راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

بخش دوم از کتاب چهره های درخشان- مریم فیروز
 آنشب که برای
دستگیری کیانوری
به خانه ریختند!

 

دلا طمع مبر از لطف بی نهایت دوست

چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست

(حافظ)

 

سر آغاز روزهای سخت بود. حزب توده ایران را غیر قانونی اعلام کردند و خیلی از یاران ما به زندان افتاده بودند. در نیمه شبی هم همسر مرا با ده‌ها ارتشی، مسلسل و کامیون‌ها و هزار و یک چیز دیگر از خانه بردند. البته در خانه را شکستند و چنان که گوئی قلعه خیبر را گرفته باشند به خانه ریختند. دو دختر من در بسترشان بیدار شدند و چشمان پرهراس آنها مرا دنبال می کردند. بالای پلکان ایستاده بودم و جلوی این هجوم وحشیانه را گرفتم. خندیدم و گفتم مگر برای گرفتن پانصد نفر آمدید. اگر خیلی می ترسید یک سرباز با مسلسل برای این خانه بس است. دیگران را نخواهم گذاشت که پا در خانه من به گذارید. بچه‌های من نباید فدای الدورم بولدورم شما بشوند.

یک مامور مخفی و یک سرباز با مسلسل آمدند و پس از چند دقیقه‌ای او را بردند و من به دنبال آنها تا کوچه رفتم و دم جیپ از او وداع کردم و برگشتم و خود صبح زود از خانه بیرون رفتم که دیگر برنگردم، چون می دانستم به سراغ من هم خواهند آمد و فردای آن روز آمدند و البته من نبودم. خطر در همه جا دور میزد. می گفتند عده‌ای را خواهند کشت و هر دقیقه‌ای خبری به گوش میرسید که این رفیق و یا آن رفیق هم یا در خیابان و یا پشت میز اداره و یا در سرکار به دست دژخیمان افتاده اند. هیچ جائی که بتوان آن را امن نامید پیدا نمی شد. خانه‌های کسانی که دنبالشان بودند زیر نظر بود. در همه جا، در گوشه و کنار؛ در کمین نشسته بودند که اگر کسی رابیابند دستگیر نمایند.

برای گرفتن هر فردی کامیون‌های ارتش پر از سرباز مسلح به راه افتادند. از بام تا زیرزمین خانه‌ها را جستجو می کردند و سراسیمه به دنبال شکار می گشتند. به آن اندازه از خود بی خود شده بودند که از جستجوی لای توشک و رختخواب و راه آب هم فرو گذار نمی کردند. می رفتند و می آمدند. نیمه شب به خانه‌ها می ریختند و ترس در دل‌ها به وجود می آوردند. به کتاب و کتابخانه که می رسیدند از خود بی خود می شدند. ندانسته و نفهمیده هر کتابی، هر ورقی نوشته برای آنها اوراق مهم سری بود. چه سعدی، چه مارکس، چه فرودسی و لنین همه را با هم می بردند و آنها را غنیمت می دانستند.

اما چند روی که گذشت دیگر کمتر کسی به دام آنها افتاد. همه پس از این دو سه روز سراسیمگی به خود آمده بودند، راه را از چاه شناختند، پناه پیدا کردند و کار از نو آغاز شد و پلیس دیگر راهی نداشت که این گروه نهائی و ناشناخته را به دست بیآورد.

 من هم مانند دیگران در کوچه مانده بودم. کجا برویم، به که پناه ببریم؟ از خانه خود رانده شده ام. کامیون‌های ارتش سرو ته کوچه را فراگرفته‌اند. از خیابان پهلوی رد شدم و آن کوچه و این دستگاه را دیدم، بی اختیار به خنده افتادم. مگر چه خبر است؟ اگر می خواهید مرا بگیرید، البته اگر دستتان برسد، یک نفر هم کافی است، اما خوب اکنون دلخوش باشید که نیروی خود و سلاح‌های وامانده تان را به رخ مردم بکشید و در کوچه و خیابان به رهگذران نشان بدهید که شما هم توانائی دارید، سرباز در اختیار دارید و تیراندازی می توانید بکنید تا مخالفین خود را دستگیر سازید. بفرمائید! چه مانعی دارد؟

خوب بود لشکرهایتان را بسیج می کردید. هنگامی که آب از سر به گذرد چه یک نی و چه صد نی. شما که برای دستگیری یک نفر دو کامیون و چندین ده نفر سرباز راه انداختید بهتر بود صد کامیون و چندین صد نفر در کوچه می آوردید. به نظر من تفاوتی بین این دو عدد نیست و تنها بیکاری و ناتوانی خودتان را به همه نشان داده اید، اما دست خالی برگشتید و مرا مانتد خیلی‌های دیگر به چنگ نیاوردید. 

