راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

نگاهی به بحث خشونت

خشونت در ذات

نیروی مخالف

تغییرات است

 
 

 

در چند هفته گذشته بحثی عمدتا در میان فعالان و نیروهای سیاسی خارج کشور پیرامون حوادث پس از انقلاب و کشتار زندانیان سیاسی سال 1367 در گرفته است. این مباحثات و جدالها پس از آن آغاز شد که آقای "محمد رضا نیکفر" که خود را "دگراندیش مدرن" معرفی می‌کند جمهوری اسلامی را "رژیم کشتار" نام داد و بیان کرد که این رژیم دارای ذاتی ثابت و بلا تغییر است که برخاسته از ماهیت اندیشه‌‌های رهبر و بنیانگذار آن از یکسو و عقب ماندگی توده‌‌های هوادار این رهبری از دیگر سو است. این نیرو همچون یک جریان کهنه و عقب مانده با رسالت قلع و قمع و کشتار جریان مدرن و دگراندیش جامعه ایران - یعنی جریان آقای نیکفر – به میدان آمد و از روز نخست، جمهوری اسلامی را بر پایه کشتار نیروهای مدرن و دگراندیش جامعه برپا کرد.

گفته‌‌های آقای نیکفر پاسخ آقای اکبر گنجی را بدنبال داشت. بنظر آقای گنجی این درست است که جمهوری اسلامی دست به کشتار زده است ولی مخالفان جمهوری اسلامی نیز در در دامن زدن به جو خشونت و کشتار آنجا که قدرتش را داشته اند کم نگذاشته اند. آنان ولو اینکه مانند آقای نیکفر "دگراندیش" به معنائی معتقد به اندیشه‌های غیرمذهبی باشند در عقب ماندگی و خشونت طلبی دست کمی از جمهوری اسلامی نداشتند. این "دگراندیشان" با تکیه بر اندیشه‌‌های مارکسیستی و لنینیستی و مائوئیستی، خود مروج خشونت و معتقد به نظریه قدرت از لوله تفنگ بیرون می‌آید بودند. آنها مانند جمهوری اسلامی به مبانی و اصول لیبرال دموکراسی که ضامن عدم خشونت در مناسبات اجتماعی است باور نداشتند.

بدنبال آقای گنجی و در ادامه همان بحث ایشان، اقای محمد سهیمی که خود را ملی مذهبی می‌داند به بیان تاریخچه برخی از اقدامات جریان‌‌های "دگراندیش" و بویژه جریان‌‌های چریکی و حزب دموکرات کردستان در دوران دولت موقت پرداخت. بنظر آقای سهیمی مشکل بنیادین "دگراندیشان" در آنجا بود که بدنبال اندیشه‌‌های ضدامپریالیستی رفتند و با مسیر مسالمت جویانه و گام به گام دولت موقت مهندس بازرگان هماهنگ نشدند و به کارشکنی در برابر ایشان پرداختند. این کارشکنی که توام با درگیری‌‌های مسلحانه از جمله در گنبد و ترکمن صحرا و تضعیف دولت بازرگان تحت عنوان سازشکار و غیره بود عملا هم ماهیت خشونت طلب مخالفان و اپوزیسیون را نشان داد و هم به جو خشونت در جامعه دامن زد.

بدنبال اقای سهیمی عده‌ای دیگر نیز در این سو و آن سو وارد این بحث شدند. از جمله اقای محمد برقعی که سخنی بیش از آقای سهیمی نداشت یا آقایان نقره کار و اصلانی که مطابق شیوه آشنای خود با سلاح ناسزا و تهمت وارد کارزار علیه اکبر گنجی شدند و بیش از آنکه بخواهند درستی یا نادرستی اندیشه وی را نقد کنند به بررسی و افشاگری پیرامون شخصیت و سابقه او پرداختند. روشی که بیشتر خواننده را به حقانیت آقای گنجی متقاعد و معتقد می‌کرد تا به آسیب پذیری او. البته اقای ف. تابان نیز در نقد نظریات آقای سهیمی  و نیروهای ملی مذهبی وارد میدان شد و معامله‌ای را پیشنهاد کرد. براساس این معامله "دگراندیشان" می‌پذیرند که منظور از جمهوری اسلامی دولت بازرگان نیست و اصولا خود این دولت قربانی خشونت و رژیم کشتار جمهوری اسلامی بوده است. در مقابل نیروهای ملی مذهبی نیز مسئله رفتارهای "اپوزیسیون" چریکی در دوران وی را به پیش نکشند. در غیراینصورت دگراندیشان ناگزیر خواهند شد که گذشته نیروهای ملی - مذهبی و اینکه هنوز موفق نشده‌اند پیوندهای خود را با جمهوری اسلامی قطع کنند به یاد آنان آورند.

با اینحال و با وجود همه اختلاف ها، طرف های این بحث در یک سلسله اصول و مبانی با یکدیگر مشترکند.

اولین وجه مشترک همه آنها کوششی است که برای حذف تاریخ انقلاب و جمهوری اسلامی می‌کنند. آقای نیکفر جمهوری اسلامی را دارای یک ذات و ماهیت ثابت بعنوان رژیم کشتار می‌داند. بعبارت دیگر جمهوری اسلامی زاییده یک تاریخ نیست. این حوادث و رویدادها و کنش‌‌ها و واکنش‌‌ها و درگیری‌‌ها و تقابل‌‌ها نیست که جمهوری اسلامی را ساخته است و به شکلی که امروز در برابر ماست در آورده است. برعکس یک ذات ثابت وجود دارد که از درون حوادث و رویدادها خود را جلوه گر می‌کند. بنابراین هر آنجا که کشتار است جمهوری اسلامی دارد ذات خود را نشان می‌دهد و هر جا که کشتار نیست این انحراف از ذات است، این جایی است که جمهوری اسلامی دارد ذات خود را پنهان می‌کند یا نفی می‌کند. بنابراین خاتمی یا روحانی یا موسوی یا منتظری نماد ذات جمهوری اسلامی نیستند، اینها پنهان کننده آن ذات هستند. اینها باید بسود احمدی نژادها و فلاحیان‌‌ها و سعید امامی‌‌ها بروند کنار و نفی شوند تا آن ذات خود را نشان دهد و البته دست به عمل زند. یعنی کشتار کند. هر عاملی که مانع بروز این ماهیت و ذات ثابت ‌شود یک انحراف موقتی است که باید از سر راه کنار رود. با این دیدگاه عجیب نیست که هم اندیشان ایشان برای برکناری احمدی نژاد و انتخاب حسن روحانی عزا گرفته اند چرا که می پندارند فرصتی که برای بروز "روح جمهوری اسلامی" در کالبد احمد نژاد بوجود آمده بود اکنون از دست رفته است و محصور شدگان و زندانیان سیاسی کنونی ممکن است سرنوشت دیگری به جز کشتار پیدا کنند.

آقای گنجی به شکلی دیگر تاریخ جمهوری اسلامی را حذف می‌کند چرا که این تاریخ را در تقابل میان مخالفان و آن هم مخالفان مسلح با حکومت خلاصه می‌کند و فراموش می کند که نه جمهوری اسلامی هرگز یکپارچه بوده و نه مخالفان آن. تاریخ جمهوری اسلامی بیش از انکه تاریخ تقابل و حذف مخالفان و دگراندیشان باشد، تاریخ تقابل میان خود نیروهای مذهبی شرکت کننده در انقلاب بوده است. در این شرایط حوادث و رویدادها نه بیان یک ذات ثابت بوده و نه تجلی درگیری میان جمهوری اسلامی و مخالفان آن، بلکه نتیجه مستقیم درگیری میان مجموعه نیروهای شرکت کننده در انقلاب و مقدم بر همه درون خود حاکمیت جمهوری اسلامی است که بازتابی از تقابل‌‌ها و تضادهای اجتماعی بوده است. 

اقای سهیمی تاریخ جمهوری اسلامی را به دوران مهندس بازرگان و دولت موقت محدود می‌کند و البته از این تاریخ تصویری یکسویه بدست می‌دهد. برای ایشان تاریخ جمهوری اسلامی، تاریخ درگیر شدن خشونت طلبانه مخالفان و دگراندیشان با دولت موقت بازرگان است که نتیجه آن فراگیر شدن بیشتر خشونت و سمتگیری بیشتر جمهوری اسلامی به سوی خشونت بوده است. در سخنان ایشان از این نظر مانند آقای گنجی نکته‌‌های درستی وجود دارد ولی ایشان هم مانند آقای گنجی و نیکفر خشونت را به یک مسئله ذهنی تبدیل می‌کنند و این وجه مشترک دوم نظرات این هر سه و موضوع بحث ماست.

هم برای نیکفر و هم برای گنجی و سهیمی خشونت یک مسئله ذهنی و اعتقادی است. خشونت از نظر نیکفر به اندیشه‌‌های "عقب مانده" و غیرمدرن آقای خمینی و انبوه هواداران وی باز می‌گردد که می‌خواسته اند از نیروهای مدرن و دگراندیش مانند ایشان انتقام بگیرند. از نظر گنجی خشونت نتیجه افکار مارکسیستی و لنینی و مائوئیستی و عدم اعتقاد به لیبرال دموکراسی است و از نظر اقای سهمیی ناشی از نپذیرفتن اندیشه‌‌ها و مشی مسالمت جویانه مهندس مهدی بازرگان. در واقع هر سه تن می‌خواهند در میان دعوا نرخ تعیین کنند و خشونت‌‌های پس از انقلاب و کشتار زندانیان سیاسی برای آنان وسیله‌ای برای تایید خود و اندیشه‌‌ها و دیدگاه‌‌ها و مشی مورد نظر خود شده است. اقای نیکفر خود و همفکران خود را مدرن و دگراندیش و مخالفان خود را عقب مانده و برخاسته از اعماق جامعه معرفی می‌کند. گنجی پای مارکس و لنین را به میان می‌کشد و برای لیبرال دموکراسی مورد اعتقاد خویش تبلیغ می‌کند. آقای سهیمی نیز قضیه را به تقابل مخالفان به مهندس بازرگان و دولت وی تقلیل می‌دهد وبرای اندیشه سیاسی خود تبلیغ می‌کند. گویا بحث بر سر این است که از خشونت‌‌های پس از انقلاب حقانیت این یا آن عقیده و گروه و یا محکومیت دیگری نتیجه گرفته شود.

ما در اینجا به همین یک نکته می پردازیم:

 واقعا خشونت چیست؟

آیا یک امر ذهنی و اعتقادی است؟

دلایل و زمینه های بوجود آمدن خشونت چیست و در شرایط انقلاب ایران چرا بوجود آمد؟ آیا هر خشونتی از جانب هر نیرویی و با هر انگیزه‌ای مذموم است یا ممکن است چنین نباشد؟ بدیهی است که بحث ما بر سر خشونت بطور کلی نیست. اینکه پدری علیه فرزند خود، یا مردی علیه همسر خود یا آموزگاری برعلیه دانش آموزان خود خشونت کند، حتی اگر بتوان دلایل اجتماعی آن را نیز فهمید، نه به هیچ عنوان قابل دفاع است و نه موضوع این بحث. بحث در اینجا بر سر خشونت در مقطع انقلاب‌‌ها و جنبش‌‌های اجتماعی است و نه چیزی غیر از آن.

خشونت در جنبش‌‌های اجتماعی در یک کلام عبارتست از واکنش حکومت‌‌ها یا نیروهای حاکم یا کسانی که در حال از دست دادن قدرت و موقعیت خود هستند به مردمی که برای تغییر وضع خود به میدان می‌آیند. مثلا واکنش شاه به تظاهرات مردم در سال 57 برقراری حکومت نظامی و کشتار 17 شهریور بود. این خشونت نه به عقب مانده یا مدرن بودن مردم و آقای خمینی و شاه مربوط می‌شد، نه به مارکس و لنین، نه اعتقاد یا عدم اعتقاد به لیبرال دموکراسی. خشونت در انقلاب‌‌ها همیشه زاییده مقاومت دربرابر تغییر مورد خواست مردم بوده است و خواهد بود. البته شاه می‌گفت نه او که آقای خمینی مقصر خشونت است چرا که مردم را دعوت نمی‌کند به خانه‌‌های خود باز گردند و بر رفتن رژیم وی تاکید می‌کند و چون شاه و رژیمش نمی‌خواهند بروند بنابراین حق دارند با کاربرد خشونت و زور بمانند. اقای خامنه‌ای هم همین را در مورد جنبش سبز و میرحسین موسوی گفت. یعنی زمانی که مردم برای تغییر به میدان آمدند ایشان صریحا در نماز جمعه گفت که میرحسین موسوی و مهدی کروبی مسئول خشونت و خون‌‌هایی که ریخته خواهد شد هستند.  

بنابراین، خشونتی که در جریان انقلاب و پس از آن بوجود آمد ناشی از آن بود که مردمی برای تغییر به میدان آمده بودند و آن نیروها، قشرها، طبقه‌‌ها و افرادی که در حال از دست دادن قدرت و ثروت و امتیازات خود بودند در برابر این تغییر مقاومت می‌کردند. می بینیم که رابطه هر نیرو و جریان سیاسی با خشونت اساسا در این تعیین نمی‌شود که در حرف و ادعا طرفدار مسالمت است یا نیست، بلکه در این تعیین می‌شود که همراه با نیروی خواهان تغییر است یا در برابر تغییرهای مورد خواست مردم ایستاده است. اینکه مردم را دعوت کنیم تغییری نخواهند تا خشونت بوجود نیاید‌‌ بی معناست و همان تکرار حرف شاه دربرابر انقلاب 57 یا آقای خامنه‌ای دربرابر جنبش سبز است. بدیهی است اگر مردم خواهان تغییر نباشند خشونتی بوجود نمی‌آید. اگر مردم نمی‌خواستند وضع رژیم گذشته را تغییر دهند که نیاز به برقراری حکومت نظامی و کشاندن سربازان و ارتش به خیابان‌‌ها نبود و اگر مردم نمی‌خواستند با احمدی نژاد و دار و دسته او خداحافظی کنند حاکمیت ناگزیر نمی‌شد بسیج و سپاه را برای مقابله با مردم به خیابان‌‌ها بکشاند.

اکنون یک معیار عینی و واقعی برای تعیین اینکه چه کسانی خشونت طلب هستند و چه روش‌ها و شیوه هایی به خشونت دامن می زند در اختیار داریم:

هر نیرویی که بیشتر هم جهت است با مردمی که برای تغییر به میدان آمده اند در آنصورت بیشتر برای تحولات مسالمت آمیز می‌کوشد چرا که از تحقق خواست مردم پشتیبانی می کند و قدرت مردم خود ضامن مسالمت آمیز بودن تحولات است.

برعکس، هر نیرویی که بیشتر می‌خواهد در برابر تحولات مورد خواست مردم مقاومت کند بطور بالقوه و بالفعل بیشتر در جهت تشدید خشونت عمل می‌کند، زیرا از میدان بیرون کردن مردم خواهان تغییر بدون خشونت ممکن نیست. با این نگاه، در شرایط انقلاب ایران، در شرایط میلیون‌‌ها مردمی که برای تغییر به میدان آمده بودند، باید پرسید چه کسی همراه با تغییر بود و چه کسی در برابر آن؟ "لنینیسم" بیشتر عامل خشونت بود یا "لیبرال دموکراسی"؟ روش و مشی آقای بازرگان بیشتر زاینده خشونت بود یا روش و مشی آقای خمینی؟

تحول مهندس بازرگان از این نظر بسیار جالب و روشنگر است. آقای بازرگان در یکی از نخستین سخنرانی‌‌های خود در هفته‌‌های نخست پس از پیروزی بهمن 57 گفت: "مردم انقلاب تمام شد برگردید به خانه هایتان." یعنی مردم تغییرات تمام شد. تغییر این بود که من بجای هویدا یا آموزگار نخست وزیر بشوم که شدم. آیا واقعا تغییر مورد نظر مردم در انقلاب 57 این بود که اقای بازرگان بشود نخست وزیر و مردم به خانه هایشان باز گردند؟ این سخنان، این نگاه، این مقاومت دربرابر تغییرات زاینده خشونت بود زیرا به جامعه و به مردم این فکر و این احساس را القا می‌کرد که شخصی در راس دستگاه دولتی قرار گرفته که خواهان تغییر نیست، بنابراین ما سهمی از انقلاب نخواهیم برد. بخش مهمی از امکان‌‌هایی که نیروهای افراطی بویژه در مناطق قومی بدست آوردند ناشی از آن بود که مردم آنجا تردید یافتند که با دولت بازرگان به هیچ یک از خواست‌‌های خود دست یابند.

یکی از پیامدهای دیگر این مشی، اعدام‌‌های شتابزده بود. زیرا این تصور در جامعه و در میان همه نیروهای سیاسی خواهان تغییر بوجود آمده بود که بازرگان در صدد نجات همه سران و جنایتکاران رژیم پیشین است و به این وسیله می‌خواهد به مردم نشان دهد که تغییری انجام نشده و نخواهد شد و این تصور چندان دور از واقعیت نبود. بنابراین برای خنثی کردن اقدامات بازرگان عده ای شتابزده اعدام شدند. ولی این اعدام ها، برخلاف آنچه ادعا می‌شود، نه تنها ظرفیت خشونت را در جامعه افزایش نداد برعکس آن را کاهش داد، چرا که جلوی انفجار خشم اجتماعی را که از رفتار و سخنان و حرکات مهندس بازرگان بوجود آمده بود و همگی در جهت مقاومت و مخالفت در برابر تغییر بود گرفت. در واقع اعدام‌‌ شماری از سران رژیم پیشین عملا تبدیل شد به نماد تغییر و برش قاطع از گذشته که ظرفیت خشم و خشونت در جامعه را که ناشی از مقاومت دولت بازرگان دربرابر تغییر و نگرانی از بازگشت دوباره رژیم گذشته بود کاهش داد.

نتیجه عملی برکناری دولت بازرگان نیز کاهش ظرفیت خشونت در جامعه شد. کافیست به تحولات در سازمان فداییان خلق در نتیجه برکناری بازرگان که به کنار گذاشتن مشی پیشین تقابلی آنان انجامید یا حتی تحول در حزب دموکرات و در مواضع عبدالرحمان قاسملو و بعدها در انشعاب در این حزب توجه کرد که همه محصول سقوط دولت بازرگان بود. سقوط بازرگان به مشی نیروهای درگیر در خشونت یا خواهان خشونت ضربه‌ای سنگین وارد آورد چرا که این سقوط این امید را در جامعه بوجود اورد که نخست وزیری که در برابر تغییرات مورد خواست جامعه ایستاده بود کنار رفته است. بخش مهمی از پشتیبانی که از تسخیر سفارت امریکا شد بیش از آنکه خرسندی از این اقدام باشد شادمانی از پیامد آن یعنی سقوط دولت بازرگان بود. کافیست به شور و شوق عمومی ناشی از افشاگری‌‌های دانشجویان خط امام درباره اعضای دولت بازرگان نگاه کنیم. مسئله این نبود که این افشاگری‌‌ها یکسویه و در مواردی‌‌ بی بنیاد بود. مسئله این بود که مردم در پشت روند افشاگری ها احساس می‌کردند آن دولتی که سد راه تغییر شده بود اکنون کنار رفته است و روند تغییرات مسالمت آمیز هموارتر شده است.

 تحول بعدی آقای بازرگان نیز جالب توجه است. همو که می‌گفت انقلاب تمام شد و سه سه بار به نه بار غلط کردیم انقلاب کردیم و اصولا هر گونه تغییر و تحول را با خشونت مترادف می‌دانست پس از برکناری خود در کنار بنی صدر و رجوی قرار گرفت. کار تا آنجا مضحک و دردناک شد که مسعود رجوی در سال 60 حزب توده ایران و هوداران آقای خمینی و جنبش مسلمانان مبارز دکتر پیمان را "جبهه متحد ارتجاع" نامید و در برابر سازمان مجاهدین خلق و طرفداران آقای بنی صدر و بازرگان شدند جزو "جبهه متحد انقلاب". همه آن نیروهایی که امروز متهم به انقلابی بودن و خشونت طلب بودن هستند از نظر آقای رجوی شدند ارتجاعی و خودش و آقای بازرگان و بنی صدر شدند انقلابی. آقای بازرگان نه از خود پرسید و نه به دیگران توضیح داد که من که خود را مخالف انقلاب و مشی غیرمسالمت آمیز می‌دانستم چگونه در جبهه انقلاب، آن هم جبهه انقلاب مسعود رجوی قرار گرفتم؟ یعنی رهبر تنها سازمان سیاسی که تحت عنوان میلیشیا در خیابان‌‌ها بطور مسلحانه تظاهرات می‌کرد؟

می توان و باید پرسید و اندیشید که چرا چنین شد؟ چرا مشی مسالمت آمیز آقای بازرگان در سرانجام خود به همکاری با مجاهدین خلق خاتمه یافت؟ پاسخ جز در آن نیست که این مشی مقاومت دربرابر تغییر بود و خواسته و ناخواسته باید به خشونت متکی می‌شد. آقای بازرگان آنقدر ناپخته نبود که تصور کند مجاهدین خلق کمترین بختی برای پیروزی در برابر آیت الله خمینی را دارند ولی این را می‌دانست که جلوگیری از تغییرات تنها با خشونت ممکن است و تنها نیرویی که ظرفیت خشونت یا تهدید به خشونت در آن شرایط را داشت مجاهدین خلق بود. با این دیدگاه است که می توان دلیل "انقلابی" شدن ناگهانی وی در کنار مجاهدین خلق تا حد تحریم بحث‌‌های تلویزیونی را درک کرد، بحث هایی که در آن شرایط تنها راه جلوگیری از گسترش خشونت بود.

تحول شاهپور بختیار غیر از این بود؟ بختیار که خود را مخالف خشونت‌های انقلابی و ‌لیبرال دموکرات و سوسیال دموکرات معرفی می‌کرد در مقطع 22 بهمن خواهان بمباران مردم توسط نیروی هوایی شد و بعدها به همراه ژنرال‌‌های ارتش شاهنشاهی به عراق رفت و آن کشور را به حمله به ایران ترغیب کرد و به جنگی دامن زد که بزرگترین و مصیبت بار ترین خشونت‌‌ها را به کشور ما تحمیل کرد. بختیار با خشونت مخالف نبود با تغییرات مخالف بود. خشونت در نهاد مخالفت او با تغییر وجود داشت. مشی و خواسته او در مخالفت با تغییرات مورد خواست مردم راهی جز توسل و دامن زدن به خشونت برای او باقی نمی‌گذاشت.

ولی خشونت در انقلاب ایران به این دو جریان خلاصه نمی شود چرا که در انقلاب ایران یک جریان بزرگ دیگر مخالف تغییر یعنی خشونت طلب و خشونت ساز وجود داشت و آن هم ارتجاع مذهبی بود. این جریان رسما نمی‌گفت با تغییر مخالف است. برعکس می‌گفت خواهان تغییر است و حتی خود را سردمدار تغییرات معرفی می‌کرد ولی محتوای تغییرات را دگرگون می‌کرد و آن را برقراری حکومت اسلامی با معیارهای خود عنوان می‌کرد. از نظر این جریان مردم البته برای تغییر انقلاب کرده بودند ولی این تغییرات عبارت بود از آنکه زنان چادر بر سر کنند و به خانه‌‌ها باز گردند. مردان ریش بگذارند و کراوات نزنند. موسیقی و سینما و تلویزیون و هنر از جامعه بیرون شود. مردم صغیر هستند و نیاز به قیم دارند. آنها باید از حق دخالت در سرنوشت خود محروم شوند و روحانیان یا مراجع مذهبی بجای آنان سخن بگویند. برابری اجتماعی و سیاسی و حقوقی از جامعه رخت بربندد و کسانی که مذهبی‌تر با قرائت آنان هستند زمام امور دولت و ثروت و اقتصاد و همه چیز را بدست گیرند. در واقع آنان در برابر تغییرات انقلابی مورد خواست مردم، یعنی تغییر در مناسبات اقتصادی و اجتماعی، تغییرات من‌ درآوردی مورد نظر خود را قرار داده بودند که عملا تغییراتی ارتجاعی و یک گام به عقب بود. این جریان هم برای سد کردن تغییرات مورد خواست انقلاب ناگزیر از توسل به خشونت بود و از همان آغاز انقلاب در نیروهای مسلح وزندان‌‌ها و نهادهای متکی به سلاح و ابزارهای خشونت لانه کرد. در صفحات راه توده آنقدر درباره نقش ارتجاع مذهبی در حوادث پس از انقلاب سخن گفته شده و می‌شود که در اینجا بیش از این نمی‌خواهیم سخن بگوییم. 

بدینسان با پیروزی انقلاب سه نیروی بزرگ مخالف تغییر و زاینده خشونت‌‌های بعدی شکل گرفت. ضدانقلاب و طرفداران بختیار و سلطنت سرنگون شده؛ طرفداران دولت موقت و بورژوازی لیبرال روی برگردانده از انقلاب؛ و بالاخره ارتجاع مذهبی لانه کرده در حکومت. البته منظور این نیست که این سه نیرو ماهیتی یکسان داشتند. بویژه ماهیت نیروی دوم با دو نیروی اول و سوم تفاوت داشت چرا که ضعیف ترین حلقه در مخالفان تحولات را تشکیل می‌داد و بعدها که نیروهای ارتجاعی دست بالا را در حاکمیت پیدا کردند دوباره به صف طرفداران تغییر پیوست و اکنون نیرویی است که در سمت تغییر یعنی همسو با تحولات مسالمت آمیز عمل می کند.

به این سه نیرو یک نیروی دیگر هم افزوده می‌شد که عملا آلت دست بقیه بود و آن هم چپ روها و چپ نماها بودند. یعنی همان نیرویی که اقای گنجی یا سهیمی روی آنها متمرکز شده‌اند. خود این جریان هم به دو بخش تقسیم می‌شد. بخش اول چپ روها بودند که نیرویی در ماهیت خواهان تغییر بودند ولی تحت تاثیر عمل سه جریان نخست دیگر برای مدتی در مسیری اشتباه قرار گرفته بودند. بخش عمده این جریان خیلی زود اشتباه خود را تصحیح کرد و در مسیر دفاع از تغییرات قرار گرفت و از خشونت به کلی فاصله گرفت.

ولی جریان دوم چپ نماها بودند که این‌‌ها در واقع و در عمل یک جریان ارتجاعی مخالف تغییر یعنی طالب خشونت بودند که زیر پوشش چپ و شعارهای افراطی عمل می‌کردند. آقای گنجی و سهیمی نه تنها این دو بخش را با هم مخلوط می‌کنند بلکه آنها را با دیگر نیروهای چپ مانند حزب توده ایران که از همان آغاز قاطعانه از تغییر دفاع می‌کرد در می‌آمیزند.

ذهنی گری و انحصار طلبی این جریان چپ نما، آن را به یک نیروی ارتجاعی تبدیل کرده بود. آنها تصور می‌کردند که خمینی ظرفیت رهبری انقلاب و پاسخ به خواست مردم برای تغییر را ندارد و می‌توان با دامن زدن به تنش و تشنج و طرح شعارهای رادیکال و افراطی خمینی را افشا و از او عبور کرد و قدرت را به دست گرفت. تمام نگرانی آنها این شده بود که مبادا انقلاب بتواند به وعده‌‌ها و تغییرهایی که به مردم نوید داده است عمل کند و در نتیجه موقعیت آقای خمینی و هواداران او در جامعه و در میان مردم تثبیت شود. همین ذهن منجمد و مومیایی شده است که در طی سی سال نه تنها یک گام به جلو برنداشته که صدها گام به عقب گذاشته است. دیروز می‌خواستند از خمینی عبور کنند و ثابت کنند از او انقلابی ترند بعد خواستند از خاتمی عبور کنند که از او اصلاح طلب ترند و اکنون می‌خواهند از حسن روحانی عبور کنند که از او مدرن ترند. اینان اصلا هدف را فراموش کردند و خود به یک مانع دربرابر تغییر مبدل شدند.

هدف واقعا چه بود و چیست؟ عبور از خمینی و خاتمی و موسوی و روحانی و اثبات انقلابی تر و دموکرات تر و مدرن تر  و چپ تر بودن از آنهاست یا هدف کمک به پیشبرد تغییرات مورد خواست در جامعه است؟

اینها طی سی سال حتی یک نوآوری در روش‌‌های خود نیز نتوانسته اند انجام دهند. در تمام این سی سال از آغاز انقلاب تا به امروز آنها با یک روش ثابت وارد میدان شده اند : طرح مطالبات و خواست‌‌های رادیکال و جنجال بر سر انجام تغییرات مطلوب برای جلوگیری از انجام تغییرات ممکن. روش آنها نه تنها به تغییرات مطلوب نمی‌انجامید و نیانجامید بلکه دایره تغییرات ممکن را نیز محدود تر می‌کرد و کرد زیرا بخشی از نیروی تغییر را از پشت آن جدا می‌کرد و بنابراین قدرت نیروی تغییر را کاهش می‌داد. خشونت و خشونت طلبی در بنیان این جریان در مقاومت دربرابر تغییرات وجود داشت.

آقای نیکفر عملا به نمایندگی از همین جریان به میدان آمده است. او می‌گوید ذات جمهوری اسلامی کشتار است. یعنی باید کشتار باشد. اگر کشتار نباشد مدرن بودن او اثبات نمی‌شود. آنها نگران تغییر هستند ولی این نگرانی را زیر پوشش طرح شعارهای رادیکال و افراطی که بنظر خود آنان قابل تحقق نیست و نباید باشد پنهان می‌کنند. یعنی درست همان کاری که اول انقلاب با خمینی کردند و لطمه سنگینی را به نیروی تغییر در جامعه وارد کردند. آنان بدینوسیله مرز میان نیروهای چپ با طرفداران سلطنت و مخالفان انقلاب را در ذهن مردم مدافع انقلاب و خواهان تغییر از بین می‌بردند، مرزی که توده‌ای‌‌ها با دفاع قاطعانه از انقلاب می‌خواستند برعکس هرچه بیشتر آن را پررنگ کنند. در نتیجه عمل آنان برای بخشی از مردم ما چپ خود به نماد ضدانقلاب تبدیل شد و طرفداران سلطنت و ارتجاع مذهبی یک گام بزرگ به پیش برداشتند.

نتیجه بگیریم.

برای کاهش خشونت و ظرفیت خشونت در جامعه باید با تغییرات و تحولات مورد خواست مردم در انقلاب‌‌ها و جنبش‌‌های آنان هماهنگ شد. هر نیرویی که بیشتر با این تغییرات و تحولات هماهنگ است و از آن پشتیبانی می‌کند بیشتر به گسترش جو مسالمت در جامعه یاری می‌رساند. برعکس مقابله و مقاومت در برابر این تغییرات زاینده خشونت است و به افزایش ظرفیت خشونت در جامعه منجر خواهد شد، چرا که شکستن سد خشونت دربرابر تغییرات خود به عصیان و احتمال خشونت متقابل منجر می‌گردد، خشونتی که نه تنها همواره مذموم و ناپسند نیست بلکه گاه ضرور و اجتناب ناپذیر است و می‌تواند جلوی خشونت‌‌های بسیار ویرانگرتر و بزرگتر را بگیرد.

خشونت فوق العاده اندکی که از سوی مردم ما در جریان انقلاب ضد سلطنتی یا در پس از پیروزی آن نسبت به سران رژیم گذشته انجام شد دارای چنان ماهیتی بود. کسانی که امروز برای اعدام چندین تن از ژنرال  های ارتش شاهنشاهی دل می‌سوزانند و آن را خشونت می‌نامند فراموش می‌کنند که از میان همان ژنرال ها اشخاصی نظیر اویسی و غیره گریختند و به یکی از عوامل کمک به صدام حسین در حمله به ایران تبدیل شدند. اگر بقیه این فرماندهان هم به اویسی پیوسته بودند چه مقدار ظرفیت خشونت و کشتار و نابودی بخشی وسیعتر از ارتش و مردم ایران در جریان جنگ عراق افزایش یافته بود؟

اندک خشونت بروز یافته در جنبش سبز نیز، هم واکنش در برابر خشونت حکومت بود و هم ماهیتی باز دارنده داشت. آن خشونت‌‌های مردمی سد مقابله را شکست و جلوی بروز ظرفیت انتقامی جامعه را گرفت و سرانجام حکومت را ناگزیر کرد که از تکرار کودتای 88 در انتخابات 92 وحشت کند و به پیروزی حسن روحانی تن بدهد.

امروز نیز آقای حسن روحانی توسط مردم برای انجام تغییرات انتخاب شده است. آن کسانی که در برابر این تغییرات می‌خواهند بایستند یا ایستاده اند کسانی هستند که جامعه را به سمت خشونت سوق می‌دهند نه آنان که خواهان انجام این تغییرات، به ثمر رسیدن این تغییرات و تحقق آن هستند.

جامعه ایران از همان دوران انقلاب 57 آموخت که خواست‌‌های خود را با بکارگیری هرچه کمتر خشونت به پیش ببرد و یکی از مسالمت آمیزترین انقلاب‌‌های جهان را سامان داد و از آن پس نیز جنبش های مسالمت آمیز اصلاح طلبانه را یکی پس از دیگری با هدف تحمیل تغییرات به پیش برده است. در این زمینه نه طرفداران لیبرال دموکراسی، نه چپ‌‌های به تازگی مدرن شده، نه حامیان دولت موقت، نه ضدانقلاب سلطنت طلب درسی ندارند که به نیروهای تحول طلب و خواهان تغییر جامعه ما بیاموزند، ولی حساب سنگینی دارند که روزی باید به مردم ایران بازپس دهند.

 

 

 

                        راه توده  437     21 آذر ماه 1392

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت