در این روزها که
آرشیو و صندوق یادداشت ها و روزنامه های قدیمی ام را شخم می
زنم، به نا گاه، ز دو دیده ام خون روان شد. تکه کاغذی رنگ
باخته و تا خورده را یافتم که سیاوش کسرائی آخرین شعر خویش را
در آستانه خروج ابدی اش از ایران روی آن نوشته است. این تکه
کاغذ را هنگامی که سوار بر چند لاستیک بزرگ و پر باد، خواستیم
از رود هیرمند، در داخل خاک افغانستان عبور کرده و به خشکی
برسیم، از بیم خیس شدن و یا شاید به امانت، به من داد تا حفظش
کنم و گفت که پیش از ترک خانه ای که در آن پنهان بودم، برای
میزبان سالمندم که در آن روزهای تلخ و خطر خیز مرا پناه داده
بود سروده ام.
و من در حفظ امانت چنان کردم که او خواست. هرگز سراغ آن را از
من نگرفت. 28 سال گذشت. در کوران حوادث و جابجائی ها و در بدری
ها، نمی دانستم آن یک ورق کاغذ تا خورده را لای کدام کتاب،
کدام کیف و یا کدام دفتر و روزنامه گذاشته ام، اما می دانستم،
آن را دارم و در یک گوشه ای پنهان کرده ام؛ تا در جستجوهای
اخیر، آن را باز یافتم و حالا وقت آنست که این پرنده سفید را
که سالها لای دوره مجله خواندنی های 1324 اسیر مانده بود، روی
این صفحه رها کنم تا به سوی آسمان سراسر جهان پرواز کند. او در
این شعر، از آن روزهائی در پناهگاه خود می گوید که شب آن آبستن
حادثه بود و روز آن بستر مرگ و هیچ حرفی گل نمی انداخت، جز
گفتگو درباره گل یَاس، بر شاخه های پریشان درخت امیدهای از کف
رفته، میان او و همخانه ای که پیش از خاموشی سیاوش در اطریش،
در تهران لب بر هم دوخته را آنقدر باز نکرد تا آن را برای
همیشه بست! او مادر همسرش بود.
ما وقتی از مرز ایران عبور کردیم 10 مرداد بود و زمانی که وارد
کابل شدیم ، 14 مرداد 1362 و جمعه 19 بهمن، سالروز خفتن ابدی
او در آغوش مادر انسان بود: زمین.!
شبِ بیداری
نازنین صبح بپا خاسته را
با تو آغازیدن!
با تو از پخش و پریشانی دلها گفتن.
از دهانت سخن سوختگان بشنیدن.
راه رفتن با تو!
عمگسارانه نشستن با تو
چای در خلوت خاموش دو جان، نوشیدن.
گفتنی ها را نا گفته نهادن بر لب
نکته ها زیر نگه پوشیدن.
آسمان تا که نبیند غم چشمان ترا
پرده بر پنجره ها افکندن.
در کنارت ماندن.
در کنارت ماندن.
روز را با تو بشام آوردن.
شب بیداری و دلداری را
با تو پایان بردن!
تهران- مرداد ماه 1362
|