حکایت "کسرائی" |
بار فراق دوستان بس که نشسته بردلم می روم و نمی رود ناقه به زیر محملم سعدی
با نام سیاوش کسرائی و شعر او از سال 1352 الفت ویژه ای یافته بودم . رفیق هم گروهی داشتیم که معلم بود وپسری به نام آرش داشت . آرش در آن زمان 5 ساله بود و مادرهر شب بخش هائی از منظومه آرش کمانگیر را به جای قصه شب برای او می خواند . حماسی بودن این منظومه بی نظیر و انس گرفتن من به آرش سبب گردیده بود تا هر موقع نزد آن ها بودم از آن ها بخواهم که مرا هم در آن فضای حماسی شریک گردانند . این مادر و معلم آگاه ، همیشه با شوق شعر آرش کمانگیر را نیز برای دانش آموزانش در کلاس درس می خواند . او خواندن و معنی کردن این شعر را در کلاس درس وظیفه انسانی و میهنی خود می دانست . پس از مدتی کوتاه که از آشنائی ما می گذشت به خاطر فعالیت سیاسی تنی چند از ما به دام پلیس گرفتار آمد . در شرایط سخت شکنجه و انفرادی در سلول های اوین ، چشمان پر شرار و معصوم آرش و حافظه قوی او در تکراربخش هائی از شعر آرش کمانگیر بود که مرا به فضای ورای اوین هدایت می کرد و نیرو می داد تا درآن شرایط غیر قابل تحمل و جانفرسا روحیه خود را حفظ کنم . سال های زندان شرایطی را فراهم کرد تا علاوه بر مطالعات تاریخی و فلسفی به ادبیات و خصوصا شعر و از آن جمله شعر های حماسی و سروده های اجتماعی و سیاسی توجه ویژه داشته باشیم . تکرار سروده ها و اشعار مبارزاتی و میهنی روح و روان زندانیان سیاسی را جلا می داد و روحیه پایداری و مقاومت آنان را بالا می برد . باز این منظومه آرش کمانگیر بود که ورد زبان بسیاری از هم بندی های مان بود . اگر چه نام بلند سیاوش کسرائی به عنوان شاعری امید دهنده و مبارز جای ویژه ای داشت ، اما هر زمان که کسی شعر آرش را می خواند تصویر آرش عزیز در روح من غوغائی بر پا می کرد . سالیان سال با عشق به دیدار دو باره آرش و آرزوی آشنائی با سراینده اشعار امید و زندگی در زندان سپری شد . بعد از رهائی از زندان در سال 57 ، آن چنان غرق کار سیاسی اجتماعی و تابع حوادث طوفان زای بعد از انقلاب شدیم که فرصتی حتی برای مرور آرزوهای زمان زندان، از جمله پیدا کردن آرش را نیافم . بعد از دستگیری و سرکوب توده ای ها که از سال 1361 شروع شده بود ، عده ای از یاران سیاوش کسرائی توانستند او را در سال 1362 از ایران خارج و به افغانستان منتقل کنند . پس از چندی شاعر منظومه آرش کمانگیر ، قبل از سرنگونی حکومت افغانستان به مسکو منتقل شد و در آن شهر مستقر شد . تعدادی از آواره شده ها و جان به در برده های توده ای ، در همان سال نیز با عبور از مرزایران ، خود را به کشوراتحاد شوروی رساندند که در جمهوری های مختلف اسکان داده شدند . من هم با عده ای دیگر از مهاجرین به جمهوری بلاروس انتقال یافتم . ترک وطن ، زندگی در غربت و نا ملایمات آن بسیار دشوار بود . از طرفی دگر گون شدن اوضاع سیاسی و اجتماعی شوروی برای میلیون ها شهروند این کشور فاجعه ای بود جبران ناپذیر و بر زندگی ما مهاجرین نیز تاثیر منفی داشت . در چنین شرایطی بود که آمدن سیاوش کسرائی به مینسک شور و نشاطی به زندگی عده ای از مهاجرین داد . در این خشکزار زندگی برای من فرصت دیدار با سراینده آرش دست داد که به دوستی و هم نشینی صمیمانه ای انجامید . سیاوش کسرائی دنیائی بود از اطلاعات ادبی ، هنری و سیاسی . سخنوری توانا و کوهی از احساس و عاطفه . در آن روز های تیره و تار کشتار و سرکوب و جنگ و خون ریزی در سرزمینی که به آن عشق می ورزیدیم و از آن دور بودیم ، با دل های شکسته مان درهر دیدار و نشستی و یا مجلس شعر خوانی اشک های مان جاری بود . شاعر ما که همیشه در شعر هایش رزم و امید و مبارزه موج می زد ، دیگر زبان و کلامش غم و اندوه بود . آری مگر شاعر و یا هنر مند متعهد زبان گویای شادی ها و غم های مردم میهن خود نیست؟ و سیاوش به رسالت خود بعنوان یک شاعر ملی و مردمی ابر های تیره و تار بر فضای میهن مان را به تصویر می کشید . او می گفت ، کشور ما سرزمینی است که در گذر تاریخ از طرف مهاجمان مورد تاراج و چپاول قرار گرفته است و حکومت های استبدادی هم زندگی را بر مردم تنگ کرده اند . کمترزمانی را می توان سراغ داشت که آب خوشی از گلوی مردم ایران پائین رفته باشد و این بیت حافظ را می خواند .
ابروی دوست کِی شود دستخوش خیال من کسرائی ناچار تن به مهاجرتی دیگر سپرد . او با جان و تنی رنجور از درد غربت ، نا بسامانی های بعد از نابودی شوروی و زخم های سیاسی به کشور اتریش رفت و در غربتی دیگر زندگی کرد و سر انجام نوزدهم بهمن هزار و سیصد و هفتاد و چهار با داغ جانسوزآزادی میهن خاموش شد و یاد و نام خود را بر دل های مان نگاشت و از زبان مان سرود : من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم
|
راه توده 363 8 خرداد ماه 1391