سیاوش کسرائی |
|
درماه آوریل سال 1989 دوستان و رفقای کُرد مقیم باکو از سیاوش کسرائی برای شرکت در عروسی یکی از دوستان خود دعوت کرده بودند. سیاوش خواست تا برای شرکت دراین جشن همراهش بروم به پایتخت آذربایجان "باکو". چند روزی در باکو ماندیم و از بناهای و نقاط دیدنی این شهر- که رویای بسیاری از هم وطنان ماست- دیدن کردیم. از سواحل دریای خزر گرفته تا پارک ها و موزه های مختلف و دعوت ایرانی های مقیم آذربایجان به خانه و باغ و کشتن گوسفند و... در آخرین روز سفر، هنگام عصر بر کناره های دریا که افقی به دیار ما دور افتادگان از وطن داشت، چند دقیقه ای بیشتر نتوانستیم طاقت بیاوریم، چرا که به استناد به شعرش : در پیش رو مخاطره در پشت سر هلاک مرغ هوا گرفته و پا بستگی به خاک بر اشتیاق جان سدی ز پیش و پس!
همگی بغض آلوده و رنگ پریده حس می کردیم در بند هستیم و در دور دست ها، سرزمین و تبار خود را در آینه سپرده های ذهن مشاهده می کردیم. افسون و بی تابی سیاوش درد ها را چند برابر می کرد. به همین دلیل باید رعایت حال او را که از مشکل قلبی در رنج بود می کردیم . در ادامه گشت و سیاحت، هنگام غروب آفتاب وارد کاروانسرای معروف "شیروان شاه " شدیم. بعد از حدود هفت سال دوری از ایران تماشای معماری های مشترک و فضای حاکم به آن کاروانسرا هر کدام از جمع ما، در جای جای این بنای تاریخی و آجرها و رنگ های آشنا به چشم ما، گذشته خود را مشاهده می کرد. در یک گردش چشم ناگهان متوجه شدم کسرائی مانند ابر بهار می گرید. در آن فضای احساسی و عاطفی هیچ کدام از ما به حال خود واقف نبودیم . نه جای صحبتی بود و نه می شد عواطفی را که در حال قلیان بود با سکوت مهار کرد. بی اراده و با صدای هر چه رساتر با وامی از استاد بزرگ "شجریان"، زیر گنبد آن ساختمان صدا را رها کردم. با الهام از نوار "مرکب خوانی در دستگاه نوا " که بی تردید یکی از آواز های جاودانه شجریان همراه با نی محمد موسوی است : هر چه گفتیم جز حکایت دوست در همه عمر از آن پشیمانیم سعدیا بی وجود صحبت یار همه عالم به هیچ نستانیم ... غم زمانه خورم یا فراق یار کشم به طاقتی که ندارم کدام بار کشم و ... چو می توان به صبوری کشید جور عدو چرا صبور نباشم که که جور یار کشم ...
عبور زمان را فراموش کرده بودم. به همان شکل که هنگام آواز خواندن سر به سمت بالا داشتم ، شاهد بودم که سرهای عده ای از سوراخ بالائی سقف در رفت و آمدند و ما را تماشا می کنند . در کنار ما ها هم جمعیتی گرد آمده بود که هنگام خواندن حضور آنها را هم ندیده بودم. زمانی به خود آمدم ، که اطرافیان با هم بحث می کردند: این که آواز می خواند از کجا می آید؟ این ها اهل کدام سر زمین هستند؟... فردی از آن ها گفت فکر می کنم این ها عرب باشند! راهنمای گروه با پرخاش به آن شخص گفت: این ها ایرانی هستند. فقط ایرانی ها مثل ما آذربایجانی ها آواز می خوانند! ... دوست راهنمای ما اعلام کرد که ما وقت زیادی نداریم و باید برای برگشت به مسکو به فرودگاه برویم. هنگام خروج از کاروان سرا در حالی که هنوزهوا تاریک نشده بود و روشنائی رمقی داشت، یکباره مرد مسنی سرا سیمه با پای برهنه در حالی که ربودوشامی را حایل تن خود کرده بود به زبان فارسی اما با لهجه آذری از کسرائی پرسید: آقا می گویند ایرانی ها آمده اند. در این جا آواز می خوانند! کسرائی با تائید حرف او گفت: بله ما ایرانی هستیم و این جا دوستان و رفقائی داریم که آمده ایم پیش آن ها مهمانی ... مرد مسن که سر از پا نمی شناخت خطاب به همه گفت : تمنا دارم یک سری به خانه ما بیائید و مرا میان اهالی محل سرافراز کنید. من بیش از 40 سال است که از وطنم جدا افتاده ام و... سیاوش هم چنان اشگ ریزان مهربانانه او را در آغوش گرفت و با عذر خواهی و این که ما باید امشب به مسکو برگردیم اجابت دعوت او را به زمانی دیگر موکول کرد . |
راه توده 359 4 اردیبهشت ماه 1391