نامه یک زندانی دهه ۶۰ به محمد نوری زاد
نوزاد زشت
دهه 1360
حالا غولی شده
حاکم در ج. اسلامی
لیلا خالدی
"نوری زاد" مستند ساز مرید رهبر جمهوری اسلامی
که پس از کودتای 22 خرداد، به جمع منتقدان او پیوست، بدنبال انتشار نامه
های مستقیمش به علی خامنه ای، اکنون دیگران را تشویق کرده است تا به رهبر
جمهوری اسلامی نامه بنویسند و از زندان و وضع دولت و حکومت و کشور بگویند.
وی متعهد شده که نامه هائی که خطاب به علی خامنه ایست را منتشر کند، که
باید دید بر این عهد و پیمان باقی می ماند یا خیر!
اما، در جریان این کارزار نامه نویسی، عده ای به شخص نوری زاد نامه نوشته
اند، از جمله خانم "لیلا خالدی" از زنان زندانی دهه 1360 که فاجعه کنونی
حاکم بر کشور، غول تنومندی است که از شیشه همان دهه بیرون آمده است!
نامه خانم خالدی، نامه ایست تاریخی و به همین دلیل، با آنکه پیشتر در برخی
سایت های خارج از کشور منتشر شده، باز انتشار آن را برای ثیت در آرشیو راه
توده و همچنین مطالعه آن توسط کسانی که راه توده را می خوانند و احتمالا
تاکنون این نامه را نخوانده اند مفید میدانیم.
آقای نوری زاد
سلام!
چنان که ملاحظه می کنید گویا مردم ترجیح داده اند به خود شما نامه بنویسند.
راستش من به این دلیل برای شما می نویسم که اساساً با شماست که حرف دارم و
پس از عمری زبان من با زبان شماست که مشترک شده است.
بگذارید نخست خود را معرفی کنم: من زنی چپ و از زندانیان دهۀ 60 هستم. به
عنوان یک هموطن بسیاری حرف ها با شما و دوستان مذهبی دیگر که زمانی مدافع
این حکومت بوده اند دارم. می دانید، ما و شما سال های دراز در دو سوی
دیواری بلند و گذرناپذیر زیستیم و این دیوار زبان ما، آمال ما، فرهنگ ما و
کلام ما را برای دوره ای طولانی از شما متفاوت ساخت. ما در درون زندان و
زیر فشار و شکنجه و یا در دربه دری، بیکاری و در وحشت از آینده و شما آن
طرف دیوار، آن طرف میز و برخی در مسند قدرت زندگی کردید. ما و شما در ظاهر
در یک کشور اما در واقعیت در دو سیارۀ گوناگون زیستیم. همین زندگی متفاوت
ما را از شما دور کرد. آن قدر که زمانی دراز گذشت و ما به کلی گفت و گو با
شما را از یاد بردیم. اصلا ما زبان مان با شما متفاوت شد، فارسی ما آن
فارسی نبود که شما صحبت می کردید.
می دانم که مدتی است قصه این طرفی ها را هم می شنوید، اما بگذارید نخست من
هم روایت خودم را از آن سالها بگویم:
به گذشته و به سال های زندان که نگاه می کنم حتی روزی را به خاطر نمی آورم
که فارغ از درد و فشار زندانبان بوده باشد. دوره بازجویی، شلاق، کتک و
تحقیر، مدت های طولانی انفرادی و سلول ، بندهای بی هواخوری، محروم از غذای
کافی و هجوم گاه و بیگاه زندانبانان عربده کش، کف بر دهان و قسی القلب.
راستش را بخواهید خودم هم باورم نمی شود ما از آن دوزخ که لقب دانشگاه
اسلامی بدان داده بودند، از آن دالان وحشت گذر کردیم، زنده ماندیم، جز عده
ای دچار جنون نشدیم و از بیخ و بُن عقل مان را از کف ندادیم. در حیرتم که
پس از دیدن آن همه خشونت و بی رحمی چگونه توانستیم بار دیگر سرپا بایستیم و
زندگی عادی از سر بگیریم، تشکیل خانواده بدهیم، بچه دار شویم و به بچه
هامان عشق و احترام به انسان را بیاموزیم.
یادم هست سال 60، در بند 240 زندان اوین با ششصد نفر دیگر هم بند بودم.
ساختمان دو طبقه قدیمی آجر قرمز ساخت اسرائیل شش اتاق داشت که مملو از
انسان هایی بود که به دلایل گوناگونی دستگیر شده بودند. آن موقع ها
"زیربازجویی ها" را مستقیم به بند می آوردند. زندانی ها را صبح برای
بازجویی می خواندند و شب با پاهای آش و لاش و باندپیچی شده بر می گرداندند.
همبندان زیر بغل زندانی شکنجه شده را می گرفتند و به اتاقش راهنمایی می
کردند. بعضی از آنها کودکی همراه خود داشتند، بعضی شان مادرانی بودند در
دهه شصت و هفتاد عمر و بعضی دخترکانی که هنوز چهره ها شان نشان از کودکی
داشت. دهشتناک ترین زمان روز، از غروب آفتاب شروع می شد که اسامی اعدامی ها
را می خواندند. دختران جوانی که با بدرقۀ چشمان اشکبار دوستان، لبخند بر لب
و سرودخوانان به سوی مرگ می رفتند و ما را در حیرت عظمت وجودشان وشجاعت بی
بدیل شان باقی می گذاردند. هرگز نفهمیدم سرشت آنها از چه بود که لبخند زنان
از جان شیرین دست می شستند و در اوج جوانی با زندگی وداع می گفتند. ساعتی
بعد صدای دهشتبار شلیک همزمان صدها گلوله شنیده می شد و پس از آن "الله
اکبر" قاتلان که با تیرهای خلاص همراهی می شد. با شمردن تیرهای خلاص می
توانستیم بدانیم آن شب، آخرین شبِ چند انسان بوده است.
قصه غصه های ما بی شمارند آقای نوری زاد، چنانکه بازگویی بخش اندکی از آنها
هم از حوصله این نوشتار خارج است، اما حالا که پس از مدت ها با شما سخن می
گویم بگذارید بیشتر بگویم؛ ما هنوز خیلی حرف ها با شما داریم:
از روزهای حبس در زندان مخوف سه هزار -کمیته مشترک- برایتان بگویم که برخی
از ما حتی از "تجمل" داشتن سلول نیز محروم بودیم و هفته ها را با چشم بند
در راهروها به سر بردیم. تمام سهم ما از زندگی، یک پتوی سیاه سربازی چهارتا
شده بود که روی آن "قدم می زدیم" و "ورزش می کردیم". یادم هست وقتی
زندانیان شکنجه شده را با پاهای خونین به دستشوئی می بردند و برخی مجبور به
خزیدن روی زمین بودند، صدای زنان پاسدار بند را می شنیدم که با خنده به هم
می گفتند:" دست برادر فلانی درد نکنه، این نتیجه زحمت اونه ها!" هرگز
نتوانستم چنان خشونتی را باور و هضم کنم که انسانی بتواند به رنج و درد
انسانی دیگر بخندد حتی اگر او را دشمن بپندارد.
روزهای بازجویی سپری شدند و من به بند عمومی آمدم. آنجا تواب ها را داشتیم،
انسان هایی که زیر فشار طاقت فرسا و غیرانسانی بازجوها خود را و انسانیت
شان را انکار می کردند. داستان ها داشتیم با آن ها. به آنها می گفتند کلاه
بیاورید، سر می آوردند. با حمایت زندانبان ها، آنها ما را نجس می خواندند،
چون نماز نمی خواندیم و بر درستی مواضع سیاسی مان پا می فشردیم. ما "نجس"
بودیم چون برای میهن بلازده مان عدالت، آزادی و استقلال طلب می کردیم. ما
"نجس" بودیم چون میان مردم بذر دوستی و شعور پراکنده بودیم، به بسیاری سواد
آموخته بودیم و به زنان حقوق انسانی شان را یادآور شده بودیم. ما "نجس"
بودیم چون کرامت انسان را طلب کرده بودیم و برای هموطن خود زندگی در خور
شان او آرزو کرده بودیم. گویا همین دیروز بود که پاسدار مسئول بند از
بلندگو فریاد می کشید:" نماز نخون ها فقط حق دارن نفس بکشن، فقط نفس!" نمی
دانید که در آن فضا نفس کشیدن هم چه کار طاقت فرسایی بود.
