24 سال از اعدام فاطمه مدرسی (فردین) گذشت! |
این بخشی از خاطراتی است که در وبسایتی بنام "هفته" بمناسبت 24 مین سال اعدام فاطمه مدرسی (فردین) منتشر شده است. یک روز داغ تابستانی بود، ساعت ۲-۱ بعدازظهر. ساعات هواخوری بود ولی به خاطر گرما و دمای بالا، حیاط بند خلوت بود. چنین بنظرم می آمد که دیگر همبندیانم از گرمای تابستان خوشنود نبودند و تابش نور شدید آنها را می آزرد. پس از سال ها خود را در تابش مستقیم و گرمای آفتاب می دیدم و نمی خواستم تابش نور خورشید و گرمای ” آفتاب عالم تاب” را از دست بدهم. در همان حال در نزدیکی پنجره های اتاق مان واقع در بند ۴ زندان “اوین” همراه دوستانم که در سایه ایستاده بودند؛ مشغول گپ و گفتگو بودم. ناگهان چشمم به سمت چپ حیاط افتاد که در آنجا دو ردیف طناب مخصوص آویزان کردن لباس هایمان توسط زندانیان نصب شده بود. در میان لباس های پهن شده روی طناب ها - یک روسری- یک روسری خوش طرح و رنگ و شاد نگاه مرا بخود جلب کرده بود؛ بخاطر آوردم که آن را در گذشته دیده بوده ام. گفتگوی مان را در نیمه رها کردم و با شتاب خود را به میانه طناب لباس ها رساندم. کنجکاو و علاقمند شده بودم تا بدانم آن روسری متعلق به کدامیک از زندانیان بند بود؟ بدون تامل آن را از روی طناب برداشتم و در وسط هواخوری بند، هم چون یک پرچم در بالای سرم نگاه داشته و با صدای بلند تکرار می کردم:” صاحب این روسری کیه؟ این روسری را من می شناسم، این روسری در زندان گوهردشت بوده ست“. تعدادی از زندانیان را می دیدم. مادر زری، فرانک، نسترن، مریم، نوشین و چند نفر از همبندیانم در اطرافم حلقه زدند و مشتاق و کنجکاو بودند تا بدانند موضوع روسری چیست؟ همانطور که تکرار می کردم: ” این روسری مال کیه؟ این روسری در گوهردشت بوده! ” ورودی هواخوری را نگاه کردم. جنب و جوشی در آنجا شروع شده بود. برای لحظاتی نگاه من و نگاه یکی از زندانیان به هم گره خورد؛ او تسبیح در دست به سمتم حرکت می کرد. زندانی میان سالی بود با اندامی نه چاق و درشت و نه بلند. موهایش کوتاه و جوگندمی بود و یک روسری گل و گشاد بر سر و شانه اش انداخته بود. در پشت سر او خانم مریم فیروز و چند زندانی میان سال دیده می شدند. (۱) زندانی تسبیح به دست در مقابلم ایستاد و گفت: چیه؟ پاسخ گفتم: این روسری در انفرادی های گوهردشت بوده، من می شناسمش، می خواهم بدانم مال کیست؟ در آرامش دست مرا در دست خود گرفت و گفت: این روسری مال من ست. این زندانی کسی نبود جز « فاطمه مدرس تهرانی » (فردین) عضو کمیته مرکزی حزب توده. گفتم: آیا شما زندانی زندان گوهردشت بوده اید؟ این روسری را من از گوهردشت می شناسم. روسری قشنگی ست از یاد نبرده ام که کجا دیدم. گفت: تو همان فریبای سلول 1 هستی؟ و در حالی که لبخندی بر لب داشت دست مرا گرفت و همراه خود از حلقه زندانیان خارج ساخت. با یکدیگر شروع به صحبت و قدم زدن کردیم؛ حیاط را ترک گفتیم و به داخل سرسرای بند آمدیم. در سمت راست یک اتاق بود که از آنجا برای انجام کارهای فرهنگی استفاده می کردند و در بخش دیگر سرسرا، ورودی بند قرار داشت با دری ساخته شده از میله های آهنی. در میانه سرسرا پله هایی دیده می شدند که بند پایین را متصل می کرد به دفتر نگهبانی و راهرو در طبقه بالا. ترجیح دادیم به راهرو بند و محوطه هواخوری باز نگردیم؛ کنار دیوار تکیه زدیم همانجا که پله ها ساخته شده بودند. آرام صحبت می کرد تا کسی نشنود. گفت: اینجا کسی نمی دانست که من گوهردشت بوده ام. با لبخند ادامه داد: حالا دوستانم فهمیدند. با تعجب به او نگاه می کردم و گفتم: مگر انفرادی کشیدن ننگ و عاره که کتمان می کنید؟ با نگاهی مهربانانه مرا ورانداز می کرد و سرش را تکان می داد. آشنایی ما باز می گشت به روزهایی که خط سیاسی اش را نمی دانستم و هنوز چهره یکدیگر را ندیده بودیم؛ حتی پیش از آن که نامش را بدانم! او را از روی روسری اش می شناختم. آن روسری ابزار یادآوری ” فردین” در ذهن من بود. در ادامه گفتم: چرا نباید سایرین بدانند که کجا بوده اید؟ واقعیتی انکار ناشدنی بود! هر یک از زندانیان که از سیاهچال های زندان مخوف «گوهردشت» به دیگر زندان ها منتقل می شدند؛ حامل جدیدترین و بی مانندترین اخبار از اوضاع زندانیان تنبیهی بودند. از شقاوت و بی رحمی زندانبان ها و مسئولان بالارتبه زندان اخبار تازه ای برای گفتن داشتند. و دیگر آن که زندانی ردی از فراموش شدگان اسیر بود. نمی دانم احتیاط او بخاطر وضعیت خاص پرونده اش بود یا اینکه برای فرار از شرِ گزارشگران بند، ترجیح داده بود در باره« زندان گوهردشت» سخنی نگوید و نگوید در گوهردشت چه بی عدالتی و بیدادی صورت می گیرد! روزهای بعد در فرصت هایی که بدست می آمد با یکدیگر بیشتر گفتگو می کردیم. از خطرناک بودن پرونده اش صحبت می کرد؛ از نامه نگاری با همسرش که او نیز در زندان بود و آزاد شده است. فردین زیر حکمی بود؛ به گوهردشت منتقل شد و مدتی در سلول کناری من حبس را تحمل می کرد. او را تحت فشار گذاشته بودند؛ محروم از داشتن هم صحبت بود و حداقل امکانات صنفی بندهای عمومی را از او سلب کرده بودند. در طول چندسال که در گوهردشت بودم ناظر و شاهد خشونت های رفتاری فراوانی بودم که به مرگ روحی چندین زندانی انجامیده بود. در یک شب پاییزی رئیس زندان ” سعادتی” که یک روحانی بود قفل در سلولم را باز کرد و داوود لشگری که از شکنجه گران شناخته شده در زندان بود هم چون سایر روزها او را همراهی می کرد؛ لشگری از عوامل اصلی قتل عام زندانیان سیاسی در تابستان خونین ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت است. آنها رویا قناعتی را که از زندانیان جوان و کم سن و سال بود با خود همراه آورده بودند که همسلول من بشود. با تعجب وراندازش می کردم؛ حسابی بهم ریخته و پریده رنگ بود. سوالات پراکنده ای در ذهن داشتم؛ نمی دانستم با او چه کرده بودند که تعادل روحی اش را از دست داده بود؟ چرا و در کجا به آن حال نزار و شکل ظاهری که مشاهده می کردم افتاده بود؟ در سال ۱۳۶۰ که اوج دستگیری مخالفان حکومت بود او نیز در پاییز دستگیر و در زندان اوین تحت شکنجه قرار می گیرد که منجر به تواب شدنش شده بود. در ذهنم مرور می کردم و می گفتم: این بیچاره که تواب بوده به این روز و روزگار افتاده؛ وای بر احوال و آینده سایرین! او را در سلولم رها کردند و رفتند. در یک روز پنج شنبه که می خواستیم برای استحمام به بیرون از سلول برویم رویا چشم بند نداشت؛ نگهبان « نادری» رفت و از سلول کناری ” روسری” امانتی گرفت و برای او آورد تا از آن بعنوان چشم بند استفاده کند و این همان روسری خوش نقش و رنگ بود که یک سال بعد بر روی طناب لباس ها در زندان اوین می دیدم متعلق به فردین بود. فردین ششم فروردین ماه ۱۳۶۸ به جوخه اعدام سپرده شد؛ بیست و چهارمین سال روز اعدام اوست؛ یادش گرامی باد. |
راه توده 435 7 آذر ماه 1392