سرگذشت تلخ |
از خویشاوندان دور من بود. ما هر دو هم سن بودیم و شاید در یک سال هم به شوهر رفتیم. او در کرمان و من در تهران. از یکدیگر خبری نداشتیم و همدیگر را نمی شناختیم و شاید تنها نام یک دیگر را شنیده بودیم.
او به تهران آمد و در مهمانی خانوادگی که برای آنها داده می شد او را دیدم و با او آشنا شدم. از او خوشم آمد. لهجه بسیار شیرین او که نمک او هم آن را صد چندان شیرین تر می کرد بی اندازه دلنشین بود. هنگامی که او سخن می گفت حرف ق را جوری می گفت که بیشتر خ به گوش میخورد و گفتههای او آهنگ و آواز داشت. او هم نمونه دختر قشنگ کرمان بود. کوچک اندام، سیه چرده با موهای مشگین و پرچین، چشمان سیاهی که مژگانی بلند و سیاه آنها را پر از سایه می کرد و خروارها نمک.
در جوانی انسان خیلی زود می جوشد و خو می گیرد و دوستی چون آتش زیبایی میان دو نفر روشن می شود. گاه زبانه و گرمی این آتش به همان تندی که پیدا شده از میان می رود و از خود خاکستری به یادگار می گذارد و گاه این آتش پایدار می ماند و در سراسر زندگی هر اندازه هم که آن دو از هم دور شوند و میانشان جدائی افتد، گرما و روشنائی خود را نگاه می دارد. این دوستی میان ما پایدار ماند. چون دو خواهر شده بودیم و بیشتر او مرا با این نام زیبا می خواند. رازدار هم و رازگو برای یکدیگر. هر آن چه در دل داشتیم با هم در میان می گذاشتیم و ساعتها او و من می توانستیم با یکدیگر گپ بزنیم و خسته نشویم. گرچه این من بودم که از او می خواستم که بگوید. لهجه شیرین و صدای دلنشین او هم چون آواز سازی بود که گوش مرا نوازش می داد. خودم هم ندانسته این کار را می کردم و تا روزی چشمان سیاهش را به روی من دوخت و گفت: بگو، بگو! خسته شدم از بس گفتی بگو، چه بگویم؟ آنگاه برخوردم که من از گفتار او به اندازه خوشم می آید که دلم می خواهد او همین طور بگوید. او واژههای کرمانی را به من یاد می داد. هنگامی که من آنها را بازگو می کردم خنده بلندی سر می داد، لابد از بس من آنها را بد ادا می کردم. او هم سرنوشتی بس دردناک داشت. دختری جوان با هزاران امید و شاید عشقی پنهانی در دل با مردی عروسی کرده بود که می توانست پدر او باشد. مردی که از ظرافت و احساسات چیزی نمی دانست و تنها زن را کنیز محترمی می دانست که از آن اوست و باید مال او باشد مانند هزارها مرد دیگر. زندگی بسیار مجللی داشتند و شوهرش جزو دارندگان کرمان بود. اما چیزی نگذشت که همه این دارایی بیکران از راه حقه وافور دود شد و به هوا رفت. زندگی بر این زن و بچه هایش روز به روز سخت تر و تنگ تر می شد. هنوز به اینجاها نرسیده بودند که او با گریه برایم از گرفتاری هایش می گفت و از آتیه تاریکی که در جلو دارد. اشک او از روی گونه هایش می غلطید. غیر از این که گوش بدهم کار دیگری نمی دانستم بکنم. گاه و ناگهان میان گریه از دست مژهایش هم می نالید و می گفت: هر گاه که گریه می کنم این مژهها بلندتر می شوند و مرا آزار می دهند! او را نگاه می کردم و دلم می سوخت. چه حیف از این دختر با استعداد و با هوش، کاربر و تا چه اندازه با سلیقه، صد حیف که او از بیچارگی و درماندگی باید تا این اندازه گریه کند و از دست مژههای خود بنالد. زندگی با این دختران خوب در ایران چه بد تا می کرد و چه آنها را بیچاره می ساخت. هنگامی که زندگی ما در هم پیچید و من ناگزیر پنهان شدم، دیگر او را ندیدم. ولی از او همیشه با خبر بودم. می دانستم که شوهرش را از دست داده و خودش مانده و بچه هایش با وضع مالی بسیار درهم و آشفته، ولی چاره نبود. او می بایستی بچهها را بزرگ کند، راه بیاندازد و هر جور شده راهی برای زندگی پیدا کند و باز می دانستم که او با آن سلیقه و استعدادی که دارد می تواند خود را از این بندها خلاص کند. چند سال از زندگی پنهانی من گذشت. روزگار تنگ می شد و باز من سرگردان به دنبال خانه و جائی می گشتم. از دوستی خواستم که نزد او برود و بپرسد که آیا من می توانم به خانه او بروم؟ پاسخ او پس از چند ساعتی رسید: بیاید قدمش روی چشم! به خانه او رفتم. او و بچه هایش منتظر بودند. پاس می دادند، هر یک در جائی ایستاده بودند و با بی قراری چشم به در داشتند. با گرمی و شادی از خاله جان پذیرائی کردند. او را به درون خانه بردند، چادر را بر داشتند و بنا به رسم گذشته تا کردند و در بقچهای از ترمه گذاشتند. خوش آمد گفتند و او قطره اشکی از چشم پاک کرد و گفت: بمیرم تو و چادر! بمیرم تو حال ندار شده ای؟ بمیرم خواهر شنیده ام که تو نمی توانی هر چیزی را بخوری؟ من هم چون تشنهای که پس از سالها به آب رسیده، به صدای زنگ دار او گوش می دادم و از نو از شنیدن لهجه شیرینی که کمترین تغییری در آن به گوش نمی خورد در دل شادیها می کردم. او با نهضت ما کوچک ترین نزدیکی نداشت، ولی دوستی برای او چیز بسیار با ارزشی بود. آن اندازه با ارزش که مرا به خانه خود راه داد. از آن روز به آن خانه پا گذاشتم تا روزی که از ایران بیرون آمدم آن خانه یکی از خانه هائی بود که من با آسایش زیاد به آنجا می رفتم و از گرمی آن دوست برخوردار می شدم. او از بچه هایم پرسید و هنگامی که دید که از دوری آنها در رنجم و دلم نمی خواهد که در این باره چیزی گفته شود آرام آرام قطرات اشک روی چهره اش سرازیر شدند و با همان حرکتی که برایم آشنا بود با دو انگشت مژههای بلندش را در میان گرفت و رو به بالا برد و صورت خود را پاک کرد و گفت: "خواهر بمیرم برات" بچه هایش مهربان تر شدند و خاله را عزیز داشتند. در این خانه همه مرا می شناختند. هر کس که می آمد یا با خودم خویش بود یا مرا می شناخت و این خانه هم چون همه خانهها در بازی داشت. هر کس گاه و بی گاه ناگهان می آمد و البته نمی بایستی مرا ببینند. بیشتر روزهائی را که من در آنجا می گذراندم در اتاق بچهها بودم و یا اگر نزد خود او نشسته بودم چنان گوش به زنگ بودم که به کوچک ترین صدائی من فوری در صندوقخانه کوچکی که در آن به اتاق نشیمن او باز می شد می پریدم و در پناه صندوقها و رختخوابها می نشستم. اما او خونسرد می ماند و از مهمانها پذیرائی می کرد. می رفت و می آمد و گاه به بهانهای به صندوق خانه سری می زد و خنده آرامی می کرد و یواش می گفت: "مثل موش تو تله افتادی بمیرم برات" البته این بازی خواهی نخواهی آنهائی را که در خانه بودند متوجه می ساخت و هر یک از آنها می پرسید: چرا این خانم اگر مهمانی بیاید در میرود؟ مگر از دیگران قهر است؟ چرا بیشتر در اتاق بچه هاست؟ چرا؟ چرا؟ و بیچاره دوستم برای هر یک از آنها داستانی می گفت و از زندگی من و شوهرم داریم افسانهها می چید و البته چون چادر برسر داشتم کارش تا اندازهای آسان تر می شد. در این خانه مردی رفت و آمد داشت که بیشتر به کارهای خرید و معاملات او می رسید. من همین که او را دیدم به نظرم آمد که در گذشته او را هم باید دیده باشم. با دوستم در میان گذاشتم. او خندهای کرد و گفت: شاید اما او از یاد برده است. ولی او از یاد نبرده بود و پس از این که چندین بار مرا خوب ورانداز کرد به سراغ خانم رفته و گفته بود: "میدانید این که به خانه شما آمده کیست؟ او فلانی است و فراری و آیا از راه دادن او به شما آسیبی نخواهد رسید؟" دوست من با اخم درهم گفته بود: هر که می خواهد باشد، فراری یا نه، او از خویشان من است و جایش در این خانه و تو را هم به این کارها کاری نیست. هنگامی که برایم این را گفت راستش را بخواهید کمی ترسیدم و می اندیشیدم از کجا که این مرد به سازمان خبری ندهد و از کجا که یک بدبختی برای من و این دوست مهربان پیش نیاید. چند روزی از رفتن به آنجا خودداری کردم، اما ویلانی باز مرا بر آن داشت که دوباره به آنجا پناه به برم. دوستم با کمی رنجیدگی گفت: چرا نمی آیی؟ آیا از اکبر ترسیده ای؟ او به کسی چیزی نخواهد گفت. باید آدمها را شناخت. چارهای دیگر نبود. گفته او را پذیرفتم و درست هم از آب درآمد. زندگی در این خانه آرام می گذشت و بچه هایش از من چون تخم چشم خود پاس داری می کردند. روزی من در اتاق خانم خانه بودم. نمی دانم به چه کاری مشغول که ناگهان اکبر را دیدم. دوان دوان خود را به من رساند و گفت: خانم پاشو برو در صندوقخانه، برادر شوهر خانم دارد می آید. من با یک خیز خود را به صندوقخانه رساندم و در را بستم و همان آن صدای آشنای برادر شوهر او شنیدم که سراغ خانم و بچهها را می گرفت و چون خانه خود به آن اتاق آمد و ساعتی ماند. من در گوشه صندوقخانه نشسته بودم و هنگامی که خانه دوباره امن شد بیرون آمدم و هر دو بی اختیار می خندیدیم چون تا آن روز نمی دانستم که اکبر هم جزو نگاهبانان خاص من شده و تا این اندازه گوش به زنگ است و مرا می پاید. روزهای زیادی در آن خانه گذراندم. بچهها از دختر و پسر کوشش می کردند که از من پذیرائی کنند و نگذارند که به من بد بگذرد. هر گاه که از در می رسیدم یکی چادرم بر میداشت و دیگری شربت و چای می آورد، سومی برایم از پیش آمدهای روز می گفت و اگر کاری داشتم همه خواهان بودند که آن را انجام دهند. در دورانی که انسان کانون خانوادگی ندارد و از دیدار عزیزترین عزیزانش محروم است و دلش برای بوسیدن روی فرزندانش لک زده، گرمی دیدن بچه هائی چون آنان و سهم بردن از گرمی یک کانون خانوادگی نمی دانید چقدر دلچسب و با ارزش است. منی که دربدر بودم، منی که آرزوی دیدار بچه هایم را در دل پوشانده بودم، منی که روزها از این که مادرم را از دور در خیابانی دیده بودم از خوشی مست شده بودم اکنون در خانوادهای جایم بود که چند جوان دورم را گرفته بودند، با گرمی می گفتند و می شنیدند، خواستهای مرا هر چه زودتر انجام می دادند و با یک دنیا احترام به خاله دربدر خود نگاه می کردند و از من می خواستند که برایشان بگویم که چرا در این راه پا گذاشتم و چرا این زندگی را برای خود خواسته ام. چه به گویم و از کجایش آغاز کنم. میدیدم بهتر است که هر آن چه در کوچه و بازار به چشم می خورد برای آنها بگویم و رنج و بدبختی هائی را که مردم در آن غوطه ورند به آنها نشان دهم. می گفتم: بروید در همین تهران در کوچه و پس کوچه بچهها را ببینید که چگونه زندگی می کنند و چطور از روز نخستین در بدبختی و فساد غوطه ورند و با بیماریهای گوناگون دست به گریبان و باز برگردید و زندگی ثروتمندان را تماشا کنید. آیا می شود خونسرد ماند؟ آیا می توان این تفاوت زندگی فاحش را در فاصله دو خیابان ندیده گرفت؟ آیا می توان به گردن گرفت که میلیونها در بدبختی و نکبت به سر برند تا چند نفری در آسایش باشند؟ آیا می توان نام مادر بر روی خود گذاشت هنگامی که میدانی در خرابه روبروی خانه تو بچهها از گرسنگی به خواب نمی روند و هرگز شکم سیر به خود ندیده اند و این بچهها یکی دو تا نیستند هزارها و هزارها می باشند. آنها به گفتههای من گوش می دادند. نمی دانم چه اثری در آنها گذاشت اما می دانم که خاله را نمی توانند از یاد ببرند و تا دقیقهای که من در آن خانه به سر بردم آنها با همان گرمی و مهربانی از من پاسداری کردند. |
راه توده 365 22 خرداد ماه 1391