چهره های درخشان- مریم فیروز |
پیمان پس از ماهها دربدری و بی خانمانی بالاخره خانهای پیدا کرده بودیم که با هزار دردسر و گرفتاری اجاره کردیم یا بهتر است بگویم جوانمردی به نام خود آنجا را اجاره کرد و ما را پناه داد. سه اتاق داشتیم. یکی که بزرگ تر بود اتاق همگانی بود. یکی هم اتاق ما بود و دیگری اتاق آقای خانه و زن تازه عروسش. راستی با هر خاطرهای که زنده میشود و با هر قیافتهای که جلو چشم میآید یک دنیا مهرورزی و دست گیری در دل انسان جان تازه میگیرند. این عروس و داماد زندگی خود را در اتاقی بس کوچک آغاز کردند. داماد عروس را با لباس سفید و روسری سفیدش و تنها، به آن خانه آورد و کسی از خانواده عروس ندانست که دخترشان کجا رفت و در چه خانهای زندگی میکند و با چه کسانی دمخور است. این دختر هفده ساله و شوهرش از چند تن از ما پاسداری میکردند و با بودن خود خانهای را به ظاهر عادی نشان میدادند. این دختر زیبا که مانند گربه قشنگی بود با گرمی و گذشت هر چه از دستش بر میآمد میکرد و میکوشید که زندگی را برای ما زیباتر و آسان تر سازد. بودن خود او، چهره خندان و شاد او، بردباری او خود به خود برای همه خرمی و شادی میآورد. این دختر ویولن میزد و یا شروع کرده بود که بیاموزد. هرگاه که ما در اتاق جلسه داشتیم و یا ماشین نویسی، او به باغچه جلوی اتاقها میرفت و مدتی با ساز خود مشغول بود و سرو صدا و جنجال میکرد. حال آیا همسایهها این نواها را میپسندیدند یا نه، باید از خودشان پرسید، اما ما آنها را میپسندیدیم، زیرا با دلی آسوده میتوانستیم به کار خود به پردازیم. زندگی سخت و در عین حال قشنگی بود. جسته و گریخته شنیده بودم که یکی دو نفر از رفقای ما به زندان افتاده اند، اما شناخته نشده اند. در دستبردی که سازمان امنیت به یکی از خانههای حزبی زده بود این دو نفر هم جزو دیگران گیر افتاده بودند و میدانستم که کوشش بسیار میشود که آنها را رها سازند. این دو نفر خسرو روزبه و محقق زاده بودند. اگر روزی تاریخ حزب و نبردهایش چه کوچک و چه بزرگ نوشته شود، این پیش آمد از آغاز تا پایان یکی از صفحههای زیبای آن خواهد بود. نیروی حزب به کار افتاده بود. افسران وابسته به حزب هشیار و پاسدار، این دو رفیق را میپائیدند و توانستند در حزب در میان رفقا رفیقی را پیدا کنند که به خسرو روزبه شباهت داشت. با تردستی او را به زندان بردند و به جای روزبه گذاشتند و روزبه را بیرون آوردند. جزئیات این پیش آمد را من نمیدانم. همین اندازه که گفتم، شنیده ام و بارها هم شنیدم که از چند نفر از رفیقی به نام "بدلی" صحبت میدارند. روزی به خود اجازه دادم و پرسیدم که آیا به راستی نام این رفیق "بدلی" است، دیدم همه خندیدند و گفتند او همان کسی است که به جای خسرو روزبه به زندان رفت و ما از این رو او را بدلی میخوانیم! هم خسرو روزبه و هم محقق زاده از زندان جستند و به کار پنهانی خود پرداختند. شبی که به خانه میرفتیم در بین راه رفیق دیگری را هم که قرار بود همراه ببریم دیدم و با هم رفتیم. این رفیق محقق زاده بود. از دیدن او و از این که او رهائی یافته بی اندازه شادمان شدم و به او و به خودم تبریک گفتم. او با خنده و خوشروئی پاسخ داد و به این پیش آمد میخندید و میگفت که چگونه روزی که او را برای بازجوئی میبردند با همه پیش بینیها در دو قدمی خود افسری را میبیند که در گذشته دوران تحصیل را با هم گذرانده بودند. اما با خونسردی توانسته بود که رویش را برگرداند و از کنار او بگذرد. با هم میرفتیم و از آن روز او هم در آن خانه با ما زندگی کرد. شبها را او در اتاق همگانی به سر میبرد و روز را هم با دیگران میگذراند. زندگی هر روزی با کسانی که تا دیروز ناشناس بوده اند در خانهای کوچک و از روی اجبار کار آسانی نیست. همیشه جزئیاتی پیش میآمد، برخوردهائی است که میتوانند زندگی را تا اندازهای تلخ کنند. ما در این خانه با همه برخوردها و پیش آمدهای کوچک زندگی تلخی نداشتیم. آن چه که زندگی ما را تلخ میکرد جریانات درونی حزب بود که همه از آنها در رنج بودیم. محقق زاده همیشه خوشرو و خندان بود و بالاتر از هر چیز برای او حزب بود. سختیها و دردهای دیگر برای او در درجه دوم میآمد. او در این خانه کوشش میکرد که تا آنجائی که میتواند با دیگران همراهی کند، کمک نماید. یاد دارم در کار خانه از هیچ کمکی کوتاهی نمی کرد. میدوید جارو را بر میداشت، میز را جمع میکرد، هر چه که میتوانست انجام میداد. در آن خانه زن بسیار خوب و ارجمندی به من در کارهای روزانه کمک میکرد. او از سواد بهرهای نداشت و آذربایجانی بود. محقق زاده تصمیم گرفت که به او درس بدهد و من از نیرو و بردباری این جوان در شگفتی بودم که هر روز با حوصله زیاد و نرمش فراوان میکوشید که ساعتی الفبا یاد بدهد و اگر هم میدید که، پیشرفتی به دست نیامده، دلتنگ و زده نمی شد و باز میخندید و میگفت: "سخت است اما یواش یواش درست خواهد شد". این پشتکار و گذشت او تا آن اندازه بود که آن زن عزیز به سر شوق آمد و میدیدم که شبها نشسته و ب.آ. با، میگوید تا فردا بتواند از آموزگار خود چیز تازهای یاد به گیرد. روزی پیمان مژده داد که چیز تازهای یاد گرفته که بسیار هم خوشمزه است. او میخواست از روی نسخه مشروب معروف روسی کواس درست کند. همه چیز را فراهم کرد و در غرابه ریخت و به زحمت به زیر شیروانی برد، زیرا چند روزی میبایستی جای گرم به ماند تا کمی تخمیر بشود. دو روزی نگذشته بود که دیدم بوی آن دنیائی را خبر میکرد و همه در و همسایهها به جنب و جوش میافتادند. پیمان پیش از همه ما به این پیش آمد میخندید و دیگر نشنیدم که او بخواهد چیز تازهای به پزد و یا درست کند. با وجود این که ما ماهها با هم زندگی میکردیم هرگز از محقق زاده که ما او را پیمان میخواندیم نشنیدم که از خود بگوید و یا از زندگی قبلیش تعریف کند. او آرام و خونسرد به کار خود میپرداخت و شبها خیلی دیر به کتاب خواندن و آموختن و بررسی مسائل علمی حزبی میپرداخت. در برخوردهای داخلی حزبی و بحث در باره مسائل علمی و روز بی اندازه جدی و گرم بود. در آن خانه برای کار گرفتن ارتباط، چند نفری میآمدند و میرفتند. از زن و مرد و هرگز از این جوان روشی و یا نگاهی دیده نشد که انسان را ناراحت کند. او بی اندازه محجوب و پاک چشم بود. افسوس و هزار افسوس که رادمردانی چون او برای ابد خاموش شدند. راستی یادم آمد که پیش آمد کوچک خنده داری را برایتان به گویم. در این دوران من گرفتار به معده درد سختی بودم و خیلی هم لاغر شده بودم. یکی از پزشکان، خیلی روشن گفت که شاید من سرطان معده داشته باشم. این گفته در خودم اثری نکرد. اگر آدم باید بمیرد میمیرد. گذشته از این، این بیماریها برای انسان است، من هم یکی از آنها و باز هم نیروی زندگی در دلم آن چنان زیاد بود که تا اندازهای زیادی این گفته را باور نکردم و از خود دور میکردم. در یکی از این روزها جارو به دستم بود و میخواستم اتاق بزرگ را جارو کنم که ناگهان دیدم پیمان از جا جست تا جارو را از دست من بگیرد. با او که نمی توانستم کشتی به گیرم. زور او حتما بیشتر بود. حقهای به فکرم رسید. جارو به دست دولا شدم و نالان گفتم: "آی سرطانم...ای سرطانم..." دیدم پیمان گوشه اتاق دلتنگ و نگران ایستاده و مرا تماشا میکند و به خود اجازه نمی دهد که نزدیک بشود. بلند بلند شروع کردم به خندیدن و گفتم: "دیدی پیمان جان، هرگز با آدم سرطانی دست به گریبان مشو، بی خود هم نگران نشو، من چیزی که ندارم سرطان است."
چرا او گیر افتاد؟
یکی از بدترین پیش آمدها همین بود. او در خانه ما جای امنی داشت. هفتهای دو سه بار برای انجام کارهای دیگر میرفت و شب برمی گشت. آن روزها بنا به دستور حزب، پس از گرفتاری عباسی، خانههای مربوط به کار افسران را از هر سندی خالی کردند و هیچ کس اجازه نداشت که به آن خانهها برود. پیمان کمتر بیرون میرفت. پس از چند روزی چون خبری نشد، این رفقا گمان بردند که دیگر خطر گذشته و بدبختانه رفت و آمدها به این خانهها آغاز شد. شبی که پیمان در یکی از این خانهها بود به آن خانه میریزند، پیمان میتواند فرار کند، اما به جای این که به خانه ما بیاید به آن خانه دیگر میرود و پس از ساعتی به آن خانه میریزند و آن رادمرد را هم میگیرند. پیمان در زندان شکنجه زیاد دید. پس از آن که اجازه دیدار داده شد توانستیم با او تماس برقرار کنیم. زن جوانی را به نام نامزد او به زندان فرستادیم و البته دو نامزد به سراغ او میرفتند. پیمان گفته بود که با شلاق خاص او را فراوان زده اند و باز افزوده بود که شاید شلاق به نظر کم بیاید اما میمیتوانم بگویم که زجر بسیار بدی است. من هفتهها پس از پایان بازرسی نمیتوانستم از درد تکان بخورم و باز گفته بود که پیش از همه مبشری را شکنجه دادهاند و از وسائل دیگر غیر از شلاق در باره او استفاده شده است. برای پیمان از همان روزهای اول مقداری لباس و هر آن چه که یک زندانی لازم دارد فرستاده شد. در دیدار بعدی خبر رسید که او هیچ ندارد، چون زندانیان بی کس دیگری در زندان فراوان بودند و او همه چیز را بخشیده بود. این کار چندین بار تکرار شد، اما همیشه پیمان بی چیز بود. برای او آسایش زندانیان دیگر بالاتر و بهتر از آسایش خود او بود. از همان نخستین دیدار، پیمان همه فکر و ذکرش این بود که از حزب و کار حزب خبر بگیرد و جریان داخلی زندان را به اطلاع حزب برساند و گزارش فراوانی هم داد، از روحیه افسران، روش آن ها، از جزئیات خبر داده بود. او کار حزبی را دنبال میکرد. خود او در زندان سازمانی تشکیل داده بود و زندانیان را اداره میکرد. پیمان کتاب میخواست و کتاب میخواند. به او رسانده شد. مطبوعات حزبی را میخواست. هرگز شنیده نشد که او برای خودش چیزی بخواهد و یا از زندگی خود بگوید. او تنها برای حزب زنده بود ولو هم در زندان. از پشت دیوارها و نردههای زندان او در این اندیشه بود که چگونه نبرد برای آزادی و رهایی مردم ایران را باید دنبال کرد و بحث گرم در داخل حزب را از یاد نبرده بود. روزی در دیداری که خانوادههای زندانیان دیگر هم بودند گویا زنی یا مادری به او پرخاش میکند و از این که عزیزش در زندان است گله مینماید و او را سنگ دل مینامد که چون زن و بچهای ندارد نمی تواند حس کند که خانوادهها در چه رنجی به سر میبرند. شاید برای نخستین و آخرین بار پیمان در برابر این گفتار نادرست از خود سخن میگوید. او میگوید: "چرا تصور میکنید که ما از زندگی خوشمان نمی آید. من و امثال من هم آرزومند زندگی هستیم. ما هم دلمان زن و بچه میخواهد. ما هم آرزو داشتیم که خانهای گرم و لانهای قشنگ برای زندگی داشته باشیم. اگر نداریم نه برای این است که دل نداریم و شاید از این جهت است که بیش از آن چه شما میپندارید ما دل داریم..." او خاموش شد. او دل داشت و دلی سرشار از مهر به مردم، به بچه و بزرگ. او درد کسی را نمی توانست ببیند. او به راستی غمخوار و دوست بود. او آرزوهای خود را در دل پنهان کرده بود، خاموش کرده بود تا بهتر بتواند کار کند و خدمت نماید و چه سربلند که از این غمخواری و دوستی او سهمی هم به من رسید. پس از ماهها شبی شوم مامورینی چند چون راهزنان آرام آرام در تاریکی به درون زندان خزیدند. میکوشیدند که کسی صدای پای انها را نشنود و زندانیان در خواب بمانند. ناکسان ارام آرام نزدیک شدند و پیمان، مختاری، سروشیان، بهزاد، مرزوان و نصیری را بیدار کردند و به آنها گفتند که بی سرو صدا همراه آنها باید بروند. اما آنها که فورا فهمیده بودند، داد و فریاد کردند، پرسیدند، جویا شدند کجا باید بروند و چرا؟ زندانیان همه بیدار شدند، فریاد و فغان و دشنام از هر گوشهای بلند بود. همه فهمیده بودند که این گروه را برای قربانی کردن میبرند. دست خالی. همه با جان و دل، خود را سپر آنها کردند. کوشیدند که جلوی این جنایت را بگیرند، ایستادگی نمودند. همرزمان عزیز خود را در آغوش خود نگاه داشتند، از تن خود برای آنها حصار ساختند. این مقاومت و این سرو صداها مامورین را سراسیمه تر و هارتر کرد. زدند، کوبیدند و زخمی کردند و آنهائی را که میخواستند ربودند. درها به سرعت بسته میشد. صدای قفل و زنجیر، صدای به هم خوردن درهای آهنین، داد و فریاد و ناله بازماندگان را خاموش کرد. آنها را بردند. با ترس، با عجله، با کینه و بزدلی. آنهائی را که دست چین کرده بودند، آخرین اعضای کمیته رهبری سازمان افسری را که در چنگشان بودند، بردند. به چوبه بستند و برای همیشه دل روشن آنها و چشمان پر از غرور آنها را خاموش کردند. از آخرین دقایق زندگی آنها هنوز چیزی در دست نداریم، اما از روز هم روشن تر است که آنها همان طور که زندگی کردند جان سپردند. با سربلندی و غرور مرگ را تماشا کردند و از آن نهراسیدند، همان طور که در سراسر عمر کوتاه خود از دژخیم و دشمن نهراسیدند. آنها با دلی پر از آرزوهای خاموش شده امید زیاد به آینده برای دیگران در خاک غلطیدند. صبح زود بود که رادیو تهران خبر مرگ این رادمردان را داد. جای شگفتی است: آنها همه چیز در اختیار داشتند. نیرو، اسلحه، ارتش، مامور، اما چه بزدل بودند و چه بیمی داشتند. از که؟ از چه؟ دزدکی و نهانی این چند نفر زندانی زنجیر شده را از پا در آوردند. زندان و زنجیرهای گران، زور و اسلحه تا چه اندازه در برابر نیروی درستی و پاکی، بیباکی و جوانمردی ناچیز میباشند. در چند سطر بالا نوشتم که از آخرین دقایق زدگی پیمان و همرزمانش خبر درستی در دست نداریم. چنین هم بود، اما پیش آمد را ببینید. چند روز پیش در برلن رفیقی را دیدم. بیش از بیست سال است که او را از نزدیک میشناسم و همیشه از دیدار او دلشاد میشود. با هم به گردش رفتیم. دورا دور شهر برلن بهشت است. دریاچه پس از دریاچه و رودخانههای بزرگ و کوچک از میان جنگلها انبوه کاج و سپیدار میگذرند و این محیط را بسیار دلکش و زیبا میکنند. گردشگاههای زیاد در همه جا هست و هر کس میتواند ساعتی در میان درختان و در کنار آب بیاساید. ما هم که همیشه تشنه آب و سبزه هستیم و هر اندازه هم فراوان باشد باز از تماشای آنها و دیدن آنها سیر نمی شویم. رفتیم به گوشهای از آن هائی که چون ستارههای درخشانی چند روزی به زندگی ما پرتو افکندند و اکنون یاد آنها دل ما را روشن میسازد. ناگهان گفت: پیمان و همراهانش با غرور و سربلندی جان دادند. با تشنگی فراوان و با دلهره پرسیدم بگو، مگر تو از این دقایق خبر داری، بگو هر آن چه میدانی؟ او چنین گفت: من خودم در قزل قلعه در زندان انفرادی بودم. ناگهان روزی اول شب پاسبانان ریختند و ما را از زندانهای انفرادی بیرون کشیدند و همه را در یک سلول کردند و دری را هم که به راهرو باز میشد بستند. ما همه نگران بودیم که چه شده یا چه پیش خواهد آمد. گوش به زنگ بودیم و با نگرانی گوش به هر صدائی میدادیم. چیزی نگذشت که سرو صدا شنیدیم. درها را باز میکردند. هیچ راهی نبود که از کسی چیزی بپرسیم و یا چیزی ببینیم. گشتیم و دیدیم در بالای دری که به راهرو باز میشد شکاف باریکی وجود دارد. این روزنه کوچک به اندازهای بود که میشد از لای آن راهرو را دید. قلاب گرفتیم و رفیقی را روی دست و شانه خود بلند کردیم تا او شاید به تواند چیزی به بیند و ما خبری به دست بیاوریم. او دید که پیمان، مختاری، بهزاد، سروشیان، مرزوان، نصیری را به راهرو آوردند. پیمان دورا دور خود را نگاه میکرد، جویا بود و به دنبال پیدا کردن راهی بود. سر را بلند کرد و چشمی که به آن روزنه کوچک دوخته شده بود دید. شاد و رو باز خنده آرامی رویش را شکفت. دست خودش را به گلویش برد و روی گلویش کشید و فهماند که آنها را میخواهند بکشند. او میخندید. پس از آن ما که نفسها را در سینه حبس کرده بودیم و همه شب را از نگرانی و درد بیدار بودیم صدای مختاری را از زندان انفرادی شنیدیم که به بهزاد میگوید: بهزاد، دیگر سیگار نداری که به من بدهی؟ و باز هم صدای بهزاد را شنیدیم که میگوید "نه"، ندارم. هوا هنوز تاریک بود که درهای زندانهای انفرادی را باز کردند و ما هم پشت در جایگاه خود سراپا گوش بودیم و برخود میلرزیدیم. این دلخوشی را هم نداشتیم که سیمای این جوانان رادمرد را برای بار دیگر ببینیم. ناگهان صدای متین و گرم مختاری بلند شد. او شعار میداد و دیگران هم با او همآهنگ میشدند. "زنده باد حزب پرافتخار توده ایران! زنده باد مبارزه ملت ایران! مرگ بر شاه خائن!" آنها شعارهائی را تکرار میکردند که زندگی خود را برای به کار بستن آنها از دست داده بودند. در دو قدمی مرگ حتی روی خود را برای آن از این هدف برنگرداندند. و یکباره صدای دلنشین بهزاد بلند شد. او در برابر مرگ و نیستی، در برابر خاموشی، با لهجه گیلانی تصنیف زندگی را میخواند. او برای او برای آخرین بار از زندگی و زیبائی هایش میگفت. او درد و اندوه را از یاد برده بود. سراینده شادی و سرور شده بود. صدای او نوید و امید میداد. صدای او دل هر کس را میلرزاند. اینجاست که میتوان گفت او پای کوبان به سوی مرگ میرفت و تنها زیبائیهای زندگی را میدید. او این تصنیف را میخواند: "نازنین من بازآ تا ببینم رویت!" همه ما همان طور خشکمان زده بود. دیگر چیزی نمی شنیدیم که ناگهان صدای رگبار تیر از دور به ما رسید و دانستیم که این صداها را خاموش کردند و این رادمردان را از پای در آوردند." رفیق گوینده هم خاموش شد. سرش را پائین انداخته بود، تو گوئی هنوز دارد گوش میدهد تا صدائی بشنود. تپههای دورا دور شیراز خشک در زیر آفتاب میسوختند. جنگلهای سر سبز رشت و گیلان همه جا را گرفته بودند. تا چشم کار میکرد آفتاب سوزان بود و شبهای داغ و تا میشد دید درختهای کهنسال ساحل بحر خزر قد به آسمان کشیده بودند. در برابر چشمان خشک من و دل پر درد من، پیمان با لبخندش، با لهجه شیرازیش در میان همان سنگها و خارها ایستاده بود، روشن و تابناک، چه زنده و چه زیبا و بهزاد، آن رادمرد صدایش از میان درختان، از میان جنگل بلند بود و سرود زندگی را میخواند. دلنشین و جان افزا: "نازنین من باز آ تا ببینم رویت" صدای آن دوست مرا به خود آورد. او میگفت: "ما را از نو به زندانهای انفرادی بردند و در یکی از آنها کاغذ سیگاری پیدا شد که در روی آن بهزاد پیش از رفتن آخرین پیامش را نوشته بود و لای چوب در گذاشته بود ... آن گاه دانستیم که چرا مختاری هم سیگار میخواست. و این است آخرین پیام بهزاد چند دقیقه پیش از مرگ: "یک ساعت دیگر من، مختاری، نصیری، مرزوان، محقق زاده و سروشیان تیرباران خواهیم شد. پیروز باد ملت ایران. در این لحظات آخر قبل از اعدام به ملت ایران، به حزب محبوبم، به زن عزیز و کاوه نازنینم میاندیشم. افتخار دارم که به خاطر ملت ایران و در راه پر افتخار حزب توده ایران و دفاع از حزب محبوبم محکوم و تیرباران شدم. سرگرد بهزاد." |
راه توده 372 9 مرداد ماه 1391