چهرههای درخشان- مریم فیروز |
افسران تودهای
در باره افسران تودهای که در نتیجه خیانت به چنگ دژخیمان و شاه افتادند تا کنون فرصتی نبوده تا آن گونه که شاید و باید نوشته شود. البته جزوه هائی در معرفی آنهائی که شهید شدهاند منتشر شده است، اما این شبکه بزرگ تنها این چند نفر نبوده اند. به راستی چه نقشی همه این افسران داشتند، چگونه به حزب روی آوردند؟ هنوز در این باره چیز درستی در دست نیست و پاسخ به این پرسشها هنوز داده نشده است. امیدوارم روزی برسد که بشود این پیشآمدها را دقیقا بررسی کرد. همه و همه چیز باید روزی ارزیابی شود و سندی از هر جهت درست و بر پایههای استوار در اختیار مردم گذاشته شود و برای جوانانی که باید نهضت را دنبال کنند و از نو کار را سامانی بخشند نه تنها سرمشق جوانمردی و از خودگذشتگی خواهد بود، بلکه آنها را راهنمائی خواهد کرد که از اشتباهات و روشهای نادرست درس بگیرند و از آنها پرهیز نمایند. امروز پر روشن است که من در این چند برگ که تا اندازهای آینه یادهای من است نمی خواهم از شبکه افسران تودهای بگویم. یادهای من کم، و شناسائی من با افسران و این شبکه بیاندازه محدود بود و نوشتن چنین تاریخچهای نه تنها اطلاعات فراوان میخواهد، بلکه باید به اسناد زیادی هم دست یافت که هیچ یک از آنها را من ندارم. آرزوی من این است که از کسانی که از میان چند صد نفر که با آنها آشنائی داشتم و تا اندازهای با آنها دمخور بودم بنویسم و هر آن چه خود دیدم و آن گونه که آنها را شناختم از آنها برای شما هم نقل کنم. شماره این عده به اندازه انگشتان دست هم نمی رسد. با آنها یا برحسب اتفاق و یا به مناسبت برخوردهائی که در نتیجه کار و زندگی پیش میآمد آشنا شدم و امروز که به پشت سر خود نگاه میکنم و گذشته را جلوی چشمم میآورم، دلخوش و سربلند هستم که این رادمردان را از نزدیک میشناختم و از بزرگواری شان برخوردار شدم و از زندگی و گذشت آنها درسها بسیار گرانبها گرفتم. این چند تن مشتی بودند از خروار، نمونه هائی بودند از گروهی بزرگ. آنها مردم استثنائی نبودند، آنها از همین جوانها بودند که برای هدف بزرگی دانسته زندگی خود را هر روز در خطر میانداختند و همیشه با مرگ هم آغوش بودند، اما میخندیدند، زندگی میکردند، به کار روزانه حزبی خود میرسیدند، خانواده تشکیل میدادند و باز هم میدانستند که کار آنها چون کار آن بندباز است که روزی از پا در خواهد آمد. اما مرگ برای آنها جزئی از زندگی بود. کیست که با آن سروکار نداشته باشد؟ و با این که او در همه جا هست، زندگی هم راه خود را میگیرد و پیش میرود. آنها از این هیولا نمی ترسیدند و با خندهای خودشان میگفتند: "مرگ، بله، اما چه میتوان کرد؟ در نیروی هوائی ایران به اندازهای آمریکائیها هواپیمای بد و از کار افتاده به ایران فروخته اند که هر روز در روزنامهها اعلان ختم جوان ناکام خلد آشیان... خلبان فلان... را میخوانید و زنده هایشان هم هر گاه به نا آشنائی میرسند خود را چنین معرفی میکنند: "خلد آشیان جوان ناکام سروان..." آنها جانشان به خاطر این که آمریکائی هواپیمای خراب به ما داده است هر روز در خطر است، به گذار ما هم جانمان را در راه ایران و مردمش از دست بدهیم." روزی در خانه تنها نشسته بودم و به خواندن کتاب مشغول، صدای زنگ در مرا به خود آورد. در را باز کردم، با تعجب بسیار دیدم که افسری روبروی من ایستاده است. افسر و خانه ما؟ افسر و دیدار از فرد توده ای؟ گرچه آن روزها شهربانی هنوز خودکامگی زیاد از خود نشان نداده بود اما باز جای شگفتی بود، چون در آن دوران هم اگر افسری با تودهای دمخور بود و یا با او دیده میشد، زندگیش کم و بیش از هم میپاشید، یا او را به تبعید میفرستادند و یا از کار بیرون میکردند. این کمترین بلائی بود که به سر او فرود میآمد. شاید او، آن افسر ناشناس از سیمای من دانست که در من چه میگذرد که خیلی آرام پرسید: دکتر منزل هستند؟ به خود آمدم و دانستم که او به خانه ما آمده، خودم را کمی عقب کشیدم و از او خواهش کردم که بیاید تو و چون شوهرم خانه نبود ناگزیر او را به اتاق کار خودم راهنمائی کردم. او در گوشهای نشست و من نمی دانستم چه کنم. از او پذیرائی کنم؟ با او صحبت کنم؟ میدانستم که نباید با خیلیها آشنا شوم. میدانستم که نباید خیلیها را ببینم، چنان که گاه چند ساعتی خانه را میگذاشتم و میرفتم و نمی دانستم که چه کسانی آنجا میآیند و میروند، در برگشتن خانه را عادی میدیدم، اما امروز این رفتار درست نیست که من کتاب بخوانم و او در گوشهای خاموش به ماند. ناگزیر با او به گفتگو پرداختم. از هوا گفتیم، از زمین و زمان. او با لبخند آشنائی با من سخن میگفت و من کوشش میکردم که او را نگاه نکنم که چهره او در یاد من نماند. بد جوری گیر کرده بودم، زیرا آن چهره را نمی شد از یاد برد. در آن روز من یک جفت چشم درشت آبی در صورتی سوخته دیدم و جوانی بسیار محجوب و آرام روبروی من بود. خوشبختانه شوهرم آمد و بی اختیار از دیدن ما گفت: "ما را ببین که با چه کسانی سروکار داریم. این که نشد که شما دو تا با هم آشنا شوید." من با خندهای گفتم: البته برای این کار بهتر بود که زودتر به خانه میآمدی و گذشته از این ما باهم آشنا نشده ایم و گمان نکنم ما همدیگر را دیده باشیم و یا شناخته باشیم. گذشت، چند سال گذشت. بهمن 27 پیش آمد و ما دربه در شده بودیم. هفتههای اول من به خانهای راه پیدا کردم. روزی در آنجا با مردی روبرو شدم که به چشمم آشنا میآمد. چشمان آبی او را جای دیگر دیده بودم. آیا این افسر آن روزی بود و یا من اشتباه میکنم؟ او با خندهای آشنائی داد و حال و احوال پرسید. در آن روز من با سرهنگ مبشری آشنا شدم و با او دوستی پیدا کردم و تا روزی که آن جوانمرد دستگیر شد هفتهای چند بار یکدیگر را میدیدیم. در باره سرهنگ مبشری بسیار گفته اند و خاطره او نزد بسیاری خیلی ارجمند و عزیز است. همه از مهربانی و نرمی او میگویند، همه از او، از یک پارچه انسان در لباس زننده افسری یاد دارند. هر آن چه در باره او گفته شده، احترامی که برای او داشتند و دارند، مهر او که در دل خیلیها زنده است، درخور اوست. من از دیگران نمی خواهم بگویم. هر آن چه با چشم دیده ام میخواهم برایتان بگویم. او سرهنگ ارتش بود و شاید خیلیها چنین بیاندیشند که زندگی یک سرهنگ ارتش زندگی خوب و خوشی است و شاید هم این اندیشه درست باشد، زیرا مردم با سرهنگ هائی سروکار دارند که در هر خیابان و کوی، خانه و دکان دارند و از زندگی افسری آنها چیزی نمی گذرد که در نتیجه آزار مردم و زورگوئی جیبهای خود را پر میکنند و صاحب آلاف و الوف میشوند. اما این افسرانی که در حزب توده ایران بودند و به آن رو آوده بودند، نه میخواستند زور بگویند و نه میتوانستند چنین کاری بکنند. همه آنها بدون استثنا پاک و درست بودند و زندگی کوچکی داشتند. یکی از آنها همین سرهنگ مبشری بود. نخستین باری که به خانه او رفتم، او ما را به شام دعوت کرده بود. دیدم که او در خانه خانواده زنش در اتاقی زندگی میکند و شاید همین مهمانی یک دنیا دلخوری و بگو و مگو در این خانواده به وجود آورده بود زیرا آنها با نگرانی رفت و آمد و دیدارهای داماد خود را مینگریستند و دل پری از آن داشتند. راست است، شاید به خود مبشری چیزی نمی گفتند، ولی بدون شک زن او از این دوگانگی زجر میکشید. چیزی نگذشت که شنیدم سرهنگ مبشری دارد خانه میسازد. او روی تکه زمینی از زمینهای عباس آباد که دولت به افسران واگذار کرده بود، میخواست برای خود آلونکی بسازد. بگذارید برایتان بگویم که این سرهنگ ارتش چه خانهای برای خود میساخت. با رنج فراوان توانست اول دیوار کاهگی دورا دور زمین خود بکشد و پس از آن همان گونه که در ایران میسازند خانهای ساخت که یک راهرو و در وسط و سه اتاق و یک آشپزخانه در و دوطرف داشت. البته هر آن چه داشت برای این کار فروخت و مبلغی هم قرض بالا آورد. روزی که دیگر سقف اتاقها زده و یکی از آنها هم سفید شد خانواده مبشری به این خانه رفتند. برای مبشری و خانواده اش سربلندی است اگر بگویم که روزهای اول در این اتاقها پتوی سربازی انداخته بودند و گلیم، و برای ارتش شاهنشاهی ننگ که افسران شرافتمند و پاک به این سختی زندگی میکنند و آنان که زورگو و دزد هستند در ناز و نعمت به سر میبرند. هنگامی که خانه او را دیدم به یاد صادق هدایت افتادم که میگفت: "نچسید، نگوزید که حسنی خانه ساخته است" برایش با خنده گفتم گرچه بی اندازه متاثر بودم و شاید اگر نمی خندیدم گریهام میگرفت. او با خنده بلندش پاسخ مرا داد و تند تند میگفت: "چه خوب گفته است، به یک باد این خانه رویهم فرو خواهد ریخت، اما خوب است که باد و توفان نیست و ما هم در آن زندگی میکنیم." زندگی میکردند! در آن بیابان که در آن زمان تک و توکی خانه ساخته شده بود در میان سنگلاخ و دور از همه چیز چهار دیواری برپا کرده بود که زن و بچههای خود را آسایش بخشد و پس از سال ها، زندگی بی آقا بالاسری داشته باشد. روزی دیدم خنده کنان میگوید: "نمیدانی چه شده، دیشب که به خانه رفتم نمیتوانستم هر آن چه چشمم میدید به آن باور کنم. دیدم حیاط خیلی بزرگتر به چشم میخورد و چراغ زیاد در آن میدرخشد، دلباز شده. از تعجب خشکم زده بود و همین طوری نگاه میکردم و در دل میگفتم چه معجزهای شده؟ حیاط ما که کوچک بود، چراغ نداشت... ناگهان صدای زنم مرا به خود آورد. او میگفت ماتت نبرد دیوار پائین خانه امروز فرو ریخت و حیاط همیسایه هم روی حیاط ما افتاده...! و خنده کنان دنبال کرد: "راستی که گفته صادق را باید با آب طلا نوشت، چون نه باد تندی آمده بود و نه توفانی برخاسته بود، تنها دیوار کاهگلی یله شده بود. لابد کسی از آن نزدیکیها میگذشته و بی ادبی از او سرزده... و البته خرجی هم روی دست او گذاشته بود. همیشه از او میپرسیدم: "دیواری خراب نشده؟ چاهی در راهرو دهان باز نکرده، سقفی فرو نیامده و او هم پاسخ میداد: نه، فعلا آلونک حسنی پابرجاست. اما چیزی نگذشت که مجبور شد این خانه را بفروشد و خانه کوچکی در شهر تهیه نماید که باز با مقداری قرض توانست این کار را انجام دهد. این خانه دیگر ساخته و پرداخته بود و حیاطی به اندازه قفس داشت و حوض کوچکی هم در میان آن خودنمائی میکرد که شاید بیش از یک متر در یک متر نبود. البته ما این حوض را دریا مینامیدیم، زیرا گماشتهای در آن خانه آمده بود که روزی گفته بود: میخواهم بروم سر دریا...! پس از پرسیدن و جویا شدن همه دانستیم که هدف او حوض است و شما هم تصدیق میکنید که این نام دریا با خانه حسنی خیلی خوب جور در میآمد. در اینجا به خود اجازه میدهم که در باره گماشتگان چند کلمهای بگویم. همه افسران حق این را داشتند که سربازی را برای کارهای روزانه خانه در اختیار داشته باشند و در واقع نوکر مفتی بود که ارتش به آنها واگذار میکرد. افسران به طور کلی از این حق زیاد استفاده میکردند و گاه میشد که حتی خانه خود را با این سربازانی که در گذشته بنا و نجار بوده اند برپا میکردند. همه کار خانه را هم به دست آنها انجام میدادند. از آشپزی تا شستشو و حتی حمام بردن بچهها و رختشوئی و غیر و داستانها از زندگی گماشتگان در خانههای افسران شنیدام که به راستی شرم دارم که آنها را در اینجا نقل کنم، ولی خوشبختانه من تنها نیستم که از این پیشامدها که گاه هم برای خانوادههای افسران ادبار و بدبختی میآورد، آگاه باشم. امروز هدف من گماشتگان افسران تودهای است. اینها نه آنقدر ثروتمند بودند که بتوانند از این حق چشم بپوشند و برای خانواده خود خدمتکاری، چه زن و چه مرد، بیاورند و نه این که میتوانستند به هر کسی اعتماد کنند و سربازان زرنگ کارکشته به خانه خود راه دهند، زیرا آنها خیلی زود به روش غیر عادی آقای خانه پی میبردند و سر او فاش میگردید. پس چنان که خود مبشری میگفت ناگزیر به دنبال کسی میرفتند که از وضع شهر و شهریها بی خبر باشد و تازه از ده و کوهستان آمده باشد و بدین ترتیب گماشتگانی که در خانه مبشری چند ماهی میماندند "هر را از بر" تشخیص نمی داند و کوچک ترین و پیش پا افتاده ترین کارها را میبایستی به آنها آموخت و مبشری خنده کنان میگفت ضرر اینها با همه این زحمتها باز کمتر است و حق هم با او بود، زیرا نمونههای دیگر پیش آمد که نشان میداد تا چه اندازه بودن گماشته و یا خدمتکاری در خانه تودهای میتواند خطر داشته باشد. داستان زیر را گرچه پایان خوشی دارد برایتان نقل میکنم. در خانه یکی دیگر از رفقا که برادرش افسر بود گماشتهای به کارهای خانه میرسید و صورت ظاهر این طور مینمود که از رفت و آمدها و جلساتی که در خانه میشد چیزی دستگیرش نمی شود. دو برادر هم از این که چنین گماشته کاری، زرنگ و در عین حال دور از هر چه سیاست و هر آن چه بوی سیاست میدهد دارند، بسیار دلشاد بودند. روزی از راه شبکه حزبی نامهای به کمیته ایالتی تهران رسید. اتفاقا این رفیق، خود عضو کمیته ایالتی تهران بود. در این نامه چنین نوشته شده بود: "کمتیه ایالتی تهران، خواهشمند است به رفیق... تذکر داده شود که نامهها و اسناد حزبی را پس از برگزاری جلسات و یا آمدن به خانه، روی هر طاقچه و میزی نگذارند. ایشان بیشتر از این باید رعایت مخفی کاری را بنمایند. امضا: گماشته خانه" اکنون میدانیم که چرا گماشته خانه مبشری حوض را دریا مینامید! او با زن و بچه هایش در این خانه زمانی بسیار کوتاه زندگی کردند. دیری نپائید که دستگیر شد. هر گاه که در خانه او بودم هنگامی که صدای پای پسر کوچک تر، که او را "سی سی" مینامید میشنیدم که ورجه ورجه کنان از پلهها بالا میآمد میدانستم که مبشری به خانه آمده. این بچه مانند سایه پدرش بود. هر دو نه تنها شباهت زیاد به هم داشتند، بلکه دلبستگی زیادی این دو را به هم پیوند میداد. برای من این طور بود که یک مبشری کوچولو جلو میدود تا آمدن آن بزرگتر را مژده دهد و هر گاه آنها را با هم میدیدم از دیدنشان دلم شاد میشد و هم نگرانی خاموشی دل مرا چنگ میزد. چه خواهد شد؟ آیا پدر برای این بچهها خواهد ماند؟ و بارها به خود مبشری میگفتم: "زندگی تو همانند زندگی بندبازی است، باید خیلی بپائی و بی خود با اشتباه کوچکی خود را به دست این نامردان نیاندازی! اما پائیدن و دقت کردن در برابر خیانت و ناجوانمردی بی فایده است او مانند دیگر پدران همیشه برایم از سی سی و شیرینی زبانیهای او میگفت. و راستی بچه بسیار شیرین و تیز هوشی هم بود. روزی با مبشری از شمیران به شهر میرفتیم، سی سی هم بود و سوار جیپی بودیم. او و من با هم صحبت کردیم و پس از رسیدن به شهر من از آنها جدا شدم. فردای آن روز مبشری برایم گفت: "پس از رفتن تو میدانی سی سی چه گفت؟ او خیلی جدی گفت "زیر چادر این اکرم خانم هم یک کلکی هست." سرهنگ مبشری مسئولیت خانوادگی بسیار سنگینی داشت. گذشته از خانواده خود میبایستی به پدر و مادر خود هم برسد. اما با همه این ها، هرگز کسی از او نشنید که از زندگی و سنگینی بار آن شکایت نماید. در خانه او برای هر کس که به آنجا میرفت باز بود. او شب و روز خود را صرف کارهای حزبی میکرد. روزها که در اداره بود و شبها هم گاه تا نیمه شب به کارهای حزبی میرسید و گاه دلم برای زن جوان او که تا نیمههای شب تنها در خانه چشم به در با نگرانی در انتظار شوهر بود میسوخت، اما چه میشد کرد؟ او هرگز و به هیچ قیمتی حاضر نبود که دست از کار حزبی خود بردارد و این کار هم نه شب میداند و نه روز و نه زندگی شخصی و نه چشم انتظاری زن جوان و گذشته از این هر کس در این جنبش بزرگ مردمی پا میگذاشت و به راستی میخواست کاری بکند خواهی نخواهی تا اندازه زیادی زندگی خصوصی و خانوادگیش قربانی این راه میگردید. و به همین جهت رفقای رهبری سازمان افسری کوشیدند که چند تن از این زنان جوان را به راه حزب بکشانند تا دست کم به آنها آموخته شود که چرا شوهرانشان این راه را در پیش گرفته اند و از آنها چه انتظاری میدارند و زن هایشان چگونه میتوانند آنها را یاوری نمایند. کار آسانی نبود، زیرا کم بودند زن هائی که خود از روز اول به این راه به خواست خود آمده باشند. ولی اینجا باید بگویم که بیشتر این زنانی که به چند تن از ما سپرده شده بودند به خاطر شوهرانشان و دلبستگی عمیقی که به زندگیشان داشتند کوشش کردند که پا به پای شوهرهایشان بیایند، رازدار آنها باشند و شب روز خود را وقف این کردند که از آنها پشتیبانی کنند و از هیچ گذشتی روی نگرداندند. شاید چند هفته پیش از گرفتاری افسران بود که روزی مبشری با من از هر دری میگفت. او بی اندازه فروتن و بی آلایش بود و با همه جان و دل به کار و وظیفه خود وابسته و در پشت قیافه جدی هزارها امید و آرزو مانند همه در دل میپروراند. یک باره مرا نگاه کرد و پرسید: "مریم، آیا این اروپا که از آن آن قدر میگویند خیلی قشنگ و دیدنی است؟ میدانی من هر آن چه میدانم از کتاب و خواندن است و شاید در دل اروپا را بیش از آن چه هست زیبا میدانم. تو به آنجا رفتهای برایم بگو، از خوبیها و بدی هایش. نمیدانی تا چه اندازه آرزو دارم که سفری به آنجا بکنم و باز نمیدانی چقدر دلم میخواهد بچه هایم بتوانند تحصیلات خود را در آنجا تکمیل نمایند. او را نگاه میکردم و میاندیشیدم: "برای عدهای رفتن به اروپا هم چون رفتن به حمام شده، هر روز و هر ساعت که بخواهند میروند و میلیونها و میلیونها ثروت این مردم و کشور را در کابارهها و خانههای بدنام آنجا برباد میدهند و او، این سرهنگ باشرف، آرزو در دل میپروراند