راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

جای بوسه
مریم فیروز
بر گونه هایم!
توکا نیستانی (برگرفته شده از وبلاگ وی)

 

آخرین هفته ی مانده از سال 86 در یک عصر پنجشنبه پیام کوتاهی روی تلفن همراهم ظاهر شد که معلوم بود به اشتباه برای من فرستاده شده، یک خط شعر بود به این مضمون:
آفتاب عمر ما در مطلع دیروز مُرد
ای عموی مهربانم، مریم فیروز مُرد!

فهمیدم که مریم فیروز درگذشته و امروز در مجله ی شهروند چند مقاله ای را که به مناسبت درگذشت او چاپ کرده بودند خواندم که خاطره ای از سال های دور را در من زنده کرد...
سال پنجاه و نه یا شصت بود و دانشگاه ها به خاطر انقلاب فرهنگی تعطیل بودند و جوان ها بیشتر به سیاست فکر می کردند و گروه های سیاسی از چپ و راست فعالیت علنی داشتند. دوستان دوران کودکی و نوجوانی بعد از انقلاب هرکدام به سمت و سویی گرایش پیدا کرده بودند و همه تلاش می کردند تا برای ایدئولوژی خود یارگیری کنند. من اما از سیاست می ترسیدم و خواندن ادبیات را به کتاب های سیاسی ترجیح می دادم و مدتی بود شیفته ی صادق هدایت شده بودم؛ هدایت در آن زمان بین گروه های سیاسی، از راست و چپ، محبوب نبود و همه متفق القول بودند که خواندن کتاب های این خورده بورژوای غربزده باعث یأس و گمراهی جوانان می شود و آنان که افراطی تر بودند داستان های ابلهانه ای از رفتارهای صادق هدایت در خلوت خانه اش تعریف می کردند که به نظرم هیچ باورکردنی نبود. خلاصه در آن جَو نمی توانستم با آسودگی از علاقه ام به هدایت دفاع کنم تا این که دوستی کتابی از خاطرات مریم فیروز به دستم داد و گفت که فصلی از آن درباره صادق هدایت است. یک بار تمام کتاب و چند باری آن یک فصل را خواندم و از این که با احترام از هدایت یاد شده بود و چهره ی دیگری از او می دیدم که انسانی بود و با تبلیغات مرسوم تضادی آشکار داشت بسیار خوش حال بودم. روزی همان دوست از من خواست که خودم را آماده کنم تا چهارشنبه ی هفته ی بعد من را به یک جلسه ببرد و چون اکراه من را دید اطمینان داد که این جلسه ارتباطی با هیچ حزب و فعالیت سیاسی ندارد، فقط یک گرد همایی فرهنگی است که می توانم بعضی چهره های معروف ادبی را آنجا ببینم- البته دوست من تمام حقیقت را نگفته بود- روز موعود به ساختمانی رفتیم که تابلوی "دفتر جمعیت ایرانی هواداران صلح" بر بالای آن به چشم می خورد و داخل آپارتمانی شدیم که برای سخنرانی آماده شده بود. در بدو ورود و برای اولین بار "به آذین" را دیدم که به تازگی ترجمه اش از "ژان کریستف" را خوانده بودم و بعد گروهی دیگر، از نویسنده و شاعر، مثل ابتهاج و کسرایی و... دیگر به چشم های خودم باور نداشتم. سخنران اما مریم فیروز بود، همانی که خاطراتش را با هدایت چندین بار خوانده بودم. زن باشکوهی بود که اعتماد به نفس و سرزندگی در حرکاتش موج می زد. به یادم نمانده درباره چه چیزی حرف زد شاید حقوق زنان یا موضوعی مشابه آن اما به یاد دارم وقتی سخنرانی اش تمام شد و خواست از سالن بیرون برود جوانانی که علایق سیاسی اشان از چهره و آرایش مو و سبیل معلوم بود دوره اش کردند تا او به سؤالاتشان تک تک پاسخ بدهد من هم جایی نزدیک به در خروجی ایستاده بودم و به زنی نگاه می کردم که به جز آشنائیش با صادق هدایت، جذابیتی مبهم و غیرقابل توصیف داشت. آنقدر صبر کردم تا به نزدیک من رسید و چون چشم در چشم شدیم و حالت منتظر و دستپاچه ام را دید پرسید که چه می خواهم، با احترام گفتم که خواهشی شخصی دارم که هیچ ارتباطی با حزبش، سخنرانی اش یا هیچ مسئله ی سیاسی دیگر ندارد و اگر اجازه بدهد در ِ گوشش خواهم گفت! با حرکت تندی روسری را از روی گوش چپ کنار زد و سرش را نزدیک آورد و گفت بگو ببینم جوان! چون نمی دانستم بعد از شنیدن درخواستم چه عکس العملی نشان خواهد داد اندکی با ترس سرم را نزدیک بردم و آهسته گفتم: - اگر اجازه بدهید می خواهم شما را ببوسم وگرنه که هیچ! سرش را به تندی عقب کشید و با صدای بلند پرسید ماچ می خوای؟!! و دو بار محکم گونه های من را بوسید.
تا یک هفته صورتم را نشستم مبادا جای بوسه اش پاک شود.
 

 

 

 

   راه توده  357      21 فروردین ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت