|
آخرین زندان من از بهمن ماه سال 1333 آغاز شد و آخر اسفند ماه 1334 پایان یافت. جرمم سرودن و انتشار منظومه ای بود به نام "گرگ مجروح" که قبل از انتشار، از چاپخانه جمع آوری شد و کارکنان چاپخانه نیز تحت تعقیب قرار گرفتند. مادرم در اواخر سال 1334 برای ملاقاتم به زندان قصر آمد. سخنانی گفت که معمولا یک مادر می گوید. من حرف های او را شنیدم و پاسخی به او دادم. در این شعر ابتدا حرف های مادرم را می خوانید و سپس جواب مرا به او. این شعر به همه مادرانی که فرزندان خود را در سیاه چال هااز دست داده اند تقدیم شده است.
به مادران شهدا
فرزند! هر شب از غم و رنج فراق تو خون دلم به چشم ترم موج می زند توفان رنج و سیل سرشک و شرار آه آخر نهال عمر من از جای میکند
فرزند! دوستان تو هر یک به سهم خویش جستند راه زندگی و زن گرفته اند فارغ ز قید و بند در آغوش زندگی چو بلبلان به گلشن مسکن گرفته اند
آیا تو را به سر هوس عیش و نوش نیست؟ آیا تو از معاشقه لذت نمیبری؟ زیر و زبر نمی شود آیا دل تو هیچ گر بگذرد ز پیش تو با عشوه دختری؟
خون جوانی یت مگر اندر عروق نیست کاینسان تو پای کوبی بر لاشه هوس؟ پس کی تو می پری به گلستان زندگی ای بلبل فسونگر پر بسته در قفس؟
تا کی ترا ببینم از پشت میله ها نی دست من رسد به تو و نی صدای من؟ تا کی چو حلقه چشم بدوزم به روی در؟ تا کی ستاره بشمرد این دیده های من؟
دیدم ترا به خواب، که سر مست و پرغرور با دختری به گوشه باغی نشسته ای جستم ز خواب و اشک به رخساره ام دوید یاد آمدم به دخمه تاریک بسته ای
فرزند من! تو مهر درخشنده منی حربا صفت، دو چشم بروی تو دوختم پروانه تاب شعله ندارد. سمندرم عمری میان آتش مهر تو سوختم
پاسخ به مادر
مادر! هنوز خون شهیدان به جام شاه چون چشم پر ز خون دلت موج میزند آن عنکبوت شوم که در تاج مرده بود خون خورده، تار مرگ بر این بوم می تند.
مادر! هنوز غرش رگبار و بانگ تیر از پهنه سکوت غم افزا رسد بگوش مادر! هنوز مادر همرزم کشته ام بر خاک نوردیده خود میکند خروش
مادر! هنوز طفل یتیم "مبشری" در انتظار دیدن بابا نشسته است مادر! هنوز لیلی "کیوان" به سوگ او جامه سیاه کرده سراپا نشسته است
مادر! هنوز خون "سیامک" ز قلب خاک جوشد بسان چشمه به سودای انتقام مادر! هنوز نامزد "واله" عکس او با اشک چشم شوید هر صبح تا به شام
خون می چکد هنوز ز رخساره سپهر گسترده بوم شوم، براین بوم، بال مرگ ابر سیاه جهل به گلزار زندگی از غنچه می برد سر، با تیغه تگرگ
مادر! ز آه خویش مرا مضطرب مکن مادر! مکن نکوهش، سوگند خورده را گرمی طپد به سینه تو قلب مادری همدرد باش مادر فرزند مرده را
آنجا که مرگ شعله غم می پراکند لبخند عشق را دگر آنجا جای نیست از یک نهیب باد، رمد ابرهای شوم این ظلمت عبوس و دژم دیرپای نیست.
نیمی از شعر "مهرگان" نیز در مجموعه شعر "دنیای رنگها" در آن سالها امکان چاپ نیافت و به چاپ مجدد آن اقدام شد.
مهرگان اندر آغوش زمان همچو آبی که به رودی ست روان روزها همره شب های سیه می گذرند پشت هم بی حد و حصر. گرد نسیان به رخ روز و شبانی که گذشت می نشیند آرام و بجا میماند بر رخ پرده پندار و گمان زان همه روز و شبان سایه ای مبهم و تار گاه در طول زمان، کز کران تا به کران تیرگی و وحشت و مرگ سایه افکنده چو ابر اخگری می جهد از سینه تاریک قرون که فروزنده پیشانی تاریخ شود نام آن روز که از پهنه افاق جهید اخگری روشنگر که جهان روشن از او شد چو یکی چشمه مهر هرگز از خاطره ها محو نگردد. هرگز آری این خاطره ها در دل تاریخ بشر زنده ، جاویدانند تا ابد می مانند یاد آنروز که کرد پرچم کاوه ضحاک کش ظلمت در در سراپرده پرورده زخون جلوه گری یاد آن روز که شست کاوه با تیغ شرربار سرافشان از خون دامن ظلمت را هرگز از خاطره ها محو نگردد. هرگز...
یاد روزیکه شکست تخت با پتک ستمکوب همه رنجبران هرگز از خاطره ها محو نگردد، هرگز
نام آن روز درخشنده به تاریخ وطن مهرگان بنهادند. مهرگانی که نماینده رزم است و ظفر مهرگانی که نماینده رنج است و تلاش مهرگانی که در او مردمی از کین سرشار در دل تار زمان نونهالی بنشاندند که باز کاوه ها بار آرد
چارده سال گذشت رعدها غریدند برق ها خندیدند گه از او حمله توفان ستم شاخه شکست گه خزان ریخت به خاک شاخ و برگ و بارش باز هم ریشه او در دل خاک می دود از چپ و راست
آری ای حزب بزرگ تو نلرزیدی از حمله توفان و خزان گرچه از "شاخه" و برگت شده زندان ها پر گرچه بسیار "سیامک" شد در خون غلطان باز با یاد دلاویز تو فرزندانت در دل زجرگه شاه جنایتگر پست خوشدل و خندانند و بامید بهار فرح انگیز حیات مهرگان می خوانند |
راه توده 350 10 بهمن ماه 1389