچیده ابستاده بودم و تماشا می‌کردم. چشم به راهرو دوخته بودم تا کدبانوئی را که مرا خواهد پذیرفت ببینم.

زن جوان بلند بالائی چادر نماز برسر که کمی هم روی خود را پوشانده بود از در اتاق بیرون آمد و با صدای گرمی ما را به درون خواند. چشمان سیاه و درخشان او مرا با شگفتی برانداز می‌کردند. همراه من به او آهسته چند کلمه‌ای گفت. گل از گل او شگفت. گرم تر و مهربان تر صدای او بلند شد:

بفرمائید تو، چرا ایستاده اید؟ خانه خودتان است. به به چه خوب کردید که به دیدن پسر عمویتان آمده اید. خوش آمدید.

پسر عموی ناگهانی من که همان راهنمای من بود و او هم تازه برخورده بود که من دختر عمویش هستم، نگاهی کرد و از پشت عینک چشمایش برقی زد و لبخند کوتاهی روی لب‌های او پیدا شد.

پسر عموی من چیزی نگفت و رفت و بانو مرا به درون اتاق راهنمائی کرد. در آنجا سه بچه نشسته بودند که بدون کوچک ترین شگفتی مهمان تازه وارد و ناآشنا را تماشا می‌کردند. آنها گویا آموخته بودند که شب و روز سرزده مهمان‌های جورا جور برایشان برسد.

بانو که اکنون رویش باز بود با گرمی جائی را به من نشان داد و رو به دختر بزرگش کرد و دستور داد که برای من چای بیاورد و خود پهلوی من نشست و جویای حالم شد.

در این چهره بیش از هر چیز چشمان درشت سیاه او انسان را می‌کشید. چشمانی کشیده که سیاهی آن همه چشم را پر کرده بود و هر گاه می‌خندید به نظر می‌آمد که آینه‌های ریز و خرده در آن می‌درخشند. او سیه چرده بود و خنده نمکینی همیشه این چهره را شاد نشان می‌داد.

این گفتار برای هر ایرانی روشن است که هر گاه بخواهیم از برازندگی و بزرگواری زنی بگوئیم از هر دسته و طبقه‌‌ای که باشد می‌گوئیم "به راستی خانم است". بانو هم به راستی خانم بود و این نام بانو برای او ساخته شده بود. من او را تماشا می‌کردم و می‌خواستم از پس این چهره نمکین و این خنده شیرین و این چشمان درخشان دل او را ببینم.

رنجی بی خود می‌کشیدم، زیرا دل او در کف دستش بود و همان آن با همه زیبائی و بزرگواریش در برابر من پدیدار شد. با خنده‌ای گفت: "اینجا خانه خودتان است. گویا نام شما خانم اکرمی باشد." بچه‌ها شما را خاله جان خواهند نامید.

این شب، شب کشفیات بود چون پس از عمری دانستم که چه نامی دارم. به صدای گرم او گوش می‌دادم. او افزود: "دختر بزرگم گرچه سالی ندارد برای خود زنی است و من همه چیز را به او می‌گویم و برای او احترام زیاد دارم. رازدار و دلدار است. او تنها خواهد دانست که مهمان ما کیست. اما دست کسی در اینجا به شما نخواهد رسید. این خانه را دستگاه و شهربانی خوب می‌شناسند و گاه و بیگاه سری اینجا می‌زنند و به بازرسی می‌پردازند. ما آنها را و آنها ما را می‌شناسند، اما شما زیر همین کرسی با ما خواهید بود.

نگاه زیبایش را به روی من انداخت، خنده‌ای کرد و افزود: میان بچه‌ها و خود ما بر خواهید خورد و کسی شما را نخواهد شناخت و گذشته از این مگر نه این است که ما چند سالی پیش هفته‌ها با هم در خراسان گذراندیم؟

زن سالخورده‌ای با موهای سپید که از زیر چارقد دو بر چهره اش را گرفته بود از در درآمد. به احترام او برپا خاستم. مادر بانو بود. او هم آگاه شده بود که چه کسی در خانه آنها شبیخون زده، خونسرد، مهربان و مهمانواز و گرم رو به من آمد و خوش آمد گفت:

سال‌ها تا روزی که در تهران بودم خانه بانو خانه من بود. گاه پیش می‌آمد که مدتی به آنجا نمی رفتم و گاه هر روز در زیر کرسی او و همان طور که خود او می‌گفت در میان آنها بر خورده بودم.

دلبستگی من روز به روز به بانو زیادتر می‌شد. زنی بزرگوار و فهمیده، زنی با شخصیت و جوانمرد، زنی که اگر زندگی و اجتماع اجازه می‌داد می‌توانست در هر محیط و هر جا شخصیت بارزی بشود، اما زندگی آن روز او را وادار کرده بود که تنها به کار خانه و بچه داری بپردازد و این را هم تا آنجایی که می‌توانست می‌کوشید که خوب انجام دهد.

به اندازه‌ای به هم نزدیک شده بودیم که هزاران درد دل برای یکدیگر می‌کردیم و گاه بی اختیار به سراغ او می‌رفتم که از دیدار او جان تازه به گیرم. زندگی کوچکی داشت و اما چه دل بزرگی و چه نظر بلندی.

هرگز از او نشنیدم که ناله‌ای بکند و یا از فشار زندگی بنالد. او می‌کوشید که با همان چیزی که دارد بسازد و زندگی را آن جور که هست، ببیند. اما در او تسلیم هرگز ندیدم. گرچه خود او مستقیما در جریان مبارزات نبود، اما از نبرد، از جنگ زندگی هراسی نداشت و آن را جزء زندگی می‌دانست. بستگان او برای او احترام زیادی داشتند و این را خود او با روش انسانی و با بلند همتی به دست آورده بود. هرگز خود را کوچک نمی کرد و هرگز از کسی چشم داشتی نداشت.

زندگی با او هم خوب تا نکرده بود. برای من که در کنار بودم، می‌دیدم که این زن چه می‌توانست بشود و تا چه اندازه چرخ زندگی او و نیرویش را به هدر داده. خود او هم شاید می‌دانست چون گاه که گفتگوی ما برسر زنها و سرنوشت آنها می‌رسید در چشمان او آشفتگی و خشم و آرزوی بی پایانی موج می‌زد. آینه‌های ریز و درخشان خاموش می‌شدند و تمام چشم سیاه می‌شد. او به سیاست وارد بود و از آن هم روگردان نبود. زندگی خانوادگی آنها با سیاست آمیخته بود.

گاه گاه خنده‌ای می‌کرد و از گوشه چشم مرا نگاه می‌کرد و ایرادات خود را به حزب و روش ما و تندروی‌های ما می‌گفت و چراهای او زیاد بود. با او خیلی روشن می‌توانستم همه چیز را در میان بگذرم رنج‌ها و دردها، برخوردهایی که در یک حزب خواهی نخواهی هست و نیروهایی که در یک جنبش وجود دارند، کنش و واکنش این نیروها و این برخودهاست که جنبشی را به جلو می‌راند و پلیدی هایی که با ما و روحیات ما به درون آن کشیده شده در طی سال‌های زیاد، با سختی، با درد، با محرومیت و با نبردی بی امان، اندک اندک از میان می‌روند و آیا این کار به این زودی‌ها با موفقیت روبرو خواهد شد؟ و آیا ما آن را هرگز به چشم خواهیم دید؟ پاسخ برای این پرسش‌ها نداشتم و ندارم. او گوش می‌داد و باز می‌خندید و آرام و با دلسوزی می‌گفت:

"پس شما، هم در اندرونی گرفتارید و هم در بیرونی؟" و پس از آن می‌افزود"میدانم سخت است، اما امیدوارم که کامیاب شوید."

