برای آزادی |
رویدادهای پس از پیروزی انقلاب مبارزه میان دو جریانی بود که یک طرف آن می کوشید اتحاد نیروهای مردمی را در راستای اهداف انقلاب تحقق بخشد، در حالی که سمت دیگر عمیق کردن شکافهای سیاسی و قومی و عقیدتی را هدف خود قرار داده بود. از سوی دیگر تلاش برای گسترش شکاف های اجتماعی براساس ایدئولوژی سیاست هوشمندانه ارتجاع راست بود. چپ رو ها هم به دلایل دیگری که به هیچوجه حکایت از هوشمندی آنان نمی کرد، بر طبل همین سیاست می کوبیدند، چنانکه سمت به ظاهر چپ این گرایش را جعفر کوش آبادی در شعر زیبای خود به نام "در پیاده روی جلوی دانشگاه" ترسیم کرد. این شعر بیان هنرمندانهای از رویدادهای آن دوران شهرها می باشد و شاعر در بحثی در پیادهروی جلوی دانشگاه در برابر دانشجویی که از مرگ آزادی می گوید پاسخ می دهد:
"گر بگویی که چو کشتیبانی در طوفان نگرانی گاهی، از کشش موج بلند می پذیرم از تو مرگ آزادی را اما کی توان باور کرد..." و پی حرفم را می گیرد کارگر چیت جهان "پدر آمرزیده من از این جمعیت و بساط پهن این همه تصویر و کتاب بوی آزادی را می شنوم ...
بنظر ما این پیاده روی آن روزهای مقابل دانشگاه نیاز به یک بازبینی عمیق دارد. ضرورت این بررسی، نه ناشی از گفتهها و نوشتههایی است که در طی همه این سالها از طرف برخی پهن کنندگان بساط در آن علیه حزب ما انتشار یافته، که از لزوم درک بهتر تجربه رویدادهای انقلاب ایران ناشی می شود. پیاده روی جلوی دانشگاه در آغاز محل گفتگوها و تبادل اندیشهای بود که فوران آن پس از یک دوران طولانی خفقان و دیکتاتوری کاملا طبیعی بود و توجه دانشجویان و دانش آموزان و حتی بخشی از مردم عادی را جلب می کرد. ولی این پیاده رو به نماد جدائی و شکاف در جامعه نوزاد ایرانی پس از انقلاب تبدیل شد که نمونه وار آن را در سخنان آن دانشجو می شنویم و بسیار می شنیدیم. مسئله اصلی آن بود که غالب پهن کنندگان بساط در این پیاده رو مضمون اجتماعی انقلاب را درک نمی کردند. این مضمون چه بود و چگونه هم از سوی نهادهایی در حکومت و هم از سوی نیروهایی در چپ تحریف می شد؟ این درک دلخواه از "توده های انقلابی" سرپوشی بر سردرگمی در برابر اکثریتی از مردم بود که علیرغم تمایل به تغییر اجتماعی، با چپ روها تفاوت های سیاسی و فرهنگی داشتند. از طرف دیگر این رویکرد نمی توانست روند طولانی و ناگزیر همگرایی فرهنگی و سیاسی بیشتر را درک کند، روندی که برای انجام رسیدن آن کوشش های بسیار لازم است. به این ترتیب ساده کردن دلخواه روند های اجتماعی گروه های چپ رو را بیش از آن که به تحلیل گران اجتماعی نزدیک کند به فرقه گرایان تبدیل کرد. آنها آنجا بودند که حضورشان ساده تر پذیرفته میشد مثل درگیری های قومی، و یا در پیاده روی جلوی دانشگاه به طور تمثیلی. در حالی که همانطور که گفتیم هیچ کدام از این رویارویی ها صحنه اصلی مبارزه انقلابی نبود. این رویکرد منجر به رودرویی های بسیار زیانبار بین گروه های اجتماعی که همگی به نوعی خواستار تغییر بودند می شد و امکان تغییر را با مخاطرات روبرو می کرد. تحولی که اکنون در جامعه ایران و در بسیاری از شرکت کنندگان در انقلاب دیده می شود در اثر این سیاست ها با تاخیر بیشتر انجام شد. و آنها به مقابله با کسانی پرداختند که از نظر اجتماعی نزدیکی بیشتری به آنان داشتند تا ارتجاع راست. شاید بتوان نخستین مشکل درک انقلاب را در شرکت برخی از روحانیون در آن دانست. از همان ابتدای پیروزی انقلاب، به همان اندازه که برخی روحانیان خواستار گرفتن قدرت بیشتر می شدند، جدائی از روحانیت نیز بیشتر ریشه می دواند. سابقه تاریخی این جدائی به سالهای حکومت رضاشاه باز می گشت. این جدائی البته بیشتر درون اقلیتی از جامعه که شیفته تبلیغات و ادعاهای رضاشاهی بودند بازتاب داشت، تبلیغاتی که بر نوع خاصی از اندیشههای ملی گرایانه و البته تمایز طلبانه استوار بود. این اندیشهها که گروههای دیگر اجتماعی را تحقیر می کرد و رضا شاه و حامیان او را به عنوان پایه گذاران ایران نو و مدرن معرفی می کرد، البته نمی توانست با اقبال عمومی همراه باشد ولی تاثیرات خود را حتی بر بسیاری از روشنفکران مخالف رضا شاه برجای گذاشته بود. این گروه از روشنفکران نمی توانستند رهبری مذهبی بر انقلاب و دلایل عمیق آن را تحلیل و هضم و باور کنند. بیشتر گروههای سیاسی فعالیت خود را بسیار پیش از گسترده شدن اعتراضات سیاسی و اجتماعی آغاز کرده بودند و با نزدیک تر شدن به انقلاب بر تلاشهای آنان افزوده می شد. جلسات بسیاری با حضور روشنفکران و دانشجویان برگذار می شد و این تصور را در برخی از آن کوشندگان ایجاد می کرد که در پیشرفت انقلاب نقش برجستهای بر عهده دارند، هر چند مخاطبان آن سخنوران بار ناچیزی از اعتراض گسترده آن دوران را بر دوش می کشیدند. این در شرایطی بود که انقلاب نه به دلیل حضور آنها که به دلیل مشارکت گسترده گروههای سابقا غیرسیاسی به پیروزی رسیده بود. در سمت دیگر رهبران گروههای چریکی قرار داشتند. برای آنان نیز باور این که انقلاب مسیری کاملا خلاف پنداشت آنان پیموده بسیار دشوار بود. رهبری انقلاب نیز تصور می کرد که پیروزی انقلاب ناشی از تاثیر قدرت اسلام بوده است. همه برداشتهای فوق که در رقابت با یکدیگر نیز بودند به سادگی قابل بحث و چالش بود. به این ترتیب این تصور ساده اندیشانه که ایت الله خمینی به خاطر وجود "تودههای متوهم" رهبری انقلاب را دزدیده به سرعت به اندیشه جدی در میان بسیاری از کوشندگان آن دوران تبدیل شد. در میان بازگشتگان از خارج و فعالان کنفدراسیون، اندیشههای مختلف دیگری وجود داشت که همگی در مورد روشهای پیروزی در انقلاب بودند و نه تلاش برای درک مضمون اجتماعی انقلاب، اندیشههایی هم چون محاصره شهرها از طریق روستاها، ایجاد هستههای سرخ انقلاب در نقاط مختلف کشور و... آنها متوجه این نکته نبودند که همزمان با آنکه آنها به فکر محاصره مسلحانه شهرها از طریق روستاها بودند، روستاها بطور غیرمسلحانه شهرها را تسخیر کرده بودند و شهر و روستا درهم تنیده شده و به این ترتیب امکان گسترده ترین جنبش اجتماعی تاریخ ایران و در نتیجه پیروزی انقلاب را فراهم کرده بودند. در پیاده روی جلوی دانشگاه سازمان فدائیان، یا مجموعه کسانی که خود را فدایی می نامیدند، نقشی برجسته داشتند. این مجموعه در کنار دیگر گروههای چپ رو اعم از مائوییست و غیره دچار