ما آن روزها را گذراندیم و به دهشت بار ترین روزهای زندگی مان در سال 67
رسیدیم. تابستان آن سال زنان و دختران مجاهد را دسته دسته از بندمان بردند
و به دار آویختند و ما را در ناباوری باقی گذاردند. یادم هست از زندانیان
مجاهد می پرسیدند اتهامشان چیست؟ اگر کسی جرات می کرد به جای "منافق" بگوید
"مجاهد" حکم مرگ خود را امضا کرده بود. باورتان می شود؟ انسانی حتی نتواند
نام گروه سیاسی خود را بر زبان بیاورد. در درد و حیرت از دست دادن هم بندی
هامان بودیم و نمی دانستیم فاجعه ای دیگر درست چند قدمی مان در جریان است؛
همزمان داشتند مردان را پس از دادگاه های چند دقیقه ایِ مرگ دسته دسته به
درۀ نیستی می فرستادند.
نیمه شهریور همان سال پس از آن که "حساب مردها را رسیدند"، به سراغ ما زنان
آمدند و ما را به جرم نماز نخواندن به تحمل ضربات شلاق محکوم کردند. آقای
نیری رئیس "دادگاه" در همان جلسات چند دقیقه ای به ما "مژده" داد که "می
خواهند پس از آن احکام بر زمین مانده اسلام را با جاری کردن حد ِ حتی الموت
(شلاق تا مرگ) بر زنان زندانی اجرا کنند." غیر قابل باور است می دانم! ما
را هر روز پنج بار (پس از هر اذان) و هر بار پنج ضربه شلاق می زدند تا شاید
پس از تحمل 25 ضربه در روز ایمان بیاوریم به آنچه که آنها دین می خواندندش.
در اینجا به ویژه باید از دو تن از دوستانم برایتان بگویم که 21 روز مداوم
(بله، 21 روز) در اعتصاب غذای خشک به سر بردند، شلاق خوردند و حاضر به
تسلیم نگردیدند. شما که اعتصاب غذای خشک از سر گذرانده اید، می دانید این
یعنی چه.
آن سال ها گذشتند- سال هایی که درد آن تا دم مرگ همراه ما خواهد بود. سال
هایی که ما هرگز با شما سخن نگفتیم چرا که ما این سوی دیوار بودیم و شما آن
سو.
برادر مسلمان، آقای نوری زاد؛
پس از دو دهه سکوت و سخن نگفتن با شما، ناگاه در سال 88 به کودتای
انتخاباتی رسیدیم و پس از آن در حیرت و تعجب شاهد فراز دیگری از زندگی مردم
مان شدیم. با چشمان شگفت زده به تماشای معجزه ای نشستیم که باورش به راستی
دشوار بود ؛ جنبش سبز! بار دیگر سیل عظیم مردمی را دیدیم که به جادوی
قدرتمند همدلی دست به دست هم خروشان به خیابان ریختند و فریاد زدند :" نه!"
آری ما شاهد این موج عظیم شدیم و با ناباوری در میان افواج توفندۀ انسانی
بار دیگر پس از سه دهه شما را بازیافتیم. این بار، شما نه آن سوی مرز و
دیوار، نه در کسوت بازجو و شکنجه گر یا همدل آنها، نه در پشت میز قدرت،
بلکه در این سو و در میان مردم بودید و این به گمان من، از مهم ترین و
زیباترین برکات این جنبش بوده است. اتحادی که ما همه سال ها بر ضرورت شکل
گیری آن پا فشردیم و کسی گوشش بدهکار نبود، عملا زیر ضربات باتون و در میان
مه غلیظ گاز اشک آور و زیر رگبار گلوله ها در خیابان شکل گرفت و با خونی که
بر بدن های مجروح مان جاری شد، قوام یافت.
بیش از دوسال از روزهایی که مردم چون سیل به خیابان می ریختند گذشته است.
اکنون ماه ها و روزهای خاصی را می گذرانیم؛ بیش از سیصد روز است آقایان
موسوی و کروبی و خانم رهنورد در حصر به سر می برند، عزیزان مان در این گوشه
و آن گوشه در زندان و تبعیداند و جوانان مان در بی تابی بروز یک اتفاق و یک
تغییر کیفی نا امید می شوند و اختیار و تحمل از کف می دهند. اما دلم می
خواهد به شما و به همه عزیزان دیگر، به همه خواهران و برادرانم بگویم می
دانید این جنبش ثمره چه خون هایی است؟ می دانید چه انسان های نازنینی در
این دیار ِدرد و خون جان باختند تا مردم جرات کنند "نه" بگویند؟ شما ندیدید
سال های کتاب سوزان را، ما دیدیم، شما ندیدید سال های دستگیری های خیابانی
و هجوم به منازل را، ما دیدیم، شما ندیدید سال هایی که تنها بازماندۀ فرزند
و همسر و برادر آدم ها ساک کوچکی بود که در لونا پارکِ اوین تحویل خانواده
می دادند. آنچه را که این جنبش به وجودش آورده پاس بداریم که این روز ها و
این فریادها و این اعتراضی که اکنون درسکوت خشم آلود مردم جاری است، نتیجه
همه آن لحظاتی است که شریف ترین فرزندان این آب و خاک در انفرادی ها سپری
کردند، رنج و دردی است که بر تخت های شلاق و یا در دستبند قپانی تحمل کردند
و بهای سرهایی است که بر دار شدند.
برادر عزیز، آقای نوری زاد،
شما و افرادی مانند شما در پیوستن دوباره تان به مردم بهای سنگینی پرداخته
و می پردازید، می دانیم. به غیر از اخبار زندان و خاطرات و نوشته های
زندانیان، خیلی ها را می شناسم که پیگیرانه نامه های شما را دنبال، شجاعت
شما را تحسین و در باره سخنان شما با هم گفت و گو می کنند. ما از نامه های
شما می آموزیم و با خواندن جزئیات ِ مگو که سخن گفتن از آنها سال ها ممنوع
بوده است، سرشار از شادی می شویم.
هر کس که نداند ما خیلی خوب می دانیم زندان، دستگیری، بازجویی، تلفن های
گاه و بیگاه با شماره ناشناس، دفتر اطلاعات و پیگیری و فشار روانی بر
خانواده و عزیزان یعنی چه. از نظر من و امثال من ارزش این نامه ها با توجه
به بهایی که شما و خانواده تان بابت نوشتن شان می پردازید صد چندان می شود.
این نامه ها گواه آنند که ملت ما زیر فشار سر خم نکرده است و آقایان هرگز
نتوانسته اند هیمنه قدرت را که در بهمن 1357 در هم شکسته شد، بازسازی کنند.
این ملت در سیاه ترین سال ها حرف خود را زد و اعتراضش را کرد؛ لیست بلند
اعدامی ها، زندان رفته ها، شکنجه شده ها، از کار اخراج شده ها، کتک خورده
ها و سیلی خورده ها، موید این ادعاست. اکنون اگر بسیاری مردم مانند خود من
به ظاهر ساکت اند و حرفی از همدلی به گوش شما نمی رسد این بدان معنا نیست
که صدای شما شنیده نمی شود و یا عظمت کاری که می کنید درک نمی شود. شاید
فکر کنید که تاثیر این نامه ها تنها بر دوستان تان است که با شما در آن سوی
دیوار بوده اند. خواستم بگویم، خیر، ما هم خیلی خوب می فهمیم ارزش کاری که
می کنید چیست، دلیری تان را ارج می نهیم و در برابر عظمت آن سر تعظیم فرود
می آوریم.
می دانم که در لحظات تاریکی و فشار به خاطر سپردن "این نیز بگذرد!" کاری
است بسیار دشوار و گاه نشدنی. می دانم در این روزها به یاد داشتن "سیاه
ترین لحظه روز درست پیش از طلوع آفتاب است" امری است ناممکن. می دانم
هنگامی که در اضطراب آیندۀ نامعلوم برای خود و عزیزان تان قلب تان در سینه
بی قرار می تپد و در ذهن تان هزار داستان دهشتبار بالا و پایین می شود، دل
قوی داشتن دست نایافتنی می نماید. بله، در زیر شلاق خشونت و تهدید، مثبت
اندیشیدن محال به چشم می آید، می دانم. و شاید در این شرایط سخن گفتن و
دلگرم کردن بیهوده به نظر بیاید،اما برادر عزیز، با این وجود من دلم
میخواهد به شما یادآور شوم در مبارزه شرافتمندانه و صادقانه ای که در پیش
گرفته اید تنها نیستید و درودهای گرم و صمیمانه و دعاهای ملتی همراه شماست.
سرتان سلامت و سربلند، عمر شرافتمندانه تان مستدام، دلتان سبز و زبان سرخ
تان بُراتر!
لیلا خالدی- زندانی سیاسی دهه 60
راه توده 347 19 دی ماه 1390