چهره های درخشان- مریم فیروز
- 5 |
|
به غیر دل که عزیز و نگاهداشتنی است جهان و هرچه در اوست واگذاشتنی است (صائب) مادر می توانید بگویید که هر آن چه گفتی برای ما هم روشن است. مادر از گهواره برای پاسداری و پرستاری فرزندش آماده هر فداکاری و گذشتی است. کدام مادر است که خود را به آتش نزدند که به فرزندش آسیبی نرسد. کدام مادر است که جان خود را برای زنده نگاه داشتن جگر گوشه اش ندهد؟ این وظیفه مادری است و جای شگفتی هم نیست. راست است، من هم نخواستم چیزی دور از زندگی برایتان بگویم. مادرهایی را دیدم، دهها و صدها، همه به نزدیکانشان به فرزند گرفتار، به پسر تودهای خود کمک می کردند و برای دوستان او هم مادر بودند، اما برای من این مهر و گرمی که چون شعله فروزانی خانواده بزرگی را در بر می گرفت، این اندازهها هم عادی نبود. لقمه نانی که از آنها به من و دیگران می رسید، بستری که آنها برای ما آماده می کردند، خانهای که ما را در آن پناه می دادند به اندازهای با ارزش بود که من نمی توانم بگویم که تنها به خاطر فرزندشان این کار را می کردند. این مادرها با همه جان و دل خود بیچارگی مردم را درک می کردند چون خود آنها با این سختیها هر روز روبرو می شدند. آنها را به چشم می دیدند و چه بسا خود با هزاران درد و گرفتاری، خانوادهای را نگاه می داشتند. آنها گفتههای ما را خوب می فهمیدند و اگر از راه فرزند خود به اینجا رسیده بودند، فراموش نکنیم که خود آنها این فرزند را بار آورده بودند، فرزندی انسان دوست و با گذشت. و اکنون که این مادرها بدون واهمه به دل خود میدان میدادند و چون زندگی، اجتماع و قوانین دهان آنها را تا کنون بسته بود، می پنداشتند آن چه را که در ته دل همیشه آرزومند بودند در این راه عمل خواهد شد، پس آنها کمک می کردند و آگاه هم بودند. اما باز در پاسخ شما بگویم اگر همه برای دل خود و آرامش دل فرزند به این کارها دست می زنند پس این مادری که اکنون از او برایتان می گویم چرا این روش را داشت. بگذارید برای این تکه از یادداشتهای م نام ارجمند "مادر" را بگذارم. هرگاه که نام او را می خواهم بیاورم و یا یاد او می کنم دلم می خواهد برخیزم و در برابر او سر فرود آورم و در دنیای اندیشه بر دست او بوسه زنم. شما هم چنین کنید. مادری بود گمنام در میان هزاران زن دیگر، اما چه دل بزرگی داشت. چه باگذشت و جوانمرد بود و چه بیباک و پاکدل. او را از گذشته می شناختم و روزی که برای نخستین بار به خانه آنها رفتم زنی دیدم شکسته که بار زندگی پشت او را دو تا کرده بود. روسری بسیار بزرگی بر روی سر می انداخت که ریشههای آن دورادور کمر و سینه او را می گرفت، موهای سپیدش از زیر آن نمایان بود. زندگی، گذشت روزگار و اشکهای فراوان، چهره سبزه او را سوزانده بود. اما این چهره سوخته می درخشید. همیشه پیراهن خاکستری و یا آبی برتن داشت و این مادر هم دست شگفت انگیزی داشت. دست سوخته و برشتهای چین چهره اش با هزاران شیار، انگشتانی کوتاه که با گرمی دست انسان را فشار می داد. از او خوشم آمد و بس! یک بار او را دیده بودم. راستی چه بسا که انسان از پهلوی گنجی می گذرد و نمی داند. روبرو با کسی می شود که دنیایی در دل اوست اما نمی بیند. چشمانی پر از مهر او را نگاه می کنند اما او نمی فهمد که این مهربانی تا چه اندازه با ارزش است. او میرود و می گذارد، و ندانسته گنج را از دست می دهد. برای من همین طور پیش آمد، با این که چشم داشتم، تنها سیمای او را دیدم و با این که گوش داشتم تنها گفتار او را شنید، نه روح بزگ او را توانستم ببینم و نه صدای دل مهربان او را شنیدم. رفتم! روزها و سالها گذشتند. حزب توده ایران غیر قانونی شد و آنهایی که گرفتار نشدند برای خود جا و زندگی تهیه کرده بودند. زندگی در تاریکی برای این رهروان که پرچمدار روشنائی بودند آغاز شد. پنهان و آرام می رفتیم و می آمدیم و کوشش می کردیم که کار خود را دنبال نمائیم. روزهای سخت و سخت تر پیش آمد. توفانهای ی هر چند یک بار همین پناهگاههای ی را که با آن همه رنج ساخته شده بود از جا می کند و باز بی خانمانها دربدر و کوچه به کوچه به دنبال خانه و پناه می گشتند و گذر من به خانه این مادر افتاد. از دیدن من نه هراسی کرد و نه چهره عبوس داشت. او می دانست پذیرفتن من در خانه تا چه اندازه می تواند برای او و خانواده اش دشواری و دردسر همراه داشته باشد، اما مرا پذیرفت. از نزدیکان او کسی مرا نمی شناخت مگر یک نفر، فریده. این دو زن، نامی از نو بر من گذاشتند و مرا دوستی که از خراسان آمده بود به همه معرفی کردند. جای شگفتی است. هر مادری به فرزندان خود اطمینان دارد و برای آنها کم و بیش همه چیز را می گوید، اما این زن بزرگوار به فرزندانش هم نگفت که چه کسی را در خانه راه داده است. او آرام و خونسرد از خراسان و روزگاری که ما با هم در این شهر گذرانده بودیم، سخن می گفت و داستانها از آن روزگاران داشت و گاه سرش را به طرف من می چرخانید و می گفت مگر نه این که به ما خوش گذشت؟ من که از آغاز به گفتار او چون دیگران گوش می دادم ناگهان چرتم پاره می شد و با خنده پاسخ می دادم درست است، خیلی خوب بود، افسوس که گذشت. روزی در روزنامهها خبر دادند که در مشهد زلزله و یا سیل آمده و نمی دانم چند نفر از بین رفته اند. منم از همه جا بی خبر به آن خانه رفتم. مهمان داشتند و همه با یک دنیا همدردی به مهمان خراسانی نگاه می کردند. من بهتم زده بود و سری می جنباندم تا مادر با سر و نگاه مرا متوجه ساخت و بلند گفت خانه خانم دور است و آسیبی به آن نرسیده! من از شرم سرم را پائین انداخته بودم، که تا چه اندازه این خانم خودخواه است، چون خانه اش دور است و آسیبی به آن نرسید، دلش آسوده است و هم از این دیپلماسی مادر خنده ام گرفته بود. راستی ناگفته نگذارم که همه او را "مادر" می خواندند. از بچههای ش گرفته تا دکاندار سر کوچه و همه آشناها. از هر جا که او می گذشت، همه او را به نام "مادر" می خواندند و هر گاه با او به کوچه می رفتم، من در چادر پیچیده و او با روسریش، همه سر راه با لبخندی به او می گفتند "مادر سلام"، او هم با مهربانی زیاد پاسخ می داد. کمی می ایستاد، از برو بچهها جویا می شد، از گرفتاریهای شان می پرسید و می گذشت. بله! مادر داستانها می توانست از گذشته ببافد، هنگامی که خانه خلوت می شد خنده بی صدائی می کرد و می گفت "دیدی مادر که چگونه سرشان را گرم کردم." گاه مرا نگاه می کرد و خیلی آرام می پرسید، آقا حالش چطور است؟ و من هم کوتاه پاسخ می دادم، خوب است مادرجان! نگاهش را به آسمان بلند می کرد: خوب! خوب! خواب ا شکر! پس تو هم نگران نباش!" این مادر داغ زیاد دیده بود و از بچههای ش برایم می گفت. روزی داستانی را برایم نقل کرد که تارو پود دلم را تکان داد. او می گفت: دختری ده دوازده ساله داشته که: "مادر! عمرش را داد به شما". هنگام بیماری او برادرم هم بیمار شد. برادرم برای بچههای یتیم پدر بود. در میان دو بستر بودم. در یکی برادرم نالان افتاده بود و در یکی دخترم زرد و نزار. به هر دو می رسیدم و می دیدم که چراغ زندگی هر دو رو به خاموشی می رود. روزی دست بچه ام را گرفتم، او بیهوش و بی کوش بود. از رختخواب بیرون آوردم و او را بردم دور بستر برادرم گرداندم و گفتم "خدایا تو این بچه را به جای برادرم ببر!" تا خواستند مرا از این کار باز دارند من کار خود را کرده بودم و باز بچه ام را به بستر رساندم. برادرم زنده ماند و روز به روز به بهبودی رفت، اما دخترکم مرد. این داغ را خود خواسته بودم. او یکی بود و رفت و دل مرا آتش زد، اما اگر برادرم می رفت همه چیز ما رفته بود و هنگامی که آمدند تن بی جان بچه ام را ببردند از جا تکان نخوردم و اشک نریختم!. آدم، مادر! باید درست باشد! من با خدا معامله کرده بودم. یکی داده بودم تا دیگری را نگاه دارم. چرا زاری کنم؟ چرا از او گله مند باشم؟ من او را بهت زده تماشا می کردم و بر این نیروی بزرگ با شگفتی می اندیشیدم و در دل می گفتم: خدایا! تو چرا این معامله را کردی؟ چه سخت است و جانگداز برای مادری که دست به چنین کاری می زند و صد در صد عقیده دارد که دخترش را دارد قربانی می کند. اما او در میان دو درد یکی را آگاه برگزیده و خود را طرف معامله می دید. یکی او بود و یکی خدایی که به آن عقیده داشت. از هم دست کمی نداشتند. از همه داغهای ش به این آرامی نمی گفت. یکی از پسرهایش را در بزرگی از دست داده بود و همین که نزدیک به سالروز مرگ او می شد بیتابی مادر روز به روز زیادتر می گردید. همیشه در این روزها روی نیمکت در سرسرای خانه می نشست و قلیانی به زیر لب می گذاشت. سیمای او که همیشه آرام بود، پریشان می گردید و موهای سپیدش از زیر روسری بزرگش بیرون می ریخت. هر چیز کوچکی او را آزار می داد دلش را به درد می آورد. روزی آمدم دیدم روی نیمکت با قلیان روی زانویش نشسته، صدایش می لرزید و از چشمان بی فروغش اشک سنگینی روی گونه سوخته پر از چینش غلطید. پهلو او نشستم. گله کرد از این و از آن، اما من می دانستم که دو روز دیگر دهمین سال مرگ پسرش است. او برایم می گفت: من می دانستم که او نخواهد ماند. من می دانستم که جوانم از دستم خواهد رفت. او را فرستادم اروپا که درمان کند. همانجا به خاک رفت. میدانی مادر! من در آن روزها نگران بودم و چشم به راه! همیشه انتظار داشتم که نامهای برسد. شبی خواب شوهرم را دیدم. در خانه بود مانند گذشته و با من عروسی کرد. سراسیمه از خواب پریدم. در نیمههای شب در آن تاریکی بلند شدم و به ایوان آمدم که کسی را آزار ندهم و دیگران را بیدار نکنم. خاک دیوار را به سر کشیدم چون دلم خبر شده بود که او مرده است. روزها گذشت تا آن نامه سوم رسید که او دیگر نیست! در این دقایق دلداری فایده نداشت. می بایستی به او گوش داد. گاه به گاه دست روی دست او می گذاشتم. این دست گرمی نداشت، چون چوب خشکیده بود. کوشش می کردم که با او از دیگران بگویم، اما می دانستم که تنها پس از این که آن روز بگذرد او خواهد توانست به زندگی هر روزی خو به گیرد و آرامش خود را به دست بیاورد. یک بار که خودم خیلی دلتنگ بودم به او گفتم مادر جان! می دانی چه دلم می خواهد؟ دلم می خواهد سر بگذارم به بیابان، آنجایی که هیچ کس نیست و تا می توانم فریاد بکشم! او هر گاه که خیلی دلتنگ می شد می گفت: "بیا برویم، با هم برویم به بیابان و هر دو تا آنجایی که نیرو داریم داد بکشیم! در این زن بزرگوار تضاد شگفت انگیزی بود. از طرفی دنیا را با روشن بینی بسیار زیاد می دید. به خیلی چیزها نه تنها عقیده نداشت، بلکه به آنها می خندید و از طرفی به خیلی دیگر معتقد بود مانند خواب. روزی برایش گفتم که دیشب خواب پدرم را دیدم. ناگهان مرا نگاه کرد و پرسید آیا از او چیزی گرفتی؟ آیا او به تو چیزی داد؟ مات او را نگاه می کردم و نمی دانستم که چه می خواهد بگوید. از سیمای من و نگاه من دریافت که در من چه می گذرد. او افزود: "مادر! یادت باشد هر گاه مردهای را در خواب دیدی از او چیز بگیر، بسیار خوب است!" او این را به اندازهای ساده و بدون برو برگرد گفت که من به پاس احترام او گفتم "چشم!" اما در دل با یک دنیا نوازش روی او را بوسیدم و گفتم مادر! اگر انسان در خواب بداند که چه می کند و کجاست و با که روبه روست که دیگر خواب نیست! هر گاه پیش آمدی می کرد، رفیق عزیزی به چنگ دژخیمان می افتاد و یا خبر کشته شدن جوانمردان را در روزنامهها می خواند، مانند پروانه به دور من می چرخید. چیزی نمی گفت. کوشش می کرد که مرا مشغول بدارد، از پریشانی من به کاهد. از جوانی و زندگی پردردش می گفت. او به ایران مهرورزی می کرد و هنگامی سخن، از ایران گذشته چون ایران امروز می گفت و گاه به گاه با آهی مرا یادآوری می کرد که "دیدی عربها چه برسر ما آوردند. نمی دانی مادر! دخترهای نازنین زیبا در غارها پنهان شدند. پدر و مادرشان به روی چون گل آنها زرد چوبه می مالیدند که آنها زشت جلوه کنند تا عربها آنها را به کنیزی نبرند. چه کشتهها که ندادیم و چه رنجها که نکشیدیم." راستی می خواهم به تو بگویم که تو هر گاه ناگزیر می شوی که بدون چادر بیرون بروی کمی زردچوبه به صورت به مال که تو را نشناسند! "از رنگ من مرا بشناسند؟ای مادر! سال هاست که دربدری و پریشانی و درد دهها نفر رنگی به روی من نگذاشته، آیا می پنداری که باز زردچوبه لازم دارم؟" اما او این را به من می گفت که یادآوری کرده باشد که نبرد ما از امروز نیست: "مردم ایران از هنگامی که تاریخ نام آنها را می برد برای آزادی کوشیده اند، سختی و زجر کشیده اند، جانهای بسیاری فدا شده، زنها و دخترهای نازنینی به کنیزی رفته اند و خونهای بی شمار ریخته شده. تاریخ این مردم حماسه شگفت انگیزی است که از نبرد، از کشمکش، از فداکاری بافته و ساخته شده است. آیا قرنی شده که بتوان آن را قرن آرام نامید؟ آیا همیشه در این سرزمین گروههای زیادی برای گرفتن حق و یا دفاع از آن برپا نخواسته اند؟ چرا! پس تو و همراهانت تنها نیستید. پشت سر شما غریو خاموش کشتهها و قربانیهای گذشته را بشنو و تو هم سرت را بلند نگاهدار و از پریشانی و رنجت کم کن." نمی دانم که او این چیزها را به من گفت و یا می خواست بگوید، اما می دانم که از نگاه او، از بودن با او این گفتهها و یادآوریها را حس می کردم. در این ساعات، یواش، خیلی یواش از من می پرسید: "آقا چطور است؟ او را هم بگو بیاید اینجا، چرا بیشتر به خانه ما نمی آید؟" دلم از این گرمی، از این مهربانی جان می گرفت. خود را تنها نمی دیدم می دانستم که او شوهرم را راه میدهد، چنان که روزهای زیادی من و او در زیر سایه این زن بزرگوار زندگی کردیم و در خانه او پناهی داشتیم. روزی هنگامی که به آن خانه درآمدم دیدم که کسانش آنجا می باشند. روزنامهها باز جنجال برپا کرده بودند. باز خبر گرفتار شدن چند نفر از سران حزب توده ایران را داده بودند. یاد دارید هرگز ندیدید که در روزنامهها بنویسند عضو ساده حزب را گرفته اند، نه! همه از سران بودند. آنها بدون این که بخواهند احترام خود را به این مردم نشان می دادند. راست است در حزب تودهای هر عضو سر است و انسانی با شخصیت. بله آن روز هم باز از سران مردم ایران گرفتار شده بودند. روزنامهها با گفتاری زننده از این مردان سخن رانده بودند، از قهرمانان به بدی نام برده بودند. مهمانهای مادر هم در باره این پیش آمد می گفتند. دلشان می سوخت ولی همه آنها مانند کسانی بودند که از دور، خیلی دور شاهد غرق شدن کسی می باشند و با این که دلشان می سوزد کاری نمی کنند و در اندیشه آن هم نیستند. تماشاچی می باشند و بس:ای آدمها که در ساحل بساط دلگشا دارید...! من در گوشهای خاموش نشسته بودم و گوش می دادم و در پندار خود همه مردم را می دیدم که از جا تکان خورده اند و این نیروی بزرگ زنجیرها را درهم می شکست، بندها را باز می کرد... در بیداری خواب می دیدم و باز در دل گفتم: جنبش ما در دنیای خودش هنوز روزهای کودکی را می گذراند و هنوز نتوانسته است که خود را بشناساند و همه را بسیج کند. با این اندیشه گویا داشتم ناآگاهانه خود را دلداری می دادم. ناگهان شنیدم که کسی می خندد. برخوردم که دیگر پیش آمد گرفتاری این عزیزان در میان نیست و یکی دارد به مادر می گوید: مادر! آیا هنوز از آژان می ترسی؟ با شگفتی به روی سوخته و درخشان او چشم دوختم. در این آن چه زیبا بود. موهای سفیدش چون هالهای دورادور چهره اش را گرفته بود. روسری از سرش لیز خورده بود او از زیر چشم به من نگاه می کرد و لبخندی لرزان روی لبهای او پیدا شد و گفت: "البته که میترسم. هر گاه اینها را می بینم از هراس دست و پایم سست می شود. تو کوچه اگر یکی از این آدم به دورها را ببینم راهم را تند بر می گردانم. اصلا از اینها بدم می آید و دست خودم هم نیست. ازشان می ترسم." دیگران هم در تایید گفته او چیزی نقل کردند. همه می خندیدند و یکی از آن میان گفت: "همین پریشب که برای آب انداختن به آب انبارها در کوچه دعوا شد و آژان آژان کشی کردند مادر نزدیک بود از ترس سکته کند." نه! او نباید سکته کند! من او را با یک دنیا محبت که در دلم موج می زند نگاه می کردم. در این آن او چه بزرگ بود و من تا چه اندازه خود را کوچک میدیدم. او از پاسبان می ترسید ولی، من محکوم سیاسی را راه می داد. او از دیدن پاسبان دل پرمهرش می طپید، اما شوهرم را که در به در دنبالش بودند در خانه خود پناه می داد و دانسته این کار را می کرد. دیگران می خندیدند اما کدامشان این بیباکی و این دل را داشتند که ما را برای یک شب هم شده به خانه خود راه بدهند؟ گاه پیش از رفتن به آنجا خبر می دادم. به او تلفن می کردم. نزدیکهای غروب که به سر خیابان آنها می رسیدم همیشه می دیدم که مادر سر کوچه شان ایستاده، گوژپشت روسری به خود پیچیده، دستها را پشت کمر زده ایستاده بود. او به تماشای کوچه سرگرم بود و بدون این که به من آشنایی دهد از پهلویش که می گذشتم آرام، خیلی آرام می گفت: دلت آسوده باشد برو به خانه! او از نیم ساعت پیش در کوچه کشیک داده بود که اگر نابابی را ببیند مرا هشدار دهد. اگر چند روزی به آنجا نمی رفتم در به در جویایم بود و آن گاه که مرا می دید می گفت: "چرا بی خود خودت را ویلان می کنی؟ چرا همیشه اینجا نمی مانی؟ نترس، بیا اینجا، بیا زیر بال خودم، دست فلک هم به تو نمی رسد. آقا را هم وردار بیاور." می دانستم که زیر پرو بال او بهترین و امن ترین جاهاست و از این گفته او دنیا دنیا دلشاد می شدم "بیا زیر بال و پر خودم." همان چیزی را که باید بگوید می گفت. او مانند مرغی بود که جوجههای خود را زیر پرو بال خود جا داده بود و بزرگ کرده بود و اکنون من "محکوم" را هم به چشم یکی از عزیزانش نگاه می کرد. مرا هم در زیر بال و پر او جایی بس گرم و نرم بود. این را می دانستم و دلگرم از او جدا می شدم و به دنبال کار خود میرفتم. بگذارید داستانی از این روزها برایتان بگویم: در این خانه گربهای بود خاکستری، بزرگ و به چشم من بسیار بد ترکیب و زشت. راست است من از گربه خوشم نمی آید، اما این گربه راستی بی ریخت بود. موهای کوتاه کوتاه داشت و چشمانی زرد و زننده. این گربه بسیار هم عزیز کرده و ننر و لوس بودند و کسی نمی توانست جلوی فریده به او حتی "پیش" بگوید. گربه شانش بالاتر از آن بود که نامی داشته باشد. ایشان گربه بودند، یگانه و یکتا و بسیار هم بد ادا بار آمده بودند. ایشان از کباب بازار خوششان نمی آمد. می بایستی کباب خانگی بخورند. ایشان لیوانهای ماست را هر جا که می دید تا نیمه می خورد و کسی هم نمی توانست چیزی بگوید. هر بار که من به این خانه می آمدم مادر و دیگران شکوهها از دست این گربه و روش ناهنجارش داشتند و از او چون یک عضو خانواده یا بهتر است به گویم انگشت ششم سخن می راندند. مادر گاه می گفت: "تو آخر به فریده بگو که تا چه اندازه این گربه ننر است" یاد دارم روزی هنگامی که خودم دیدم که چگونه لیوانهای ماست را همه تا نیمه خورده و آلوده کرده بود بی اختیار گفتم: "فریده این گربه بی ریخت را بیانداز دور! دزد، بدترکیب، همه عیبی را دارد! فریده نگاهی به من کرد و نه ورداشت و نه گذاشت و گفت: "گرسنه بوده و خورده، تو هم اگر گرسنه بودی همین کار را می کردی" کاش قیافه مادر را در این آن می دیدی من از خنده مرده بودم. فریده از شیطنت خود بسیار خرسند، مادر رنگ و رویش سرخ، بلکه کبود شده با دست گونههای خود را می کند و تند تند می گفت: "خجالت بکش، شرم کجا رفته؟ و رویش را به من می کرد و می افزود خانم! مادر! شما باید ببخشید این نادانست این حیا را قورت داده..." می کوشیدم که او را آرام کنم، اما کجا؟ چنان به دلش نشسته بود و خود را شرمنده می دید که اندازه نداشت. روزی سر ناهار که باز گربه نازی نیز هم تشریف داشتند، بهترین تکه گوشت را خانم فریده خانم برداشت و گذاشت جلوی او. من راستی از کوره در رفتم و گفتم: "فریده! آخر این چه کاری است که تو می کنی؟ زیاده روی هم اندازه دارد و هم حدی ... خونسرد با برقی از شیطنت در چشمان سیاهش گفت: "چه می توان کرد، گربه من شازده خانم است." این دیگر بیش از اندازه تحمل مادر بود. اخمها درهم، هزاران ناسزا به فریده گفت. او را سرزنش می کرد و تند تند هم از من پوزش می خواست، ولی خوب چه می توان کرد؟ نامی بود و گذاشته شد. پس از این روز اگر مهمانی در آن خانه بود، فریده گربه را شازده خانم صدا می کرد و خود من هم که می آمدم خیلی عادی می پرسیدم: راستی شازده خانم ورپریده دسته گل تازه به آب نداده؟ مادر از این نام هم چنان دل چرکین بود ولی روز به روز کمتر و تنها رویش را به من می کرد و می گفت: مادر! باید به بخشی، این نادان است! روزی که باز در آنجا بودم و با هم از هر دری سخن می گفتیم ناگهان مادر گفت: بگذار برایت بگویم. این شازده خانم ورپریده ... گفتار خود را برید و سرخ و بر آشفته مرا نگاه می کرد. فریده و من از خنده بی اختیار شده بودیم و او خندان گفت: "چه کنم؟ نادانی این در من هم اثر کرده، اما تو ببخش!" فریده هم موقعیت را غنیمت دانست. نقل به مادر و من داد و گفت: "اسم گذاران مبارک باشد، دهن شیرین کنید. از آن روز گربه به طور رسمی به نام شازده خانم خوانده شد. باز خوب است که این هم در این میانه نامی پیدا کرد، اما شازده خانم به این بی ریختی هم کمتر دیده شده، یا من چنین می پندارم. راستی به ما چه؟ دلبر را باید از دریچه چشم دلباخته دید و این شازده خانم را هم از دریچه چشم فریده ... گمان نبرید که داستان گربه به پایان رسید. نخیر ایشان در زندگی من، اما بهتر است بگویم در زندگی ما نقش بسیار بزرگی داشتند. روز از روزهای سخت بود. باز عدهای دستگیر شده بودند. نه خانهای مانده بود و نه پناهنگاهی. من نگران و پریشان در کوچهها می گشتم و در پی این بودم که کسانی را پیدا کنم، هم خبر بدهم و هم خبر بگیرم. چادر را تنگ به خود پیچیده بودم. از کوچههای زیادی گذشتم. دورا دور خود را خوب پائیدم و به دواخانهای رفتم و خواهش کردم که تلفن کنم. به مادر تلفن کردم. او پس از سلام و احوالپرسی گفت: "راستی فریده در فلان جاست و نمره تلفنش هم این است. در به در دنبالت می گشت. به او تلفن بکن." از این گفته دلم فرو ریخت. برای یک آن دیدم زانوهایم می لرزند. چه شده؟ چه پیش آمده که فریده به دنبال من است. از آن دواخانه بیرون آمدم. دل در سینه ام می طپید. دنیا باز جلوی چشمم سیاه شده بود. نگران بودم و هزار و یک فکر مرا آشفته تر می ساخت. خود را به دواخانهای دیگر رساندم. با شتاب تلفن کردم و او را خواستم. صدای فریده بود. لرزان پرسیدم: "چه کار داشتی؟ چه شده؟" او خوش و خندان گفت: "می خواستم به تو مژدهای بدهم. چرا همش فکر بد می کنی؟ چیزهای خوب هم پیش می آید. دیشب به تندرستی و خوشی شازده خانم زائید و سه تا کاکل زری پیدا کرد و چشم به در است که خاله جانش هر چه زودتر به دیدنش بیاید و البته با دست پر و با چشم روشنی در خور شازده خانم." خودتان می توانید حال مرا در آن دقیقه به پندارید. درست است بار سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود، اما این دلهرهها و این نگرانیها برای این که این را به من بگویند؟ یک آن نتوانستم چیزی به گویم، اما پس از آن بی اختیار گفتم: کاش شازده خانم سر زا رفته بود تو و همه را آسوده کرده بود. شازده خانم خفه شود و داغش به دل تو بماند... از فشار خنده و عصبانیت نمی دانستم که چه باید بگویم. گفتم: فردا می آیم خدمت تو و آن بدترکیب بی ریخت خواهم رسید. فردا البته خونسردی خود را به دست آورده بودم و دیدم کار بسیار خنده آوری شده! به خانه آنها رفتم. فریده نشسته بود و مانند همیشه خندان. تا چشمش به من افتاد گفت: "ببخشید زائو استراحت کرده و شما نمی توانید به دیدن او بروید و کو چشم روشنی؟" مادر دل نگران بود و از این که مرا آزار داده اند خیلی دلخور، به خصوص که خود او پیام را به من رسانده بود که باید تلفن کنم. ولی خوب چه میتوان کرد؟ او هم نمی توانست جلوی لبخند خود را به گیرد. تنها گفت: "این زائو سر زا برود تا همه آسوده بشویم." و ما هر چه بیشتر نفرین می کردیم نفرینها می شد طوق دعا و می افتاد گردن شازده خانم! فریده همیشه می کوشید که از این شیطنتها بکند و بنا به گفته خودش از این دلباختگی که میان من و مادر بود سوء استفاده نماید. مادر مانند همه زنهای ایرانی مهمان نواز بود. در خانه اش باز بود. سفره اش گسترده بود و همه جور آدمی به آن خانه می آمدند و از مهربانیهای او، نان و نمک او برخوردار می شدند. مادر در تعارف ید طولایی داشت. با این که من هفتهای چند بار و ماهها شب و روز در خانه آنها بودم او می بایستی پذیرایی کند، چیز خوبی به خوراک روزانه بی افزاید و سرمیز که جا می گرفتیم، از همان اول می گفت: "خواهش می کنم از این میل کنید. این تکه بسیار خوب پخته شده... پس از چند روز اول فریده دیگر نمی گذاشت و تند می گفت: "مادر! او را آسوده بگذار، او خود می داند که چه باید بکند. اینجا خانه خود اوست چرا با تعارف او را آزار می دهی؟" مادر خاموش می شد. دست سوخته اش را روی پیشانی اش می گذاشت و چشمان خود را با آن می پوشاند. این بزرگ ترین نشانه دلتنگی او بود، ولی پس از آن دست پائین می آمد و آرام آرام هر آن چه که روی میز بود از سبزی خوردن تا ماست و خورش به طرف من سر می خورد. مادر با انگشت فشاری به ظرفها می داد و اندک اندک آنها را به طرف من می فرستاد. چیزی نمی گذشت که دورا دور بشقاب من پر می شد و بقیه میز خالی. آیا می توانم آن چه که در دلم در این دقایق می گذشت برایتان بگویم؟ نان و نمک برای ما ایرانیها خیلی معنی دارد. مهمان نوازی و پذیرایی یکی از نخستین چیزهایی است که به ما یاد داده اند. یاد دارم مادر نازنین خودم همیشه در بچگی به ما می گفت: "هر گاه مهمان در خانه شماست مبادا با خدمتکاران و بچهها بد اخمی کنید، زیرا به مهمان بد خواهد گذشت و به او بر خواهد خورد!" به مهمان نوازی خو گرفته ایم و بی اندازه از این نوازش برخوردار شده ایم. اما این سر خوردن ظرفها روی میز به طرف من دنیایی بود از گرمی و مهربانی که دل مرا از شادی و سپاس لبریز می کرد. گاه او را نگاه می کردم و تا فریده رویش را بر می گرداند منهم یواشکی یکی دو بشقاب را جلوی خودش می گذاشتم. اندک اندک فریده هم به این رفت و آمد روی میز پی برد و گاه گاه مچمان را می گرفت و صدایش بلند می شد: لااله الاالله! از دست این دو تا! نمی دانم چرا ظرفها پا در آورده اند و گردش می کنند. شما دو تا نمی خواهید دست از این اداها بردارید؟" البته مادر و من سر را پائین می انداختیم و چیزی نمی گفتیم. روزی در خانه آنها را کوبیدم. مادر با چهره گشاده و خندان در را به روی من باز کرد و رویم را بوسید و گفت: "بیا که خوش آمدی، فریده رفته زیارت به حضرت عبدالعظیم، تویی و من، برایت چند جور خوراک پخته ام و هر چه دلم بخواهد امروز تعارف خواهم کرد و تو هم باید هر چه می گویم گوش کنی و هر چه جلویت به گذارم نوش جان کنی! به به! چه میزی چیده بود. نمی دانم چند جور خوراک بود. میزی رنگین و قشنگ بود و من از دیدن آن هم خندان شدم و هم ترسیدم. چه کنم مادر است و ما دو تنها هستیم و باید هر چه در بشقاب بگذارد بخورم. یاد بچگی افتادم. هنگامی که کار مشکلی در پیش بود به ما گفته بودند از علی مدد بخواهید و در برابر سفره چارهای دیگر نبود و یا علی مدد گویان برسر سفره نشستم و البته مادر هم آن روز دلی از عزا در آورد و از تعارف فرو گذار نکرد. نازنین مادر! مادر زنی بود مذهبی و به خصوص به خدا خیلی عقیده داشت. گاه از روشن بینی او در شگفت می ماندم. او برای همه مذاهب احترام داشت و می گفت:"مادر! خدا را به چسب! این جنگ میان مسلمان، یهود و عیسوی و یا دیگران تمام ساخته و پرداخته آخوند و ملا و کشیش است. همه پیغمبرها خواست او را برای مردم آورده اند و همه هم یک چیز را گفته اند. باید آدم خودش راه راست را پیش به گیرد و بد نخواهد و بد نکند." یک بار که من خیلی خسته بودم، باز به آن خانه پناه بردم. او مرا روی نیمکت خواباند، چای آورد، دست روی سر و مویم کشید و می گفت: مادر! آرام بگیر همین طور دراز بکش بگذار کمی حالت بهتر شود. و خود هم با قلیانش آمد نزدیک من نشست. می دیدم که نگاهش روی من می لغزد، نگران است، دلش می سوزد و شاید هم تنها از او دلسوزی را می پذیرفتم، چون با احساس گرم مادرانه آمیخته شده بود و مرهمی بر روی دردها بود. دلسوزی او مرا کوچک نمی کرد، خود را در کنار او بچهای می دیدم که برای زندگی به این دلسوزی نیازمند است. ناگهان قلیان را کنار زد و با صدای اشک آلود گفت: "زبانم لال، زبانم لال، من گر چه به خدا عقیده دارم، اما راستی راستی او هم از اندازه به در کرده و فکر می کنم چون من پیر و خرف شده و دیگر خوب و بد را از هم تشخیص نمی دهد. اگر غیر از این است چرا تو باید چنین زندگی داشته باشی؟" این گفته او چنان ناگهانی بود که باورم نمی شد که از دهان او بیرون آمده باشد. بلند شدم و نشستم و با شگفتی زیاد روی برافروخته و دوست داشتنی او را نگاه می کردم و باز دیدم که انسانیت و بزرگواری را خیلی ارجمند می داند و همان طور که روزگاری با خدا معامله کرده بود و بچه اش را داده بود تا برادر را نگاهدارد، امروز هم از این طرف معامله می خواهد که او دادگستر باشد و پشتیبان آن کسانی باشد که راه درست را در پیش گرفته اند. مادر خداوند و پیامبرانش را از زندگی هر روزی و زمینی جدا نمی دانست. راست است که آنها را نمی دید، اما اگر اینها هستند پس باید گفتههای خود را به کار بندند و رفتارشان با دستوراتشان هم آهنگ باشد. هر گاه مادر در باره مذهب و عقیده می گفت، من به پاس احترام او گوش می دادم و چیزی نمی گفتم. چرا او را آزار دهم و امروز هم می دیدم که برای او این حرفها در برابر جوانمردی و بزرگواری پایهای ندارند. برای آخرین بار پس از هفتهها دوندگی و گرفتاری و با روبرو شدن با هزاران خطر که از هر گوشهای پیدا می شد، شوهرم را بدرقه کردم. او امشب را در خانهای خواهد گذراند و فردا راه سفر را در پیش خواهد گرفت. او به دستور حزب از ایران می رفت. در اتومبیل از ما وداع کرد و رفت و من با چشم او را دنبال می کردم و دل تو دلم نبود، چه خواهد شد؟ آیا بار دیگر او را خواهم دید؟ آیا او این راه را به تندرستی به پایان خواهد رساند؟ آیا او از پیش آمدها و دشواریهای ی که برسر راه است خواهد گذشت؟ با دلی پریشان و چهرهای خندان او را با چشم دنبال می کردم تا در پس کوچهای ناپدید شد. دو روز گذشت که هر دقیقه اش برای من سالی بود. هر آن از خود می پرسیدم او کجاست؟ به چنگ دژخیمان افتاده و یا دارد راه خود را می رود؟ از او کی خبری به دست خواهم آورد؟ هر روز روزنامهها را با تشنگی بیشتر می خواندم گرچه می دانستم که اگر او را دستگیر هم کرده باشند به این زودی بروز نخواهند داد. دست و دلم می لرزید. در این روزها به خانه مادر نرفتم، زیرا نگاه دل شکاف او خیلی زود می دید که من آشفته و پریشان هستم و گذشته از این می ترسیدم که در برابر مهربانی او خودداریم را از دست بدهم. پس از دو روز خوشبختانه مژده تندرستی او رسید. گویا زندگی رنگ دیگری گرفت. همه چیز به من می خندید. آفتاب دو باره روشن شد. زمین و زمان با من همآهنگ بودند و می خندیدند و شادی می کردند. وزش باد و تکان هر برگی به من می گفتند: دیدی که با همه دشواری ها، به همه بدخواهان و دشمنان که دورا دورتان را گرفته اند باز با نیرو و کمک عدهای از جان گذشته این راه سخت را هم پشت سر گذاشت و آرزو به دل دشمنان ماند که او را دستگیر نمایند. او رفت و دست اینها به او نخواهد رسید. بلند شدم و رو به خانه مادر رفتم. هنگامی که رسیدم او در حیاط کنار حوض نشسته بود و داشت قلیان می کشید. حوض از کاشی آبی بود. آب تازه در آن انداخته بودند و چند دانه ماهی قرمز با موجهای کوتاه آب در آن می چرخیدند و در این نزدیکی غروب این آمیزش رنگها هنگامهای از زیبایی بود. آرامش همه جا را فرا گرفته بود. از دور، خیلی دور سر و صدای رفت و آمد اتومبیلها به گوش می خورد. صدای قلیان مادر با این آرامش همراه بود و هم آهنگ. او تنها بود. رو به او رفتم، کنارش نشستم، رویش را بوسیدم و در گوش او گفتم: مادر! شوهرم از ایران رفت و دیگر اینجا نیست. مژده رسیدنش را هم به من داده اند. قلیان را پس زد، نگاه پر از شادیش را به روی من دوخت، لبخندی لبهای او را از هم باز کرد، دوباره قلیان را جلو کشید، پکی به آن زد و زیر لب گفت: پس دلت آرام گرفته، پس دیگر آسوده شده ای؟ چه روز خوبی است! من هم خیلی خیلی دلشادم. اکنون به گذار او هر جا هست خوش باشد و تو هم بمان پهلوی خودم دیگر همین جا! هر دوی ما خاموش و آسوده در آرامش غروب روبروی هم نشسته بودیم و چیزی نمی گفتیم و نگاه مان به آب زلال دوخته شده بود. مادر گاه به گاه پکی به قلیان می زد و نمی دانید که این صدا تا چه اندازه دلنشین بود و شاید به یاد آن روز است که از راه دور آرزوی داشتن قلیان می کردم و اکنون هم آن را به دست آورده ام و امروز با یک دنیا دلباختگی به قلیان زیبائی که در گوشه اتاقم است نگاه می کنم و سیمای مادر را می بینم و صدای او را می شنوم که می گوید: "تو دیگر اینجا و بمان پهلوی خودم!" اما نشد که من نزد او بمانم. سالی از رفتن شوهرم نگذشته بود که من هم راهی شدم. مادر را وداع کردم و آرزویم را به او گفتم که برگردم و اول جائی که بروم به خانه او باشد تا دست پر نوازش و روی باز او را زیارت کنم، اما چه می توان کرد؟ زندگی کج رفتار است و عمر هم با او یاری نکرد و مادر نازنین به خاک رفت. پیش از مرگ برایم پیام فرستاد: مادر! هر جا که هستی نانت گرم و آبت سرد باشد. چه می توانم به این یادها بیافزایم؟ در باره او چه بگویم؟ در باره خود بنویسم که از رفتن او رنج بردم و او تا من هستم در دل من زنده خواهد بود! نارسایی این واژهها مرا بیچاره می کند و چه زبان ناتوان و چه قلم ناتوان تری دارم که حتی از او و بزرگواریهای او آن طور که باید نمی توانم بگویم، اما من هم خیلی گناهکار نیستم، در برابر جوانمردی و مادریش هرکس بود بیچاره می شد. بهتر است که خاموش بمانم. من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود سرو جان را نتوان گفت که مقداری هست |
راه توده 361 25 اردیبهشت ماه 1391