چهره های درخشان- مریم فیروز |
پس از رویداد بهمن 1327،(تیراندازی به شاه در دانشگاه تهران) چند ماهی گذشت تا من دوباره صادق را دیدم، اما شنیده بودم که همان دو روز اول به سراغ ما رفته بوده و سراسر کوچه را پر از سرباز دیده و دلتنگ از آنجا دور شده و میدانستم که با مهربانی همیشگی اش جویای من است. آن شب از دیدار او بسیار شاد شدم. با هم نشستیم و از هر دری سخن گفتیم. از زندانیان جویا شد و میپرسید که چه کار میتواند بکند و میخواست که کاری برای آنها انجام دهد. همان طور که چندین بار در این چند برگه نوشتهام صادق هدایت میکوشید که هر آن چه در دل دارد پنهان کند، آنها را روی سفره نریزد و در هیچ جا و برای هیچ چیز و هیچ کس ننه من غریبم در نیاورد. آن شب هم آرام با من گفتگو میکرد. به چادرم نخندید، تنها نگاه او بر چادر من یکی دو بار لغزید. هنگامی که از آن خانه میخواستم بیرون بیایم، دوان دوان با من آمد و گفت بگذار من برایت تاکسی بگیرم و در کوچه ایستاد تا تاکسی پیدا شد و من سوار شدم. از شیشه پشت که نگاه کردم دیدم او همان طور ایستاده و با چشم تاکسی را دنبال میکند. زندگی اندک اندک برای من عادی شده بود و به آن خو گرفته بودم، البته تا آنجائی که میشود با نگرانی، دربدری و بی خانمان شدن خو گرفت. خانهای بود که در آن چند ماهی توانسته بودم بمانم و چند تن از رفقای بی پناه دیگر را هم به آن خانه خوانده بودم. روزی ناگهان در نتیجه ندانم کاریهای ما و بی احتیاطیها به این خانه مشکوک شدند و مردمی با چشمان و قیافههای جویا دو را دور ما پیدا شدند. همین که ما به این موضوع برخوردیم در طی چند ساعت خانه را روفتیم و هر چه ماشین پلی کپی، کاغذ و چیزهای دیگر در آن بود با شکلهای گوناگون از خانه بیرون دادیم و با رفقایی که در آن خانه بودند تا سر کوچه رفتم و بلند بلند از آنها خدانگهداری کردم و دنیا دنیا با صدای بلند افسوس خوردم که چرا من نمی توانم با آنها به زیارت بروم و همین که آنها دیگر رفتند خودم تنها برگشتم. دیگر آسایش داشتم. می دانستم که در خانه غیر از خودم نه چیزی و نه کسی هست که به چنگ شهربانی بیافتد و برای سرو رو دادن به آنجا مهمان به خانه آوردیم و رفت و آمد هر روزی در آنجا طوری شد که چیزی نگذشت که آن مردم بد چشم و بد رو ناپدید شدند و من هم خود به دنبال خانه دیگری بودم. اما تا جایی پیدا شود ناگزیر همانجا ماندم. روزی از این روزها برای کاری به دیدار دوستی رفتم که صادق هم خیلی آنجا میرفت و ان روز هم آنجا بود. از دیدن او بسیار شاد شدم. مانند همیشه مهربان و خوب جویای من شد. خندهای کردم و گفتم تنهائی و بی کسی مرا در خود پیچیده است، از گرمی و مهربانی خانواده و کسان محروم میباشم و در خانهای تک و تنها زندگی میکنم و گاه خیلی دلتنگ هستم و باز خندیدم و او را نگاه کردم. کاش چیزی نگفته بودم. کاش پاسخ او را با همین حرفهای هر روزی - خوب است، بد نیست- و چیزهای دیگر داده بودم. چشمان او از پشت عینک پر از اشک مرا نگاه میکرد. به اندازهای از دیدار او با این حال دلگیر شدم که من هم سرم را پایین انداختم که او را نبینم و در دل به خود ناسزاها گفتم و پس از آنی به او گفتم: "باید بروم، آیا با من میآیی که خانه مرا ببینی؟" فوری بلند شد و با من چادر به سر راه افتاد. رفتیم تا به خانه رسیدیم. در گوشه حیاط تختی بود که رویش کتابی افتاده بود و بدبختانه پس از آن گفتار من این خانه در نزدیکیهای غروب و در خاموشی بسیار غم انگیز جلوه میکرد. او مهربان پرسید: "چرا اینجا زندگی میکنی؟ برو جای دیگر، این خانه خیلی دلگیر است، آیا کاری از دست من ساخته نیست؟ ناگزیر خندیدم و گفتم: "به زودی از این خانه خواهم رفت. گذشته از این، من همه روز را کار دارم و در بیرون خانه میباشم. الان غروب است و گرنه روزها آن قدر هم دلتنگ نیست و خوب باز برای چند روزی جای امنی است و میتوانم در آن آرام بگیرم و همه چیز خواهد گذشت. او با من کمی نشست، خواستم چای درست کنم نگذاشت و پس از چند دقیقه رفت. بله، این خانه برای همین که صادق چند دقیقهای در آن بود برای من گرامی است. پیش از این که به اروپا برود چندین بار او را دیدم و هر بار او را دل تنگ تر و از زندگی زده تر. امید او دیگر بریده شده بود و دیگر از همان روزها تصمیم گرفته بود که خود را از بین ببرد و پس از چند ماه خبر مرگ او رسید. صادق دیگر نبود. چه واژه دردناکی، نبود، او برای همیشه خاموش شده بود. چشمانش بسته شده بود و نگاه مهربان او دیگر نه به انسان و نه به حیوان دوخته نمی شد و گرمی به آنها نمی بخشید. نبود! نبود! در باره صادق خیلی نوشته اند و هر کس به احساسات خود و با یادهایی که از او دارد چیزها گفته است و خیلیها بر او ایراد گرفته اند که بسیار بدبین بوده است. در اینجا جای دفاع از او نیست و او برای من بزرگ تر از آن است که احتیاج به دفاع داشته باشد. اما میتوانم من هم مانند دیگران هر آن چه در باره او میاندیشم به گویم. او با آن دل حساس و مهربان، مالامال از عشق به ایران در زندگی هر روزی چه میدید؟ تنها رنج ملتی که زنجیرهای بسیار گران بر دست و پای او زده شده، تنها درد و درماندگی بزرگ و کوچک، سرکار، در خیابان، در خانه، در هرجا، او خواهی نخواهی صحنههای بدبختی و گرسنگی را میدید و او کسی نبود که چشم رویهم بگذارد و بگذرد و یا این که از دیدن این بدبختیها و گرسنگی دلخوش باشد که خود گرسنه نیست. چه میتوانست بنویسد غیر از آن چه که میدید؟ ایران را گلستان ببیند و آن را کشور گل و بلبل بنویسد؟ به خود و دیگران دروغ بگوید؟ او پاک تر و درست تر از آن بود که تن به چنین کاری در دهد. او از دروغ و مکر بیزار بود و مردانه با آن میجنگید و بد و خوب زندگی را آن گونه که بود مینوشت. شاید بتوان گمان برد که او می توانست از مردمی بنویسد که در آسایش و خوشی به سر می برند و در واقع پایههای خوشی خود را بر روی زجر و درد دیگران گذاشته اند. صادق بنا به گفته خودش از این مردم و زندگی آنها "قی اش" میگرفت و خود به آن پشت پا زده بود. با آن شخصیت و استعداد، او با زندگی بسیار کوچکی میساخت. او در روی سکوی قهوه خانههای شاهراهها و دهها چیز دیگر نمی شنید مگر گرفتاری و چیز دیگر نمی دید مگر بدبختی و باز از بزرگواری و گذشت بین مردم برهنه و زحمتکش چیزها دیده بود و توانست شاهکارهایی چون "داش آکل"، "لاله" و غیره را به وجود بیاورد. او خود را با یک پدیده کوچک و یک دلخوشی بی ارزش گول نزد. نوشتههای او آینه دورانی از زندگی مردم است و این آینه راستگو را نباید با سرخاب و وسمه آلوده ساخت. او را چرا گناهکار بدانیم اگر همه دست روی دست می گذارند و کاری نمی کنند که کمی از این بدیها بکاهد. آیا خدای نکرده می پندارند که زندگی برای مردم و برای هر کسی که کمی احساسات داشته باشد، دل داشته باشد و بفهمد راحت الحلقوم است؟ نه، بدبختانه چنین چیزی نیست. سختی و درماندگی در ایران سنگین است و بسیار کم بودند آن پدیده هایی که صادق می توانست خود را با آنها دلخوش سازد. او این بی باکی را داشت که در عالم دوستی کور نباشد که ایران را بالاتر از همه بشمرد و هنر را تنها نزد ایرانیها ببیند. اما او باز میدانست که گناهی برگردن مردم نیست مگر ندانستن آنها و آنان که میدانند باید بکوشند و مردم را رهایی بخشند. او در این راه کوشش خود را با شور و دلگرمی بسیار کرد. بدبختانه او خیلی زود می خواست که بندهای کهن پاره شوند و این نمی شد و او دلسرد گردید. شاید باشند کسانی که این دلسردی را بر او نبخشند. برای من بی اندازه دشوار است که چنین بیاندیشم. اگر کسی حساسیت و خودخوری او را می داشت شاید او هم راه دیگری را در پیش نمی گرفت. یکی از دوستان بسیار نزدیکش که در پاریس او را دیده بود برایم چنین گفت: "صادق در این شبها که با دوستش در سراسر پاریس راه میرفتند با خنده از خودکشی و مرگش می گفته است. و پیش بینی میکرده که در روزنامهها چه خواهند نوشت و چگونه یاد او را بزرگ خواهند داشت و قاه قاه به گفتههای این مرده خورها می خندیده و هر آن با همان سیمای خندان که شاید در چشمهایش تنها درد نمایان بوده جمله تازهای پیدا می کرده و می گفته است نه اینجور خواهد بود و خواهی دید که پای نعش من سینه خواهند زد. از این دوست پرسیدم آیا نمی شد کاری کرد که او دست از خودکشی بردارد. نگاه پر از تعجب خود را به من دوخت و پرسید برای چه؟ صادق می دانست که چه می خواهد و چه می کند و مرگ یگانه راه او بود. پس از آن بارها به یاد این پیشامد و این گفته افتادم و در پندار خود صادق را در سالهای بعد در ایران میدیدم. چه بیچاره میشد وقتی که کشتار جوانمرادان و ایران دوستان را به چشم خود میدید و باز میدید که زنجیرهای بردگی ایران و ایرانی روز به روز سنگین تر و گران تر میشود. با گوش خود می شنید که چگونه عدهای از دوستان و یارانش در چاپلوسی از شاه، از هم جلو می زنند و باز تماشا می کرد که در قرن اتم هنگامی که ملل دیگر روز به روز در پیشرفت هستند و در راه درخشان دانش و پژوهش پیش می روند مردم ایران در گرسنگی و برهنگی باید زندگی کنند و بینند که شاه تاجگذاری می کند و عایدی سرشار مردم ایران به عناوین مختلف دور ریخته می شود، اسلحه خریده می شود و جیب این و آن پر می گردد. راست است، صادق دیگر نیست، اما آیا دوستداران او نمی توانند به خود این دلخوشی را بدهند که زجر او خیلی کمتر شده و درد او سبک تر و در باره مرگ او کمتر قضاوت کنند و برای او آن اندازه احترام داشته باشند که در باره این تصمیم چیزی نگویند و تنها یاد او و هر آن چه که او برای ما به جا گذاشته بزرگ بدارند و از او درس ایران دوستی و مردم نوازی بیاموزند؟ اما... اما دل من فریاد میزند چه حیف شد، کاش بود و باز مینوشت و میگفت. در این سالها اخیر شنیده ام که کسانی به خود اجازه داده اند که به او، به صادق هدایت، آن انسان بزرگوار و با گذشت، آن دوست مهربان و آموزگار و آن ایران دوست بی باک ناسزا بگویند. هنگامی که این را شنیدم و چیزهایی هم در این باره خواندم حتی دلگیر نشدم. یادم آمد که در چند سال گذشته، زن پیکاسو که سالها پیش از او جدا شده بود، کتابی نوشته و پیکاسو را دشنام داده و از این رو چند روزی برای خود شهرتی به دست آورده بوده است. چند نفری در باره او و کتاب هایش نوشتند و پس از آن هم نویسنده و هم نوشته در زباله فراموشی فرو رفتند. اینها مردمانی هستند که میخواهند نامی به دست بیاورند و سوراخ دعا را به گفته خودمان گم می کنند. اینها مرا به یاد برادر حاتم طائی میاندازند که از رشک به برادر و آوازه بزرگی و دست و دلبازی او آن قدر بیچاره شد که برای این که از او هم بگویند رفت و در چاه زمزم شاشید. آیا این ناسزاگویان و نام جویان مانند او نیستند؟ در این روزها رفیق گرامی نوشین را دیدم و باز از صادق هدایت گفتم. نوشین برای من بسیار ارجمند و گرامی است و امروز که دارم با شما در باره صادق میگویم میخواهم آن چه را که از نوشین شنیدم برایتان نقل کنم. او میگفت: "به راستی صادق مرد بزرگواری بود. او آن چنان شخصیتی داشت که می توانست بدون واهمه نظریات خود را در باره هر کس و هر چیز بگوید. نمی دانم وارستگی او بود، دانش او بود، یا بزرگواری او، اما در او نیرویی بود که از کسی باک نداشت و بسیار بودند کسانی که از او همه چیز و هر حرفی را میپذیرفتند و خم به ابرو نمی آوردند و دلتنگ هم نمی شدند. در حالی که همینها به کس دیگر اجازه کوچک ترین خرده گیری را نمی دادند. او برای مسخره کردن و یا گفتن نظرات خود واژه هایی را پیدا می کرد که بی اندازه گویا بودند. یاد دارم که در برابر دوستان بسیار نزدیک تقی زاده و حاج سید نصراله تقوی، این دو را به نام تقتقین میخواند و آنها با همه احترامی که برای این دو مرد داشتند نه تنها برآشفته نمی شدند، بلکه میخندیدند. صادق بود و او یگانه کسی بود که من در زندگی دیدم که هم می تواند تا این اندازه زیبا و گویا نامگذاری نماید و هم عقیده خود را راست و پوست کنده بگوید." نوشین آنی خاموش ماند. صادق با ما بود با همان خنده و چشمان درشت برجستهای که از زیر عینک به انسان و دنیا میدوخت. دستهای بلند و سفیدش را روی زانوهایش گذاشته بود ... نوشین باز میگفت: "نیروی عجیبی داشت و وارستگی شگفت آوری" |
راه توده 370 26 تیر ماه 1391