اما خوب، پس از این فرمایشات واقعیت این است که امشب بنده جا ندارم و حکومت نظامی هم از ساعت 10 شب است. خانه مادرم نمی توانم بروم چون به آنجا به دنبالم رفته اند. خانه خواهرم هم نمی شود چو می دانم کامیون‌ها با جارو جنجال به آنجا رفته اند و خواهرم را قسم حضرت عباس داده اند که هر گاه مرا دید فوری تحویل بدهد. او هم با قسم حضرت عباس پاسخ داده بود که البته مرا تحویل نخواهد داد.

اما میان خودمان، کجا بروم؟ بیش از هر چیز باید یک چادر تهیه کرد و پس از آن هم دید که چه باید بکنم. به خانه یکی از بستگانم رفتم. از دیدن من نگران شد. هنگامی که دانست من تنها از او چادری می خواهم به تندی برایم چادری آورد. لباس خودم را عوض کردم. آنجا نمی شد ماند، نزدیکی او را با من می دانستند و شاید به آنجا می آمدند. چادر را به سر انداختم و آمدم بیرون دیگر اندک اندک دیر شده بود. رفتم به خانه پسر عمویم سرلشگر فیروز. سال‌ها بود که در این خانه را نکوبیده بودم و پا به آن باغ زیبا نگذاشته بودم. رفتم و گفتم که با خود تیمسار می خواهم صحبت کنم. پسر عمویم از بالای پلکان مرا دید و با یک دنیا مهربانی مرا بالا برد و چون جویا شد. آن شب را در آن خانه ماندم. روز بعد ناگزیر از آنجا هم بیرون آمدم، چون به دنبال او به باغ شمیرانش رفته بودند و آنجا را زیر و رو کرده بودند و از او هم قول گرفته بودند که مرا تحویل دهد. پس از آنجا هم بیرون آمدم.

کوچه و خیابان‌های تهران امروز طور دیگر شده اند. شهری که به آن تا آن اندازه آمیخته بودم که حتی کوچه و خیابانش را هم تماشا نمی کردم برایم قیافه‌ای تازه و بیگانه گرفته، انگار سر هر کوچه کسی ایستاده، رهگذران که کمی مرا نگاه می کردند برایم بد قیافه می شدند و می پنداشتم که همه آنها مامورین می باشند که در میان مردم پخش شده‌اند. به عنوان این که چادرم را درست کنم کیفم را زمین می گذارم، به پشت سر و دورادورم نگاه می کنم، مردم راه خودشان را گرفته اند و میروند. کسی به من توجه ندارد. بی خود نگران هستم. باید این دلهره را از خود دور کنم و من هم در میان مردم راه بروم. تنها امیدم اول شب است، چون که با رفیقی قرار دارم. اما از حالا تا غروب درست چهار ساعت در پیش دارم. باید گشت، چاره‌ای دیگر نیست.

راستی ببینم پشت شیشه فروشگاه‌ها چه چیز تازه‌ای هست. پیراهن بوپوش و چیز‌های دیگر را نگاه می کنم ولی در پندار، دور، خیلی دور از اینجا هستم. که‌ها گرفتار شده اند؟ چه جور می شود از همه خبر گرفت؟ کجا سراغ دوستانم را به گیرم؟ می دانم که به زودی یکدیگر را پیدا خواهیم کرد، اما نمی توانم جلوی نگرانیم را به گیرم. جلوی چشمم چهره یک یک آنها جلوه می کند. از زن و مرد، و دلم در آرزوی خبری از همه – هر اندازه ناچیز- می تپد و گاه ترسی خاموش دلم را می فشرد. برای زندانیان بی اندازه نگران می باشم، چون می دانم که برای آنها خیالی درسر پرورانده اند و زندگی چند نفری از آنان در خطر است.

بیش از این نمی شود جلوی این دکان ایستاد، باید راه افتاد. میروم به چهارراه حسن آباد می رسم. شلوغ است، همه در رفت و آمد می باشند. آیا چند نفر از این رهگذران هم چون من دلی نگران و پریشان دارند؟ شاید یکی هم در میان آنها نباشد.

کدامشان دوست هستند و کدام دشمن؟ از همه آنها می ترسم. ولی همین طور راه میروم. این چادر هم به راستی مرا آزار می دهد، هر آن از سرم لیز می خورد و خیلی هم سنگین است. به میوه فروشی رسیده ام، پاکتی میوه می خرم. آن قدر تشنه هستم که اندازه ندارد. به پس کوچه‌ای پناه می برم، آنجا می شود کمی آرام گرفت. تکیه به دیوار می کنم، چادر را به خود پیچیده و از دور داروخانه خورشید را که روبرویم است، نگاه می کنم.

دوران کودکی هر گاه هر یک از ما بیمار می شد از داروخانه خورشید دارو می آوردند. زندگی گذشته ناگهان با همه نیرویش مرا دربر می گرفت. افراد خانواده ام امروز آن قدر از من دور هستند و یا من از آنها دور شده ام و در آن روزها دورم را گرفته بودند، باز حلقه وار دورم جمع شدند. برای کوچک ترین ناراحتی چه نواش‌ها که نمی دیدم و چه دیواری از مهربانی و پاسداری مرا از رنج‌ها و دردها دور نگاه می داشتند. صدایشان را می شنیدم و گرمی دل و نگاهشان با من بود. سیمای پدرم درخشان تر و برجسته تر از دیگران با من است. چقدر او را دوست می داشتم و از او حساب می بردم. اگر زنده بود آیا من هرگز می توانستم در این راه پا بگذارم؟ در جستجوی پاسخی نیستم. او دیگر نیست و یاد پدر بسیار مهربانی برایم مانده. بگذار بماند. بگذار در این گوشه تنهائی در این آن پر از نگرانی، مهربانی‌های گذشته او باز دلم را کم کند و باز یاد کانون خانوادگی بار  دیگر بر من پرتو افکند.

بس است! باید راه افتاد و در هر حال راهی و جائی برای امشب جست، دوستان و آشنایان را یک به یک از خاطرم گذراندم. کجا می توانم بروم؟ در این ساعات آشفته می دانم همه آنها کم و بیش گرفتار می باشند. ولی بسیار روشن است که من در کوچه نخواهم ماند و پناهی پیدا خواهم کرد.

خودم را تکان دادم، چادر را درست کردم. آدم ناشی و این چادر. بی‌اختیار خنده ام گرفت، زیرا فکر می کردم که اگر یک هفته پیش کسی به من می گفت باید چادر سرکنی، با چه غروری به او پاسخ می دادم که "مادر هنوز آن کسی را که چادر سرمن کند، نزائیده"، بله از طرفی این پاسخ درست است چون می توانستم بیرون نیایم و چادر هم سر نکنم، اما بهترین پناه برای زنانی که باید پنهان شوند همین چادر است. در میان ده‌ها هزار زن چادری که می تواند مرا پیدا کند؟ پس زنده باد چادر! من دیگر بی نام و نشان شده ام و انگار که این چادر پرده‌ای است میان من و گذشته، فاصله‌ای است میان دو دنیا، دنیای دیروز که در آن آزاد و بیباک زندگی می کردم و دنیای امروز که ناگهان هزاران گرفتاری و نگرانی جان و دلم را در خود پیچیده است و باید زندگی بکنم! اما در حاشیه زندگی.

این که برسر دارم وسیله‌ای است که زودتر به دوستانم برسم و زندگی نویی و شاید پر از درد و رنجی را آغاز کنم. خودم را در برابر آغاز راهی می دیدم که هیچ از آن نمی دانستم ولی می دانم که رهروان دیگری هم دارد که باید به دنبال آنها بگردم تا به آنها دست یابم. باز راه می افتم. هنگامی که در خیابان پیچ خوردم دواخانه خورشید را دیگر نمی دیدم، مثل این که گذشته ام از من دور شد، گذشته‌ای که با آتیه ام بی‌اندازه تفاوت دارد.

می روم، دزدکی ساعت را نگاه می کنم. هنوز باید راه رفت. چقدر دقایق کند می گذرند. با خودم می گویم که تا چند هزار بشمرم و پس از آن دوباره به ساعت نگاه کنم، اما میان شمردن فکری باز دور می زند، باز خیال‌های گوناگون به من دست می اندازند و مرا با خود در دور جنون آمیزی می برند. کاش تلفن کنم و خبری به گیرم. اما خوب چه فایده دارد، خبر تازه‌ای نیست!

راستی باید فکر نام تازه‌ای باشم. مرا چه خواهند خواند؟ دیگر همین مانده بود که خودم برای خودم نامگذاری کنم. کسی برای من اسمی پیدا خواهد کرد، باید راه بروم. پاهایم دیگر توانائی ندارند. آنقدر خسته هستم که دلم می خواهد همین جا دراز بکشم. کنار کوچه پای درختی بنشینم، رهگذران را تماشا کنم، بچه‌ها چقدر خوب هستند، دارند بازی می کنند، خنده و جیغ و داد آنها دل آدم را روشن می سازد. توپ به کنار من رسید. دخترکی به دو آمد و توپ را برداشت. نگاهی هم به من انداخت. اگر او می دانست که تا چه اندازه آرزو دارم که او یک آن پهلویم بنشیند و با من حرف بزند، اما از بچه‌ای که دارد بازی می کند این خواهش را کردن ناروا است. آنها را تماشا می کنم و دلم به یاد دو دختر خودم که از آنها هم بی خبرم درد می گیرد. آنقدر این اندیشه مرا آزار می دهد و اندازه‌ای تشنه دیدار آن دو هستم که حس می کنم دیگر نمی توانم بنشینم. باید راه بروم. خوشبختانه این چند ساعت دور و دراز به پایان می رسد و می دانم که از همین امشب برنامه کار ما آغاز خواهد شد و می دانم که همه دردهای خودم خاموش خواهند گردید.. میروم، از کوچه و پس کوچه می گذرم، به قرارگاه می رسم، هنوز چند دقیقه‌ای به سر ساعت 7 مانده، روی سکوی خانه‌ای می نشینم. از سر کوچه کسی می آمد، او است. او با نگاهش جویاست، این در و آن در را می پاید و با قدم‌های سنگین از جلوی من می گذرد. از زیر چادرم صدایم بلند می شود "سلام رفیق جان" صدایم را شناخت و از دیدن من با آن چادر خنده اش گرفت.

راستی که جای برخوردن دارد! اما خودم هم با او همآهنگ شدم. با هم راه می افتیم. پس از گفتگو در باره کار و رد و بدل خبرها او می پرسد اکنون کجا می روی؟

- جائی ندارم، خودم هم نمی دانم که شب را باید کجا به گذرانم!

- نگاهی به من انداخت و پرسید چرا زودتر نگفتید؟

چرا بگویم، میدانستم که این را خوهید پرسید و اکنون هم هر جا به گوئید می آیم، اما نه پیاده، با تاکسی.

 

تاکسی را صدا کرد. سوار شدیم و رفتیم. از خیابان‌ها به تندی می گذشتیم. اینجا میدان فوزیه است. از آنجا هم رد شدیم. چه نامگذاری‌های خنده آوری و چه خیابان‌های بی ریختی. خانه‌ها مانند لانه کبوتر پهلوی هم و روی هم چیده شده اند. درخت بسیار کم است. سبزی به چشم نمی خورد، همه جا خشک و تنها مردم در همه جا در رفت و آمد می باشند. این کوی و برزن‌ها تا چه اندازه با کوی و برزن هائی که پشت سر گذاشته ام، تفاوت دارند. همان اندازه که مردم اینجا با مردم آنجا فرق دارند. میروم و به در خانه لانه کبوتری می رسیم. پیاده می شویم. اینجا مثلا آپارتمان است. اشکوبه اول و دوم دارد. خانه‌ای که باید برویم در اشکوبه دوم است. در را می کوبیم و زن جوانی که چهره‌اش برایم آشناست، در را باز می کند.

رفیق همراه من با خنده و پس از سلام و حال و احوال گرفتن می گوید: فلانی است، ویلان است، امشب او را به دست شما می سپارم تا بعد ببینم چه پیش می آید. آقای خانه به جلو می دود و همه با گرمی از من پذیرائی می کنند، مرا به اتاق پذیرائی می برند. آرامش مرا دربر می گیرد و احساس می کنم که در خانواده‌ای جائی برای من باز شده و می توانم با دلی آسوده امشب و یا چند شب را در همین لانه کبوتر که دنیای بزرگی از مهربانی و انسانیت در آن نهفته است آرام به گیرم.

از این روز تا بیش از هشت سال زندگی پنهانی من در تهران آغاز شد. از آن روز که با آن رفیق رفتم، در صدها خانه به روی من باز شد. سر سفره‌های جوراجور نشستم، در کانون خانوادگی همه جور مردمی جای گرفتم و خود را یکی از اعضای خانواده دیدم. از آن روز نام من در خانواده‌ها خاله جان و عمه جان شد و به راستی خود را عمه و خاله می دیدم. عده زیادی مرا خواهر خود خواندند و با من آن چنان که درخور خواهری بس محترم است رفتار کردند و در آنها نسبت به خودم مهر برادری و خواهری سراغ کردم.

تا چه اندازه شیرین بود هنگامی که به خانه‌ای می رفتم و صاحبخانه با روی باز خاله جان گویان به من خوش آمد می گفت. چقدر برای من دلگرمی بود هنگامی که می دیدم مادر پیری دوان دوان قرآن می آورد و می گفت "از زیر آن رد شو، آنرا ببوس، او نگاهدار تو باشد!"

بر دست مادر بوسه میزدم و خود را در پناه او و مهربانی او از هر گزندی دور می دیدم.

از شور و شوق دلم می لرزید هنگامی که می دیدم بچه‌های خانه رو به من می دوند، سرشان را روی سینه ام می گذارند و از خودشان می گویند و با خنده‌های شادی بخششان زندگی را برای من روشن می کنند.

این بچه‌ها چه نقش بزرگی در آرام کردن دردهای من داشتند. هنگامی که با یکی دو تا از آنها چند دقیقه بازی می کردم، حرف می زدم، با نیروی تازه‌ای به راه می افتادم، با سرسختی چادر را به سر می کردم، درد نهانی ، دوری از جگر گوشه‌های خودم با دیدن چشم‌های روشن و شاد آنها آرام می گرفت و اگر هم بعضی روزها دستم به آنها نمی رسید سرساعت چهار بعد از ظهر خود را به دبستانی میرساندم و برای چند دقیقه در میان بچه‌ها که کوچه و خیابان را پر می کردند لذت دنیا را می بردم. آنها با سرو صدا خود کوچه را همانند باغ بزرگی می کردند که صدها مرغ در آن به خواندن و جیرجیر کردن پرداخته اند،  این نوا و دیدن این رهروان آتیه مرا دلشاد می کرد و باز راه می افتادم.

هشت سال آزگار دیدم که خانه صدها نفر، خانه خودم بود. در میان مردم در کوچه‌ها راه رفتم و دیگر از هیچکس باکی نداشتم و بیشتر آنها را دوست خود می دانستم و با دلی آسوده از این کوچه به آن کوچه می چرخیدم.

بارها پیش آمد که از چنگ مامورین در رفته بودم و می دانستم که در میان مردم بهترین و امن ترین جاهاست. بر من روشن بود که عده زیادی مرا پناه خواهند داد، چنان که دادند.

در همان روزهای اول یکی از رفقای زن که نزدیک ترین دوست من هم بود پرسان پرسان مرا پیدا کرد و به خانه یکی از بستگانش برد.

املاک خانوادگی این خانم را در دوران حکومت مردم بر مردم در آذربایجان به دهقانان واگذار کرده بودند و خود او درمانده و با زندگی بسیار مشکل دست به گریبان شده بود و پر روشن است که او از حزب توده ایران دل خوشی نداشت ولی او با همه این‌ها از دستگاه هم دل خوشی نداشت، چون از جور و جفای آن به خوبی آگاه بود و دل مهربان و بزرگوارش به او دستور می داد که نباید با توده‌ای که امروز با این دستگاه در افتاده بد کرد. او نه تنها مرا، بلکه توده‌ای‌های دیگر را هم به خانه خود راه داد و از آنها پذیرائی کرد.

خانه‌ای بود بسیار کوچک و در آخر کوچه بن بستی قرار داشت. خانه‌ای بود بسیار تمیز، چند درخت کوچک در باغچه هایش خودنمائی می کرد و در پشت پنجره‌ها قلمه‌های شمعدانی، گلدانی چند یاس و نارنج در انتظار هوای گرم بهار بودند.

شوهر خانم یا آقای خانه با یکی از دادرسان دادگاه‌های توده‌ای‌ها که در آن روزها دست به کار بودند دوستی نزدیک داشت. بعضی شب‌ها خانم به اتاق بالا می آمد و با خنده‌ای می گفت:

"می دانی سرهنگ... اینجاست، چه می دهی که تو را معرفی نکنم؟"

در چشمان خندانش و نگاهش می دیدم که اگر سراپای او را جواهر بگیرند او حتی آشنایی با مرا رد خواهد کرد. در چهره با اراده و ساده‌اش می خواندم که در خانه او، در پناه او هیچ سرهنگ و سرتیپی به من دست پیدا نخواهد کرد. او می رفت و پس از چند دقیقه‌ای شام ما را در سینی تمیزی بالا می آورد و خودش برمی گشت. او می بایست هم از مهمان رسمی پائین و هم از مهمان نهانی بالا پذیرائی نماید. بچه هایش مانند خود او مهمان نواز و خوشرو بودند، اما آنها بیشتر به مهمان نهانی یا بنا به گفته خود آنها "قاچاق" بالا می رسیدند و از او پاسداری می کردند.

صدای قناری از پائین می آمد و گاه هم صدای آقای خانه و مهمانش به گوش ما می رسید که از مرغ و جوجه گذاری و از پرورش بوقلمون و دشواری‌های آن برای هم می گفتند. خانه آرام و گفتگوها چه بی آزار، اما فردا در روزنامه‌ها می خواندم که این آقای جوجه پرور چه نام دارد و در دادگستری چه گفتار دارد و عکس او را هم می دیدیم که  در پشت میز دادگاه نشسته و می خواهد بی باک ترین و از خود گذشته ترین جوانان این کشور را محکوم سازد.

شاید او مرغدار و جوجه پرور بس آزموده‌ای بود اما چه دادرس ناشی‌ای. پرسش‌های بچه گانه او و پاسخ‌های بی سرو ته او در دادگاه خنده آور بود. پر روشن بود که او چون بچه مکتبی هر آن چه به او گفته اند بازگو می کند و در پایان هم همان حکمی را خواهد داد که از روز اول به او دستور داده شده است. او در پشت میز دادگاه مسلما نگران مرغ پا کوتاه خود بود که شب پیش از آن می گفت و چند روزی است که روی تخم‌ها خوابیده. او را چه به حق و بی حق! او از این گفته‌ها که مردم هم نان می خواهند، آموزش می خواهند، چیزی نمی فهمید. تنها با این گفته‌ها آسایش او را برهم زده اند و در نتیجه آن طور که باید نخواهد توانست از مرغ هایش پذیرائی کند.

در فکر تنگ او هنگامی که جوان‌های توده‌ای از آزادی و استقلال ایران، از امپریالیسم و دست نشانده‌های ایرانی آن می گفتند یک فکر دور میزد: هر چه زودتر این دادگاه به پایان برسد، زیرا او بیم داشت، هراس داشت که مبادا آن چه از او خواسته اند نتواند خوب انجام دهد و نتواند ستاره سرتیپی را که اکنون برق و جلایش در برابر چشم او بی‌اندازه زیبا جلوه گری می کرد به دست بیاورد. اما اگر این ستاره به روی دوش او بنشیند، چه کارها که نخواهد کرد. بیشتر از هر چیز باغ خود را بزرگ تر خواهد کرد و سال دیگر جوجه‌های او گله وار در آن به گردش و دانه جمع کردن خواهند پرداخت.

با این اندیشه و این امید صدای او در بریدن گفتار توده‌ای بیباک که دستگاه و شاه را به محاکمه کشیده بود رساتر و خشک تر می شد. استقلال! چه واژه خنده آوری، او در دلش می خندید. آن کسی مستقل است که بتواند آرام و آسوده در خانه اش و با دوستش در باره جوجه کشی سخن گوید و پکی به وافور بزند و گیلاس عرق را در گلو بریزد. این جوان‌های دربند افتاده چه بی باک هستند که از میان زنجیرها و سربازهای مسلح از استقلال و آزادی می گویند، از حق دفاع می کنند و به او و به شاه می خندند.

حق! چه واژه ی گنده و بی معنی ای! مردم باید زحمت بکشند. خداوند قانونی دارد. اجتماع شاه می خواهد و عده‌ای هم باید از او پیروی کنند و دیگران هم از این عده. اما این جوان‌ها می خواهند این قانون را به هم بریزند و مردم را صاحب حق کنند. پس آن عده کجا خواهند رفت؟ از این اندیشه برخود می لرزید و با بانگ خود به توده‌ای دستور می داد که برسر جای خود رود.

روزنامه‌های عصر در جلویم انباشته شده است. قیافه‌های مردانه مبارزان راه زندگی، مدافعین مردم ایران صفحه‌های روزنامه‌ها را گرانتر و دلنشین تر ساخته اند. ستون‌های روزنامه‌ها از گفتار آنها پر است. آنها از خود چیزی نمی گویند، از حزب خود، از راه خود دفاع می کنند، از ایران، از مردم ایران می گویند. آرمانی بس بزرگ دارند "آزادی ایران!" همچون تشنه‌ای که به آب رسیده باشد روزنامه را می خواندم. گفته‌های آنها دلم را گرم می کند. چقدر شاد و سربلندم که در پشت سر اینها می باشم و با اینها همگام هستم.

از پائین صدای مهمان می آید که با نوشیدن گیلاسی عرق و زدن پکی به وافور کوشش می کند که در نشئه این و آن برخورد صبح را فراموش کند و قیافه رادمردان را از یاد ببرد.

خانم صاحبخانه با یک دنیا نیکی که در نهاد خود اوست نگاهی به من می اندازد و می گوید: "باور کن آدم بدی نیست، ولی چاره ندارد، باید اطاعت کند."

به او چیزی نمی گویم، در جلوی چشمم افسران نازی می آیند که چقدر ظاهر آراسته‌ای داشتند: بلند، خوش هیکل، خوشگل و چقدر به خصوص موسیقی را دوست می داشتند و با زدن سمفونی بتهوون و سونات‌های موزارت میلیون‌ها نفر را در کوره‌ها سوزاندند و با دست خود با خونسردی ده‌ها نفر را کشتند و بچه‌های کوچک را زجر دادند و خفه کردند، ولی شب با قیافه‌ای روشن، دستی بس با محبت به سر و روی بچه‌های خود کشیدند و به خواب رفتند. و دوستان آنها هم آنها را آدم‌های بسیار خوب می دانستند. آن زن شریف را نگاه می کنم و در دل می اندیشم:

چه چیز را بد میدانیم و چه چیز را خوب، آیا کافی است که انسان یا موجودی که به این نام شناخته شده است از جلوی کشته‌ای بگذرد و شاد باشد که خودش شکم او را پاره نکرده و در پی این نباشد که ببیند چه کسی این کار را کرده است. آیا می توان آسوده بود هنگامی که کارد در دست دیگری است و آن را به کار می برد؟ آنهائی که در خانه خود را می بندند و در خوشی ساختگی خود زندگی می کنند البته ناله‌های هزاران بچه گرسنه و بیمار را نمی شنوند، اما با نشنیدن صدای آنها می توان گفت که این بچه‌ها نیستند و این ناله‌ها بلند نیست؟ آیا زن و مادری که خود را با این نام‌ها می نامد می تواند سربلند در برابر فرزندانش بگوید که مادر است در صورتی که گوش خود را با پنبه کر کرده که فریاد را نشنود و چشم را برمی گرداند که زجر را نبیدند؟

xxxxxxx

اندک اندک یکدیگر را پیدا کردیم و امروز که شاید دو سه هفته‌ای از آن روز شوم نگذشته دست به کار شده ایم.

به سراغ دوستان دیگر می روم و پایه‌های کار نو ریخته می شود و ما هم کار خود را از نو پایه ریزی می کنیم و دورانی پرشور، پر از کار و دشواری را آغاز می کنیم.

 

 

 

   راه توده  358      28 فروردین ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت