راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

مریم فیروز - 8
محکوم و فراری
درخانه
دوستان یکرنگ

 

دوستان من

 

هفده ساله بودم که او را برای اولین بار شناختم. زن بسیار جوان و زیبائی بود که در رفتار و گفتار بی اندازه مودب بود. خنده قشنگی چهره او را زیباتر می کرد. صدای گرمی داشت و دست‌های پرهنری.

زندگی ما دور از هم بود و هر یک راه خود را در پیش گرفتیم. از او می شنیدم. می دانستم که زنی بسیار با شخصیت است و با نیروی خود توانسته است زندگیش را اداره نماید و یگانه فرزندش را بسیار خوب تربیت نماید. همیشه برای او و زندگی او در خود احساس احترام می کردم و اگر گاه به گاه او را می دیدیم شاد می شدم.

می دانستم که هنرمند است و از کارهای دستی او بارها شنیده بودم. اما هر کدام ما به اندازه‌ای گرفتار زندگی هر روزی خود بودیم که نمی توانستیم بیشتر یکدیگر را بشناسیم و با هم نزدیک شویم.

روز شوم بهمن 2713 فرا رسید. (تیراندازی به شاه و به بهانه آن، اعلام غیر قانونی بودن فعالیت حزب توده ایران) ماه‌ها گذشت. از سراسیمگی و سردرگمی بیرون آمدیم و کوشش می کردیم که به ظاهر زندگی عادی داشته باشیم و در نهان کار خود را دنبال کنیم. چیزی نگذشت که دوست مشترکی ما را به هم رساند. او به خانه ما آمد و با این که می دانست که من محکوم و فراری می باشم با دسته گلی بزرگ به دیدن من آمد. از دیدار روی خوش او و شنیدن خنده زنگ دارش دلم تازه شد و از آن روز دوستی پایداری میان ما به وجود آمد. هفته‌ای نمی گذشت که او را نبینم و یا او سراغ مرا نگیرد. به خانه اش مرا خواند. نزدیکان او همه مرا می شناختند و از من پذیرائی می کردند. با گرمی و مهربانی بزرگ و کوچک مرا به چشم مهمان بسیار عزیز نگاه می کردند و گرامی می داشتند.

شوهرش هم همین روش را داشت. راست است که با هم در باره خیلی چیزها هم عقیده نبودیم ولی چه عیبی دارد انسان می تواند بیشتر با هم گفتگو کند. این دو گانگی سلیقه در خیلی چیزها بود. خانه آنها خانه خوبی بود ولی انسان که پا به راهرو می گذاشت در هر گوشه، سراسر دیوارها، همه و همه جا پوشیده از باسمه بود و این باسمه‌ها برای من کشنده شده بود.  به دوستم گفتم چرا این‌ها را نمی کنی و نمی اندازی دور. او همان خنده شیرینش را کرد و گفت: مگر می شود؟ کارمان به طلاق و طلاق کشی خواهد رسید. شوهرم اینها را دوست دارد. شاید بتوانی تو کاری بکنی.

هر چه فکر کردم راهی پیدا نکردم، تا روزی سر ناهار به او گفتم: راستی داستان آن مرد و حجاج را شنیده اید که مرد ناسزای بسیار گفت و حجاج خواست او را بکشد. آن مرد از او خواست که پیش از کشته شدن چیزی به گوید و گفت: من سالی یک روز دیوانه می شوم و آن روزی که به تو ناسزا گفتم روز دیوانگیم بود و حجاج او را بخشید.

آقای خانه مرا نگاه می کرد. خنده‌ای کرد و گفت: چطور؟ این داستان را برای چه گفتید؟

گفتم: والله دلم می خواهد یک روز منهم دیوانه بشوم و این باسمه‌ها را بشکنم و بر دیوانه هم که نمی توان خرده گرفت.

این بار نخندید و پرسید: چطور؟ مگر تا این اندازه اینها زشت می باشند؟

و چون یگانه باری بود که می شد در این باره چیزی گفت با سوز زیاد پاسخ دادم، بیش از زشتی! آدم را از زندگی سیر می کند و حیف از این خانه!

بار دیگر که به خانه آنها رفتم دوستم دوان و خندان به پیشوازم شتافت و گفت: بیائید و ببینید. باید دانست خانم جان که نزد شوهرم بسیار عزیزی، ببین چه کرده!

نگاه کردم دیدم از باسمه‌ها کم شده و سرسرای خانه کمی بهتر شده و البته بیش از این هم نمی شد از او خواست.

دیری نپائید که این دو نفر از هم جدا شدند و هر یک راه دیگری پیش گرفت. درد کهن نبودن همآهنگی و تفاوت سن دردی بود که این دو هم سال‌ها با آن دست به گریبان بودند. نمی شد گفت که کدام یک از این دو گناه کارند. هر یک از آنها زندگی را جور دیگر می دید و سال‌ها با این برخوردها کنار آمده بودند. اما روزی می رسد که به راستی دیگر راهی نمی ماند و ناگزیر آن چه را می پنداشتند برای همیشه ساخته و پرداخته شده از دست می دهند و باید زندگی نوی را بسازند. در این برخوردها و پیش آمدها با قوانین و آداب اجتماعی ایران به آن که بیشتر آسیب می رسد زن است و از این زنها بدبختانه فراوان می باشند که در اوان جوانی به دست خانواده و یا از روی بی تجربگی خود زندگی بس ناجوری را آغاز می کنند و اما دیر یا زود این بنای سست پایه از هم می پاشد و آن گاه برای زن زندگی نوی را ساختن بسیار سخت می باشد.

دوست من خوشبختانه همیشه به کارهای هنری خود پرداخته و آن را از دست نداده بود و این سرگرمی بزرگی برای او بود. در روزهائی که او خود را در روی تلی از ویرانه به جای زندگی می دید تنها پناه او همین کار بود و بیش از همیشه او خود را با آن مشغول می کرد و در پایان روز به اندازه‌ای خسته بود که دیگر برای اندیشیدن، گذشته‌ها را جلوی چشم آوردن و از این کار و یا آن کار پشیمان شدن و افسوس خوردن مجالی برای او نبود. او برای کار هنریش غیر از خانه جای دیگری را هم در اختیار داشت.

به او تلفن می کردم و اول شب هفته‌ای یکی دو بار به دیدارش می رفتم. در اتاق روشن او که میز کار در گوشه‌ای از آن بود روبروی هم می نشستیم و همیشه ظرفی بزرگ پر از میوه میان ما دو نفر قرار داشت. از همه جا می گفتیم و بیشتر از گذشته.

او از آرزوهای خود می گفت، از روزهائی که دختری مانند همه زیبا و پر از امید در آستانه زندگی ایستاده بود، از عشقی که در این روزها همه وجود او را گرفته بود، عشقی که هنوز در دل او زبانه می کشید و اما مانند خیلی از آرزوهایش تنها در دل او مانده بود، عشقی که دل او را جوان نگاه داشته بود، زیرا همیشه امید داشت که روزی خواهد رسید که باز زیبائی و خوشی به سراغ او بیاید و او هم از زندگی بهره ور شود. رویش را به گذشته می کرد و دقایق بسیار کوتاهی که سراسر زندگی او را روشن کرده بود تماشا می کرد و از این که روزگار با او چنین بازی کرده و اکنون دست خالی است رنج می برد و گاه اشک سراسر چهره زیبای او را می شست.

او را نگاه می کردم و می کوشیدم که زیبائی‌های آتیه و امروز را به او نشان دهم. پسرش بچه بسیار درس خوان و خوبی بود. او خوب است که آتیه خود را در زندگی این بچه ببیند، بچه‌ای که مادرش را هم بسیار دوست می داشت.

خودم هم می دیدم که گفته‌های من بسیار سست است و دل تشنه این زن را نمی تواند از سوختن باز دارند. او هنوز جوان بود و دیگر تنها. او زن پرشور و مهربانی بود و دیگر بر سر سفره زندگی جائی نداشت. چند روزی پسرش هنوز برای او خواهد ماند، اما پس از آن او هم خواهد رفت، چنان که همین طور هم شد.

پس از این که ساعتی می گفت و اشک می ریخت ناگهان لبخند لرزانی لبهای او را از هم باز می کرد، چشمان زیبایش از پس آینه اشک براق تر و روشن تر می نمود تو گوئی که شسته شده باشند. موهایش را که همیشه به دور چهره تا روی شانه‌های ش ریخته بود تکانی میداد و می گفت: خانم جان دیگر ناله و گریه برای امروز بس است و راستی بیا فالی بگیریم و فوری یک دست ورق روی میز گذاشته می شد و هر دو فال می گفتیم و هر آن چه که از هم می دانستیم برای یک دیگر می گفتیم و چیزی نمی گذشت که هر دو و به پرت و پلاهائی که برای هم می بافتیم بلند بلند می خندیدیم.

گاه او برای من و کفن سیاهی که مرا پوشانده بود دلتنگ می شد، اما به او می گفتم: اگر بدانی این چادر به من چه کمکی می کند؟ حتما در خوبی چادر و لزوم آن غزل‌ها می گفتی. که می تواند با این روپوش مرا از میان زنان دیگر پیدا کند؟ بگذار سرم باشد که از هر تاجی برایم زیباتر و بهتر است و می توانم با آن کارم را بکنم.

او می دانست از راهی که پیش گرفته ام بر نخواهم گشت. خنده زیبایش رویش را می شگفت و می گفت:

با شما خانم عزیز نمی شود بحث کرد و ماشاالله هم دست بردار که نیستید.

نا گفته نگذارم که او هرگز مرا با نام خودم نخواند و همیشه در حالی که کوچک ترین   رودربایستی میان ما نبود مرا شما خطاب کرد و خانم خواند. چرا؟ نمی دانم. ما می توانستیم ساعت‌ها با هم گپ بزنیم و به اندازه‌ای داستان شیرین و تلخ داشتیم که برای هم بگوئیم که چادر و گرفتاری‌ها را زود، خیلی زود از یاد می بردیم.

زندگی ما روز به روز سخت تر می شد و امکان ما هم کمتر. خانه‌ها یک به یک به دست سازمان امنیت می افتاد. نه این که خدای نکرده این سازمان عرضه این را داشت که خود آنها را پیدا کند، نه! بلکه پس از این که یک زندانی دستگیر می شد و او را شکنجه فراوان می دادند و او به زبان می آمد و آن چه را که نباید بگوید می گفت، به این خانه‌ها دست می یافتند و البته بودند کسانی هم که بدون شکنجه و آزار بلبل زبانی کردند، اما خوب، چه از این و چه از آن راه سازمان امنیت این خانه‌ها را شناخت و هر کس که به چنگ آنها افتاد، به زندان منتقل شد.

این دوست عزیز با همه این فشارها همیشه آماده پذیرائی من بود و کارگاه او مانند گوشه زیبائی می شد که می توانستم چند ساعتی در آن بیاسایم و خستگی در کنم و نیرو به دست بیاورم و در پرتو چراغ آن چنین پندارم که من هم خانه و لانه‌ای دارم و همیشه هم با امید بیشتر از او جدا می شدم.

بله سخت بود. خبرهای بسیار ناگوار از هر گوشه‌ای می رسید. در کوچه که راه می رفتم احساس می کردم که هر آن می توانم در دام بیافتم. می دانستم که چه کسانی گیر افتاده اند و این خود ما را با معمائی بس ناگوار روبرو کرده بود. نمی شد دیگر دلخوشی داشت که این گرفتاری‌ها تصادفی بوده است. چنان پی در پی و درست سر قرار و حتی می توان گفت سر دقیقه این گرفتاری‌ها پیش آمده بود و می آمد که می بایستی بدون برو و برگرد کسی خیانت کند. اما که بود و کجاست؟ بر هیچ کس روشن نبود. همه به یکدیگر ظنین شده بودند و می شود گفت همه از هم پرهیز می کردیم و همه جویا بودیم از هر گوشه و کنار و از هر کس تا شاید آن کس و یا کسانی که با زبردستی و پست سرهم این عده زیاد را لو داده اند پیدا کنیم. اما پاسخی از کسی نمی شنیدیم و رد پائی هم پیدا نمی کردیم و اگر هم یکی دو بار به رد پائی برخوردیم به اندازه‌ای آن طرف برای همه آدم مطمئن و درستی بود که از بردن نام او هم شرمنده می شدیم. چیزی نگذشت که پاسخ این پرسش‌ها داده شد و این رمز هم باز گردید. آن کسی که او را رفیق بسیار ارجمند می دانستیم و حتی گزارش یکی از دوستان را در باره او بی پایه می دانستیم با سازمان همکاری می کرد و هر شب با آنها در خیابان‌ها می گشت و چون به روش کار و کوچه‌هائی که قرارها در آنجا گذاشته می شد آشنا بود هر شب شکاری می کردند و یکی یا دو نفر را دستگیر می نمودند. البته این مرد از کرده خود پشیمان شد و باز به حزب پناه آورد. این پیش آمد در زندگی حزبی ما خود داستانی است جداگانه که باید آن را در تاریخ حزبی نگاشت و از آن بسیار چیزها آموخت.

هنوز ما در سرگردانی و نگرانی بودیم که روزی نامه‌ای از کیانوری به دستم رسید. خیلی کوتاه در آن نوشته شده بود که نه خانه‌ای دارد و نه پناهگاهی و شب را در کوچه‌ها سرگردان خواهد بود و از من خواسته بود که پناهی برای او پیدا کنم. پیش از چند ساعت وقت نداشتم. برای یک آن بیچاره شدم. پاهایم سست شد و یک کلمه جلوی چشمم بود و مانند چکش در مغزم می کوبید: کجا؟

می دانستم که دستگاه همه امکانات خود را بسیج کرده که او را به دست بیاورد. می دانستم که او نباید در کوچه‌ها سرگردان بشود، زیرا گیر خواهد افتاد. کجا می شود رفت؟ همه خانه‌ها و همه دوستانم را از جلوی چشمم گذراندم. در یکی از خانه‌ها مرد نمی شد برود، در دیگری مهمان برای هفته‌ای آمده بود و در سومی بیمار سختی افتاده بود، چهارمی زیر نظر بود... چه کنم؟

به یکی دو جا تلفن کردم و از پاسخ دادن دانستم که رفتن به آنجاها زیانش بیشتر است، زیرا صاحبخانه‌ها به راستی ترسیده بودند. در کوچه مانده بودم و به اندازه‌ای از زندگی سیر و خسته شده بودم که دلم می خواست همانجا از پا در می آمدم. اما همان نیروئی که همیشه مرا به راه می انداخت این بار هم به کمک شتافت. نه! به این مفتی نه او و نه من نباید گیر بیافتیم.

ناگهان به یاد چشمان و خنده دوستم افتادم و رشنائی در دلم تابید. امید کوچکی پیدا شد. تلفن کردم و خواستم که فوری او را ببینم. او قبول کرد. روز روشن به سراغش رفتم. از پریشانی من دریافت که پیش آمد تازه‌ای کرده. برایش گفتم و باز هم افزودم که راه دادن این محکوم شده دستگاه کار آسانی نیست واگر در خانه او شوهر مرا گیر بیاورند شاید برای او بسیار گران تمام شود و از او خواستم که روشن و بدون رودربایستی به گوید که آیا با همه این دشواری‌ها حاضر است که یک شبانه روز او را در کارگاهش راه بدهد؟

همان خنده زیبا رویش را شگفت و گفت:

خانم جان! از شما چنین پرسشی انتظار نداشتم. امروز ساعت شش بعد از ظهر همین جا بیائید و غیر از من هم کسی دیگر در این خانه نخواهد بود. همان اندازه که افسرده و دلتنگ پله‌ها را بالا رفته بودم به همان اندازه شاد سرازیر شدم. می رقصیدم. در دلم شور و ذوق بی پایانی موج می زد. پرواز می کردم. همه گرفتاری‌ها و سختی‌ها و خطرها مانند یخی در برابر آفتاب در برابر این بزرگواری و مهربانی از میان رفتند. زندگی از نو زیبا شد و دشواری‌ها! مگر دشواری هم وجود داشت؟ نه! زندگی با همه زیبائی خویش روبروی من گسترده شده بود و باز راه پیدا کرده بودم.

سه ساعت بعد با شوهرم به آن خانه رفتم. من جلوتر و او به دنبال من. در نیمه باز بود و خود او پشت در، با همان طنازی و مهربانی همیشگی ما را پذیرفت. تنها خندید و گفت: بدبختانه من در اینجا بستر خوبی ندارم. از خانه دو پتو آورده ام و روی این نیمکت چیزهای دیگر هم هست. امیدوارم که بهتان بد نگذرد و از این بدی پذیرائی پوزش می خواهم و فردا صبح هم خواهم آمد.

کلید خانه را به من داد و خودش رفت و من مانده بودم و به صدای پای او که از پله‌ها پائین می رفت گوش می دادم. او از پذیرائی بد پوزش هم می خواهد! مگر نمی داند که جان دو نفر را خریده، مگر او نمی داند که این خانه برای ما از بهشت هم زیباتر است؟

سکوت همه جا را فرا گرفته بود. اتاقی که هفته‌ای دو سه بار چند ساعت در آن می گذراندم در آن شب برایم قیافه‌ای تازه پیدا کرده بود. از هر صدائی، از هر خش خشی می هراسیدم. دقایق زیادی گذشت تا من توانستم آرامش و خونسردی خود را باز به دست بیاورم.

در کیفی که همراه داشتم غذا بود. روی میز گذاشتم. چای دم کردم و آرام و بی صدا پهلوی هم نشستیم. ظرف میوه بزرگ همیشگی پر از میوه‌های رنگارنگ امشب زیبائی خاصی داشت. پرتو چراغ میوه‌ها را چشمگیر تر می کرد و مانند این بود که همه روشنائی در روی آنها متمرکز شده و از آنجاست که به دورا دور پخش می شود.

شب را شاید بیدار گذراندم. گوشم متوجه کمترین صدا بود و خواسم به رفت و آمدها و به هر آن چه که دورا دور این خانه می گذشت. همین که می شنیدم در خیابان اتوموبیلی ایستاد، منهم در بسترم می نشستم و گوش می دادم، آیا کسی به سراغ ما می آید؟ شب به کندی می گذشت و آنگاه که هوا روشن شد گویا من هم به خواب رفتم.

صبح او آمد و آرام در زد. در خانه خودش را به رویش باز کردم. دلنواز و شیرین با همان لبخند همیشگی آمد. از ما جویا شد. نگاهی به من کرد و گفت: می دانم که شب بدی را گذرانده ای. بیخود خانم خودت را از پا در می آوری. بمیرم برایت.

منهم خندیدم و گفتم: گذشت، اما به گو ببینم برایمان چه آورده ای؟ در کیفی که در دست داشت همه چیز آورده بود. گوئی که ما هفته‌ای باید در آنجا به گذرانیم. ساعتی ماند و رفت. آن روز ما در نهایت آرامش در آن خانه گذراندیم و غروب از او که باز به سراغمان آمده بود خداحافظی کردیم و آیا می شد که از او و بزرگواریش تشکر کرد؟ چگونه؟ او خود می دانست که ما تا چه اندازه سپاسگزاریم. تنها او را گرم گرم در آغوش گرفتم و بوسیدم.

ما از آن پناه بیرون آمدیم و به خانه‌های دیگر پناه بردیم. آیا می توانم این 24 ساعت را که در آن خانه گذراندم از یاد ببرم؟

به سفر رفته اید و دیده اید که در راه‌های دراز و دور از هم و با فاصله‌های معین سنگی و یا نشانه‌ای گذاشته اند که راه را نشان می دهند و شماره کیلومتر روی آن نوشته شده و با نام آبادی که در پیش است تا شما بدانید چقدر راه آمده اید، کجا می روید و کی خواهید رسید، تا راه را گم نکنید. زندگی انسان هم مانند راه است که گاه به گاه نقطه‌ای یا نشانه‌ای پیدا می شود که خود به خود چیزی نیست ولی در یاد انسان می ماند. این نقاط گاه بی اندازه تلخ و تاریک است و از این که دیگر گذشته، دیگر پشت سر است از یاد آن انسان آرام می گیرد و گاه بی اندازه روشن و شیرین و از این که این نقطه بود و این خوشبختی به انسان رو کرده از یاد آن دل و جان تازه می شود و هر گاه  به پشت سر خود نگاه کنید راه زندگی را از این نشانه‌ها می شناسید و می دانید که چه راهی پیموده اید، از کجا آمده اید و به کجا رسیده اید.

در زندگی من هم از این نشانه‌ها فراوان است که خاطره برخی از آنها امروز هم همه چیز را برایم تلخ و سیاه می بینند و چون کابوسی هولناک بر اعصاب و دلم پنجه فرو می کند و اما برخی دیگر به اندازه‌ای شاد و تابناک است که امروز هم یادآوری آنها از دردها و رنج‌ها می کاهد و امید را در دلم از نو نه تنها زنده می کند، بلکه نیرومند می سازد.

یکی از این یادها همین روز است که در آن خانه گذراندم و شاید جان شوهرم از پرتو بزرگواری و گذشت آن دوست از خطر نجات پیدا کرد. این روز مانند چراغی که هرگز خاموش نمی شود در دلم روشن است و آن گاه که از زندگی و دردهایش پر خسته می شوم و باز زانوهایم از راه پیمائی راه زندگی باز می ماند، پناه به یادهای گذشته می برم و انسان‌های جوانمرد و فروتنی که دست مرا در سختی گرفتند، در جلوی چشمم می آورم تا باز نیرو بگیرم، تا باز جان بگیرم و در میان گروه بزرگ آنان صدای خنده آن دوست مهربان را می شنوم. آن ظرف بزرگ پر از میوه که می درخشید، آن اتاق گرم و رازدار را می بینم و می شنوم که می گوید: خانم جان تو که دست بردار نیستی!

راستی از چه دست بردارم؟ از زندگی، از خوبی‌های آن، از امیدی که آن را پر کرده، از برخورد با این انسان ها، از چشیدن محبت آنها، از نوشیدن از سرچشمه جوانمردی و بزرگواریشان، آخر از چه دست بردارم؟

آیا در زندگی عادی می توانستم تا این اندازه به ته دل انسان‌ها برسم و آنها را بیازمایم؟ آیا آنها خود را به من می توانستند بشناسانند؟ آیا دوستی‌ها در زندگی هر روزی خیلی زود از برخورد با چیزهای کوچک سائیده نمی شدند؟ چرا دست بردارم؟ از که و از چه؟

سختی‌ها می گذرند. راست است که دل انسان را هم گاه تکه تکه می کنند، زخم می زنند ولی هر چه باشند فراموش می شوند و می گذرند و هنگامی که دیگر می اندیشم زانوهایم مرا یاری نخواهند کرد و از کوشیدن و رفتن فایده‌ای نخواهد رسید...

گرمی دست هائی را که تا به امروز مرا یاری کرده اند بر شانه و سر و روی خود احساس می کنم، باز بلند می شوم و راه می افتم، نه! به این مفتی هم از پا در نخواهم آمد. توشه زیادی از خنده و دلنوازی، از گذشت و مهروزی همراه خود دارم و باز می روم.

راستی از چه دست بردارم؟

 

 

 

   راه توده  364      15 خرداد ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت