"چهره ها..."مریم فیروز- 7 |
شاید ده دوازده ساله بودم که برای نخستین بار او را دیدم. نیروئی بزرگ مرا به او نزدیک کرد. او را دوست میداشتم و از دیدن و از گفتار او شاد میشدم. ما سالها میتوانستیم با یکدیگر گپ بزنیم. چه میگفتیم؟ و چه میشنیدیم درست نمی دانم، اما هرگز خسته نمی شدیم. از کتابهایی که خوانده بودیم، از گذشته کوتاه زندگیمان، از آتیهای که همه زیبائی هایش آمیخته با خواب و خیال و زورهائی که ما در پندار بر آن میافزودیم، در برابر ما پهن و بی پایان شده بود. چه امیدها که در دل نمی پروزاندیم و چه خوشیها که در زندگی برای یکدیگر آرزو نمی کردیم. همه چیز روشن بود. راه راست و پر از گل و ریحان در جلوی پای ما گسترده شده بود. گاه به گاه از سختیها هم میگفتیم، اما کدام؟ نمی دانستیم و با غرور زیاد میدانستیم که بر آنها چیره خواهیم شد. سالها از هم دور شدیم. او زندگی دشواری را آغاز کرد و من هم از زندگی روی خوشی نمی دیدم. هر روز که میگذشت دشواریها بیشتر جای گلها را میگرفت و هر سال که بر عمر ما افزوده میشد آرزوهای ما هم کوچک تر میگردید و میدانستیم که برای به دست آوردن هر برگ ریحان باید کوشید و جوشید. فروتن شده بودیم! نامههای ما بند ناگسستنی را سخت تر میکرد و هر گاه به هم میرسیدیم برای یک دیگر همان دوست و همان رازدار گذشته مانده بودیم. او را با نام زیبای خواهر میخواندم و گاه برای این که نشان دهم که او از آن من است و نه از دیگری، به او خواهرم میگفتم. خواهرم در سراسر زندگی من از روزی که او را شناختم یار و غمخوار من بود. میخندید و میگفت: "هر چه تو باشی و هر جا بروی و هر چه بکنی تو از آن منی و در دل من جای داری! چه دلگرمی بزرگی، هر چه بکنم، هر جا بروم و هر چه باشم، او مرا با دیده احترام نگاه خواهد کرد و مرا دوست خواهد داشت. دوران سخت زندگی پنهانی من فرا رسیده بود. خانه او برای من چون خانه خودم بود و هر گاه خسته و فرسوده از کار و گرفتاریهای روزانه آرزوی لانهای گرم و مهربان میکردم و دلم میخواست که در پرتو چراغی روشن و دلی روش تر شبی را به گذرانم به خانه او میرفتم. او در دوران کودکی آهنگی را با پیانو میزد و هر گاه در خانه او بودم آن آهنگ را به یاد گذشته در روی پیانو مینواخت و هر آن چه که در آن دوران آرزو کرده بودم با این آهنگ در دلم زنده میشد و گرمی دل او باز به من نیرو میداد. از کوچک و بزرگ آن خانه که مرا میشناختند رازدار بودند و از من پاسداری میکردند. گاه از همان دم در مرا با اشارهای به اتاق بالا راهنمائی میکرد و گاه با صدای بلند مژده آمدن مرا به خانم خانه میدادند و آن شب خود خانم به آشپزخانه میرفت و آن چه که دوست داشتم میپخت و هر دو مینشستیم و باز ساعتها در دل شب برای هم درد دل میکردیم و از بار هم میکاستیم. آنجا با دلی آسوده میتوانستم آشفتگی و پریشانی را در آستانه خانه بگذارم و خود سبکبار باز به خندم و خنده ام از ته دل بود. آرام میگرفت. اگر بیمار میشدم باز به او پناه میبردم. آرام و مهربان از من پرستاری میکرد. اگر نگرانی برای یاران دل مرا زیر و رو میکرد او باز آرام و همدرد میکوشید که بر دردهای من مرهم به گذارد و از نگرانی هایم بکاهد. روزها در خانه او مینشستم و به کتاب خواندن میپرداختم. صدای رفت و آمد را از پایین میشنیدم. مهمان آمده بود. میگفتند، میخندیدند، او هم پذیرائی میکرد و من در دنیای خودم که از دنیای آنها بسیار دور بود دمی چند در خانه او میآساییدم. او با خیلی از کارها و روش ما مخالف بود. بحث گرمی در میگرفت و او بدون رودربایستی میکوبید، خرده میگرفت و من هم کوشش میکردم که برای او روشن کنم و دشواریها را میشمردم و اگر میدیدم که حق با اوست، میپذیرفتم. اما همه این برخوردها از گرمی و مهربانی ما نمی کاست، بلکه آن را روشن تر و زلال تر میساخت. روزی در آنجا بودم و خود او بیرون رفته بود. من آزاد از این اتاق به اتاق دیگر میرفتم، کتاب هایش را زیرو رو میکردم. سری به صندوق خانه و انبار میزدم و خود را در خانه خود میدیدم. به انبار رفتم. رج غرابههای ترشی و شیشههای مربا که به ترتیب قد پهلو به پهلو هم گذاشته شده بودند و از پاکی برق میزدند چشمگیر بود. در میان آنها بیش از همه غرابه ترشی گلپر خودنمائی میکرد. گلپری که از بیابانها میچیدند و اول بهار دم در خانهها میفروشند. غرابه را نگاه میکردم و آن را از گردن گرفتم و بلند کردم. واویلا، آن تنه درشت از این گردن باریک ناگهان جدا شد و من ماندم. گردن باریک در دستم و ترشی نازنین هم کف انبار ریخته و بوی مست کننده گلپر همه جا را گرفته. خدمتکار خانه کمی دلتنگ شد و شاید هم در زیر چادر رو ترش کرد. من از کرده خود پشیمان شدم و دلم برای این ترشی میسوخت. دسته گل را به آب داده بودم. سرافکنده رفتم به اتاق بالا. در این میان خانم خانه آمد. همان دم در به او پیش آمد را گفتند. صدای خنده او را شنیدم. دیدم بلند بلند میگوید: تا باشد او بیاید، چه خوش آمد که اگر چیزی را هم در خانه میشکند شیشه گلپر است که خانه را تا این اندازه خوشبو کرده. دوان دوان آمد و مرا بوسید. من در چهره او نگاه میکردم. چشمان روشن او، دندانهای سفید و قشنگش که با خنده اش نمایان بود او را خیلی زیبا نشان میدادند، ولی زیباتر از هر چیز این مهمان نوازی بود که در او دیدم. در این خانه من از هر بندی آزاد میشدم حتی از بندهای سنگین سال و گذشت زمان. نه تنها خود را آزاد میدیدم، بلکه هم چون بچهای با هر چیز خوش بودم. زنی در آن خانه خدمت میکرد که به راستی در دنیای خود شاه زنی بود. مهربان و شیرین زبان و رازدار. روش او با خانمش بیشتر روش وابستگی نزدیکی بود تا خدمتکاری. گاه اگر از دست خانم جرش درآمده بود او را تهدید میکرد که به من خواهد گفت و همین که من میآمدم درد دلش را میکرد و گاه... هم من و هم خانم خانه هر دو در انتظار این گفتار بودیم و میدانستیم که دیر یا زود این جمله را خواهد گفت: "... آخر چه بگویم، این خانم سفیه است!" ما هر دو کوشش میکردیم که نخندیم و پس از چند دقیقهای او آرام میگرفت، بلند میشد و با احترام زیاد رو به خانم میکرد و میپرسید: "خانم فرمایشی ندارید؟ و فرمایشات خانم را گوش میداد و میرفت. گاه به گاه از او میپرسیدم تازگیها او تو را سفیه نخوانده؟ او با همان خنده زیبایش پاسخ میداد، چرا همین دیشب. اندک اندک توجه کردم که او درست معنی این واژه را نمی داند و بیشتر برای او مفهوم آزار بده را میرساند، ولی خوب گاه گدار، او نه تنها خانم را، بلکه همه را با این صفت میدید. این کدبانو خانه کیسه کوچکی داشت که نخود در آن ریخته بود و هر شب که من آنجا بودم از او خواهش میکردم که برایم فال نخود به گیرد. او هم میآمد، گرد و مامان، چارقد به سر با چشمانی سیاه تنگش که خندهای آنها را تنگ تر میکرد مینشست. چادرش را دور خود میپیچید، نخودها را میچید و خیلی جدی رویش را به من میکرد و میگفت: خانم! گوش کن، والله نمی دانم چقدر خوبست. در آستانه چراغ میسوزد و خانه روشن است. نگاه کن خودت ببین، یک هفته هم طول نخواهد کشید که به آقا خواهی رسید. سفره پهن است و شادی در همه جا هلهله میکند. من او را نگاه میکردم و دلخوش بودم. او کوشش میکرد که با فال نخودش مرا دلگرم سازد و مژده زندگی خوش و آرامی به من میداد تا از نگرانی من بکاهد. با لبخندی پر از شادی و همدردی نخودها را در کیسه میریخت و میرفت و ما دو نفر میماندیم. در آستانه چراغ روشن است و سفره هم در خانه من پهن است. چه جمله زیبائی! چراغ زندگی هم چنان روشن است و سفره دوستی و مهمان نوازی هم چنان پهن است و شادی از دل من که باز میتواند امید داشته باشد و آرزو کند هلهله کنان سر میکشد. او درست میگفت. ... زندگی روز به روز سخت تر میشد و دیگر کمتر میتوانستم به خانه او بروم. نه این که او مرا راه ندهد، بلکه از این رو که آن خانه دیگر مشکوک شده بود و میدانستم که آنجا را زیر نظر دارند. او به من چیزی نگفت. او به هیچ قیمتی نمی خواست که در خانه خود را به روی من ببندد. او به من گفته بود، راست است که من مال و منالی ندارم، اما باز هنگام سختی و تهی دستی میتوانی از من پولی بخواهی، پس بدون رو دربایستی بیا و یا کسی را بفرست و من تا این اندازه برای تو خواهم فرستاد که گره از کارت به گشاید. چند بار در سخت ترین دقایق که میبایستی به کسی کمکی رسانده شود و یا اجاره خانهای پرداخت شود از او خواستم و او هرگز خواهش مرا رد نکرد. روزهای دشواری را میگذراندم. عده زیادی گرفتار شده بودند. میدانستم که در به در به دنبال خسرو روزبه میباشند. آن روز هم با عدهای قرار داشتم. خیلی خیلی خسته شده بودم و دلتنگ. اول شب یک ملاقات داشتم و پس از آن میتوانستم بروم و کمی بیاسایم. بدبختانه در همان نزدیکیها کسی مرا دید که نمی بایست ببیند. پس دیگر نمی شد فوری به خانهای که در آن روزها مرا پناه داده بود بروم. تاکسی گرفتم و به یکی از برزنهای دور دست شهر رفتم. پیاده شدم، به دالان خانهای رفتم، چند دقیقهای آنجا ماندم، چادرم را عوض کردم. همیشه در کیفی که همراه داشتم از این چیزها بود. بیرون آمدم. باز با تاکسی به خیابان دیگری رفتم. در آنجا هم باز دقایقی در یکی دو کوچه چرخیدم و باز در خیابان تاکسی گرفتم. دیگر میدانستم که کسی دنبال من نیست. رفتم به شمیران. هوای خوب آنجا مرا کمی سرحال آورد. از کوچه و پس کوچهها گذشتم، به زحمت خود را میکشاندم و آن خانه در پندارم چون بهشتی جلوه گر بود. در را زدم. خود خانم خانه در را باز کرد. سیمای پریشانی داشت و گفت که شوهرش هنوز به خانه نیامده است. برای هر دوی ما روشن بود که شوهرش گرفتار شده و دیگر من نباید در آن خانه بمانم و باید بروم. اما کجا؟ ساعت 10 شب بود. خانهای نمی شناختم که درش را روی من باز کنند و به اندازهای خسته بودم که دلم میخواست همان جا بیافتم و بخوابم و در دل میگفتم: بگذار مرا هم بگیرند. چند دقیقهای نشستم، ناگهان به خود آمدم که چگونه میتوانم این دلخوشی را به این نامردان بدهم. نیروئی بالاتر از همه خستگیها مرا واداشت که برپا خیزم. گفتم: بروم، خانه نمی مانم. اگر به خواهند به خانه بریزند در حدود نیمه شب خواهند آمد. بهتر است این دو سه ساعت را در کوچهها بگردم. او هم با من آمد. هر دو چادر برسر در کوچههای آرام راه افتادیم. هر دو نگران بودیم. او برای شوهرش و من هم برای شوهر و هم برای زن. ساعتها راه رفتیم. اما من جان میکندم. حکومت نظامی هم بود. ناگهان از کوچهای صدای سم اسبان و گفتگوی پاسبانان گشتی را شنیدیم. آنها در پی شکاری بودند. ما خود را در پناه دیواری پنهان کردیم. پاسبانان رد شدند. بیرون آمدیم و باز به راه افتادیم. نیم از نیمه شب گذشته بود که به خانه برگشتیم. تا هوا گرگ و میش شد بیدار بودم و از پشت پنجره نگاه میکردم که کی به خانه خواهند ریخت. هوا روشن شده بود و دیگر میتوانستم بدون این که دیگران توجهی بکنند از خانه بیرون بیایم. رفتم و باز تاکسی گرفتم و تنها جائی که میتوانستم بروم خانه آن زن بی همتا بود. آدرس دادم و رفتیم. در را که باز کردند خدمتکار خانه گفت که خانم خانه نیست، برای نخستین بار از نبودن او شاد شدم. میاندیشیدم که اگر مرا دنبال کرده باشند و یا اگر خانه را زیر نظر داشته باشند و مرا دیده باشند خواهم گفت که او نمی دانست و من بدون اجازه او آمده ام... بدون کمترین گفتگو به خوابگاه او پناه بردم و دیگر هیچ ندانستم. هنگامی که چشم باز کردم از نیمروز گذشته بود. او، آن مهربان بالای سر من نشسته بود و مرا نگاه میکرد. اول چیزی که دیدم نگاه پر محبت او بود. تبسمی کرد، آرام و دلنواز گفت: گرسنه ای؟ ناهار خوبی داریم. کدوی سرخ کرده که تو آن قدر دوست داری آماده است. او نپرسید که چه شده و چرا آمده ام. او برای من ناهار آماده کرده بود. چه روز آرام و خوشی در پناه او گذراندم. آرامش، تنها چیزی را که میخواستم در پرتو محبت او به دست آوردم. هوا تاریک شده بود. چادر را از نو به سر انداختم. او را بوسیدم و هنگامی که در خانه را باز کردم، دو باره به بالای پلکان نگاه کردم، آنجا که او ایستاده بود. ناگهان او را چون شعلهای از آتش دیدم. نیم تنهای سرخ بر تن داشت و موهایش را همان روز صبح که به حمام رفته بود با حنا رنگ کرده بود و چهره اش از نگرانی و دلتنگی (شاید او هم میدانست که آخرین بار است که یک دیگر را میبینیم) بر افروخته شده بود. او بدون کمترین حرکتی ایستاده بود و مرا نگاه میکرد و آن کس که من میدیدم هم چون زبانه آتش فروزانی بود. بیرون آمدم. این آتش با من همراه بود. روشن میکرد، گرم میکرد، امید میداد و مرا پاسدار بود. بله، آخرین بار بود که به خانه او توانستم بروم. پس از آن او و فرزندانش را آزار دادند و خانه ماهها حتی هنگامی که من دیگر در اروپا بودم، زیر نظر بود. نمی دانم چرا، اما آن روزها با سرسختی به دنبالم بودند. شنیدم که ناگهان از در و دیوار دهها سرباز مسلح به خانه مادرم ریخته و به دنبال من و یا شوهرم میگشتند و در برابر چشم مادرم به روی برادرهایم اسلحه کشیدند و با روشی بسیار پست و غیر انسانی با آنها رفتار کردند و آنها را همراه خود برده بودند. مادرم سالها بود که مرا ندیده بود، اما درد و رنج من بر روی دوش او سنگینی میکرد. پر روشن است که در آن خانه کسی را نیافتند و به برادرهایم گفتند "اشتباه شده." از دور هزاران بوسه بر دست و پای مادر زدم و از او پوزش خواستم. گرچه من گناهی نداشتم و این دستگاه هول زده و زبون است که از بیچارگی دست به چنین کارهائی میزند، اما باز شرمنده بودم که چرا او به خاطر من آزار دیده است. سال هاست که از ایران دور شده ام و در کشورهای دیگر که ما را پناه داده اند به سر میبرم. خود را خیلی دور از همه میبینم. از آن راد زن بزرگوار بسیار کم میشنوم، اما همیشه در دل این آرزو را میپرورانم که باز روزی با او بنشینم و ساعتها از هر دری بگوییم. از گذشتهای که چون خوابی گاه خوش و گاه هولناک گذشته، از آتیه کوتاهی که هنوز در پیش داریم، از خارهای زیادی که در راه زندگی بر دست و پامان نشسته، از رنجها و دردهایی که دل هایمان را خونین کرده، از برگهای ریحانی که جسته و گریخته در راه چیدهایم و بوی مست کننده آنها زندگیمان را خوش کرده، از تک و توک گلی که توانستیم از میان خارها به دست آوریم و مرهم دردها سازیم. برای هم به گوییم که با همه اینها چه خوب میتوانستیم هنوز بخندیم و زیباییهای زندگی تا چه اندازه برای ما گیراتر شده اند و آنها را در سیمای دوست داشتنی و پر از شور و خنده بچهها و نوه هامان میبینیم. از امیدها و آرزوهائی که در دل میپرورانیم به گوییم، از زیبائی و هوش سرشار بچه هایمان برای یکدیگر داستانهای نو و بی پایان بگوییم و دو مادر بزرگ باشیم مانند مادر بزرگهای دیگر که روزی خود زندگی را به وجود آوردند و امروز تماشا میکنند که چگونه زندگی رو به جلو میرود و چشمان روشن و داد و فریاد شاد بچهها آن را زیبا و دلنشین میسازد. |
راه توده 363 8 خرداد ماه 1391