نوعی سرگشتگی و سردرگمی در برابر انقلاب ایران بودند. آنان بدنبال همه درگیریهای سیاسی و اجتماعی و قومی کشیده می شدند بدون آن که قادر به ارزیابی نتایج اجتماعی و پیامدهای عملکرد خود باشند. در این مرحله این گروهها در جستجوی شعارهایی بودند که بتواند حضور آنها را در فضای سیاسی ایران توجیه کند. شعار آنها از بین رفتن آزادی از طرفی و ضرورت شرکت در همه درگیریها از درگیری بر سر حجاب تا ماجراجویی قومی در کردستان بود. در واقع وقتی که این عده می گفتند "آزادی نیست"، منظور آن نبود که واقعا آزادی برای توده مردم از دست رفته است، بلکه منظور آن بود که ما در قدرت حکومتی به اندازه کافی حضور نداریم. این سخنی درست بود. قدرت حکومتی می توانست و باید در چارچوب ایجاد یک جبهه متحد خلق – آنچنان که حزب توده ايران پیشنهاد می کرد- گسترده تر می شد و همه نیروها و گرایشهای سیاسی را دربر می گرفت. اینکه این امکان آرمانی به انجام نرسید دلایل بسیاری از میزان تکامل اجتماعی تا رهبری انقلاب داشت که همگی در واقع ناشی از چگونگی رشد اجتماعی ایران بود. در هر حال این ناکامی به معنای آن نبود که می بایست اکثریت مردم ایران را نادیده گرفت و به تلاش برای کسب رهبری با تکیه بر گروههای کوچک اجتماعی پرداخت. این گونه تلاش ها با تکیه بر شعارهایی چون فقدان آزادی و شرکت در درگیری های زیان بار دیگر همان بود که ارتجاع راست خواهان آن بود، بخصوص که این شعارها در آن مرحله از انقلاب بازتاب نبرد واقعی اجتماعی نبود. بسیاری از رهبران سیاسی آن دوران تصور می کردند با مطرح کردن این نوع شعارها امکان رقابت بهتری با آیت خمینی را برای رهبری جامعه که آن را آسان می دانستند خواهند داشت. در حالیکه این سیاست و اینگونه شعارها در مبارزه واقعی که میان انقلاب و ضدانقلاب جریان داشت کمک بزرگی به جناح راست بود که از هر فرصتی برای درگیری و خرج کردن نیروهای هوادار تحول جتماعی استفاده می کردند و صحنه مبارزه اجتماعی را همچنان مه آلود نگه می داشتند. در واقع شعار از دست رفتن آزادیها صحنه نبرد واقعی اجتماعی را بازتاب نمی داد. از طرفی آزادیهای سیاسی و اجتماعی وجود داشتند. تقریبا همه سازمانهای سیاسی در انتخابات خبرگان که ترکیب مجلس آن به پیشنهاد آیتالله طالقانی انجام شده بود شرکت کردند. عدم موفقیت ایشان در اصل نه ناشی از تقلب بلکه ناشی از وزن واقعی اجتماعی آنها بود. حتی تا 3 سال پس از پیروزی انقلاب وسیعترین امکان فعالیت سیاسی وجود داشت. در همه انتخاباتها به نامزدها- از جمله نامزدهای چپ غیرمذهبی- اجازه داده می شد که از طریق تلویزیون نظرات خود را بیان کنند. آخرین نمونه و آخرین فرصت، دعوت از بسیاری از گروههای سیاسی برای شرکت در مناظرههای تلویزیونی پیش از درگیریهای وسیع سال 60 بود. آزادیهای فردی نیز تا حد قابل قبولی وجود داشت. یادآوری می کنیم که بسیاری از دختران دستگیر شده در سال 60 بدلیل همراه داشتن روسری در کیف دستی خود اعدام شدند. این مطلب گویای این نکته است که در سطح عمومی فشارهای اجتماعی بشدتی که در سالهای بعد دیدیم وجود نداشت. به این ترتیب به نظر می رسد که تلاش برای گردآوری نیروهای اجتماعی بر محور شعارهایی چون از دست رفتن آزادیهای سیاسی و اجتماعی بیشتر نوعی رقابت سیاسی با حکومت برآمده از انقلاب بود که خود به هیچوجه حکومتی یکدست با گرایشهای یکسان سیاسی و اجتماعی نبود. تلاش برای گردآوری نیرو و رقابت با رهبری انقلاب براساس اینگونه شعارها تلاشی نابخردانه و نسنجیده بود که باعث گسترده شدن گسستهای اجتماعی و محدودیت سریعتر آزادیهای سیاسی و اجتماعی می شد و عملا شد چنانکه نتایج آن تا کنون ادامه دارد. این شیوه تفکر را بهتر از هر جا می توان در دو کتاب دید. اولی "پرنده نو پرواز" خاطرات یکی از اعضای گروه موسوم به "سربداران" یا دقیق تر "اتحادیه کمونیستها" که در ابتدای پیروزی انقلاب روزنامه حقیقت را منتشر می کردند. این گروه علاوه بر شرکت گسترده در سازمان کومله، در ایجاد فاجعه آمل نیز مشارکت داشت. آنچه در این کتاب بسیار نمونه وار است اشاره نویسنده آن به "مزدوران خمینی" است که در همه جا، از شهرهای بزرگ گرفته تا روستاهای دور افتاده کوهستانهای آمل به شمار هزاران هزار حضور دارند. آنهایی که نویسنده خاطرات "مزدور" یا حزب الهی می نامد در واقع همان توده مردم هوادار انقلاب هستند که اگر به جای ملقب کردن آنان به مزدوران خمینی، چنان که بودند دیده می شدند و اگر افزوده شدن چند دانش آموز یا دانشجو را به عنوان روی آوری گسترده توده ها به سازمان به حساب نمی آوردند، سرنوشت دیگری برای تحولات اجتماعی ایران متصور بود و لااقل می توانستند مدعی باشند تلاشی آگاهانه در جهت پیشبرد تحولات مثبت انجام داده اند. نکته دیگر در این خاطرات، تصمیم به حمله به آمل است که نویسنده دلیل آن را چنین اعلام می کند که چون شنیده بودیم مجاهدین قصد حمله به آمل را دارند، تصمیم گرفتیم زودتر از آنها به این کار اقدام کنیم. بعبارت دیگر سرکردگی در انقلاب خیالی از مهمترین انگیزههای رفتارهای جنون آمیزی هم چون حمله به آمل بوده است که دود آن به چشم چپ و حزب توده ايران رفت. نمونه دیگر کتاب خاطرات آقای مهدی خانبابا تهرانی "نگاهی از درون به جنبش چپ" می باشد. او به گفته خود در اعتراض به سیاستهای "غیر انقلابی" حزب توده ایران در برابر کوتای 28 مرداد، از آن کناره گیری می کند. ما از این کتاب خواندنی و عبرت اندوختنی به دو نکته اشاره می کنیم. اول گفتگوی او با زنده یاد کیانوری در خیابان است آنجا که مدعی می شود برای مبارزه در راه آزادی به ایران بازگشته است. گویا آزادی قدم زدن ایشان در خیابانهای تهران براثر انقلاب بوجود نیامده بود، بلکه برعکس در ایران انقلابی علیه آزادی انجام شده و حالا ایشان آمده تا برای بدست آوردن آزادی مبارزه کند. این نمونهای است از نداشتن هیچگونه تصوری از انقلاب و نکردن هیچ نوع تلاش برای فهم آن. مسئله ظاهرا تنها آن بوده است که شعاری داده شود و سخنی گفته شود که امکان مطرح شدن و جلوه فروشی نزد گروههای مشابه و همفکر و هم سرنوشت خود را فراهم کند و گروه هایی را با خود همراه کند. نکته جالب و عبرت انگیز دیگر استدلال او درباره شرکت در ترورها و کشتارهای سال سال 60 است. او خاطرنشان می کند که لااقل این بار نشان دادیم همچون 28 مرداد بدون وارد کردن ضربات متقابل از صحنه سیاسی ایران خارج نخواهیم شد. البته ایشان دقیق نمی گوید ضربت به کی؟ به چی؟ چه کسی چه چیزی را نشان داد؟ کتاب آقای خانبابا تهرانی هرچند بسیار بیش از "پرنده نو پرواز" عناصری از واقع بینی در خود دارد ولی در مجموع، سیمای سیاسی دو نویسنده آن شباهتی بیشتری به رئیس قبیله دارد تا رهبر یا تحلیل گر سیاسی. می توان تصور کرد که اگر سازمان فدائی دچار دگرگونی نگردیده بود، گفتههایی کم و بیش مشابه آقای خانبابا تهرانی را می توانستیم از زبان آنان نیز بشنویم. آنچه در این دو کتاب که در بالا اشاره کردیم آمده نمونه وار اندیشههای دیگر ساکنان "پیاده رو جلوی دانشگاه" نیز هست. ولی تودهایها با امید به پیاده رو جلوی دانشگاه و هم خیابانها و پیاده روهای بسیار بزرگ تر دیگر نگاه می کردند. امید ما دگرگونی در نگرش و شیوههای مبارزه سیاسی بود که در صورت ادامه فعالیتهای سیاسی و اجتماعی می توانست رخ دهد و به همین دلیل سیاست کوشش برای تشکیل جبهه متحد خلق برای تحولات اجتماعی را بر جبهه متحد پیاده روی جلوی دانشگاه ترجیح می دادیم. در حالیکه همانطور که کتاب پرنده نوپرواز و خاطرات خانبابا تهرانی نشان می دهد بسیاری می خواستند آن پیاده رو را جایگزین تمام ایران کنند و آن را چنین می دیدند. در حالیکه مسئله تاریخی دربرابر مردم و انقلاب ما آن بود که چگونه می توان پیاده روی جلو دانشگاه را به دیگر پیاده روهای خیابانهای تهران تا دورترین روستاهای ایران پیوند زد. کاری که انقلاب سرانجام در روند خود در طول زمان انجام داد، که ما آن را در انتخابات دوم خرداد 76 و سپس انتخابات 22 خرداد 88 دیدیم. چنین درکی از تحول اجتماعی مستلزم بازبینی از نقش روشنفکران یا سازمانهای سیاسی در تحولات بود. اینکه که در تحولات اجتماعی نقش روشنفکران مهمتر است یا خود جامعه. بدیهی است این خود جامعه است که می بایستی تغییرات را انجام دهد و نقش روشنفکران جز کمک به انجام کم تر دردناک این تحول چیز دیگری نیست. این پاسخ با آن چه بسیاری از فعالان گروههای چریکی و نیز بسیاری از روشنفکران آن دوران می پنداشتند بسیار تفاوت دارد. اندیشه چریکی مبتنی بر پیشاهنگ مسلح بود که می بایستی تودهها را با مبارزه مسلحانه به صحنه تغییرات اجتماعی جلب کند و با رهبری این گروهها جامعه ایده آلی را بسازد. این اندیشه خود نتیجه عقب افتادگی و پیامد رشد ناهمگون اجتماعی بود. به نظر ما پویایی سازمان فدائی در آن بود که این پرسش را از همان ابتدا و علیرغم رفتارهای نسنجیده سیاسی برای خود مطرح کرد. هر چند عدهای راه حل ساده تری برگزیدند و انقلابی را که طبق آرزوهای آنها انجام نشده بود و با ارزیابی غیرواقعی از وزن خود به لقب "قیام" مفتخر کردند. در واقع ارزیابی غیرواقعی از خود در جوامع عقب افتاده تر بیشتر قابل مشاهده است و آن را می توان از سازمانهای سیاسی تا افراد وگروهها ديد. با گسترش هم پیوندی اجتماعی و تحول در همه گروههای اجتماعی این خودشیفتگی رنگ خواهد باخت هم چنان که اکنون شاهد کمتر شدن این گونه خودشیفتگیها هستیم یا شاید کمتر شدن شیفتگی جامعه دربرابر قهرمانان خیالی هستیم. |
راه توده 357 21 فروردین ماه 1391