تراژدی قرن 20در قرن 21چگونه می خواهدتکرار شودترجمه رضا نافعی |
فصلی از کتاب "برای آن که قرن بیستم را درک کنیم" نوشته فیلسوف و پژوهشگر مارکسیست ایتالیائی "دومنیکو لوسوردو" را در برابر خود دارید. رشد دوباره نیروهای نژاد پرست و فاشیست در اروپا و حتی خیز برداشتن آنها برای تسخیر پارلمان اروپا، انگیزه من برای تهیه این خلاصه از کتاب بود:اگر بخواهیم قرن بیستم را بشناسیم : باید" دومین جنگ سی ساله از 1914 تا 1945 " را بشناسیم این جنگ چالشی بود مستمر، که میان طبقات اجتماعی آشتی ناپذیر، برای تغییر جامعه، در گرفته بود.اگر ارتباط وحشت و رهائی را نشناسیم قادر به شناخت قرن بیستم نیز نخواهیم بود، افزون بر این جلوه های هراسناک کمونیسم را هنگامی درک خواهیم کرد که صفحات وحشتبار تاریخی را که کمونیسم پشت سر نهاده بود بشناسیم. ما خانواده شکوهمندAncien regime یا رژیم کهن را ( که انقلاب فرانسه در سال 1792 آن را سرنگون ساخت و هوادارنش پس از سرنگونی نظام آن دوران را " عصر طلائی" نام نهادند) هنگامی ترک کردیم که در پرتو قدر تی که داشتند روزگار را با شادمانی و سرور می گذراندند- بقول روزا لوکزمبورگ هر پادشاهی که به اراده الهی به سلطنت رسیده بود مورد تحقیر پادشاه دیگر قرار می گرفت که او نیز بنا به خواست الهی به سلطنت رسیده بود و پسر عموی هم بودند، ، پسر عموهائی که خواستار حذف یکدیگر بودند. خشونت این نبرد را پدیده ویژه ای بوضوح تمام آشکار می سازد. تا آن زمان رسم بر این بود که پادشاهان مختلف و دولت ها خود را از لحاظ نژادی اعضای یک خانواده می دانستند. اما حالا – در دومین جنگ سی ساله- از یک سو نظریه پردازان " آنتانت " (پیمان اتحاد فرانسه، روسیه و بریتانیا ) در چهره آلمان ها "هونهای " بیانگرد مغول و " واندال" های وحشی و ویرانگری را می دیدند که رم را ویران کردند و از سوی دیگر توماس مان بریتانیای کبیر را یک قدرت آسیائی لقب می دهد و فرانسه از نظر اسوالد اشپنگلر نویسنده کتاب افول غرب ، یک کشور " اروپائی – آفریقائی" است.این تکفیر متقابل نمونه وار است : آن سخت دلی که همیشه در برابر " نژاد های پست " مشروع دانسته می شد در طی یک جنگ در غرب نیز فراگیر شد و غربی ها نیز با متصف ساختن متقابل یکدیگر به " توحش" و" بربریت " یکدیگر را تحقیر میکردند. حتی تعلق روسیه به خانواده بزرگ متمدن ها خود مسئله بود. با بروز تضاد ها و به صحنه آمدن آنها هر نوع تردیدی در این مورد برطرف شد و ویلهلم دوم، قیصر آلمان، اظهار داشت که صلح میان اسلاو ها و ژرمن ها بطور کلی غیرممکن است" این یک " مسئله نژادی " است. نبرد نهائی وقوع خود را در آینده ای نزدیک اعلام می کرد و این نبرد بر سر بودن یا نبودن نژاد ژرمن در اروپا بود.مقرراتی ساختن جامعهسال 1914 آغاز آن چیزی بود که بسیاری از مورخین آن را دومین جنگ سی ساله می نامند، کلیتی مرکب از تضادها و تنش هائی در هم گره خورده که طبیعت آنها ، از هم متفاوت بود و تا 1945 سال آشوبی برپا کردند که سرانجام با شکست اتحاد شوروی و پیروزی " قرن آمریکائی" متوقف شد.در طول این بحران عظیم ، فارغ از انقلاب بلشویکی و حتی پیش از آن تمام مؤتلفه های سازنده توتالیتا ریسم و اردوگاه اونیورزوم آشکار شده بودند.آنچه برای یک نبرد بیرحمانه ضروریست استقرار انظباط آهنین در اردوگاه خود است: در این حالت استقرار مقررات در جامعه به سطحی بی سابقه ارتقاء می یابد. ماکس وبر در سال 1917 می نویسد " امروز قدرت مشروع برای حق زندگی، مرگ وآزادی در دست دولت است.این امر در مورد کشورهائی که سنت های لیبرالی دارند نیز صادق است. قدرت اجرائی اختیارات دیکتاتوری کسب می کند و یا چنین گرایشی از خود نشان می دهد. همه می دانند ایالات متحده آمریکا، در آنسوی اقیانوس اطلس قراردارد و در امنیت بسر می برد، اما اگر کسی " در باره یکی از اقدامات دولت و یا تلاشهای جنگی آن" " سخنی دور از انصاف، دور از احترام، جلف و یا غیر قانونی بر زبان آرد" ممکن است به بیست سال زندان محکوم شود. بدتر از سرکوبی های رژیم آن خشونتی است که از سوی گروههای اراذل و اوباش از پائین وارد می شود، فشاری که اگر حاکمیت خود مبتکر آن نباشد دست کم آنرا تحمل می کند. هر امری در زندگی روزمره تحت کنترل آهنین و دقیق قرار دارد.هفت روز پس از اعلام جنگ ( 13.4.1917) پرزیدنت وود رو نلسون " کمسیونی برای اطلاعات عمومی " تشکیل می دهد . مطبوعات باید هفته ای 22هزار ستون خبر منتشر کنند که نباید در برگیرنده هیچ نکته ای باشد که احیانا دشمن بتواند از آن استفاده کند؛ بخش دانشگاهی این کمیته موظف است فرهنگ عالی را منظم نگه دارد.همان گونه که یک کارشناس، فن تبلیغات جنگی را مشخص می کند، اینجا نیز هدف آنست که " تمرد های فردی در کورۀ رقص جنگ ذوب گردد" " مبدل ساختن هزاران و شاید میلیونها انسان در کوره نفرت، خواستن و امید به یک توده مذاب که شور نبرد دارد. همه شعار ها یکسان است: " بسیج همگانی" و " جنگ تمام عیار" همان که ژنرال لودندورف در آلمان مطرح می کند و می گوید جنگ تمام عیار " سیاست تمام عیار" می طلبد. برای این که بدانیم واژه " توتالیتاریسم " ازکی و کجا پیدا شد و برای روشن ساختن معنی " توتالیتاریسم" از اینجا باید آغاز کرد.جای " بیگانگان و خائنان " در اردوگاه کار اجباری استاصل مسئولیت فردی دیگر به اجرا در نمی آید : مثلا در ایتالیا مجازات دزیماسیون بکار می رفت . این یک مجازات نظامی بود که سابقه آن به لشگریان رم باستان باز می گشت، به این معنی که مثلا اگر سربازان از دشمن می ترسیدند برحسب قرعه از هر ده سرباز یک نفر انتخاب و حلق آویز می شد و اگر سربازی فرار می کرد خویشاوندان بی گناه او نیز مجازات می شدند ویا مجازات فله ای مردم غیر نظامی، همه اینها اقداماتی بودند که حتی دولت انگلیس نیز ، برای درهم شکستن شورش ایرلند، که تا کسب استقلال این جزیره نگون بخت ادامه یافت، از انجام آن روی گردان نبود.اگر قومی مظنون واقع می گشت که با دشمن همکاری می کند و یا به آن حسن نظر دارد ، مشت آهنین با کل آن قوم برخورد می کرد. پس از ورود ایالات متحده آمریکا به جنگ جهانی اول، تئودور روزولت، رئیس جمهور آمریکا، نطق آتشینی ایراد کرد و گفت : ما جا برای آنها که وفاداری دوجانبه دارند نداریم. کسی که این را بگوید، کسی که به آن اعتراف کند، الزاما ، دست کم به یک کشور خیانت می کند" و باید " بیرحمانه مورد تعقیب قرار گیرد". از این رو ( دپورتاسیون ) اخراج از آمریکا آغاز شد. قربانی این سیاست ارمنی ها بودند که دولت ترکیه آنها را متهم به همکاری با روسها می کرد چون روسها مسیحی بودند، از سوی دیگر روسیه یهودیان را اخراج می کرد چون آنها فکر می کردند که امپراتوری ویلهلمی و سوسیال دموکرات های آلمان احتمالا نجات بخش یهودیان از یوغ سامی ستیزی خواهند بود.فصل نخست تراژدی قرن بیستم که به آوشوتیس منتهی شد سرزمینی را که با غرب لیبرال متحد است، بعنوان سرزمین خوب می نگرد که با آلمان در جنگ است، کشوری که بعدا مجری " حل نهائی " مسئله یهود خواهد شد. در جنگ اول جهانی آلمانها هم مجبور به تحمل پیگرد و خشونت بودند آن هم نه فقط در روسیه بلکه در آمریکا هم: به ابتکار وزارت دادگستری آمریکا اموال و موسسات اقتصادی آنها مصادره می شد و در برخی از موارد مجبوربودند با چسباندن ستاره زرد بخود مشخص سازند که یهودی هستند. در آمریکا حتی کسانی هم بوند که می گفتند چون نسل آنها آلوده است باید آنها را مقطوع النسل ساخت.همراه با اجرای دپورتاسیون اردوگاه اقامت اجباری نیز پدیدار می گردد. چنین دستگاهی که از دستگاههای ویژه رژیم های توتالیتر شناخته می شود سرانجام در کشورهائی که سنت پابرجای لیبرالی دارند نیز پدید می آید. Kennet Mc Kellar سناتور تنسی ، بلافاصله پس از انقلاب اکتبر ، پیشنهاد می کند که برای زندانیان سیاسی آمریکا تبعیدگاهی در جزیره Guam برپا گردد.پس از آن که روزولت آمریکائی های ژاپونی تبار را با زن و بچه و حتی ژاپونی های مقیم آمریکای لاتین را به اردوگاهها تبعید کرد، در طول جنگ جهانی دوم، اردوگاه اونیورزوم نیز در روسیه برپا شد. حتی در سال 1950 قانون “ Mc Carren Act” برای ایجاد 6 اردوگاه در نقاط مختلف آمریکا برای زندانیان سیاسی به تصویب رسید. ولی پرزیدنت هاری اس. ترومن با توجه به موقعیت یوگوسلاوی، با استفده ار حق وتوی خود مانع از اجرای آن گردید. چون یوگوسلاوی در طول جنگ سرد عملا همپیمان آمریکا و مخالف شوروی بود. برخی از نمایندگانی که از هواداران " مک کارن آکت" بودند بعدها خود به ریاست جمهوری آمریکا رسیدند: جان اف کندی، لیندن بی جانسون و ریچارد نیکسون.این که سازمانها و نقطه نظر هائی که نوعا خاص توتالیتاریسم هستند در کشورهائی بکلی متفاوت از یکدیگر نیز گسترش می یابند بیانگر واقعیت ویژه ای هستند , و آن واقعیت این است: پیدایش آن سازمانها و نقطه نظر ها ناشی از داشتن یک ایده ئولوژی خاص نیست بلکه به دلیل وجود شرائط جنگی است. اگر بخواهیم تعریفی از آن ارائه دهیم شاید بتوان چنین گفت : توتالیتاریسم آن نظام سیاسی است که متناسب با جنگ تمام عیار است، آنچه جنگ تمام عیار می طلبداین است که نه تنها آن بخش از مردم که سلاح در کف دارند ( که اکثر آنها مردان رشد یافته هستند) بلکه مردم پشت جبهه ( آنها که در عرصه تولید و ایده ئولوژی هستند و بخش جدائی ناپذیر بسیج همگانی محسوب می گردند) و نیز بخش غیرنظامی جامعه، همه خود را بطور کامل تسلیم کنترل تام و تمام سازند. روشن است که این رژیم تازه سیاسی برحسب موقعیت عینی ژئو پلیتیک، سنت سیاسی و ایده ئو لوژی جامعه به اشکال متفاوتی پای به صحنه می نهد.