که آنجا را روزی ببیند و از من میخواهد که در باره این دیار که برای او در هالهای بسیار زیبا جلوه گری میکند به گویم. نمی دانم آن روز چه گفتم. اما بدبختانه دیری نپائید که او ندانسته به یکی از آرزوهایش رسید. او برای همیشه همه جور امید و آرزوئی را با خود به گور برده بود، دیگر از زیبائی و زشتی چیزی نمی فهمید، جانش را برای زیباترین هدفها داده بود. حزب بچه هایش را برای تحصیل به اروپا فرستاد. او به قیمتی گزاف به این آرزو رسید. سرهنگ مبشری دادستان ارتش هم بود. روزی چند تن از رفقای افسر ما که جزو آنها مرزبان هم بود گرفتار شدند. آنها را به دادگاه فرستادند. سرهنگ مبشری وظیفه سنگینی را برگردن داشت. او که خود عضو حزب و یکی از رهبران برجسته شبکه افسری بود میبایستی دادخواست برای اینها بنویسد و اینها را به خیانت متهم سازد و بخواهد که آنان را محکوم سازند. در این روزها هدف دستگاه شاید این بود که یکی دو نفر از این رادمردان را به پای چوبه دار بفرستد. خود میتوانید بیاندیشید تا چه اندازه کار سرهنگ مبشری سنگین و دشوار بود. او دادخواست خود را نوشت، ولی البته مرام اشتراکی را برای دادگاه رسما توضیح داد. پوشیده نماند که چند تن از آنها هم تودهای بودند، ولی دادگاه میبایستی تا آنجائی که میشود صورت ظاهر را نگاهدارد. بازداشت شدگان نمی دانستند که برخی از دادرسها و بخصوص دادستان آنها با آنها هم مرام میباشند و از این رو برای رد کردن گفتههای دادرسان کوشش خود را میکردند. در این دوران شاید هر روز به دیدار مبشری میشتافتم و با تشنگی از دادگاه و جریان میپرسیدم. هرگز او را به این شادی و سردماغی ندیده بودم. میخندید و میگفت: "امروز مرزبان مرا خوب به باد ناسزا کشید، برای او حظ میکنم. نمی دانی چه تخس است و سرسخت و مرا چنان با کینه نگاه میکند که اندازه ندارد. در دادگاه به گفتههای او گوش میدهم و او خود نمی داند که من چه لذتی میبرم و ناسزاهای او برای من شیرین تر از حلوا است." البته این دادگاه به محکومیتهای کمی رای داد و مبشری هم خوش و خرم کارش را به پایان رساند، ولی بدبختانه پس از پیدا شدن شبکه افسران، مرزبان را از نو محکوم کردند و آن جوانمرد جزو شهیدان میباشد و نام بزرگ او در تاریخ و مبارزاتش جائی به سزا دارد. یکی از کارهائی که مبشری با همان سیمای جدی و مهربان آنجام میداد این بود که با لباس افسری به چند خانه که در آنجا رفقای مخفی زندگی میکردند در روز روشن سر بزند و یا نمایاندن خود در کوچه و برابر چشم همسایهها به آن خانهها اعتبار بخشد. روز اول سال به خانه ما میآمد و دل ما را شاد میکرد. او میخندید و میگفت آمده ام به زندانیان سری بزنم و راستی هم چنین بود. با آمدن خود همه را دلگرم میکرد و از مخفی شدگان دلجوئی مینمود. فراموش کردم برایتان بگویم که در همان روزهای سخت زندگی پنهانی، چند نفر بودیم که برای خود نامهای تازه گذاشتیم. همه مرد بودند و من یکی زن. همه مردان را با نامهای زن اسم گذاری کردیم و این جانب شدم یحیی! البته این اسامی تنها برای همین گروه بود. یاد دارم که پس از نامگذاری یکی با صدای بلند همه را خواند: ربابه! فوری صدای کلفتی پاسخ داد حاضر! شهین! صدای گرفته خفهای از گوشهای گفت اینجا هستم! نام مبشری هم زهرا شد. روزی در خانهای که تازه اجاره کرده بودم مشغول خواندن بودم دیدم زن جوانی که هم خانه ما بود و تنها او از هویت ما با خبر بود سراسیمه و نگران به سراغم آمد و گفت: افسری در پله هاست و میگوید بگوئید زهرا آمده! پریدم بیرون. از قیافه مبشری با لباس سرهنگی که در پلکان ایستاده بود و ناگزیر برای این که به آن زن جوان بقبولاند که غریبه نیست خود را با این نام معرفی کرده بود، بی اختیار خندیدم. او هم تند تند گفت: "بیچاره شدم." هر چه میکردم راهم نمی داد و ناگزیر شدم به گویم که زهرا است!
پیش از گرفتاری، در آن هنگام که همه خیلی سخت تر به کار خود چسبیده بودند، روزی خسرو روزبه و محقق زاده مرا خواستند و گفتند باید برای عدهای از زنان افسران جلساتی ترتیب داد. آنها میگفتند در این دوران نقش افسران روز به روز مهمتر و دشوارتر میشود و خیلی از زنها که هم جوان هستند و هم زندگی آشنایان خود را میبینند نمی توانند درک کنند که شوهرانشان به کاری بزرگ پرداخته اند و گاه شبها خیلی دیر به خانه میآیند. پس باید آنها را تا آنجائی که میشود آماده کرد که دست کم با شوهرانشان سر دیر آمدن و زود رفتن نستیزند و تا آنجائی که میتوانند با آنها همکاری نمایند و بالاتر از هر چیز رازدار آنها باشند. این فکر درستی بود، گرچه کمی دیر آغاز شده بود، اما میبایست به چنین کاری دست زد. محقق زاده نام عدهای از زنان مطمئن را خواست که به او دادم. با مشورت با خسرو روزبه آنها را پذیرفت. وظیفه من تنها این بود که به این رفقا زن بگویم که کار نوی برای آنها در نظر گرفته شده و به سراغ آنها خواهند آمد. به خود من هم چند زن که در گروههای مختلف بودند داده شد. این گروهها بر پایه آشنائی قبلی این زنان با هم بود. آنها غیر از من شخص تازهای را نمی دیدند و تا آنجائی که ممکن بود رازداری و پنهان کاری را رعایت میکردیم. این زنها همه جوان بودند و زیبا، در میان آنها دخترانی بودند که با یک دنیا آرزو و عشق، تازه به خانه شوهر رفته بودند، از سیاست و به خصوص از ایدئولوژی ما از بیخ و بن بی خبر بودند. میتوان گفت که میبایستی نه تنها الفبا را به آنها یاد داد، بلکه ساده ترین چیزها را هم چنان که به بچهای که تازه زبان باز میکند یاد میدهند، باید به آنها آموخت. کار گیرا و دشواری بود. چشمان سیاه زیبای آنها به روی من دوخته شده بود و نمی دانم چه میخواستند و چه انتظاری داشتند. از کدام بهشت برایشان بگویم؟ داستانسرائی نمایم و پردههای زیادی را از روی پوشیدهها به درم و همه چیز را روشن کنم؟ چقدر توانائی و دانائی من ناچیز بود. من هم با یک دنیا عشق به آنها نگاه میکردم... از خانه و خانواده، از زندگی هر روزی آنها آغاز کردیم. اندک اندک آنها هم برایم گفتند، از نگرانیها و برخوردها شکایت داشتند و میخواستند که راه برایشان پیدا کنم. یکی برایم حکایت میکرد که شوهرش در خانه شعار به در و دیوار زده، دومی خیلی جدی با روئی زیبا و اندامی ظریف میگفت من باید به آنها اخلاق مارکسیست- لنینیستی یاد بدهم... من هم میکوشیدم که به پرسشهای آنها جواب بدهم و گاه ناگزیر میشدم که یا به توسط مبشری و یا محقق زاده برای شوهرهایشان پیام به فرستم و از آنها همکاری بیشتر به خواهم. در این جلسات کتاب میخواندیم، گفتگو میکردیم و برایشان گاه داستان میگفتم. از مبارزات گذشته، از گذشت زنان... هر گروهی را در روز معینی میدیدم و با شوق به سراغ آنها میرفتم، زیرا به آنها دلبستگی پیدا کرده بودم. جلسات گرم شده بود و یاد ندارم که آنها از آمدن سر باز زده باشند. روزی یکی از این زنها خواهش کرد که در عوض یکشنبه جلسه مان را به شنبه بیاندازیم، زیرا او ناگزیر بود که به سفر برود. چنین هم کردیم. دو روز نگذشته بود که دیدم محقق زاده خنده کنان گفت: "میدانی که از دست سازمان امنیت جسته ام؟" بهت زده او را نگاه میکردم. او برایم گفت که گویا آن خانه را از چندی پیش تشکیلات امنیتی زیر نظر داشته و میبینند که در روز معینی زنی چادری با همه نشانیهای من به آن خانه میرود. آنها تصمیم میگیرند که روز یکشنبه سر ساعت به آن خانه بریزند و آن زن را بگیرند. اما آن روز یکشنبه کسی در آن خانه نبوده، خانم خانه را میگیرند، سئوال پیچ میکنند و آن زن جوان با یک دنیا خونسردی و آگاهی به پرسشهای آن هاپاسخ میگوید و بودن جلسه و غیره را رد میسازد. مشکل است بگویم که از چه چیز دلشاد شدم، از این که گیر نیفادم و یا از این که آن دختر جوان تا آن اندازه آگاه شده بود که توانسته بود خود و شوهر و دیگر همکارانش را در خطر نیاندازد. از این پیش آمدها در زندگی هر فرد حزبی فراوان است و تنها من دلم سوخت که دیگر نتوانستم با آن زنهای گرم و مهربان کار کنم و خود به خود با یکی از گروههای رابطه قطع شد. گاه چیزهای با مزه در این گروهها پیش میآمد. روزی در گروه دیگری گفته بودم که ما باید کوشش کنیم خود را تربیت کنیم، تربیت حزبی و افزوده بودم، تربیت حزبی چیست. رازداری، گذشت، خودداری و چیزیهای دیگر. هفته دیگر دیدم مبشری کمی ناراحت به سراغم آمد و گفت میدانی یکی از این زنها گله کرده که تو گفتهای آنها بی تربیت میباشند و باید تربیت بشوند...! کمی گیج خوردم ولی پس از آن بی اختیار خندیدم و برای او شرح دادم که چه گفتم و هدف من چه بوده و باز هر دو به این نتیجه رسیدیم که اگر چه سوء تفاهمات این جوری زیاد است و زیاد خواهد بود ولی این کار را باید دنبال کرد تا زنها از محیط تنگ خانوادگی بیرون بیایند و دیدی روشن تر و وسیع تر پیدا کنند. حزب دستور داده بود که افراد هنگامی که در کوچه و خیابان و یا سرکار خود میروند نباید سند و نام و نشانی دیگران را نزد خود داشته باشند. روزی دیدم مبشری از هر جیبش یک تکه کاغذ در میآورد و نامی که روی آن است میخواند. شاید نگاه من او را متوجه کرد. یک باره همان خنده آرام همیشگی خود را کرد و گفت. بیچاره شدم، آن قدر قرار دارم که بدون این تکههای کاغذ سرگیجه خواهم گرفت، اما باید همه آنها را از میان برد. عباسی را گرفتند با چمدان و اسناد. روزهای بدی بود و یاران او به او اطمینان عجیبی داشتند و چنین میگفتند که او هرگز خیانت نخواهد کرد، اما با همه اینها اسناد را جمع آوری کردند تا بتوانند هر اندازه که میشود جلوی بیچارگی را بگیرند. چند روزی گذشت و آب از آب تکان نخورد و همه شاد و دل خوش بودند که او چیزی نگفته و رازدار است و وفادار که ناگهان هجوم آغاز شد. مبشری و چند تن از سرشناسترین افسران تودهای را گرفتند. خطر هولناکی بر بالای سر حزب و سازمان هایش دور میزد که آن به آن نزدیک تر میشد. این خطر به اندازهای بزرگ بود که حزبیها نتوانستند بزرگی او را ببینند و یا درک کنند که دشمن خونخوار این موقعیت را به هیچ شکلی از دست نخواهد داد و انتقام خود را خواهد کشید. زندگی خانوادگی افسران زندانی که روز به روز بر تعدادشان افزوده میشد از هم پاشیده بود. زنان افسران همه روز را در تهران میدویدند و هر دری را که به فکرشان رسید کوبیدند تا شاید به توانند جان شوهران خود را نجات دهند. دسته جمعی به خانه وزراء و متنفذین رفتند، بست نشستند، خواهش کردند. کسانی وعده کمک میدادند، دستهای به پند و اندرز میپرداختند. گاه امیدی در دلها میتابید و همه در پی راه تازهای بودند. میدویدند از این در به آن در، از این سر تهران به آن سر تهران، به شمیران میرفتند تا شاید علاء را ببینند و از او بخواهند. در اینجا بگذارید کمی آرام بگیرم، زیرا هر گاه به فکر این روز میافتم بر خود میلرزم و نمی دانم چگونه بگویم و چه جور تعریف کنم که علاء چه کرد. این زنها نگران و پریشان دم در باغ او ایستاده بودند و میخواستند که به او نامه بدهند، او را به بینند. او سوار اتومبیل خود از در باغ بیرون میآمد. زنها به طرف او میدوند. او که با آن قد کوتاه گویا میتوانست کینه و بدخواهی به بزرگی کوهی در دل داشته باشد خونسرد میگوید من حاضر نیستم با این زنها روبرو شوم و به راننده هم دستور میدهد که اگر جلوی تو را گرفتند از روی آنها رد شو! راننده هم راه میافتد. کوشش زنها به جائی نرسید و روزی گفتند که به خانوادههای زندانیان یا بهتر بگویم گروهی که دیگر محاکماتشان به پایان رسیده بود اجازه دیدار دادهاند. این هم باز به نوبه خود اهمیتی نداشت. اما فردای آن روز باز اجازه دیدار دادند. آن دقیقه که این را شنیدم زانواهایم لرزید و نشستم، چون برای من روشن بود که این دیدار دومی نه برای این است که دژخیمان میخواهند انسانیت و مهربانی کنند. بوی شومی از این مهربانی میآمد و پستی را بنگرید، حتی دستور داده بودند که برای زندانیان بعضی چیزها همراه ببرند، زیرا آنها را میخواهند به شهرستانها تبعید کنند. چه میتوانستم بکنم؟ به خانواده اینها آن احساس درونی خود را بازگو نمایم؟ هشداری بدهم که شاید آخرین دیدار باشد؟ دور از انسانیت بود. بگذار آنها با دلی آرام و با امید به دیدار بروند و شاید... شاید به راستی آنها را میخواستند تبعید نمایند. خاموش و دل نگران از زنها جدا شدم، راه خود را گرفتم و ساعتها پیش از آن پیش آمد شوم به عزای آنها نشستم. فردای آن روز، سحر هنگامی که هنوز شب در برابر نزدیکی روز نیرومند است، هنگامی که هنوز همه در خواب هستند و آرام گرفته اند، هنگامی که همه جا ساکت است، آنها را از خواب بیدار کردند. آخرین ساعت زندگی آنها بود. پایان زندگیشان بود. بگذارید بگویم آن طوری که برایمان گفتند و آن طور که گذشت. این گروه ده نفری را به اتاقی بردند، برایشان آخرین نان و چای را آوردند. آنها تقریبا همه جوان بودند. به زندگی دلبستگی داشتند. میدانستند که عزیزانی چشم به در دوخته اند و آرزوی دیدار آنها را دارند. آنها آگاه بودند که آخرین دقایق زندگی را با این که همه نیرومند و تندرست بودند، میگذرانند. سیامک که از همه مسن تر بوده آرام و بی اندازه مهربان آنها را نگاه میکرده و چون پدری به آنها لبخند میزده است. می خندیدند، شوخی میکردند و با اشتها و لذت ناشتائی آخر را خوردند. آنها را بردند. آمبولانسی که بدنهای خونین آن را میبایستی پس از ساعتی به گورستان ببرد این رادمردان دلیر را به میدان برد و آنها همین که از آمبولانس پیاده شدند با دادن شعارهائی برای زندگی، دقایق آخر زندگی خود را زیباتر کردند. هول مرگ را پس زدند و آن را ندیدند. چشمان به زندگی دوخته شده بود و دلبستگی خود را به آن و آتیه مردم ایران با فریاد خود به گوش جهانیان رساندند و آن روز، آن که ترسید آن بود که اسلحه به دست داشت و دل این جوانمردان را با آن سوراخ کرد. او، آن اسلحه به دست با مرگ روبرو شد، مزه وحشت و لرزیدن را چشید. همان روز در سراسر تهران هنگامه بزرگی برپا بود. روزنامهها پر از عکس از کشته این جوانمردان بود که به چوبهها بسته شده بودند و مبشری هم تا شده و هنوز به چوبه بسته، جزو آنها بود و روزنامه کیهان یا اطلاعات در زیر این عکس برای خود شیرینی بیشتر و برای نشان دادن پستی و نامردمی خود نوشته بودند: "این مرد تا آخرین دقیقه با دادن شعارها، خیانت خود را ثابت کرد." گمان کنم که این بزرگ ترین تعریفی است که دشمنی بتواند از کشتهای بکند. او و یارانش تا آخرین دقیقه تا هنگامی که گلوله صدای آنها را برید به آرمان خود وفادار ماندند. راه خود را یگانه راه برای نجات مردم ایران داشتند و در خدمت مردم زنجیر شده ایران جان سپردند. چقدر برایم دردناک است که نمی توانم از یک یک این جوانمردان بگویم و چرا آنها را از نزدیک نشناختم. بدبختانه نمی شد و تنها همانطور که آنها با هم جان سپردند، همانطور هم همه آنها در دل هر میهن پرستی، هر انسانی با هم جان دادند، چه با آنها از گذشته آشنا باشیم چه نباشیم. آن روز به خانه او رفتم تا از زن و بچه او دیدار کنم و هنگامی که زن جوان او مرا دید از جا جست و پرسید: شیر مرد یا روباه؟ توانستم با سربلندی به او تهنیت به گویم و پاسخ دادم: شیر مرد، جوانمرد مرد! آن زن چون فانوسی آرام آرام تا شد و نشست و در آن دقیقه با این که با چنین بدبختی بزرگی دست به گریبان بود سیمایش باز شد و قیافه او آرام تر جلوه کرد. پهلوی او ناگهان دیدم که مادر مبشری با قیاقهای شکسته تر در زیر چادر نشسته و چشمان درشت آبی او مرا نگاه میکند. بی اختیار به چهره این مادر که گوئی سیبی بود که با پسرش دو نیم کرده بودند خیره شده بودم. چشمان آبی او پر از پرسش بودند. چشمان او به یک نقطه دوخته شده بودند. چه میدیدند؟ نمی دانم، تو گوئی در این سطح آبی که چون دریائی ژرف به نظر میآمد یک فریاد بلند بود: "کو پسرم؟" او، آن مادر نمی توانست خود را راضی سازد که بدن پسرش تکه تکه شده، او نمیتوانست آن موجود کوچکی را که به دنیا آورده بود، بزرگ کرده بود و افتخار او بود برای همیشه نیست و نابود ببیند. نالهای گاه به گاه از گلویش بیرون میجست، اما پرسش چشمانش پایان نداشت، او جویا بود، او نگران بود، او چشم به در داشت، او هنوز امید داشت، او این خبرها را درست نمی دانست، او به موجودی زندگی بخشیده بود و نامردی این زندگی را از ریشه در آورده بود. آن مادر نمی توانست باور کند. مهر مادری او و دل او اجازه نمی داد که این پستیها را درک نماید. چشمان آبی او بدون این که هرگز مرا دیده باشد از من هم میپرسیدند "میدانی پسرم کجاست؟" آیا ژرف تر و دردناک تر از نگاه یک مادر داغدیده هرگز دیده اید؟ در اتاق پهلو زن جوانی که با من بود دو زن چادری را به من نشان داد و گفت این دو، زن سرهنگ جلالی و سرهنگ جمشیدی میباشند. آن دو را تماشا میکردم. چادر به سر، ناامید ایستاده بودند. یکی از آنها به دیگری گفت بیا برویم ببینیم چه میتوان کرد؟ چه میتوانستند بکنند؟ مردم خواران هنوز خون میخواستند، اما آن دو و دیگران هنوز امید داشتند. باز دویدند، این در و آن در زدند و هولناک تر از هر چیز این که آنها هر روز صبح خیلی زود میرفتند سر راهی که به طرف گورستان میرفت مینشستند و چشم به جاده میدوختند که اگر آمبولانسی بیاید خود را به آن برسانند و بدن تیر خورده شوهرانشان را بار دیگر ببینند. چند روزی نگذشت که روزی صبح زود از دور آمبولانس شوم پیدا شد. |
راه توده 371 دوم مرداد ماه 1391