یاد آورید |
بگذارید که زن و مادر را ستایش نماییم بدون او نه سرایندهای خواهد بود و نه قهرمانی هیچ دلی پرمهرتر از دل مادر نیست و هیچ وفائی پایدارتر از وفای مادر
(گورکی)
جرگه مادران
هنگامی که زن با درد جان فرسای زایمان دست به گریبان است و گاه ساعات بی پایانی با مرگ دست و پنجه نرم می کند تا زندگی ببخشد و موجود نوی به دنیا بیآورد به او گفته می شود "نترس، همه این مردم را مادر زائیده است." راست است و هر زن، می توانم بگویم از همان اوان کودکی تا دم مرگ مادر است. می خواهد درد را آرام کند و درمان نماید. به هر شکلی که بتواند آماده کمک است. چه صفحات زیبائی در باره او نوشته شده و چه چهرههای درخشانی از مادر در دنیا ترسیم شده، سراسر دین مسیح روی سیمای زیبای مادر می چرخد. او را مظهر مهر و گذشت و بزرگواری می دانند و چنین هم هست. زندگی امروز ما خواه ناخواه این محبت سرشار را محدود کرده و امکان گسترش آن، آن قدر که باید زیاد نیست و مادر برای وابستگان خود که مادر است و این گنج سرشار که مهر مادری است تنها برای چند نفری نثار می شود، اما هنگامی که سختی رو می کند خیلی از مادرها این پوسته خودخواهی را از خود دور می کنند و سایه خود را برسر دیگران هم میاندازند و دور افتادگان و ناآشنایان را از این چشمه پایان ناپذیر مهر مادری سیراب می کنند. از این مادرها نمونه در دوران کار پنهانی خود فراوان دیده ام. از کجا بگویم و از که؟ چه زیاد هستند آنهائی که در خاطره من امروز پهلو به پهلوی هم نشسته اند. چه فروتن و زیبا می باشند این پیران و جوانانی که از من و دیگران دستگیر کردند. بگذارید همانطور که نوزاد پس از چند ماهی نخستین نامی که بر لبانش نقش می بندد "مام" است، منم از مادر برایتان بگویم،، نه یکی، بلکه از دهها مادر، از آنهائی که در زیر پردهای از خونسری، غوغایی از نگرانی در دل داشتند و خاموش و سربه زیر پی نجات فرزند خود و دیگران بودند. جوانان برومندی که برای آنها همان کودک کوچک مانده بودند که نیازمند مهرو پاسداری او بوده اند و می باشند. مادر پیری که بیشتر وقت خود را سر جانماز می گذراند، لای کتاب دعایش نشانی دهها نفر رفیق و همکار پسرش را پنهان کرده بود. مادر دیگری که هرگز چادرش را برنداشته بود و این کار را کفر می دانست، دیده می شد که لنگان لنگان سرفراز می آمد و پیام فرزند مبارز خود را می رساند و نامه بس خطرناکی را می داد. چه بسا که این مادرها خواهی نخواهی با یکدیگر آشنا می شدند، همدیگر را پیدا می کردند و هنگامی که زندگی برایشان بسیار تنگ می شد و از خطری که بالای سر نوددیدگانشان چرخ می زد به جان می آمدند، برای آرامش خود به سراغ یکدیگر می رفتند و جرگهای درست می شد که بسیار دلکش و زیبا بود. تصور کنید سه یا چهار مادر با موهای خاکستری و یا رنگ و حنا بسته، همه با چادر دور هم می نشستند. قلیان تمیزی دست به دست می چرخید، سماور قلقل می کرد و چای دست به دست ریخته می شد، آهسته، آهسته درد دل می کردند از زندگی خود می گفتند و چه بسا در این گفتگو طرح نویی میریختند که چگونه می شود پلیس را گول زد و چه شکل باید با آنها روبرو شد و چه شکل هایی برای کاغذها و نامهها بهتر است. جای شگفتی بود هنگامی که از لای قنداق نوه، سند حزبی در می آمد و یا از میان کیسه عدس روزنامه مخفی "مردم". ولی خوب آنها در "حوزه مادری" نقشههای خود را کشیده بودند و هر چند روزی یک بار آزمودهها را برای یکدیگر می گفتند.
تماشا کنید! آفتاب بسیار زیبائی می درخشد و در ایوان خانه به راستی استخوانهای آدم زیر این نور به حال می آید. ایوان خانه از کوچه هم دیده می شود و پیرزنی چادر به سر مشغول پاک کردن سبزی است و گاهی هم چادر از سرش لیز می خورد. هر بینندهای می تواند موی سپید و چهره زیبای او را ببیند. او در برابر خود یک تل سبزی ریخته و سخت گرفتار پاک کردن آن است و یا روز دیگر در همان ایوان سرو صدای هاون بلند است. مادر دارد نمک و یا لیمو عمانی میکوبد. او مورچهای را می ماند که سراسر روز به کار جمع کردن آذوقه است. بله، این مادر هم مشغول است و در چه جای خوبی، در ایوان، که هم چشم انداز به کوچه دارد و هم سینه آفتاب است! اما گوش کنید. در خانه را بکوبید، ببینید با چه سیمایی رو به شما می آید. اگر شما را نشناسد به مهمانخانه می برد و برای تهیه چای میدود، چه تند و زبر و زرنگ است. اما کافیست که کلمهای را بگویید آنگاه سیمای او دیگر می شود. با چشمانی بیدار و آگاه و لبانی خاموش با سرش انگار ماه را نشان می دهد. در آنجا جلسه هست و به همین دلیل او در ایوان جلو مشغول پاک کردن سبزی بوده، یا این که دوستی دارد اعلامیهای را ماشین نویسی میکند، به همین جهت او در ایوان لیمو عمانی می کوبیده است. لبخند گویایی برلب اوست. گاه از "جرگه مادران" می پرسیدم. خنده ملایمی می کردند، با شادی و سربلندی پیشآمدهای کوچک را تعریف می کردند... مادر، در حمام با زن افسری آشنا شده و او را به خانه دعوت کرده است، امروز عصر میایند. چه بهتر از این که این خانم با بچه هایش به اینجا می آیند و شاید روزی هم شوهرش بیاید. خانه بسیار امن تر خواهد شد. و خیال دارد که به خانم جناب سروان ترشی و مربا هدیه کند. این رفت و آمد خانه را مصون خواهد داشت و بچهها خواهند توانست با دلی آسوده به کار خود بپردازند. دیدن این مادرها و گفتگو با آنها دل آدم را روشن می کرد. گاه هم درد دل می کردند و آرزوهای خود را به زبان می آوردند. چقدر دلشان می خواست که پسرشان زن می گرفت. اما چه می شود کرد او به اندازهای گرفتار است که حتی اشارهای هم به زن گرفتن نمی شد کرد. ناگهان مادر آهی می کشید و می گفت آیا نمی شود دختری که هم فکر او باشد برای او پیدا کرد؟ و از من سراغ دختری را می گرفت. برای او می گفتم که زندگی مردی مانند پسر او نمی تواند با نظر من و یا پسند مادر پایه گذاری شود. بهتر است که خود جوان همسرش را پیدا کند. نگاه آزمندش را برمی گرداند و می پرسید "پس کی؟ او که وقت ندارد!" و چیزی نمی گذشت که می شنیدم خود او جویا شده و دختری را برای پسرش پسندیده ولی شرط اول هم این بود که دختر هم باید در همین راه باشد. اینها برای نگاهداری فرزندان خود از گزند و برای کمک به او خود را به خطر می انداختند، می رفتند، می آمدند، شب نمی خوابیدند و همانطور که در گذشته پای بستر بیماری او تا صبح بیدار می نشستند و او را می پائیدند، امروز هم پشت اتاق او گوش به هر صدایی داشته و چشم به هر سایهای دوخته و با همه نیرو برای نگاهداری او ایستاده بود و هر شب دلشاد بودند که باز روزی بدون پیشآمد بد گذشت و باز او آن نور چشم چای صبح را با او نوشید، نامه را به او سپرد و مانند دیگران به سرکار رفته است.
خانم جان او زنی بود که سالهای 60- 70 را طی می کرد. بسیار باریک اندام و ریزنقش چنان که در چادر هر کس او را می دید شاید تصور می کرد که دختر جوانی دارد می رود. در خانه هم همیشه چادر به سر داشت و موها و سر خود را در چادر قدی می پیچید. موهای خاکستری از میان پیشانی به دو بر چهره اش شانه شده بود و آن را باریک تر نشان می داد. دو چشم که رنج زندگی و شاید اشکهای نهانی اندک اندک رنگ آنها را برگردانده و سیاه یا قهوهای را خاکستری ساخته بودند، در این صورت چشمگیر بودند. دو چشم آرام که گاه گاه از هراس و از نگرانی توفانی می شدند. او در زندگی چه دیده بود و از آن چه فهمیده بود؟ اگر به حساب امروز بنگریم و بسنجیم هیچ! خیلی زود شوهر جوانش را از دست داده بود. در دوران جوانی در حالی که جنین دو ماههای در بدن او می خواست رو به زندگی بیابد، او برسر کالبد گلوله خورده و خونین شوهرش خم شده بود و با زبان بی زبانی به او گفته بود که من در خود و با خود از تو یادگاری دارم که هرگز تو او را نخواهی دید و او هم تو را! او چند بچه دیگری می داشت و می دانست که باید بچه هایش را بزرگ کند و به خصوص آن که در وجود او غنوده و هنوز تکانی نخورده و از زندگی چیزی نمی داند، اما مادر می دانست که او هست و باید او را پاسداری کرد. بچه بی پدر پا به عرصه زندگی گذاشت و مادر تا اندازهای درد بی شوهری را کنار گذاشت و منظره هولناک تن تیر خورده همسر خود را با دیدن روی زیبای پسرک خود که زنده و پرجان به هر سو می دوید و قهقه خوش او خانه را پر می کرد، در اعماق دل خود پنهان کرد. بچهای بود باهوش و تند و بیش از هر چیز و هر کس به مادر وابسته، دوران سختی را گذراندند. تنگی زندگی، نبودن امکانات، نادرستی دیگران، زندگی هر روز را بس دشوار کرده بود، اما زندگی می گذرد. بچههای او همه کوشا و زحمتکش بودند. همه با هوش و کاری و اندک اندک بار زندگی از روی دوش مادر به دوش فرزندان بزرگ ترش لغزید و برای آن که هرگز پدر ندیده بود برادرانش پدر شدند و خواهر هم مادر دوم و دست او را گرفتند و به راه انداختند. اما مادر هم چنان شمع فروزان خانواده بود که همه به دورش گرد می آمدند و همه به او تکیه می کردند و از او نیرو می گرفتند. بله این بچه کوچک شباهت فوق العادهای به پدر داشت. نه تنها سیمای او را داشت، بلکه غرور، سرسختی و زیر بار زور نرفتن هم به پدر میماند. او هم مانند پدر در راهی قدم گذاشت که از هر گوشه اش گلولهای می توانست دلش را بشکافد. اما راه زندگی بود و یگانه راهی که او می توانست برگزیند. مادر از دیدار او، از شنیدن او حظها می کرد و آرزوها در دل می پروراند. او را کامیاب و خوش می دید. گرچه به ظاهر پسر را گاهگاه هشداری می داد، اما می دانست که او از این راه روگردان نخواهد بود و چون پدر تا پای مرگ در راه خدمت به مردم گام برخواهد داشت و باز هم در دل او شور و شوق می جوشید. چادر به سر می انداخت و به تظاهرات می رفت. او هر روز روزنامهها می خواند چون می خواست بداند که فرزندش چه می گوید و دشمنان چه. مادر آرزوئی نداشت مگر این که تا زنده است او را ببیند و از زنده بودن و دیدار او لذت به برد. زندگی پر نشیب و فرازی بود. تاریخ مبارزات مردم بیش از هر چیز ناکامی و عقب نشینی دارد به خصوص اگر از دیدگاه زندگی کوتاه فردی که آنی از تاریخ می باشد، آنرا به نگریم. جریان پیشرفت اجتماع و دانش چون سیلی بزرگ در دنیا به راه افتاده و آن چه را کهنه و پوسیده است از میان میبرد و خرد می سازد، اما مردمی که این سیل را به حرکت در آورده اند در میان راه با ناکامیهای فراوان دست به گریبان می شوند و صدها هزار برای هموار کردن مسیل خود به جای ساروج ساختمان آن به کار برده می شوند، سیل می گذرد با نیروهای تازهای که به آن می پیوندند، با چشمههای دیگری که به آن سرازیر می شود و مادر این را می دانست و آن روزی را که همیشه از آن می ترسید ولی انتظارش را داشت، فرا رسید.
یکی از نخستین کسانی که به زندان افتاد پسرش بود و چه چیزها که در این روزها نگفتند و او نشنید. مرگ بر بالای سر پسرش می چرخید. آیا چنین چیزی ممکن است؟ همه وجود او، دل و جان او، این درد را از خود میراند. چگونه می شود که او نفس بکشد و پسرش در خاک برود؟ چطور می توان زنده ماند در حالی که پسر او برای همیشه چشم فرو بسته است. بیش از همیشه بدن تیر خورده شوهرش در جلوی چشمان نگرانش می آمد. آیا او بار دیگر باید چنین بدنی را ببیند؟ این بار بدنی که خوش پرورانده، خودش ساخته، خودش به عرصه رسانده است؟ دهان خاموش او فریاد می کشید نه! چشمان بی اشک او چون دو فغان بی صدا در دل و گوش هر کس که او را می دید می نشست. نه! نتوانستند این جنایت را بکنند. هنوز آن اندازه نیرومند نشده بودند. پسر او و یارانش را به دادگاه کشیدند. مردانه از خود و راه خود دفاع کردند. یاد دارم که به دیدار دکتر شایگان رفتم، او گفت پس از دهها سال باز در تاریخ ایران رادمردانی پیدا شدند که سرو جان را در راه خود بگذارند! مادر مانند همیشه خاموش از بام تا شام هر چه روزنامه بود می خواند و دقایق نه، بلکه ساعتها به تماشای روی پسرش می پرداخت. عکس او در همه روزنامهها بود. مادر با اندام باریک خود، موهای دیگر سپید شده، دو چشم خاکستری روشن که روشن تر می درخشید، راه زندان را پیش گرفت تا بتواند به دیدار عزیزش برسد. این راه برای او آشنا بود. چندین سال پیش دامادش را برای این که او هم میهن دوست بود به زندان انداخته بودند و این مادر بود که روزهای دیدار بنا به گفته خودش بکوب بکوب راه دراز را پیش می گرفت تا به دیدار دامادش که چون پسر عزیز می داشت برسد. او همیشه بستهای در دست داشت. غذای خاصی، کاهو سکنجبین، هر آن چیزی که فکر می کرد به زندانی مزه زندگی خانوادگی را خواهد داد، همراه می برد. او دیگر می خندید و حکایت می کرد: سالهای گذشته که به دیدار دامادم می رفتم رضاخان دستور داده بود که چادر از سر زنها بردارند و مرا چه به بی چادری و من چگونه می توانستم که سر برهنه و موی پریشان در کوچه و بازار بروم؟ این بود که همیشه روسری به سر می پیچیدم به طوری که غیر از رویم چیزی نمودار نبود و من تنها نبودم. در آن سال بیشتر زنهایی که به آنجا می آمدند هم چون من بودند. روزی سربازان و پاسبانان سختگیری کردند و گفتند که تا کلاه برسر نداشته باشید به دیدار نخواهید رفت! از کجا کلاه بیاوریم؟ از شهر تا قصر قاجار آمده ایم و چگونه می توان بدون دیدار برگشت و زندانیان را چشم به راه گذاشت؟ یکی از زنها کلاه برسر داشت. همه دست به دامان او شدیم و چنین قرار گذاشتیم که او برود و زندانی خود را ببیند و ما همه پس از او یکی پس از دیگری کلاه او را برسر بگذاریم تا ما را هم راه دهند و چنین هم کردیم. همه ما کلاه او را گرفتیم و روی سر بند خود گذاشتیم و به دیدار رفتیم. از یادآوری این پیش آمد خنده آرامی لبهای او را از هم باز می کرد و من هم از پندار این مادران و این زنان چارقد به سر و کلاه به روی آن، هم گریه ام می گرفت و هم خنده. این کلاه کوچک یا بزرگ و حتما بی ریخت، چون در آن روزها کلاه قشنگی وجود نداشت، آن روز چه غوغایی برپا کرده و چه دل هایی را آرام کرده بود و مادر خوش بود که زنها آن روز توانسته بودند با این حیله به ریش دستگاه و زور گویان بخندند. هم روسری را برنداشته بودند و هم به دیدار رسیده بودند. و در پایان می افزود: "ای مادر، اگر آن روز لگنی هم پیدا می کردیم به سر می گذاشتیم چه رسد به کلاه!" امروز بدون کلاه به دیدن می رفت و هر بار با دلی پردرد و از این که عزیزش در پشت میله هاست برمی گشت. اما شاد بود که او زنده است و هر بار از دیدن او شادیها می کند و خانم جان! خانم جان! گویان مانند دوران کودکی از او می پرسد و او را نوازش می کند. روزی در سراسر تهران خبری چون برق پیچید. در کوچه و بازار، در خیابانها همه و همه روزنامهها را از دست یک دیگر می گرفتند. فریاد بچههای روزنامه فروش که با شادی سرشاری همراه بود شهر را پر کرده بود: "فرار یازده نفر زندانی سیاسی از زندان قصر!" هوا اندک اندک رو به تاریکی می گذاشت که من با تاکسی از خیابان فردوسی می گذشتم. پاسبان سر چهارراه، بدون توجه به جنجال رفت و آمد و اتومبیل زیاد، از چهار پایه خود پائین پرید و روزنامهای را گرفت. همه از این پیش آمد می گفتند. در هر کجا که می رفتی خنده و شادی بود و همه بر آنهائی که چنین شاهکاری زده اند، آفرین می گفتند. کسی چیزی نمی دانست. هر کس برای خودش داستانی می گفت که از آدم بسیار بسیار مطمئنی شنیده و این داستانهای جوراجور دهان به دهان می گشت. کجا رفتند؟ چگونه در رفتند؟ همه با این که خبرهای بس دقیق داشتند باز می پرسیدند. در روزنامهها چیزهایی نوشته شده بود، اما راستی چه شده؟ آیا این حقهای نبود؟ آیا دستگاه این رادمردان را سر به نیست کرده و با چنین جنجالی می کوشد که آن را به این شکل جلوه دهد؟ شادی و نگرانی در هر گوشهای و در هر خانهای جا گرفته بود. خیلی روشن است که مادرها و نزدیکان این فراریان بیش از همه در نگرانی به سر می بردند. چه شده؟ همه راه افتاده بودند به خانه این آشنا و آن دوست. همه جویا بودند و با دلی لرزان می پرسیدند. خیلی زود آرام گرفتند چون به آنها گفته شد که عزیزانشان در جای امنی می باشند و زنجیر زندان را به کمک چند رادمرد دیگر که بعدها نامشان برهمه روشن شد، پاره کرده اند. آنها همه آرام گرفتند و اگر کسی از آنها چیزی می پرسید پاسخ می دادند که بدبختانه آنها هم بی خبرند. چند ماهی گذشت. مادر با این که میدانست که از فرزندش پاسداری می شود نگران بود. روزی به دیدار او رفتم و به او گفتم که خود را برای فلان روز آماده سازد که شاید به دیدار پسرش برسد. آن قدر خوشی و شکر از این امید در نگاهش غلطید که من چشمم را پائین انداختم. او نشسته بود و قلیان کوزهای بسیار ساده اش را می کشید و دست خشکیده و پر از چین و شیارش، مانند کبوتری خسته از پرواز که در کناری می افتند و بال و پر را آزاد رها می کند، روی زانوهایش باز افتاده بود و او بدون آن که چیزی بگوید همان سیمایی را داشت که پس از نماز هنگامی که دست به آسمان برای خواهش یا شکر بلند می کرد. در آن روز به خانه عزیزی بس مهربان رفتیم. آرام او را به اتاقی راهنمایی کردم. کسی ما را ندید. نشستیم. او چادر سیاهش را دورادور خود پیچیده بود، روسری سفید با موهای خاکستری روشنش از زیر آن نمایان بود. در این زن همیشه چشمها بودند که مرا به خود می کشیدند. چشمها آن شب گویا درشت تر هم شده بودند و رنگ خاکستری آنها هم روشن تر یا شاید پرتو چراغ آنها را روشن تر جلوه می داد. اما نه! گمان می کنم که خود چشمها بودند که از شور و هراس، از خوشی و نگرانی آن اندازه تابناک شده بودند. چیزی نمی گفت و نخواست روی نیمکت بنشیند. روی زمین چهار زانو نشست و هم چون دختر بچهای می ماند. ناگهان در باز شد و فرزندش به درون آمد. آیا می توانم آن چه را که در این آن دیدم بنویسم؟ او آمد و در برابر آن دختر بچه درهم شکسته که روی زمین نشسته بود چقدر توانا بود. پس از فرار از زندان او سبیلها را نتراشیده بود و نخستین چیزی که مادر دید همین سبیلها بود. بدون این که از جا تکان بخورد، بدون این که برپا خیزد و یا چادرش پس و پیش شود، دست لاغر و استخوانیش گره شده و این مشت را به سینه خشک خود می کوبید و با صدایی گرفته و با نوای همان مشت کوبی می گفت: مادر الهی قربان سبیل هایت برود... من نتوانستم آرام و خونسرد بمانم، بیرون رفتم و هنگامی که برگشتم هر دو داشتند همدیگر را تماشا می کردند. نه مادر چیزی داشت به گوید نه پسر. به آن چه که می خواستند رسیده بودند و باز دستهای مادر آرام و از هم باز روی زانوهایش افتاده بود. روزها و ماهها گذشت. مادرها دلخوش به شنیدن خبری بودند و از رسیدن نامهای کوتاه، شادی و یا گاه امید خود را در آرامش و سکوت دورا دور می جستند. زیرا اگر روزنامهها جنجال می کردند دلیل بر آن بود که کسانشان تندرست می باشند و هر گاه او مرا می دید چشمانش را به من می دوخت. چه بگوید؟ چرا به پرسد؟ او در زندگی نشیب و فراز زیاد دیده بود وبردباری آموخته بود. آرام در گوشهای می نشست اما پرسش در چشمانش می درخشید. من هم آرام، خیلی آرام می گفتم "حالش خوب است!" پچ و پچی بود که او را دل آسوده می کرد. نگاهش را پائین می انداخت. لبخندی روی او را روشن می کرد و چقدر زیبا می شد و دو باره هنگامی که پلک ها را بلند می کرد نگاه پرمهر او با نوازش زیاد مرا در بر می گرفت، درد و نگرانی از سیمای او زدوده می شد، تکیه به دیوار می داد مانند این که می خواست خستگی در کند، زیرا بار گرانی از روی دوش او برداشته شده بود. سر سفره لقمه لذیذی در بشقاب من گذاشته می شد، شربتی در لیوان ریخته می شد و بدون این که به طرف او برگردم دست خشکیده او را می دیدم که چون مرغی پران و لرزان دورا دور من می چرخید. او را کم نگاه می کردم. از خودم بیشتر واهمه داشتم، زیرا من هم از دیدار بچه هایم محروم بودم. من هم نمی توانستم آنها را نوازش کنم و در آغوش بگیرم ... بس است این دردی است که حتی طاقت نسیم بهاری را ندارد چه رسد که به خواهم آنرا بکاوم و از آن بگویم... دست او را تماشا می کردم. دستی که یک عمر سختی کشیده، پخته بود، خسته بود. نوازش کرده، پرستاری کرده و مرهم گذاشته، شانه زده، دوخته و بزرگ و کوچک کرده تا به عرصه رسانده بود. دستی که از آستین پیراهن در می آمد استخوانی و خشک بود با بندهای گره خورده، ناخنهای پهن و هزاران چین بر پشت آن و صدها شیار در کف آن. اما چه نرم حرکت می کرد، آرام و تند و کارکشته و اگر آنرا لمس می کردی چه گرم بود و زنده و چه گویا! روزی از من پرسید "لباسهای او را که می شوید؟" دلم فرو ریخت. دانستم که او آرزو دارد که لباس او را خودش بشوید که باز خدمتی به او کرده باشد. باز مهر خود را لابلای لباسهای شسته و اتو شده برای او بفرستد. هر گاه از خانه او بیرون می آمدم با نگرانی به دنبالم می آمد و می گفت "همیشه هدهد خوش خبر باشی." اینها دوران مادریشان به درازا کشیده بود، هنگام پاسداری آنها سر نرسیده بود. برای اینها شب زنده داری و نگرانی پایان نداشت. یک بار بر خلاف همیشه او را از خود بی خود دیدم. چشم به در نشسته بود. در را به رویم باز کرد و شتابان با قدی خمیده مرا به گوشهای کشید. چشمانش تاریک شده بودند، لبانش می لرزید و با زحمت نفس می کشید. آشفته و پریشان بود. یک دسته مو از زیر روسری بیرون آمده و تو صورتش ریخته بود. زبانش به لکنت افتاده بود. شنیدم که می گفت "چطور است؟" بهت زده او را نگاه کردم و تند تند پاسخ همیشگی را دادم "حالش خوب است." ناگهان دو دست خشک و سوزان، دو دستی که مانند پنجه آهنین سخت و خشن بود دستهای مرا گرفت. چشمان او مثل این که از هم دریده شده باشند، بی اندازه بزرگ شده بودند. در این چهره به هم فشرده چیز دیگر غیر از چشم نبود. خدایا چه اندازه چشم انسان می تواند گویا باشد؟ تا چه اندازه در این دو چشم امید و ترس با هم آمیخته شده بود. او مثل این که می خواست راه به دلم باز کند، مغز مرا ببیند، به خواند و بداند. صدای خفه و لرزان او تکرار کرد "راست بگو!" خندیدم و با انگشتانم دست او را نوازش کردم و گفتم "می بینی که میخندم، می بینی که آمده ام، او حالش خوب است. گویا دیگر تاب و توان ایستادن را از دست داده بود. آرام آرام مانند فانوسی که تا بشود روی زمین تا شد و در این حال آن قدر او ناتوان و کوچک بود که دلم می خواست او را در آغوش به گیرم، نوازش کنم. خم شدم روسری او را مرتب کردم و پرسیدم "چه شده؟ چرا نگران می باشی؟" پاسخ نداد. اندک اندک قد خمیده خود را راست کرد و برپا خاست. چشمان درشت و آرام مرا نگاه کرد. همان لبخند همیشگی بر روی لبهای کبود شده او هویدا گردید. صدایش هنوز می لرزید. گفت: دیشب ناشناسی تلفن کرد و گفت که هم تو و هم او گرفتار شده اید و به زودی شما را به چوبه دار خواهیم دید؟ وای بر این نامردمان! هنگامی که دستشان از هر سو کوتاه می شود تا چه اندازه می توانند پست بشوند! چگونه توانسته اند چنین چیزی را به مادری بگویند؟ مادر همان طور که مرا نگاه می کرد باز گفت: بله، گفتند که به زودی او را به دار خواهند کشید، اما من خندیدم و گفتم این آرزو به دل شما پستها خواهد ماند و گوشی را گذاشتم. قیافه او دیگر گرفته نبود. تنها آرام آرام دو قطره اشک درشت و سنگین بر گونه رنگ پریده و پرچین او سرازیر شد. رویش را برگرداند. از این دو قطره اشک شرم داشت. چادرش را جا به جا کرد. نگاه پرمهرش دو باره مرا نوازش کرد و گفت: "بیا لقمه نانی بخور" و باز دستهای او کبوتروار دورا دور بشقاب من به چرخیدن و پریدن پرداختند. روزی از او پرسیدم: "از بچه هایت کدام را بیشتر دوست می داری؟" با شگفتی به من نگاه کرد و پس از آنی گفت: نمی دانم هر گلی برای خود بوئی دارد. بچه تکه جگر است و عزیز است. همه شان تندرست باشند و تا زنده ام داغشان را نبینم، اما من همیشه برای آن که مظلوم تر است و دو از من، بیشتر دلهره دارم و شاید در این دوران فکر کنم که دور افتاده عزیزتر از همه است. اما نه! همه به جانم چسبیده اند. چگونه مادری می تواند به گوید که یکی را بیشتر دوست دارم و آن را کمتر... راست است. این را نمی توان گفت. ولی آن که دور است و جانش در خطر است. شب و روز او را به خود مشغول داشته و تاب و توان را از او برده بود. او هم مانند دیگر مادران رنج می کشید، دم بر نمی آورد و چشم به در داشت که تنها از او بشنود. باز خندهای کرد و گفت: مادر خانواده من سن زده شده، دامادم، دخترم، پسرم، عروسم، همه گرفتار می باشند و من چاره ندارم مگر این که امید داشته باشم. خانواده سن زده، چه نامی! اما به راستی من به چشم خود دهها خانواده سن زده دیدم و جای شگفتی است که مادران این خانوادهها همه به هم می ماندند، نه از قیافه و سیما و نه از قدر و هیکل، نه! چشمهای آنها یا بهتر بگویم نگاه آنها مانند هم بود. هراس، امید، آرامش، نگرانی در آنها بود و همه آنها بیشتر چشم خود را به پائین می دوختند. شاید می ترسیدند که ترس خود را نشان دهند یا این که باک داشتند شادی که گاهگاه در آنها موج می زد، به دیگران رازی را روشن سازد.
|
راه توده 359 4 اردیبهشت ماه 1391