آقاجان
که بود که او را نشناسد به خصوص از بهمن 1327 در هر خانهای
راه داشت و در هر دلی جا. بسیار باریک و کوچک بود. چهرهای
سوخته با گونههای فرو رفته، اما چشمانی زنده و خنده او این
چهره را روشن میکرد. او با خوشروئی و گرمی با ما روبرو میشد،
نگرانمان بود و جویای حال یک یک مان.
یکی از پسرهایش که جزو رادمردان ایران است در پیش آمد
آذربایجان شهید شده بود. او را دژخیمان شاه تیرباران کردند و
همه میدانستیم که آن رادمرد مانند هم رزمان دیگرش بی باک و
سرسخت تا واپسین دم از هدف و مرامش دفاع کرده بود و بسته به
چوبه تیرباران باز آرمان خود را بزرگ داشته بود.
ما شنیده بودیم و میدانستیم که در آن روز شوم که این
جوانمردان را به گلولهای از پای در آوردند، افسر جوانمردی از
دیدن آنها چنان شرمنده شد که از دادن فرمان آتش به جوخه سرباز
خوداری کرده و کنار رفته بود و باز میدانستیم که افسر فرمانده
او در جلوی خود در میدان و در برابر چشم این جوانانی که
میبایستی کشته شوند سینی عرق گذاشته بود تا بتواند از شهید
شدن آنان با عرق خوری شادی کند و نهاد پست خود را بیشتر نشان
دهد.
می دانستیم که حسن پسر او مردی بلند بالا و نیرومند بود و
هنگامی که خود فرمانده فرمان آتش را میدهد دست سربازان چنان
میلرزیده که نمی توانستند درست نشانه گیری کنند و گلولهها به
شکم و سینه او میخورده نه به قلب او. او زنده و بیدار میغرید
و فریاد میکشید:
"نامردان به دل بزنید و کار خود را پایان دهید!" اما سربازان
که از دلاوری این جوانمرد به هراس افتاده بودند باز برای بار
دوم با رگبار شکم او را سوراخ سوراخ میکنند و باز فریاد او
بلند میشود.
همه آنها که شاهد این صحنه بودند چنان برآشفته شده بودند که
فرمانده برای پایان دادن به آن و از ترس پیش آمد بدی که گریبان
خود او را بگیرد، میپرد و با یک گلوله که به مغز او میزند
خودش او را از پا در میآورد.
ما همه اینها را از یکی از رفقای خودمان محقق زاده که در آن
روز در آن میدان بوده و همه چیز را به چشم دیده بود شنیده
بودیم، اما آیا آقا جان هم این جزئیات را میدانست؟ نمی دانم.
او در زندگی کوشش کرده بود که با رنج زیاد فرزندان خود را با
شایستگی بزرگ کند و شاد بود که در این راه کامیاب شده. آقاجان
میگفت:
"من آن روز سرخاک حسن خواهم رفت و از او دیدن خواهم کرد که
بتوانم سربلند به او به گویم هدفی که تو برای آن شهید شدی
پیروز شده.
آقاجان با این که تندرست بود، اما دیگر پیر بود و هر گاه از او
این جمله را میشنیدم دلم میلرزید. آیا او به این آرزو خواهد
رسید؟ بدبختانه نرسید. او بدون دیدار از حسن چشم فرو بست. اما
میدانم که دیگران برسر خاک حسن و همرزمانش خواهند رفت و این
مژده را خواهند داد.
آقاجان خود را پدر همه تودهایها میدانست و از آن روز که این
داغ را دیده بود هر کسی را که به نهضت ما پا گذاشته بود دوست
میداشت و برای او نگران بود. در هر کجا که کاری بود و یا
اقدامی برای زندانیان سیاسی در پیش بود آقاجان زودتر از دیگران
آماده میگردید، نه از کسی میترسید و نه برای خود ترسی به دل
راه میداد. برای او زندگی جور دیگر نمی توانست باشد. چطور
ممکن است خانه نشست هنگامی که عزیزانی که جزو آنها هم یکی دیگر
از پسرانش بود در زندان به سر میبرند. او چگونه میتوانست
تودهای را نپذیرد، به خصوص اگر از چنگ مامورین گریخته باشد؟
برای او این فداکاریها و گذشتها دیگر زندگی او شده بود.
روزی چند تن از رفقای رهبری مرا خواستند. در سیمای آنها
پریشانی و آشفتگی خوانده میشد. دانستم که پیش آمد بدی کرده.
آنها گفتند: پیش آمد بدی کرده، ناگزیر هستیم تو را در جریان
بگذاریم، باید هر چه زودتر دست به کار شد.
برای یک آن احساس کردم که قلبم فروریخت، اما ایستادم و گوش
دادم. شنیدم که میگویند: "از قرار خبری که رسیده زندانیان
سیاسی را از تهران برده اند و یا میبرند و میگویند به
شهرستانها خواهند فرستاد. ما نمی دانیم کجا و چه برسر آنها
خواهند آورد. تنها میدانیم که دیگر در تهران نخواهند بود."
یک آن خوشی دردناکی در دلم پیچید. پس زنده اند، پس هنوز هستند
و میشود کاری کرد. گفتم هم اکنون میروم تا به همه زنها و
خانوادهها خبر دهم و آنها را بسیج کنیم و از خانه بیرون رفتم.
خودداری من به چشم یکی از این سه نفر که دکتر بهرامی بود بسیار
ناپسند آمد، او گفته بود: عجیب است در دل این زن ذرهای محبت
نیست. از شنیدن این خبر که گریبان گیر شوهرش هم شده حتی گریه
هم نکرد.
من این را شنیدم و شگفتی من از او بیشتر بود. مگر باید زاری
کرد و تو سر و سینه کوبید تا مهر و محبت نمایان شود؟ و آیا با
فغان و فریاد میتوانستم در پیش آمد سنگین و دردناکی که به ما
روی آورده بود کمی تغییر دهم؟ به ما از روز نخست در خانواده
مان در برابر درد و پیش آمدهای ناگوار که بسیار هم برای ما
زیاد بود خودداری یاد داده بودند و به ما آموخته بودند که هر
گاه با سختی روبرو میشویم باید ایستادگی کنیم و نگذاریم کسی
از درد نهانی ما چیزی ببیند و خود را زبون و بیچاره نشان ندهیم
و باید کوشش کنیم که سربلند گام برداریم اگر هم با پای شکسته و
خونین باشد. اما چه میتوان کرد؟!
رفتم و در هر خانهای را کوبیدم. دیگران هم به کار افتادند. به
همه خانهها سرزدم، پیش آمد را با همه مادران و زنان در میان
گذاشتیم و باز هم تصمیم گرفتیم و قرار گذاشتیم که باید زنان
دست به تظاهرات بزنند.
این تصمیم کار آسانی نبود، زیرا پس از بهمن 1327 هر گونه
تظاهری را قدغن کرده بودند و هر گونه اجتماعی را پراکنده
میکردند. فشار دستگاه حاکمه زیاد بود و هنوز سکوت مرگبار پس
از بهمن شکسته نشده بود، اما میبایستی روزی آن را شکست و
گذشته از این راه دیگری در جلو نداشتیم و نمیتوانستیم بنشینیم
و تماشا کنیم که رادمردان را نابود سازند و پس از آن، آن
بنشینیم و گریه زاری کنیم.
زنانی که در نهضت بودند، دلاور و نترس بودند، از گریه بیزار
بودند و همه آماده شدند که به زندانیان کمک کنند. قرار شد که
هر یک از ما به خانه هائی برویم و نه تنها خانوادههای
زندانیان، بلکه یاران و دوستان زن را از هر گوشه و کنار که
هستند خبر کنیم و کاری که در پیش داریم برای آنها بگوئیم و
یاری آنها را به خواهیم.
تمام روز در کوچه و خیابان بودیم و توانستیم تا غروب عده زیادی
را ببینیم و بدبختانه باز هم دیدیم که عدهای از خانوادهها
چنان ترسیده اند که نمی خواهند با ما همکاری کنند. اما در عوض
زنان عضو سازمان ما از پیرو جوان همه آمادگی خود را اطلاع
کردند.
تا چه اندازه دلخوش شدیم نمی توانم بگویم. نه، این بیداری
زنهای رزم جو، این آمادگی و بی باکی آنها ما را بی اندازه
سربلند و دلگرم کرد.
غروب به خانهای تلفن کردم صاحب خانه گفت: "آقاجان امروز در به
در به دنبالت میگشت". نگران شدم چه شده، چه پیش آمدی کرده؟
اما چون در برنامه ام بود که همان روز به سراغ آقاجان هم بروم
آرام گرفتم و به دیدار او شتافتم تا به او بگویم که ما چنین
نقشهای داریم و یاری او را به نام پدر یک زندانی خواستاریم.
خود او در خانه را به روی من باز کرد. راستش را بخواهید دلم
برای او شور میزد که این پدر داغدیده اکنون که باز پسر دیگرش
دچار سرنوشت نامعلومی شده در چه حالی است؟
هنگامی که در را باز کرد از دیدن من خندهای روی او را شگفت،
دست مرا گرم فشرد، مرا به درون خانه برد و با مهربانی زیاد مرا
نگاه کرد و گفت: "امروز هر جا که سراغ داشتم به دنبالت رفتم
پیدایت نکردم. میخواستم به تو بگویم که مبادا غصه بخوری،
مبادا دلتنگ شوی، هر چه پیش میآید آدم بهتر است با آن با
سربلندی روبرو شود و گذشته از این همه چیز درست خواهد شد. به
دیدن خانم هم رفتم (منظور او مادر شوهرم بود) از او هم دلجوئی
کردهام، حالش خوب است."
او را نگاه میکردم و در دل خود میگفتم "تو آمده بودی که این
مرد بزرگوار را دلداری بدهی؟"
به گفتههای او گوش میدادم و پاسخی هم ندادم. او همچون پدری
که دخترش را راهنمائی کند با من سخن گفت. او با این گفتهها هم
به خود و هم به من دلداری میداد و او تمام روز به دنبال من
گشته بود که مرا دلخوشی بدهد و درد خود را در دلش خاموش کرده
بود. او با آن اندام کوچک و شکسته چنان کوهی مینمود که از هیچ
چیز باک نداشت و چقدر او برایم بزرگ و ارجمند شد. با او همه
چیز را در میان گذاشتم که چه در پیش داریم و از او چه
میخواهیم. همه را پذیرفت و قرار ما بر این شد که فردا او هم
در جلوی مجلس در میدان بهارستان سر ساعت بیاید. او را بوسیدم و
دست گرمش را در دست گرفتم و با دلی پر از نیرو و شاد رفتم.
فردا زنهای دلاور تهران سکوت این شهر را شکستند. دسته دسته و
با یک یک از محلههای دور دست شهر آمدند و همه هم سر ساعت و
ناگهان گروه بزرگی شدند که جلوی در بهارستان ایستاده بودند و
شعارهای خود را بازگو کردند.
نمایندگان که به مجلس میرفتند ناگزیر بودند که از جلوی آنها
بگذرند و زنان دور آنها را میگرفتند، میپرسیدند، جویا بودند،
میخواستند و از هیچ تهدیدی نهراسیدند. پاسبانها هم ریختند،
اما زنها ایستادگی کردند و پراکنده نشدند. آنها برای دفاع
جوانمردان آمده بودند و به موش کورها چه که در این کار دخالت
کنند. همان طور که از پیش قرار بود چند نفری از آنها، درون
مجلس رفتند تا نامه خود را بدهند. آقاجان هم جزو آنها بود و
باز قرار بود که از مجلس بیرون نیایند و همین کار را هم کردند
و بست نشستند.
مبارزه آغاز شده بود و ماهها طول کشید و گاه با خشونت سخت
دستگاه روبرو میشدیم. چنان که زن بارداری در نتیجه کتک خوردن
بچه خود را از دست داد. این فشارها از نیروی زنان نکاست. ما
دیگر شنیده بودیم و میدانستیم که زندانیان را به چند دسته
کرده اند و در شهرهای شیراز، کاشان و یزد زندانی نموده اند. ما
میخواستیم که آنها برگردند و باز دنبال مبارزه را گرفتیم و از
نامه نوشتن، به سراغ سرشناسان کشور رفتن و دست به تظاهرات زدن
کوتاهی نشد. تا مژده آن رسید که زندانیان را برگدانده اند.
آقاجان هر روز، هر آنی که لازم بود با همان اندام کوچک و لاغر
و با همان روح بزرگ و دل بی باکش برای دوندگی و هر کاری آماده
بود و گاه که به دیدار او میشتافتم میگفت که چه دیده و چه
کرده اند و با یک دنیا گذشت، از ضعفها و روشها نادرست دیگران
چشم میپوشید و میبخشید و خندهای میکرد. خنده او آهنگ بلور
شکسته را داشت.
آقاجان میگفت: در زندگی خدا یکی و زن یکی! او با یک زن زندگی
کرده بود و این مادر بچه هایش به اندازهای نزد او بلند پایه و
ارجمند بود که هنوز پس از سالها که از مرگ آن زن عزیز گذشته
بود، آقاجان از او چون انسان زندهای که همین دیروز او را
دیده، صحبت میداشت و هر هفته جمعه به دیدار او میرفت و این
کار را نه به نام وظیفه، بلکه با گرمی و مهربانی میکرد و به
دیدار زنش میرفت که چند روزی ناگزیر از او جدا شده است.
آقاجان همه تودهایها را چون فرزندان خود دوست میداشت و بدون
این که خانواده او از این رفت و آمدها چیزی بدانند او با عده
زیادی آشنا شده بود، به سراغشان میرفت و آنها هم از او دیدن
میکردند و البته در این میان دلبستگی او به افسران بیشتر بود.
یاد دارم که آقاجان یک بار سخت بیمار شد و او را به بیمارستان
بردند. در آن روز خیلی از رفقای افسر که این خبر را شنیدند با
لباس شخصی به دیدار او شتافتند و همه خود را چنین معرفی
میکردند: رفیق حسن! یا همدوره حسن! و آقاجان هم پرسشی نمی کرد
و چیزی دیگری هم نمی خواست بداند. شاد بود که پسرهای او به
دیدارش آمده بودند و هر گاه که به دیدارش میرفتم او با همان
خنده بلور شکسته اش از ما پذیرائی میکرد و میگفت: "تنها
نیستم. اینجا به من خوش میگذرد. دوستان حسن به دیدارم
میآیند." و یک دنیا شادی در روی او موج میزد.
آقاجان با همان پایداری با روزهای سختی که پشت هم به ما و جنبش
ما رو کرد روبرو شد و همیشه میکوشید که درد و رنج خود را
پنهان دارد و همیشه با خندهاش که روز به روز شکسته تر و خاموش
تر میشد، ما را دلداری میداد.
عده زیادی به سرنوشت پسر او دچار شدند. دلاوران و شیرمردان
سربلند، زیر رگبار گلولههای دژخیمان شاه از پا در آمدند.
اقاجان هر روز روزنامهها را میخواند و از همه جا و همه چیز
با خبر بود. پشتش خمیده تر میشد و اندام او کوچک تر، اما سر
را بلند نگاه میداشت و دیگر هم از حسن خود چیزی نمی گفت. او
با بزرگواری و گذشت میدید که پسرش حلقه ایست از یک زنجیر بزرگ
که نه آغاز آن پیداست و نه پایان آن. زنجیره ای از شهیدان و در
خاک و خون غلطیدگان، زنجیری که آغازش در تاریکی گذشته فراموش
شده تاریخ این سرزمین است و دنبالهاش در آتیه روشن آن فرو
میرود. زنجیری که تا سراسر ایران را نپوشاند، ایران، این
پرستیده حسن و همرزمانش زنده و نیرومند نخواهد شد.
آقاجان دیگر همه حلقههای این زنجیر را تماشا میکرد و روی دل
میفشرد و نه یکی را و خدا میداند که این دل چه داغ هائی
داشت. او میکوشید که بر روی پاهای لرزان از پیروزی، خود را
استوار نگاه دارد. راه میرفت، میآمد و گاه ندانسته در خاموشی
فرو میرفت. خاموشی دردناکی بود، خاموشی پر از اشک و رنج.
آقاجان که هشتاد را پشت سر گذاشته بود و به نود میرسید
میکوشید که باز بخندد و باز با دلخوشی به زندگی نگاه کند و
شاید تنها شب جمعه که به دیدار زن عزیزش میرفت در آنجا درد دل
میکرد و آرزوهای به خاک رفته و امیدهای از میان رفته خود را
با او در میان میگذاشت و شاید از این دیدار نیرو میگرفت و بر
میگشت. و روزی رسید که این شعله لرزان زندگی هم خاموش شد و او
رفت. اما آیا میتوان خنده او را از یاد برد؟ آن خنده روشن،
خنده لرزان، خنده چون بلور شکسته را؟
اما آیا میتوان آن اندام ریز و کوچک و آن دل بزرگ و جوانمرد
را فراموش کرد؟ اما آیا میتوان آن پدر مهربانی را که در دل
خود مهر فرزندی برای صدها ناشناس حس میکرد مرده شمرد؟
|