درست به دلیل زمینه در هم تنیده ای که نظام توتالیتر را به جنگ تمام عیار گره می زند، نخستین تحلیل های انتقادی از توتالیتاریسم را نیز جنبش اعتراضی مخالف جنگ ارائه می دهد. بویژه نیکلای بوخارین هشدار داد که حکومت مستبده لویاتان که زاده خیال توماس هوبس است در برابر این توتالیتاریسم بازی کودکانه ای بیش نیست . بوخارین ، انقلابی روسی، تصویری دقیق و موثر از سوپر لویاتانی عرضه می کند که سرانجام خود نیز قربانی نظامی می گردد که در آغاز حکمران آن بود .روسیه بعنوان مرکز زلزلهتوتالیتاریسم در دو کشوری به اوج خود رسید که هر دو در کانون جنگ سی ساله قرار داشتند. از این منظر مقایسه بلشویسم و نازیسم نه تنها درست بلکه اجتناب ناپیر نیز هست. اما منظور تایید نگرش آن مورخینی نیست که تصور می کنند با توصیف موازی تاریخچه زندگی هیتلر و استالین، دو شخصیت شیفته قدرت و بیرحم، دیگر همه چیز توضیح داده شده است . صحبت بر سر تحلیل آن پاسخ هائی است که دو جنبش با دو موضع مخالف و آشتی ناپذیر برای حل دو وضعیت عینی داده اند، دو وضعیتی که بنوعی شباهت هائی هم با هم دارند.نخست نگاهی به وضع روسیه می افکنیم که مجبور به مقابله ای دائم با وضعیتی اظطراری بود. با بررسی سالهای 1917 تا 1953( سال مرگ استالین) مشاهده می کنیم که در این سالها دست کم چهار یا پنج جنگ رخ داده و دو انقلاب ( که هر دو بجنگ داخلی انجامیده اند). در غرب پس از تهاجم آلملن ویلهلمی( تا صلح برست – لیتوسک در سوم مارس 1918) نخست با تجاوز آتحادیه آنتانت و بعد با تجاوز هیتلر روبرو می شویم و سرنجام با جنگ سرد که همراه بود با در گیری های خونین و فراوان که هر لحظه بیم تبدیل آن به جنگ گرم می رفت ، جنگی بزرگ همراه با خطر بکار بردن سلاح اتمی.در شرق با ژاپون روبرو هستیم که در سال 1922 خود را نخست از سیبری و بعد درسال 1925 از زاخالین پس کشید بعد با اشغال منچوری نیروی نظامی خطرناکی در مرز اتحاد شوروی متمرکز ساخت که در سالهای 1938 و 1939 ، پیش از آغاز رسمی جنگ جهانی دوم، در زد و خورد های گسترده مرزی دخیل شد. جنگ هائی که اینجا برشمردیم جنگ های تمام عیار هستند، نخست از این رو که جنگ از پیش اعلام نشده بودند و نیز به این دلیل که هدف جنگ داخلی در روسیه با هدف روشن تجاوز گران در پیوند بود که قصدشان برانداختن رژیم بود : افزون بر این هیتلر با صراحت اعلام کرده بود که هدفش نابود کردن شرقی هاست که جاندارانی " مادون انسان " ( Untermensch ) هستند.دگرگونی های درونی و جنگ های داخلی را نیز باید برجنگ های خارجی افزود. صرفنظر از انقلاب اکتبر باید انقلاب از بالا را نیز در نظر داشت، یعنی اشتراکی کردن های اجباری کشاورزی و صنعتی سازی اجباری را نیز باید در نظر داشت که از سال 1929 آغاز شدند. انقلاب و جنگ با هم در پیوند تنگاتنگ هستند زیرااشتراکی کردن و صنعتی کردن مناطق روستائی ضروری است و یا ضروری بنظر می رسد، تا اتحاد شوروی قادر به مقاومت در برابر تجاوز بعدی هیتلر باشد که او آن را با صراحت و روشنی در کتاب خود بنام " نبرد من " اعلام کرده بود .آن عامل تعیین کننده همین " انقلاب " از بالا و از خارج است که استالین و مسکو آن را به مناطق زندگی اقلیت های ملی تحمیل می کنند، اقلیت هائی که بگونه سنتی مهر بربریت بر پیشانی آنها خورده، است . اینک "بار مسئولیت انسان سفید پوست" شکل ویژه ای پیدا می کند: دولت روسیه تلاش می کند بزور اسلحه تمدن ( سوسیالیستی) را به مناطق روستائی آسیائی صادر کند. درگیری های قومی با درگیری های سیاسی و اجتماعی در هم می آمیزد: درگیری های تنگدستان یا دهقانان بی زمین با کولاک ها، یعنی کشاورزانی که کم و بیش ثروتی دارند، شدیدتر هم می شود. شهرها گرفتار قحطی هستند، گرسنگی در شهر ها فرا گیر می شود، مسؤل آن کیست؟ کولاک های حریص و خون آشام. کمترین اعتراض و کوچکترین مقاومت با سرکوب شدید روبرو می گردد. گولاگ نه تنها بشدت گسترش می یابد بلکه از این پس کار اجباری در مقیاس وسیع به عنصری از برنامه های تولیدی و تسلیحاتی تبدیل می گردد.طنز تاریخ چنین بود که روسیه شوروی که شورش بردگان را در مستعمرات دامن می زد خود برخی از ویژگی های سنت استعماری را تجدید تولید کرد. اما در این مورد نباید مبالغه کرد. کار اجباری ناشی از مناسبات ارثی نیست . در پایان سال 1935 روزنامه پراودا به توضیحی که استالین داده بود استناد کرد که مطابق آن "بچه مسئول اعمال پدر نیست" تا اعلام کرده باشد که تبعیض پیشین معتبر نیست و ورود به دانشگاه برای فرزندان خانواده های طبقات ممتاز نیز ممکن است. و با اعلام همین امر که محکومان به کار اجباری نه به دلیل وابستگی های خویشاوندی خود بلکه برای سرکوب سیاسی محکوم شده اند، راه نجات کوچکی برای " ضدانقلاب " های واقعی پیدا شد. آنچه جالب است شهادت نویسنده ایست که حسن نظری به رژیم نداشت. با آغاز جنگ راهی برای خروج زندانیان از گولاگ گشوده شد و حتی راه برای ترقی اجتماعی آنها نیز باز شد:" بسیاری از محکومان ( دپورتیرته) داوطلب خدمت شدند، بویژه افسرانی که جان بدر برده بودند و کارشناسان فنی آزاد شدند و با ارتقاء مقام به زندگی اجتماعی بازگشتند ".دو نوع توتالیتاریسماینک نگاهی می افکنیم به کشور دیگری که آن نیز در کانون دومین جنگ سی ساله قرار داشت. آلمان، خونین و شکست خورده در میدانهای جنگ، متزلزل از انقلاب نوامبر 1918که در آخرین مرحله جنگ اول جهانی رخ داد ( انقلابی که بهانه ای شد در دست شوینیستهای آلمانی تا " افسانه خنجرخوردن ازپشت" را بسازند ) و مجبور به پذیرفتن قرارداد خفت بار ورسای، با بحران اقتصادی ویرانگری نیز روبرو بود که ازهم پاشیدگی درونی را تشدید می کرد. نازیسم که سر کار آمد دست به جنگ داخلی زد، جنگی پیشگیرانه، تا به اآن وسیله هر مخالف احتمالی با نقشه های انتقامجویانه خود از سر راه بردارد و نمایشی از نوع درهم شکستن جبهه داخلی را، آنگونه که در سال 1918 رخ داد، غیرممکن سازد. اما برغم پیروزیهای درخشان آغازین، سرانجام گرفتار جنگ چاره ناپذیر و یاس آور در دوجبهه گشت ، به این معنی که نه تنها باید با نیروهای نظامی متعارفی بجنگد بلکه با مقاومت پارتیزانها نیز روبروگشت، و این جنگی بود که آتش آن در تمام کشورهائی که به اشغال ارتش هیتلری در آمده بود ، شعله ور بود. شوروی را به این دلیل در کنار آلمان هیتلری گذاشتن که هر دو به بارزترین صورت نمایانگر توتالیتاریسم هستند، واقعیتی روشن و پیش پا افتاده است : در این دو کشور بود که رژیم سیاسی متناسب با جنگ تمام عیار می توانست ویژگی های اساسی خود را تثبیت کند ، یعنی در دو کشوری که در کانون دومین جنگ سی ساله قرار داشتند. جای شگفتی هم نیست که می بینیم اردوگاه اونیورزوم در روسیه شکل بسیار خشن تری بخود گیرد تا مثلا در آمریکا که اقیانوس گرداگرد آن مانع اشغال آن می گشت و صدمه ای که در گیری عظیم جهانی به آن وارد آورد بمراتب کمتر از تلفات و ویرانی هائی بود که به حریفان اصلی جنگ وارد آمد. نزدیک به 150 سال پیش ( سپتامبر 1787) شب قبل از تصویب قانون اساسی ایالات متحده آمریکا، آلکساندر هامیلتون ( یکی از پایه گذاران ایالات متحده که به پدران پایه گذار شهرت دارند) اظهار داشت محدود ساختن قدرت و ایجاد نظام متکی بر قانون در دو کشور جزیره مانندی ممکن گشته است که به برکت وجود دریا از تهدیدات قدرت های رقیب در امان مانده اند. این دولتمرد آمریکائی هشدار می دهد که اگر برنامه ایجاد ایالات متحده موفق نشود ممکن است بر ویرانه های آن ، کشورهای گوناگون برپاگردد مانند قاره اروپا، در آن صورت پدیده ارتش دائمی، یک قدرت متمرکز نیرومند و حتی استبداد، به ایالات متحده نیز راه خواهد یافت: اما در قرن بیستم جزیره ای در میان اقیانوس بودن، امتیازی نیست که نتوان از آن عبور کرد، ولی میزان خشونتی که رژیم سیاسی تازه بکار می بندد کماکان بستگی به موقعیت ژئوپلیتیک متفاوت و ایده ئولوژی متفاوت و سنت سیاسی آن دارد. البته وضعیت اظطراری دائمی فقط ناشی از شرائط عینی نیست. در مورد نازیسم حاصل برنامه سیاسی نیز هست، چون تلاشی که نازیسم برای حکمرانی بر جهان می کند سبب می گردد که وضعیت جنگی تبدیل به وضعیت دائمی گردد. در باره کمونیسم نیز میتوان تاملات مشابهی کرد : در زمانی که کمونیسم سرسختانه درپی رسیدن به جامعه آرمانی فاقد تضاد و چالش است، انقلاب مستمری به بار می آورد همراه با جنگ داخلی مستمر( آنچه که بصورت انقلاب فرهنگی چین در آمد) . از این منظر نیز مقایسه کاملا مشروع است. اما از سوی دیگرهمسان دانستن اتحاد شوروی با آلمان هیتلری ناشی از سفاهت است. در مورد نخست توتالیتاریسم نتیجه پیوند جنگ تمام عیار( تحمیل شده از خارج) و انقلاب مستمر با جنگ داخلی است( که ایده ئولوژی کمونیستی نیز در آن سهم شایسته ای دارد). روشن است که رایش سوم ( حکومت نازی ) را نیز نمی توان به یک داستان معمولی جنائی کاهش داد، آنطور که بنظر برشت می رسید، هنگامی که " عروج و افول آرتورو اوئی" نوشت. در رایش سوم سه روند تاریخی همگرا هستند: منطق جنگ تمام عیار، که یک بلندپروازی بی مرز امپریالیستی آن را از حد گذراند؛ میراث استعمار، که خشونت آن باز هم فزونی یافت، زیرا می خواست خلق هائی را در قلب اروپا که صاحب فرهنگی کهن بودند تا حد عشایر بدوی فرو راند؛ توطئه دانستن امر انقلاب ، که هیتلر را بر آن داشت تا یهودیان را عامل اصلی انقلاب بلشویکی اکتبر فرض کند و با نابود کردن ویروس یهودیت آلمان و اروپا را از خطر آسیائی نجات بخشد. نیازی به تصریح نیست که این روند های تاریخی و انگیزه های ایده ئولوژیک آن به هیچ وجه نه انقلاب اکتبر که جهان را نشانه گرفته بود، جهانی را که می خواست علیه آن قد علم کند. |
راه توده 436 14 آذر ماه 1392