اگر بانو دردی داشت با همه نزدیکی که میان ما بود می‌کوشید که آن را در دل پنهان دارد. او زنی نبود که حتی برای نزدیک ترین دوستانش دل خود را سفره کند و آه و ناله سر دهد و هر گاه از سیمای او پریشانی می‌دیدم و می‌پرسیدم نگاهش را برمی گرداند و می‌گفت:

خانم اکرمی! تو خود به اندازه‌ای درد و دل داری که دیگر لازم نیست درد من بر آن افزوده شود، گذشته از این که این دردها از چیزهای کوچک و روزانه پیش می‌آید و همین طور هم خواهد گذشت. چه کسی است که در زندگی گرفتاری نداشته باشد.

این خانه، خانه عجیبی بود. بیشتر به مهمانخانه شباهت داشت. در آن باز بود و هر کس که آنجا را می‌شناخت به درون آن می‌آمد. مردها می‌رفتند به بالاخانه و ما هم پائین بودیم. مادر بانو و بانو هم پذیرائی می‌کردند. گاه به آشپزخانه می‌دویدم و جویا می‌شدم که آیا کمکی از دست من ساخته است؟ مادر بانو مرا ورانداز می‌کرد، می‌خندید، انبر را از گوشه‌ای بر میداشت، دورا دور خود را نگاه می‌کرد و چنین می‌نمود که به دنبال چیزی است و با صدای بلند می‌گفت: "گربه‌ها را از آشپزخانه با انبر می‌رانند" و سرش را بلند می‌کرد و با یک دنیا گرمی مرا نگاه می‌کرد و می‌گفت: "خوب! خانم اکرمی شنیدید! پس خواهش می‌کنم به اتاق بروید." و من هم چاره‌ای نداشتم مگر به اتاق بروم و در گوشه‌ای به کتاب خواندن به پردازم. اما خدا می‌داند تا چه اندازه شرمنده بودم که اجازه نداشتم کمکی بنمایم.

نزدیکی خانه آنها حمام بسیار خوبی بود و هنگامی که بانو می‌دید که من پیش از اندازه فضولی می‌کنم و می‌خواهم با او در کار خانه همراهی نمایم می‌گفت: "راستی خیال نداری یک سری به حمام بزنی؟

او می‌دانست که من بی اندازه حمام رفتن را دوست دارم و برای او گفته بودم که بیش از هر چیز می‌ترسم هنگامی به دست این ناکسان بیافتم که دو سه روزی از حمام رفتنم گذشته باشد و می‌دانستم که آنها هم به این زودی‌ها نخواهند گذاشت که من رنگ حمام ببینم و از همین رو هر گاه چند دقیقه‌ای وقت پیدا می‌کردم می‌پریدم توی حمام و البته از فروشگاه پهلوئی هم دو متر پارچه و صابون و همه چیز دیگر می‌خریدم. چون تو را به خدا شما هم اگر جای من بودید آیا می‌توانستید همیشه با بقچه حمام به زیر بغل در کوچه‌ها راه بیفتید؟ پس بهتر بود که تقریبا همه این چیزها را هر بار بخرم. و خود این اسباب خانه همراه کشیدن موضوعی بود که همه دوستانم را وامیداشت که متلکی بگویند. یکی از آنها روزی کیفی که من همراه داشتم و آن روز خیلی سنگین و پر بود ورانداز کرد و گفت:

"می دانی من یک پیشنهاد دارم. بهتر است یک کالسکه بچه بخری و همه اثاثیه‌ای که همراه داری در آن بگذاری و در کوچه‌ها راه بروی، گمان کنم که خیلی راحت تر خواهد بود!"

راستی بد پیشنهادی نبود! کمی فکر کردم و گفتم بد نیست باید مطالعه کنم. گاهی اوقات کتابی که دارم می‌خوانم بزرگ است و نمی توانم همراه بردارم. با کالسکه می‌شود بدون دردسر دو سه کتاب همراه داشت و اگر چنین کاری بکنم باید یک چراغ پریموس و یک دیگچه هم به خرم و در این کالسکه روی بقچه‌ها و کتاب‌ها و سایر چیزها به گذارم. گاه پیش می‌آید که من خانه و لانه‌ای ندارم و ناگزیر برای خوردن لقمه نانی در گوشه دکانی بایستم و کوزه ماستی با تکه نانی بخورم. اما اگر این کالسکه را راه بی اندازم دیزی آبگوشت قلقل کنان خواهد جوشید و فکرش را بکن عطر لیمو عمانی و آبگوشت کوچه‌ها را بر خواهد داشت و زیر هر درختی که برسم سفره را می‌توانم پهن کنم و با دلی آسوده آبگوشت را بخورم و به دیگران هم تعارف کنم: "بفرمائید نوش جان کنید، خستگی در کنید!"

دوست من و من دقایق طولانی در باره این کالسکه و کارهائی که می‌توان با آن کرد چیزها گفتیم و خواب دیدیم و خیال‌ها بافتیم و مانند "اوستا" زنجیرباف پشت کوه انداختیم. نه! ببخشید، بیدار شدیم و دست از پرت و پلا گوئی برداشتیم و دیدیم باز با همان کیف و یا با درویشی باید ساخت. کالسکه را برای روزگاری بهتر و یا بدتر خریداری خواهم کرد.

بانو از داستان آگاه بود و زود مرا به حمام می‌فرستاد و من هم همیشه پیشنهاد او را می‌پذیرفتم.

شب‌ها که زیر کرسی پهلوی هم نشسته بودیم و بچه‌ها در خواب رفته بودند ساعات زیادی با هم گپ می‌زدیم. هنگامی که من آنجا بودم شوهرش به اتاق بالا می‌رفت.

او از عشقش که شوهرش بود و زندگی گذشته برایم می‌گفت، از بچه هایش از کسانش، از نگرانی هائی که گریبانگیر همه بود. بانو هنگامی خبر خوشی می‌شنید خنده قشنگی سر میداد و رو به بچه هایش می‌کرد و می‌گفت: "به شادی این خبر دست بزنیم" و همه با هم دست می‌زدند.

بدبختانه در زندگی آن روزها خبر خوش کم بود و بیشتر ناگواری و بدی بود که به ما هجوم می‌آورد. آنگاه بانو با نگاهش مرا نوازش می‌کرد و تا دم در دنبالم می‌آمد و چشمان سیاه زیبایش پر از نگرانی بود و می‌گفت: "یادت نرود، اگر توانستی تلفن کن از خودت خبر بده، می‌دانی که ما برای تو دل نگرانیم.

مادر نازنین و مهربانش سهمی از مهر مادری به من هم می‌بخشید. آرام اما نگران قرآن به دست می‌آمد و دم در مرا از زیر قرآن رد می‌کرد و با صدای پستش می‌گفت: "این قرآن نگاهدارت باشد. تو را به خدا سپردم."

بانو! هرگاه که به گذشته بر می‌گردم و راه پیموده را نگاه می‌کنم و آن روز‌ها را به یاد می‌آورم، اندام بلند در چادر پیچیده و چشمان سیاه کشیده اش پا به پای من از روزی که دربدر شدم، می‌آید و خنده نمکین او مرا نوازش می‌دهد و باز دلداری می‌دهد. او این آرزو را در دل من نیرومندتر و امیدم را استوارتر می‌سازد که روزی او را باز ببینم و خیلی از گفتنی‌ها را با او در میان بگذارم.

بانو! این زن جوانمردی که اگر زندگی به او راه می‌داد می‌توانست با شخصیت و شایستگی خود نه تنها مادر ارجمند و زن شایسته‌ای برای خانواده خود باشد، بلکه می‌توانست به مردم ایران و ایران خدمت کند.

بانو! چه نام زیبا و برازنده‌ای برای این زن بزرگوار.

 

 

 

 

                        راه توده  368      12 تیر ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت