چهره های درخشان - مریم
فیروز در ناهار خوری ما نیمکت چوبی بود که تابستانها روی آن تنها یک تکه کتان علفی میانداختیم. تعارف کردم که بنشیند و خودم و شوهرم در پی پذیرائی برآمدیم. دوست دیگری که همراه ما بود با خستگی زیاد خود را روی نیمکت انداخت و او چنین میپنداشت که روی آن تشک نرمی است و اکنون پاهای خسته او را با نوازش دربر میگیرد، ولی بدبختانه چوب سخت نوازش سرش نمی شود و او یکباره داد زد: ای وای پدرم درآمد! صادق خونسرد ایستاده بود و همان طور که خوی او بود نفس را با صدای از بینی بیرون می داد. خیلی آرام گفت: راستی! تا الان نمی دانستیم که پدر شما از کجایتان در میآید! البته این جانب از خنده به روی زمین افتاده بودم و گمان کنم تنها کسی که نمیخندید و تند تند میپرسید "علت شادی چیست؟" خود صادق بود.
|
صادق هدایت، عبدالحسین نوشین و لرتا
|
از ملاقات گران جانان در این وحشت سرا سود ما این بس که ترک زندگی آسان شده است (صائب تبریزی)
صادق هدایت روزی سالها پس از مرگ پدرم شنیدم که صاحب اختیار سخت بیمار میباشد و دیگر امیدی به زندگی او نیست. او یکی از کسانی بود که من از کودکی او را دیده بودم و شناخته بودم و بارها او را به خانه خود با پدرم و دیگر دوستان آنان مهمان کرده بودم و هرگاه پیشامدی برای خانواده ما میکرد او یکی از نخستین کسانی بود که به دیدار پدرم میآمد. به پاس این گذشته و چون خود او هم انسانی دل زنده و شاد بود به دیدارش رفتم. در اختیاریه در خانه خودش در شمیران در بستر افتاده بود. چه پیر و شکسته شده بود. گرچه عمری طولانی کرده بود و شاید کمتر از نود نداشت ولی از دیدن این چراغ زندگی که چون نیروی کافی به آن نمی رسید رو به خاموشی میرفت دلم گرفت. پهلوی بستر او خاموش نشستم. او همه چیز را به یاد داشت و از هر دری با صدائی لرزان و شکسته سخن میراند. ناگهان گفت: "همه دوستان و همدوره هایم رفته اند. کس دیگری را نمی بینم که با من دمخور باشد و من تنها مانده ام." و این را چنان گفت که گوئی میخواهد از این تنهائی رهائی پیدا کند و آغوش مرگ برای او گیرا شده است. من هم اکنون که به گذشته نگاه میکنم و برگهای دفتر زندگیم را ورق میزنم میبینم چه زیادند آن دوستان و کسانی که از دست من رفته اند، راست است من اکنون تنها نیستم و دورا دورم را دوستان و عزیزان گرفته اند، اما درد من از این است که بیشتر این رفتگان میتوانستند هنوز زنده باشند، میتوانستند با ما هنوز گام بردارند. چه جوان مردند و چه سخت است مرگ جوان. یکی از کسانی که بدبختانه به دست خودش از میان رفت و همه دوستداران خود را به ماتم نشاند صادق هدایت است. در باره او کتابها نوشته شده و برگهای سپید زیادی از او و برای او سیاه شده. گاه راستی به خاطر او نوشته اند و گاه برای این که از نام او سودجوئی نمایند نوشته اند. اما چه این و چه آن، صادق امروز برای ایرانیها آن کس است که راه نوی برای ادبیات امروزی ایران باز کرده و خود یکی از برجسته ترین پیش آهنگان این راه بوده و هست و نزد هر ایرانی میهن پرست عزیز و ارجمند است. اکنون چرا من میخواهم در باره او بنویسم؟ آیا از دوستان نزدیک او بودم؟ آیا دمخور و همنشین او بودم؟ نه، چنین چیزی را نمی توانم ادعا کنم. تنها روزگاری زندگی، راه ما دو را به هم نزدیک کرد و چند روزی صادق هدایت با دوستی و مهربانی با ما رفت و آمد داشت و من در دل خود شادم که او نسبت به من روشی بس دوستانه داشت. تا پیش از پیشامد بهمن 1327 (تیراندازی ناکام به سوی شاه) و غیر قانونی شدن حزب توده ایران هفتهای دست کم یک بار او برای ناهار به خانه ما میآمد. آن روزها خوراک ما از سبزیجات و لبنیات بود. گوشت آن روز در خانه ما پیدا نمی شد و دیگران هم به این قانون گردن میگذاشتند. قانونی که صادق البته با فروتنی که داشت وضع نکرده بود، بلکه ما به پاس او رعایت میکردیم. روزهای خوشی بود. من که از داشتن چنین مهمان هائی شاد بودم دوان دوان خود را از انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی که هر روز در آن جا کار میکردم به خانه میرساندم و خیلی زیاد پیش میآمد که از سر کوچه میدیدم که صادق یا تنها و یا با دیگری جلوی در خانه من ایستاده اند و مرا نگاه میکنند و همین که نزدیک میشدم صادق بلند میگفت: "ایوای روم سیاه" و البته او ادای مرا در میآورد و اصطلاح مرا بازگو میکرد و من هم با خندهای میگفتم: "راست میگوئی، راستی که رویم سیاه!" با هم مینشستیم و از هر دری میگفتیم و به شوخیهای او که با سیمای آرام و فروتن او جور در نمی آمد گوش میدادیم. گاهی چنان شوخی به موقع میکرد که انسان از خنده روده بر میشد. بگذارید برایتان پیشامدی را بگویم: روزی با هم به گردش رفته بودیم تا پس قلعه و خسته و کوبیده به شهر برمیگشتیم. از مهمانان خواهش کردم که با ما بیایند و در خانه ما کمی آرام بگیرند و چای بیاشامند. با هم بودیم. در ناهار خوری ما نیمکت چوبی بود که تابستانها روی آن تنها یک تکه کتان علفی میانداختیم. تعارف کردم که بنشیند و خودم و شوهرم در پی پذیرائی برآمدیم. دوست دیگری که همراه ما بود با خستگی زیاد خود را روی نیمکت انداخت و او چنین میپنداشت که روی آن تشک نرمی است و اکنون پاهای خسته او را با نوازش دربر میگیرد، ولی بدبختانه چوب سخت نوازش سرش نمی شود و او یکباره داد زد: ای وای پدرم درآمد! صادق خونسرد ایستاده بود و همان طور که خوی او بود نفس را با صدای از بینی بیرون می داد. خیلی آرام گفت: راستی! تا الان نمی دانستیم که پدر شما از کجایتان در میآید! البته این جانب از خنده به روی زمین افتاده بودم و گمان کنم تنها کسی که نمیخندید و تند تند میپرسید "علت شادی چیست؟" خود صادق بود. صادق هدایت تا آنجائی که من آزمودم و با او رفت و آمد داشتم در برخوردش با زنان بی اندازه مودب بود و به راستی زن را هم سنگ و هم تراز مرد میدانست و این حس در او ساختگی نبود. هرگز نشنیدم که با کلمهای زشت از زنی چیزی بگوید. دلبستگی او به مادرش بی اندازه بود و هرگز نام او را بر زبان نمی آورد و اگر چیز میگفت از "او" سخن میگفت. صادق هدایت بیش از هر چیز شرم زیاد داشت به خصوص برای نشان دادن آن چه که در دل داشت، کوششها میکرد که آن را پنهان بدارد و گاه برای این کار در ظاهر عکس آن را میگفت و نشان میداد. دلبستگی بی اندازه او را به مادرش از کجا میشد درک کرد؟ او در این باره چیزی نمی گفت، اما اگر "او" بیمار میشد پریشان و دگرگونی صادق به اندازهای میگردید که بدون این که لب بگشاید میشد دانست که مادرش بیمار است. نخستین روزی که با او روبرو شدم سیمای او، چشمان برجسته او از زیر شیشه عینک که از نگاه من فرار میکردند، کم گفتاری و فروتنی بیش از اندازهاش مرا به طرف او کشاند. با آن احترام زیادی که در دل برای آن نویسنده ارجمند ایران دوست داشتم، شاد بودم که او را از نزدیک شناخته ام. از آن روز ما با یکدیگر آشنا شدیم و دوستی ما پی ریزی شد. در همین دوران بود که روزی او را بدون عینک دیدم. او که سخت نزدیک بین بود چگونه میتوانست بدون عینک راه برود؟ خود او با خندهای برایمان گفت که هنگامی که از اتوبوس پیاده میشدم مردی دست میکند و عینک از روی بینیش برمیدارد، شاید به امید این که دوره آن طلاست و پا به فرار میگذارد و او هم که بدون عینک نه جائی را میدید و نه کسی را میتوانسته بشناسد پای اتوبوس میماند. خودش هنگامی که از سرگردانی خود میگفت، خندهها میکرد، اما خوشبختانه خیلی زود توانست عینک نویی به دست بیآورد. گر چه او عضو حزب نبود اما در کنار حزب بیش از یک عضو کمک میرساند و کار میکرد. با عده زیادی از اعضای حزب دمخور و دوست بود که یکی از آنها عبدالحسین نوشین بود. بگذراید در اینجا داستان بسیار زیبائی از این دو دوست به گویم: صادق و نوشین میتوانستند ساعتها با یک دیگر بنشینند و بگویند و اندیشههای نو پیدا کنند. یکی از داستانهای صادق که به صورت یک بحث علمی هم نوشته شده زائیده این گفتگوهاست. بخشی است سراسر خیالی و تنها برای خنده. و خیلی از روزها که صادق به دیدار ما میآمد و ما با هم به گردش میرفتیم نوشین هم با ما بود و از گفتار آنها ما نیز بهره مند میشدیم. جرگهای داشتیم بسیار زیبا و با ارزش. یکی از دوستان دیگر که یادش بخیر باد داستان زیر را برایم حکایت کرد. "نوشین با خانم لرتا، آرتیست تئاتر که در ایران شهرت به سزائی دارد عروسی کرده بود. این خانم از ارامنه ایران است و پس از مدتی صاحب پسری شدند. صادق هدایت و چند تن دیگر از دوستان نزدیک که یکی از آنها گوینده داستان بود به دیدار آنها میروند تا شاد باش بگویند و چشم روشنی ببرند. نوشین شاد و خندان از دوستان پذیرائی میکند و ناگهان با همان گفتاری که خاص خود اوست رویش را به آنها به خصوص به صادق میکند و میگوید: "دلم میخواهد نام زیبائی برای پسرم پیدا کنم، فارسی سره و کوتاه." در این جا یاد آوری کنم که نوشین سید است و خیلی از دوستانش او را سیدعبدالحسین خان مینامیدند. همه در فکر فرو میروند و میکوشند که نامی زیبا، فارسی و کوتاه به یاد بی آورند. صادق همان طور که نفس را از دماغ با صدا بیرون میداده ناگهان میگوید: "اسمش را بگذارید سید قاراپط !" صادق هدایت امید زیادی به پیشرفت حزب داشت، زیرا میدانست که با نیرومندی آن بند و زنجیر ایران گسسته خواهد شد. در ماجرای انشعاب هنگامی که دستهای از حزب کنار رفتند و راه نوی را پیشنهاد میکردند انشعابیون به سراغ او میروند و میکوشند که او را با خود همراه سازند. او از همان روز نخست بدون این که اندکی دو دلی نشان دهد گفته بود: "برنامه شما و شعارهایتان خیلی تندتر از حزب توده ایران میباشد و اگر امروز دولت و این دستگاه دست به ترکیب شما نزند برای من بدون شک راهتان نادرست است و کاسهای زیر نیم کاسه دارید". این گفته را از خود صادق شنیدم. چندین بار در هفته صادق را در انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی میدیدم. او در هر جا که بود آرامش و فروتنی خود را از دست نمی داد. رفیق گرامی نوشین، مرا خیلی زود به انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی راهنمائی کرد و در آنجا با دلگرمی زیاد به کار پرداختم. کاری که برای من بسیار با ارزش و گیرا بود و از این رو از نوشین همیشه سپاسگزارم. روزی سخنرانی داشتیم. هنگامی که به باغ انجمن رسیدم چند تن از آشنایان خود را دیدم. صادق هم در میان آنها بود. نزد آنها رفتم و روی نیمکت در میان آنان نشستم. مردی تنومند با سبیلهای آویزان در روی نیمکت جلوی ما قرار گرفته بود. یکی از دوستان گفت اقای صبحی و پس از آن افزود خانم مریم فیروز. صبحی با حرکتی تند برگشت، مرا نگاه کرد و پرسید: شما با مرحوم فرمانفرما خویشی دارید؟ پاسخ دادم: دختر او میباشم صبحی: نه بابا! دختر خود او؟ من: بله! دختر خود خود او. صبحی: نه بابا! پس خواهر مرحوم نصرت الدوله؟ من: بله، خواهر مرحوم نصرت الدوله! صبحی: نه بابا! پس عمه مظفر فیروز؟ من که دیگر از این پرسشها حوصله ام سررفته بود بی اختیار گفتم: آره ننه! که ناگهان خنده همه از دورا دور بلند شد. صبحی سرخ شده بود و خوشبختانه پرسش هایش را دنبال نکرد. صادق میخندید و مرا نگاه میکرد و این طور در نگاه او میخواندم: آفرین! باید درست پاسخ داد و نباید خورد! و یکی از دلخوشیهای من در آن روزها این بود که صادق هدایت مرا بیشتر با نگاه تا با گفتار در کار تشویق میکرد و امروز در دل شادم که در شبی که به پاس آن نویسنده بزرگ در انجمن روابط فرهنگی برپا کردیم یکی از داستانهای او را من برای مهمانان خواندم. از پشت میز هر گاه که نگاهم را از روی کتاب بلند میکردم او را میدیدم که در گوشهای در انتهای تالار نشسته و عینک او در پرتو چراغها میدرخشد و دست هایش را روی هم روی پاهایش که باز روی هم افتاده بود گذاشته بود. آیا خود او هم مانند دیگران از شنیدن سرگذشت "لاله" دلش میگرفت و آیا خود او از این داستان دلربای دل آزار خوشش میآمد؟ نمی دانم! او پس از پایان با آن خندهای که از بینی میکرد گفت: "لاله" چطور بود؟ در همان دوران بود که صادق هدایت دست به نوشتن "حاجی آقا" زد. در خانه ما در حالی که روی صندلی میچرخید میگفت که حاجی آقا چگونه مردی است، سیمای او را در هشتی خانه نشان میداد و خود خندهها میکرد. از زنهای او میگفت، از ادبار و نکبتی که حاجی آقا هر جا میرفت همراه داشت، از پندار این قیافه، بلند بلند میخندید و شاد بود که یکی از پست ترین سیماهای اجتماع ایران را میخواهد رسوا کند و پس از آن که کتاب را به پایان رساند در اختیار حزب گذاشت. مامور این کار هم کیانوری شد که کتاب را به چاپ برساند. صادق حتی یک شاهی هم نخواست. او همیشه میگفت که از کتاب نوشتن نباید سودجوئی کرد. او برای مردم مینوشت، برای این که بخوانند، برای این که آگاه تر شوند، برای این که ایران را بشناسند و برای این که از آن پاسداری نمایند. او از این سود دلخوش بود و نه از درآمد فروش. کتاب حاجی آقا به سرعت فروش رفت و 600 تومان پس از خرج ماند. کیانوری و دیگر رفقا میدانستند که صادق حتی یک شاهی هم نخواهد پذیرفت. تصمیم گرفتند که برای او رادیوئی بخرند و به همین قیمت رادیوئی خریده شد. اما آن را چگونه به صادق بدهند؟ این کار دشواری بود. پس چنین کردند. به یکی از رفقا که دوست نزدیک صادق بود ماموریت داده شد که با او به کافهای برود و یکی دو ساعت سر او را گرم کند و دیگران با اتومبیل رادیو را به خانه او بردند و در اتاقش گذاشتند و همگی باز به همان کافه رفتند و ساعتی را با صادق گذراندند. البته از آن روز صادق اخم در هم در حالی که نفس را تند تند و با صدا از بینی بیرون میداد با نگاهش یک یک را ورانداز میکرد و میکوشید بداند که ابتکار زیر سر کی است، اما از قیافهها و نگاهها چیزی دستگیرش نمی شد تا این که روزی میآید و روبروی کیانوری میایستد و میگوید: این لوسگری شاهکار شماست؟ صادق هدایت با شناسائی زیادی که از وضع مردم ایران داشت با برخوردی که همیشه با تودهها داشت از ریزه کاریهای زندگی آنها و بیچارگی آنها بیش از دیگران میدانست و از این که ایران با آن گذشته بزرگ به چنین روزی افتاده رنج میبرد. به گمان من این است که اگر برای صادق معشوقی وجود داشت ایران بود و از این رو با همه جان و دل، با همه نیرویش از اعراب، اما بهتر است بگویم از اسلام بیزار بود. او عقیده داشت که این دین ریشه هر چه زیبائی و هنر است سوزانده. تا چه اندازه حق داشت؟ بحثی است جداگانه، اما میتوان در یک نقطه به او حق داد و آن این که دین اسلام با تحریم هنرهای زیبا، یعنی نقاشی، پیکر سازی، موسیقی، رقص، آواز، یکی از بزرگ ترین پایههای فرهنگ را در کشور سست کرد. راست است که ایرانیان در طی این سدهها کوشیده اند که مقاومت نمایند و تا آنجائی که توانسته اند هنر را در میان خود زنده نگاه دارند، اما با همه این کوششها آسیب بس بزرگی از این راه به فرهنگ ایران زده شده که به این آسانیها نمی توان آن را بهبود بخشید. صادق هدایت که هنرمند و هنردوست بود و تاروپودش با هنر آمیخته بود و خود او چون سازی بود که تارهایش در برابر هر زیبائی و حتی هر زشتی به لرزه در میآمدند، چگونه میتوانست در برابر این آسیب خونسرد به ماند و از کسانی که ایران را به چنین جائی رساندند بیزار نباشد و به آنها کینه نورزد؟ این کینه به اندازهای در او نیرومند بود که هنگامی که از او در دوران دیکتاتوری رضاشاه از دینش پرسیده بودند او بدون واهمه نوشته بود: بودائی! البته از قراری که شنیدم. باید بر این افزود که دین در ایران دستاویزی شده که پیش آمد و هر بیچارگی را از خداوند بدانند و توده مردم با این گفته "خواست خدا است" به هر بدبختی تن در میدهند و هر اندازه این بدبختی، دست کم اگر برای همه نباشد برای عده زیادی، زیادتر و سنگین تر بشود آنها خود را رستگارتر میدانند. این تن دادن و مقاومت نکردن برای صادق بیش از اندازه زننده بود و او را از هر چه دین است بیزار میکرد. چه بسا دوستانی که او را خوب میشناختند از راه شوخی به سید بودن خود میبالیدند و از جد و جده خود سخن میراندند و باد در غبغب میانداختند. جایتان خالی تا ببینید که صادق این مرد آرام بی صدا چگونه از کوره در میرفت و دیگران برای او بودن یا نبودن زن در آنجا و با آنها مطرح نبود، ناسزا بود که میگفت و دشنام بود که میداد. این مهرورزی او به ایران، در نتیجه بیچارگیهای مردم و کشور به آن پایه رسید که شاید صادق ناآگاهانه خود مردم و پیش آمدهای تاریخی را آن گونه که باید نگاه نمی کرد و نمی دید. او میخواست و با همه نیرویش میخواست که ایران آزاد گردد و مردم آن از بند هر چه شاه و خودکامگی است رها شوند از فرهنگ و زندگی برخوردار شوند و این کشور فلک زده از نو شکوفا گردد. او میخواست، اما آیا زندگی و راه آن به تندی خواست مردم پیش میرود؟ و آیا دشواریهایی را که در سدههائی چند در سر راه ساخته شده و خود مردم ندانسته پای بند آن میباشند میتوان آن قدر زود از میان برداشت؟ راه آزادی یک کشور و مردم آن راه بس دشواری است. این راه به اندازهای پیچ و خم دارد و نشیب و فراز که نسلها شاید به خاک باید بروند تا مردمی به جائی برسند و تا چیزی به دست بیآورند و هر پیشروی به اندازهای کند و ناچیز است که همه رهروان این راه آنها را نمی توانند ببینند و صادق این کندی تاریخ و نبرد را نمی توانست بپذیرد. او از این که رضاخان از میان رفت خوش بود و دیگر نمی توانست ببیند که دیگری جای او را گرفته و از او مردم آزارتر و خونخوارتر است. از پیچ و خم سیاست بیزار بود و به همین دلیل از عقب نشینی نیروی تودهای در آذربایجان بسیار رنج برد و دلسرد شد. اما پس از نمایش شوم بهمن 1327 که بر پایه آن حزب توده ایران را غیرقانونی اعلام کردند، صادق هدایت با این که از این پیش آمد آسیب دید و دل نگران شد تو گوئی که نیروی تازهای در او دمیده شد. او بدون مضایقه خود را برای کمک به رفقای زندانی آماده کرد و هر کاری که از دشتش بر میآمد با دل و جان انجام داد. او میگفت: "برای من به دیدن رزم آرا رفتن بسیار سخت است" و راست میگفت. او خیلی کم به دیدار خواهرش که همسر رزم آرا بود میرفت، اما در این روزها پا روی احساسات خود گذاشت و به دیدار او رفت و از او کمک خواست. او به سراغ هر کس آماده بود برود تا شاید قدمی برداشته باشد، شاید کمکی هر اندازه ناچیز به رفقای دربند افتاده کرده باشد. صادق هدایت بی اندازه شیفته آزادی بود. آزادی برای او چیز دیگری بود، او آزادی و آسایش را برای همه میخواست. برای هر جنبندهای چه انسان و چه حیوان. آزادی که صادق میپرستید چیزی بود که در آسمانها و در دل او پرواز میکرد. آن پرستیدهای بود که تنها او میدید و میآراست. یاد دارم شبی در همان اوان آشنائی در خانه یکی از آشنایان مهمان بودیم. صادق چند جامی نوشیده بود و کمی از شرم همیشگی و آرامش خود دست برداشته بود. میگفت و میخندید، متلک میپراند و در میان اتاق ایستاده بود. ناگهان در میان گفته هایش نام آزادی را آورد. کمی آرام گرفت . پس از آن با همان گفتار تهرانیش دنبال کرد: "آزادی! اما آزادی برای همه، برای زن و مرد، برای حیوانات زبون بسته، برای مرغهای تو جنگل، برای این بدبخت هائی که تو کوچهها میلولند. آزادی برای همه... همه خوش باشند... نترسند... زندگی کنند..." این کلمات را بریده بریده میگفت. ما نشسته و یا ایستاده به او گوش میدادیم، چشم به او دوخته بودیم. چشمهای درشت برجسته او از زیر شیشههای عینک درشت تر مینمود و پردهای از اشک درخشش آنها را زیادتر میکرد. او از آزادی که بزرگ ترین آرزویش بود میگفت. افسوس که این آزادی آسمانی تنها در دل او، پندار او میتوانست باشد و با زندگی هرگز جور در نخواهد آمد. اما دیگر هرگز از او نشنیدم که چیزی در این باره بگوید، بلکه همان طور که خوی او بود اگر از بزرگ ترین آرزوهایش چیزی میگفت با خنده و مسخره بود و از این راه میکوشید درد نهانی خود را نهان تر سازد و با مرهمی بر آن گذارد. دلبستگی او به حیوانات برای همه روشن بود. او نه تنها گوشت نمی خورد، بلکه کوشش میکرد که درد این زبان بستهها را تا آنجائی که میتواند درمان نماید. خیلی از دوستان او، او را دیده بودند که در کوچه و خیابان در جلوی سگی زخمی زانو زده و به او خوراک یا شیر میدهد. صادق نمی توانست در برابر این زجرهای بی سرو صدای بر اعصاب و دل خود چیره شود. او بیچاره میشد و روز و شب نداشت. اکنون خودتان میتوانید زندگی او را جلوی چشم بیاورید و بدانید تا چه اندازه دردناک بود، زیرا او هر آن و در هر گوشه و کنار با صحنههای حیوانات کتک خورده، زخمی و گرسنه روبرو میشد. آیا داستان سگ ولگرد او را خوانده اید؟ کیست که از خواندن آن خود در پوست آن حیوان نرود و با او زجر نکشد؟ از خیلیها شنیدم که با لبخندی میگفت: "من از خواندن این داستان خود سگ شدم." این نه تنها چیره دستی نویسنده را نشان میدهد، بلکه دل او را روشن میسازد. با همه اینها او از سگ خیلی خوشش نمی آمد و میگفت: "سگ حیوانی است توسری خور و چاپلوس، میگذارد که زنجیرش کنند و دستی که او را زده میبوسد و میلیسد. این پستی است. گربه خوبست که غرور دارد و به کسی دل نمی بندد و اگر آزارش دهند چنگ میزند و میخراشد هر چه دلت میخواهد به او مهربانی کن، اما اگر یک بار او را آزار دهی چنان پنجت بزند که خودت حظ کنی!" و به راستی هم همین طور بود. خیلی پیش میآمد که صادق هدایت با دست و یا روی خراشیده دیده میشد و خودش با آب و تاب میگفت که گربه این کار را کرده، این را میگویند حیوان با شخصیت، خاک برسر سگ که چاپلوس است. شبی از یک مهمانی ما را به خانه اش برد. اتاقی در خانه پدر و مادر داشت. برای اولین و آخرین بار آشیانه او را دیدم. دیر بود، خانه در خواب و تاریکی فرو رفته بود، تنها در اتاق او چراغی میسوخت. اتاقی بود برای خانههای آن روزی بزرگ، کتاب بود و کتاب و یک میز بزرگ که رویش خیلی کم چیز دیده میشد و البته در بالای اتاق گربهای بسیار زیبا و براق خودنمائی میکرد و اعتنای سگ، ببخشید اعتنای گربه نه به مهمانها و نه به آقای خانه نمی کرد. گربهای که هر روز با خراشاندن و چنگ زدن یادآوری میکرد که غرور بزرگ ترین چیزهاست و چاپلوسی پست ترین آنها. در این دوران من دست به نوشتن داستانهای کوتاهی زده بودم که در ماهنامه زنان چاپ میشد. هر چه از زندگی زنان میدیدم و هر آن چه در دل داشتم کوشش میکردم که بنویسم و دلبستگی زیاد به این کار داشتم و آرزو میکردم که بتوانم نویسنده بشوم. اگر در زندگی کسی کنجکاو بشوید و جویا باشید خواهید دید که زندگی او از یک رشته پیوسته آرزوها ساخته شده است که هرگز به آنها دست نیافته است و از آرزوی گذشته آرزوی نوی زائیده میشود که انسان خود را با آن دلخوش میسازد تا روزی که آرامش همیشگی همه این شعلهها را خاموش سازد. آرزوی نویسندگی من هم یکی از اینها بود، اما آن روزها امید به این کار در دلم شعله ور بود. مادرم برایم داستانی از گذشته حکایت کرده بود که همیشه درد آن در دل من چون زخمی میسوخت و آرزومند بودم که آن را بگویم و این بدبختیها را که به جور دیگر هنوز در ایران حکمفرماست روشن سازم. او حکایت میکرد و از زبان دائی من که خود شاهد این صحنه بود میگفت: "والی بس خونخوار و بیدادگری در کرمانشاه بر جان و مال همه حکمرانی میکرده است. احتیاجی نبود که به راستی کسی آدمکش و یا دزد باشد که او را قصاص نمایند. همین اندازه بس بوده که دروغی گفته شود و یا او از کسی خوشش نیاید، جان و مال آن انسان دیگر در خطر بود. در شهری که بدبختی و بیدادگری حکمفرماست، بدگوئی و سعایت هم نقش بسیار بزرگی داشته و دارد. روزی به راست یا دروغ جوان رعنائی را متهم میسازند که دزدی کرده و یا در قتلی هم دست بوده است. حاکم دل سنگ، بدون رسیدگی دستور میدهد که گنه کار و بی گناه را سر بزنند. این جوان بیچاره به مادرش پناه میبرد و از او کمک میخواهد. مادر میگوید من به بی گناهی تو آگاهم، نترس، بیا با هم به نزد حاکم میرویم و برای او میگوئیم و از او کمک میخواهیم. مادر دست پسر را میگیرد و به استانداری و یا به گفته آن دوران به دیوانخانه میبرد و خود را به والی میرساند و از او دادخواهی میکند. آن مرد پست خونخوار به گفته مادر گوش میدهد و چنان وانمود میکرده که به راستی میخواهد حق را به آنها بدهد و با سر اشاره کوچکی میکند. مادر همان طور که گفتار خود را دنبال میکرده میبیند که پسرش به زمین خورد. سر را بر میگرداند تن بی سر پسرش را که هنوز دست گرمش در دست او بوده روز زمین میبیند. دژخیم از پشت به فرمانبرداری از آن اشاره با یک ضربت سر او را از ان جدا کرده بود. خنده هولناک والی او را پاداش میدهد و در برابر چشمان بهت زده مادر بندی به پای بدن مرتعش بچه او میبندند و او را از سراسر پلکان پائین میکشند." این داستان چون کابوسی در سراسر زندگی همراه من بود، دلم را میخورد و گاه از پندار آن مادر در آنی که دست گرم پسر مرده اش را در دست داشته و همه چیز دیگر تمام شده بود مرا به ناله وامیداشت. آرزو میکردم که این داستان را بنویسم و آن طور که آن مادر را در دل خودم میدیدم به دیگران به شناسانم و راهی را که میبایست انتخاب کند نشان دهم. این داستان را نوشتم، اما آن روز من میخواستم که مادر به خونخواهی پسر خود برخیزد. من او را به خانه حاکم خیالی خود به عنوان خدمتکار فرستادم و نشان دادم که روزها و سالها او بچه عزیز کرده حاکم را چون مادری پرستاری کرده، بزرگ نموده و به عرصه رساند و روزی که جوان زیبائی شد انتقام خود را کشید و بدن خونین او را در جلوی پدرش انداخت. این داستان را دادم به صادق هدایت که بخواند و مرا راهنمائی کند. او خواند و به خانه ما آمد، کمی شرم زده، اما بدون اندکی رودربایستی داستان مرا رد کرد. آن را انسانی ندانست و نمی توانست بپذیرد که به جای پدر پسر کشته شود. در داستانهای صادق هدایت هرگز چنین چیزی دیده نشده. او از درد انسانها میگوید، از بزرگواری آنها، ولی انتقامجوئی و بدخواهی در آنها به چشم نمی خورد و حق هم با او بود و گاه پس از آن با خنده به من میگفت: چه دلسنگ! و او و من میدانستیم که چرا این را میگوید. به حکم او تن در دادم و آن داستان را از میان بردم، اما آیا ته دلم راضی بود؟ نمی دانم؟ سالها پس از آن بدبختانه هنگامی که دیگر صادق چشم فرو بسته بود پیشامد دیگری را شنیدم که بیشتر به سنگدلی من بنابه گفته صادق حق میداد. رفیق بسیار با ارزش ما صفا زندانی شد. امیدوارم که در همین دفتر از این زن ارجمند برایتان بگویم. او برایم حکایت کرد که در زندان زن سالخورده کُردی بود که به اتهام دست داشتن در کشتن دخترش زندانی شده بود. روزی این مادر چنین میگوید: "دخترم زیبا بود، بدبختانه خیلی زیبا. هنگامی که به تهران آمدیم او اندک اندک راه به کوچه و بازار پیدا کرد و دلباخته مردی شد. هر چه به او گفتم که این راه نادرست است و این کار زشت، او میگفت میخواهد شوهر کند. شوهر کردن که کوچه رفتن نمی خواهد و دلباختگی لازم ندارد. هر روز به کوچه میرفت تا دیگر روزگار بر من تنگ شد، رو به پسرم کردم و گفتم که نامردی اگر این زن را نکشی، من تو را یاری خواهم کرد. کارد را به دست او دادم و او را وادار کردم که آن را به قلب خواهرش بزند و خودم دستهای دخترم را از پشت نگاه داشتم که نتواند از خود دفاع کند و امروز سربلندم. و این مادر دامن خود را با سربلندی تکان میداده و بدون ذرهای پشیمانی میافزوده، لک را از دامن خودم شستم! با خون آن هر جائی شستم!" صادق هدایت به راستی متمدن بود به آن معنی که خون انسانهای دوره حجر را که هنوز شاید در یک یک ما نهفته است از دست داده بود. آیا میتوان تصور کرد که مادری چنین خونسرد به نام آبرو و لک بر دامن چنین کاری بکند و شاد هم باشد؟ بدبختانه از این مادران هنوز هستند و این آداب هم هنوز پابرجا. صادق هدایت به راستی متمدن بود به آن معنی که خون انسانهای دوره حجر را که هنوز شاید در یک یک ما نهفته است از دست داده بود. آیا میتوان تصور کرد که مادری چنین خونسرد به نام آبرو و لک بر دامن چنین کاری بکند و شاد هم باشد؟ بدبختانه از این مادران هنوز هستند و این آداب هم هنوز پابرجا. اما امروز پس از این که آرزوهای فراوانی را از دست داده ام به او، به آن انسان بزرگوار، به آن نویسنده ارجمند، به صادق هدایت حق میدهم. باید کوشید که راه انسانی پیدا کرد، گذشته از این که آن مادری که به دادخواهی رفته بود دست به چنین کاری نزد. پندار من و دل من او را به این راه رانده بود و شاید من پیش از این که خود بدانم گربه منش بودم. |
راه توده 369 19 تیر ماه 1391